*بایبای کردن.
امروز جمعست! مگه نه؟
دوست داشتم به محض تموم شدن پارت بهتون هدیه بدمش و بیشتر از این منتظرتون نزارم پس امروز جمعست.بهنباتمنعشقبورزیدلاویو🍒🍫
_________________________________________"Part 40"
-Like It's The First Time-
"انگار که اولین باره"تیزر این دو پارت:
https://t.me/JasmineSmell/353موزیک این دوپارت:
https://t.me/JasmineSmell/392تو کامنت این دوتا هم لینکاشونو گذاشتم🍒🍫
~•♡♡♡•~
آسمان آبی صبح خالی از تجمع ابرهای پنبهای، با لبخند نظاره گر دست تکون دادن های صبح برای ظهری که از راه میرسید بود.
شاید صبح همیشه آروم و بیصدا به نظر میرسید، اما آسمون نسبت به جلوه ای از شخصیتش که فقط جلوی نگاه ظهر پدیدار میشد هم آگاهی داشت.
از دید آبی اون؛ صبح فقط نیاز داشت تا همیشه تو آغوش گرم و دلپذیر ظهر بمونه. براش از اوقات سختی که به هنگامه بامداد کنار شب داشته غر بزنه. با انگشتهای پنبه ایش به آدمهای مورد علاقش روی زمین اشاره کنه و با لبخند ازشون برای ظهر بگه.
ظهری که وقتی از راه میرسید، تا موقع حس عطر صبح روی تن زمین، سرحال بود. اما هرچقدر به پایان شیفتش و غروب بازیگوش نزدیک تر میشد، چشمهاش رنگ سنگینی میگرفت.نماینده صبح اونجا بود. جلوی ساختمون دادگاه ایستاده و به درخت جوونی تکیه زده بود. منتظر بود اما چیزی نزدیک به انتظار هم از وجود همیشه آرومش دریافت نمیشد.
سرش رو بالا گرفته و از لابهلای برگهای سبز رنگ درختی که تکیه گاه تنش شده بود، نگاهش رو به آسمون قرض میداد.
پیرهنی آغشته به رنگ سبز مغز پستهای به تن داشت و شلوار پارچهای فندقیش، به خوبی به تنش نشسته بود.نگاه تیلههای کشیده خودش، همچنان برای آبی آسمون خرج میشد، اما نگاه تیره و رنگ شبی هم تمام خودش رو برانداز میکرد.
پسر دندونپزشکی که گوشه ای از خیابون، سمت دادگاه پارک کرده و پشت فرمون منتظر نشسته بود. با این تفاوت که انتظار از وجودش حس میشد. از نگاهی که روی قامت مورد علاقش مونده بود، شاید هم از حرکت منظم انگشت هاش روی فرمون.
- به نظرت بابات خوشتیپ تره یا من؟
خیره به موخرمائی اما خطاب به موجود کوچولویی که صندلی عقب نشسته و با ساعت رنگین کمونی روی مچ دستش درگیر بود پرسید.
- من.
با خنده کوتاهی سمت ایسول که کوتاه جواب داده بود چرخید و خودش رو کمی خم کرد تا به هفت ساله دید داشته باشه:
- منظورت خودته نبات؟
![](https://img.wattpad.com/cover/288623575-288-k248975.jpg)
YOU ARE READING
•|𝚁𝚘𝚌𝚔 𝙲𝚊𝚗𝚍𝚢🍩|•
Fanfiction- میخوای بخوابی؟ - تو بغل تو شاید.. بلد بود دعوا کنه! همه تو اکیپ جئون بلد بودن! بلد بود بزنه. اما نزد... به پیروی از برادری که دست رو شونه های سان گذاشت... به احترام دختری که داخل اتاق بیهوش افتاده بود... به احترام مادری که بهش سیلی زده بود... ⟡🍒�...