Part 24 ♡ Don't tremble between my hands little bro..

1.3K 281 188
                                    


عه میکایی آپ کرد سهلااامم *خنده دندونی🍒🍫

(درباره این پارت)
پلیز با آهنگ شاد نخونینش، ترجیحا موزیک خیلی ملایم و چیزی که کمکتون کنه کاملا خودتون رو در کنار شخصیت حس کنید و بتونید تک تک جملاتی که گفته میشه رو درک کنید، نه فقط با منطقتون بلکه با قلبتون... وقتی میگم ملایم ینی خیلی ملایم تر از life goes on ها☝🏻، اگه فکر می‌کنید که تو شب خوندنش باعث میشه احساسات آزاد تری داشته باشید، خوندنش رو به آسمون شب بسپارید، همون آسمونی که تهیونگ هربار تو نگاه کوک میبینه و غرق ستاره هاش میشه...

به نبات من عشق بورزید لاو یو🍒🍫

_____________________________________

Part 25
Don't tremble between my hands little bro...
بین دست هام نلرز داداش کوچولو...

~•♡♡♡•~


به آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد و نگاه تار چشم هاش رو به سقف اتاق تاریک داد‌.

نفس عمیق و لرزانش رو بیرون داد و نیم خیز شد تا بتونه بشینه. دستی به چشم هاش کشید تا اگه بازم نم دار شدن پاکشون کنه..

نگاهش رو تو تاریکیِ اتاق جونگکوک چرخوند و درنهایت رو پسر غرق خواب کنارش نگه داشت.

روی زمین کنار هم تشک هاشونو انداخته بودن و تهیونگ به خوبی میتونست اجزای چهره پسر دیگه رو که احتمالا داره خواب های خرگوشیشو میگذرونه ببینه.

چراغ خواب اتاق پسر مومشکی زیادی پر نور بود پس به اصرار پسرحسابدار خاموشش کرده بودن، ولی برای دیدن چهره جونگکوک نیازی به نور نداشت، اون چهره رو از حفظ بود..!

پسرمومشکی روی پهلوش خوابیده بود تار موهای مشکی رنگش که از نظر تهیونگ همیشه براق بودن رو پیشونی و چشم هاش ریخته بودن.
مژه های خوش فرمش که به زیبایی از چشم هاش محافظت میکردن، از تیله های کهکشانی مورد علاقه تهیونگ...

لبخند زد و درحالیکه که سرش رو طرف جونگکوک کج کرده بود، به دیوار تکیه داد.
چرا انقدر جونگکوکو دوست داشت؟ چرا سالها بود که با دیدن لبخندش دلش گرم میشد؟
البته این فقط مربوط به جونگکوک نبود، قلب تهیونگ همیشه با دیدن لبخند دیگران آروم میگرفت..

مثلا وقتی جونگکوک با چشم‌های درشتش بهش نگاه میک- اوه.. چشم‌های درشتش.. لبخند گرمی روی لب هاش نشست، چشم‌های درشت جونگکوک انقدر براش عزیز بودن که میتونست براشون بمیره!

همونطور که چشمهای خوشگل فندقش مثل ریسه گلی بودن که به ادامه دادن زندگی وصلش می‌کردن..

این یه حقیقت بود که تهیونگ بخاطر فندقش نفس میکشید.. بخاطر فندقش بود که هرروز صبح از خواب بلند میشد، سرکار میرفت، می‌خندید، شب با چشم‌هایی که با خستگی برای خواب تقلا میکردن کنار تخت پسرکوچولو مینشست و بهش نگاه میکرد..

•|𝚁𝚘𝚌𝚔 𝙲𝚊𝚗𝚍𝚢🍩|•Where stories live. Discover now