×کوک برو ماشینو روشن کن خواهش میکنم سریعجونگکوک به سرعت سر تکون داد و بدون اینکه نگاهی به زن و مرد بندازه کتش رو برداشت و با عجله سمت ورودی دوید، بعد از پوشیدن عجله ای کفشش، کفش های تهیونگ رو از جا کفشی برداشت و جلوی پاگرد گذاشت، کتونی های کوچولوی نباتش رو برداشت و باعجله بیرون زد.
تهیونگ به سرعت پسرکی که سخت سرفه میکرد بغل کرد و به زنی که با لبخند نگاهش میکرد توپید:
× میدونستی! میدونستی حساسیت داره، یه آدم چقدر میتونه بی رحم باشه؟! تو مادری!؟ به توام میگن مادر!!!؟
جمله آخر رو با صدای بلندی گفت و تیله های مضطرب و دلگیرش رو به نگاه بی خیال زن داد.
با عجله سمت ورودی دوید و تند تند کفش هاش رو پوشید و بیرون زد. کنار گوش پسرکش زمزمه میکرد که خوب میشه و با نگرانی نفس هاش رو چک میکرد.جونگکوک دور زد و جلوی پسر حسابدار ایستاد، تا تهیونگ به ماشین برسه خم شد و درماشین رو براش بازکرد. مو خرمایی درحالیکه که حواسش بود سر پسرک توی آغوشش به جایی نخوره با عجله سوار شد.
+ بیمارستان؟
× بیمارستان درمانگاه هرچی
پسر مو مشکی پاش رو روی گاز گذاشت و دنده رو عوض کرد. کاش آسمون الان گریه نمیکرد...
قطرات بارون از آسمون میپریدن و روی شیشه ماشین میوفتادن اما صدای دل انگیزشون نمیتونست کاری کنه تا صدای سرفه های پسرکوچولو تو گوش اون دونفر پخش نشه و دلشون رو نلرزونه.
با انگشت سفیدشده از سرماش برف پاک کن رو زد و با دلهره به پسری که پوست پنبه ایش از سرفه قرمز شده بود و به دست پدرش که روی گلوش بود چنگ میزد نگاه کرد.
× فندق... چیزی نیست یکم تحمل کن بابایی یکم
بی اهمیت به چراغ قرمز گاز داد و تو دلش لعنتی به شدت بارون فرستاد:
× تهیونگ صندلی عقب آب هستپسر دیگه نگاه مضطربش رو به مسیر خیابون و بعد به جونگکوک داد:
× سرفه میکنه+ بگیر حالا شاید تونستی بدی بهش
فندقش رو به خودش چسبوند و به عقب چرخید تا دستش به آب معدنی که حتی نمیدونست کجاست برسه. جونگکوک با دیدنش چراغ رو روشن کرد و برای مزاحمی که جلوش دور میزد چند بار بوق زد.
تهیونگ آب معدنی رو پیدا کرد و درست نشست:
× فندق؟ فندقی... ایسول بابارو ببین...ملتمسانه لب زد و جونگکوک از نگرانی بالاخره پوست لبش رو کند. برف پاک کنِ مهربون یکسره چپ و راست میرفت و سعی میکرد حواس پسر کوچولویی که پلک هاش رو بهم فشار میداد پرت کنه.
گردن پسر توی آغوشش رو کمی بالا آورد و سعی کرد چند قطره هم که شده بهش آب بده. موهای پسرک خسته از سرفه رو از روی صورتش کنار زد و پیشونی غرق کردهش رو طولانی بوسید و پاک کرد.
YOU ARE READING
•|𝚁𝚘𝚌𝚔 𝙲𝚊𝚗𝚍𝚢🍩|•
Fanfiction- میخوای بخوابی؟ - تو بغل تو شاید.. بلد بود دعوا کنه! همه تو اکیپ جئون بلد بودن! بلد بود بزنه. اما نزد... به پیروی از برادری که دست رو شونه های سان گذاشت... به احترام دختری که داخل اتاق بیهوش افتاده بود... به احترام مادری که بهش سیلی زده بود... ⟡🍒�...