I'm hungry

582 109 61
                                    

- تازه فهمیدم که چقدر به اون اعتماد داشتم.
اشتباه کردم.
باید به حرف پدرم گوش میکردم.
سرنوشت من به عنوان یه رهبر همیشه این بود که تنها باشم.
- مین یونگی.

~~~~~{••}~~~~~

مین یونگی:::

بعد از امضا کردن اون برگه های لعنتی به خودش اومد.
همین الان یه چیزی رو بدون خوندن امضا کرده بود اونم این همه برگه؟؟؟
مگه عقلش رو از دست داده بود؟
البته بخاطر جیمین و جونگکوک حتی اگه میخوند هم امضا شون میکرد.

با دیدن چهره شیطانی هوسوک فقط تونست بگه.
- نظرم عوض شد می‌خوام حداقل یه دور بخونمشون.

اما هوسوک خندید.
+ شرمنده اینا رو دیگه تو خوابتم نمی‌بینی.
الآنم میریم خونه من.
دیگه اجازه نداری برگردی کره.

یونگی با چهره دردمندی نگاش کرد.
- نمیتونی نذاری برم کره. بیخیال حداقل میتونم یه بار بخونمشون.

اما هوسوک فقط داشت به یه چیز فکر میکرد

یونگی بهتره به حرفام گوش بدی از این به بعد توله ببر خودمی.
البته که این جمله رو به زبان نیورد.
وقت زیادی برای معشوق عزیزش داشت نباید بهش فشار می اورد.

+ طبق قرارداد میتونم.
خب دیگه فقط محض اطلاع
جونگکوک دیگه دست من نیست. اون فرار کرده.
در ضمن خلاصه قرارداد اینه که:

تمام اموالت به من میرسه....
دیگه نمیتونی با نامجون تهیونگ یا هوسوک در تماس باشی چه مستقیم چه غیرمستقیم....
بدون اجازه من نمیتونی تا ده سال از چین خارج بشی....
تمامی شرکت های وابسته به تو به مدیریت من شده....
البته من تماما تامینت میکنم از هر لحاظ....
نمیذارم کمبود چیزی رو احساس کنی....

و آخرین مورد....
فامیلی تو از این به بعد جانگه....
جانگ یونگی.

یونگی از شدت سردرگمی سرش رو گرفت.
- یعنی من سر هیچی امضاش کردم؟!
فامیلی من؟
هوسوک کاری به فامیلیم نداشته باش.

هوسوک با نیشخند گفت.
+ خب آره. البته بخاطر جیمین هم بود.
سر حرفم میمونم.
آدرس جایی که جیمین هست رو به تهیونگ میگم.

هوسوک حقیقتا داشت لذت میبرد.
بالاخره یونگی مال اون شده بود.

+ یه کشتی آماده کردم برای ماه عسل و سفرمون. دو روز بعدش هم میریم کلیسا. بهت که گفتم ازدواج میکنیم فقط کافیه ازدواجمون رو توی کشوری که قانونیه ثبت کنیم.

اعصاب یونگی دیگه بیشتر از این نمی کشید.
بلند شد ایستاد و به صورت ناگهانی سمت هوسوک حمله کرد. خوابوندش و نشست روش.
کلی مشت بهش زد.
اسلحش رو از توی کتش در اورد و گذاشت روی سر هوسوک.

+ میخوایی شلیک کنی؟ زود باش بزن.

یونگی فریاد زد.

- توعه عوضی

Disaster LifeKde žijí příběhy. Začni objevovat