Destiny

681 137 7
                                    

-دوست داشتن چطوریه؟
+ خب.... اینطوریه که اون قلبت رو می‌شکنه اما بازم نگرانی که اگه چیزی بگی اون ناراحت شه.

-هوسوک.

~~~~~{••}~~~~~

جانگ هوسوک::

هوسوک: کالا های جدید به اسپانیا رسیدن یونگی تموم شد.

-عجیبه.

هوسوک: چی عجیبه؟ اصلا گوش میدی چی میگم؟ یونگی؟

-هوسوک وقتی یه امگا خشن میشه بنظرت چرا اینجوری شده؟

هوسوک: ها؟ چرا چرت و پرت میگی؟ الان امگا از کجا دراوردی؟

همینطور که به میز جلسه شرکت تکیه داده بود به بیرون پنجره های سرتاسری نگاهی کرد.
از طبقه هشتاد منظره قشنگی بود.
جدیدا حس کرده بود یونگی عجیب شده.
مدام گوشیش رو چک میکرد.
کلافه بود.
فوق العاده حساس شده بود.
به همه چیز گیر میداد.
نکنه که پای یه امگا وسطه؟
قرار بود این عشق یک طرفه اینجوری بکشتش؟
نمیتونست تحمل کنه یونگی با شخص دیگه ای جز خودش رابطه داشته باشه.
هرچند که فقط دوست بودند اما اون یه چیزی فراتر از دوستی میخواست.
هوسوک قلب یونگی رو برای خودش میخواست.

هوسوک: چیه؟ نکنه عاشق یه امگا شدی؟

با لبخند پرسیدن این جمله طعم مرگ میداد اما پرسید.

یونگی: البته که نه. فقط رفتار یه امگا عجیب بنظر می‌رسید. باورت میشه با مشت زده تو صورت یه آلفا؟ تازه فقط یه مشت نه.... کلی ام لگد زده بهش. به طور کلی یه امگا مثل یه آلفا یه آلفای دیگه رو کتک زده.

جالب بود. خب خدا رو شکر چیزی بین شون نبود... البته بنظر میرسه.

هوسوک: خب نمیدونم چطور یه امگا تونسته همچین کاری کنه. میخوایی از سوکجین هیونگ بپرسیم؟ بالاخره اون بیشتر امگاها رو میشناسه.

یونگی: نه بیخیال.
تا وقتی حالش خوبه همه چیز مرتبه. فقط واقعا حالش خوبه؟

دو جمله آخر به قدری آروم زمزمه شدند که حتی هوسوک هم با گوش های الفایی نتونست بشنوه.
واقعا نگران شده بود. یونگی زیاد عجیب شده.

~~~~~{ :) }~~~~~

کیم سوکجین::

به برگه آزمایش رو به رو نگاه میکرد.
پارک یونجون.... چهره اش آشنا بود.
توی مدارک اولیه اش ثبت شده بود که یه بتاس حداقل کارت ملیش که اینو می‌گفت اما اومده بود دکتر چون گرگش درحال مرگه و آزمایش خون داد...
هیچ دارویی توی خونش نبود اما این عجیب ترین آزمایشی بود که میدید.
ساعت ها توی کلینیک نشسته بود و به برگه آزمایش زل زده بود.

زمزمه کرد:

+نگران کننده اس.

به ساعت نگاهی انداخت. وقتش بود برگرده خونه. دیگه دیر شده بود.
مخصوصا الان که یکم احساس میکرد یکی دنبالشه.

فورا لباس هاش رو پوشید و سمت آسانسور رفت.
از منشی خودش و کادر پرستار توی طبقه خدافظی کرد.

+خدانگهدار منشی آمانه.

دکمه آسانسور رو زد.
و صبر کرد که بیاد.
خودش هم بتا بود.
البته نه یه بتای ساده.
خوبی گونه ی خاصش هوش زیاد بود پس.....

خیلی راحت فهمید که اون طبقه به طرز عجیبی خالیه؟
پرستار ها نبودن و فقط منشی بود اما بنظر حالش خوب نبود.
لبخند زده بود اما.... مضطرب بود.
عرق کرده
انگشتاش رو خیلی بهم فشار میده و محکم با خودکار می‌نویسه...

به شماره طبقه آسانسور نگاه کرد کم مونده بود.
باید خودش رو میزد به اون راه.
اما خب ترسناک بود.
الان تقریبا نیمه شبه.
سوکجین +اوه راستی خانم آمانه لطفا پرونده های بیمار اتاق ۳۲۰ رو برام ایمیل کنید تا چک کنم.

منشی -بله دکتر کیم.

+باورت میشه ماشینم امروز خراب شد؟ الان باشد تاکسی بگیرم... تا اینجا سالم بوداااا نمیدونم چیشد یه دفعه.

خب البته که سوکجین داشت دروغ می‌گفت.
اما اولین فکری که بنظرش رسید این بود که به دروغ بگه میخواد بجای طبقه پارکینگ بره به طبقه اول.
رایحه های زیادی از طبقه خودشون حس میکرد اما یکیشون خیلی آشنا بود مطمئن بود که زیردست اون سلطنتی احمقه.

-اوه دکتر کیم من یه تعمیرکار خوب میشناسم شمارش رو ایمیل کنم براتون؟

+اوه واقعا منشی آمانه؟ ممنون میشم اگه برام ارسال کنید. اوه آسانسور اومد بای بای.

وارد آسانسور شد.
اول دکمه طبقه اول رو زد و بعد پارکینگ.

گفتم که به طرز عجیبی حس میکرد یه نفر تعقیبش می‌کنه. و همیشه باید به حس شیشم یه بتای چشم بنفش اعتماد کرد.

البته کسی نمیدونه که اون یه بتای خاصه.
به دو دلیل:
لنز می‌ذاشت.
اسپری رایحه میزد.

وقتی آسانسور به پارکینگ رسید سمت ماشینش رفت و سوار شد.
کمربندش رو بست اما همین که سرش رو بالا آورد متوجه فردی شد که توی تاریکی انتهای پارکینگ ایستاده.

چهرش مشخص نبود اما حدس زدنش کار سختی نبود.

همون سلطنتی احمق.
البته شاید احمق واژه مناسبی نبود.

ماشین رو روشن کرد و با سرعت از اونجا خارج شد.

اما یکی تعقیبش میکرد.

~~~~~{••}~~~~~

پارت بعدی رویارویی داریمااااا😍😍😍🥳🥳🥳
اگه غلط املایی داره به بزرگی خودتون ببخشید سه بار چک میکنم اما خب شاید از دستم در رفته...❤️❤️

منتظر ووت و کامنت هستم.💜💜

تا یکشنبه خدانگهدار.👋👋👋







Disaster LifeWhere stories live. Discover now