Part VII

923 177 17
                                    

این زندگی پیچیده تر از چیزیه که به نظر میاد
واقعا گیج کنندس. درک نمیکنم این اتفاقا خیلی غیرعادیه....
کی مقصر اصلی؟

-پارک جیمین

~~~~~{••}~~~~~

توی ماشین داشتن به عمارت برمیگشتن. هیچ حرفی بینشون زده نشده بود.

وقتی رسیدن. چمدون ها اماده بود و یونگی رفت توی اتاقش و بعد چند دقیقه برگشت. دوباره سوار ماشین شدن و رفتن سمت شهر.
دقیقا نمی دونست سئول یا جای دیگه؟!
ممکنه اینم با جهان خودش متفاوت باشه؟

نکته عجیبی که ذهنش رو مشغول کرده بود این بود که چمدون ها اماده بود. همه چیز برای رفتن مهیا بود اما مستقیم از بیمارستان نرفتن سمت شهر‌؟؟ رفتن عمارت بعد رفتن؟؟ چرا؟!
شایدم زیادی مشکوک شده بود اما غریزه پلیسیش بدجوری بهش هشدار میداد....

یه چیزی این وسط درست نیس...

چرا باید یه بیمارستان مجهز خارج از شهر باشه؟!

چرا باید اون یارو لباساش خونی باشه؟!

بدجوری عجیبه. عجیب نیس؟!

یه چیزی راجب یونگی درست نیس...

بدجوری حس خطر میکرد....

احساس میکرد یونگی بهش دروغ میگه....

اما مگه چاره ای هست؟ بنظر هرچی ام باشه یونگی نمی‌خواست بهش آسیب بزنه... حداقل امیدوار بود اینطور باشه. توی یک جهان دیگه واقعا نمی دونست چیکار کنه.

داشت به همین چیز ها فکر میکرد که چشماش سنگین شد. چقدر خسته بود. با اینکه توی بیمارستان هم بیهوش بود اما هنوزم خسته بود. مگه اصلا بیهوش بودن باعث خستگی بیشتر میشه؟
داشت خوابش میبرد اما با صدای اون از جاش پرید.

-خب تو توی سئول یه پنت هوس داری. به اسم خودته. یه خدمتکار هر روز میاد و تمیزکاری می‌کنه غذام حاضر می‌کنه. چندتا بادیگاردم هس. لازم نیست نگران باشی. من نمیتونم بخاطر کارم باهات زندگی کنم. برنامه دانشگات رو دستیار شخصیت میگه. علاوه بر اون دفاع شخصی ام بلده. امگا ام هست لازم نیس نگران باشی. راجب حافظت به کسی چیزی نگو مخصوصا تو دانشگاه.تکرار میکنم توی دانشگاه و عموم کسی نباید بفهمه حافظت رو از دست دادی. اسمی از خانواده مین یا من هم نمی‌بری.
و در آخر به کسی اعتماد نکن جیمین.

دستیار؟ مگه من رئیس شرکتی چیزی ام؟
تازه مگه کارش چیه که نمیتونه بیاد؟
چرا یه جوریه انگار داره منو از سرش باز می‌کنه؟
به کسی اعتماد نکنم؟!
برخلاف غوغای تو سرش یه کلمه گفت

+باشه

حتی اگه همه چیز مشکوک باشه قرار نیست کسی به سوالاش جواب درست بده.

در نیم ساعت بعدی جلوی یه برج نگه داشت و پیادش کرد و رفت. به همین آسونی.
و اما جیمین با چشمای ریز کرده به ماشین زل زد. کسی که انقد نگرانش بود رفتارش صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود؟ چرا؟!

Disaster LifeWhere stories live. Discover now