sacr**ifice

380 64 78
                                    

من می‌خوامش...
مهم نیست چیکار کنم....
حاضرم هرکاری کنم....

- جانگ هوسوک

~~~~~{••}~~~~~

پارک جیمین:::

اون چشم طلایی احمق (تهیونگ) خیره شده بود به دستش.
زخم دستش دوباره سر باز کرده و خون ریزی میکرد.(خودش بدترش میکنه)

با پا های بی جونش تا خونه تهیونگ راه اومده بود و حالا خون ریزی هم داشت.

اون خونه واقعا قشنگ تر از قبل شده بود هرچند توی حالی نبود که بخواد به اینجور مسائل توجه کنه.
پس رفت سراغ اصل مطلب.

+ امیدوارم یکیو اورده باشی تا بکشمش.

اما تهیونگ شوکه شده بود.
جونگکوک که رفته بود چین نامجون هم که نبود اما شک داشت که به یونگی خبر بده جیمین اینجاس یا نه؟
کاملا تنها بود.

اما اوضاع جیمین خوب بنظر نمی‌رسید.

زیر چشمای جیمین گود رفته بود.
چشماش سرد بود.
لاغر شده بود.
رنگش پریده بود.
و یه کتاب عجیب رو با خودش حمل میکرد.

-حالت خوبه امگا کوچولو؟

اما جیمین بی توجه به تهیونگ سوال خودش رو پرسید

+ اونی که قرار بود بیاری کجاست؟

- بنظر حالت خوب نیست جیمین.

+ اون کجاس؟

تهیونگ نفس کلافه ای کشید و گفت.

- بیارش جلو جیوون.

جیمین به زن روبه روش نگاه کرد.
جوون بود.

+ خیلی جوونه.

- به جوونیش نگاه نکن یکی از جاسوسای بان...

تهیونگ گلوش رو صاف کرد و حرفش رو عوض کرد.

- جاسوسای گروه بود.

+ به اعدام محکوم شده بوده؟

- اره سرنوشتش کاملا مرگ بود.

تهیونگ فکر کرد در هر صورت جاسوسی که توی باند اونا فعالیت می‌کنه به شیوه وحشتناکی میمیره.

+ پس مشکلی نداره.

جیمین کتاب رو جلوی تهیونگ روی میز باز کرد و یه صفحه خاص رو اورد.
تهیونگ با تعجب بهش نگاه میکرد.
از روی مبل بلند شد و سمت جیمین رفت.
دستانش رو دو طرف امگا روی مبل گذاشت و روش خم شد.
به کتاب نگاهی کرد.

تصاویر عجیبی داشت.

+ باید زیر نور ماه کامل با خون این دختره یه دایره جادویی بکشم بعدشم با چاقویی از جنس فولاد قلبش رو از سینه اش خارج کنم.
بعدشم....

تهیونگ که خشکش زده بود پرسید
- بعدش؟

+ باید قلبش رو بخورم......

Disaster LifeWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu