Acception

803 169 22
                                    

و اما پیشی هیونگ.....

-دکتر احمق. یعنی چی مغزش مشکل داره خونش زیاده؟

میخوایی بکشمت؟

/اقای مین من که جرات ندارم به شما دروغ بگم تصویر MRI و همه ازمایشای دیگه هست. راستش ما هم قبلاً همچین موردی نداشتیم.
لبخند سردی زد.
همون چهره ای رو به خودش گرفت که تقریبا کابوس افرادش بود.

-میدونستی خوکا همه چیو میخورن؟ دارم فکر میکنم تو رو جلوشون آویزون کنم.
اونا ام از پاهات شروع میکنن.
صدای کمک خواستنات باید دلنشین باشه.

دکتر رنگش پرید و به تته پته افتاد. هرچی نباشه مرد رو به روش خیلی خطرناک بود. با یه اشارش واقعا خودش و تمام خانواده اش جوری از روی زمین محو میشدند که انگار از اول وجود نداشتن. همینجوری مونده بود چیکار کنه که دکتر لی وارد اتاق شد ...

~بهوش اومده و حالش خوبه.

با این حرف دکتر لی یونگی به سرعت سمت اتاق دونسنگ عزیزش رفت و دکتر بیچاره نفس راحتی کشید
/نجاتم دادی لی.
                               .......

جیمین همینجوری روی تخت بیمارستان نشسته بود و پرستار سوزن رو از دستش خارج میکرد بعد لبخندی زد و رفت. مطمئن بودن با اون مشکلایی که گفتن می‌تونه بره؟!
خواست بلند بشه که در باز شد.
پیشی بود.
راستش بعد گرگ شدن پیشی یکم ازش میترسید.
ناخودآگاه یکم گارد گرفته بود دستش کاملا نزدیک گلدون کنار تخت بود بیخیال اگه گرگ میشد میخواست چه غلطی کنه؟!
همینجور درگیر بود که چشمش به لباسش افتاد چرا لباساش خونی بود؟ لباسش مشکی بود اما بوی خون میداد
بازم ناخودآگاه
تکرار میکنم کاملا ناخودآگاه گلدون رو پرت کرد طرفش خودشم پشت گلدون دوید سمت در گلدون خورد کنار سر پیشی اونم خشکش زده بود اما جیمین در کمال بی‌رحمی با لگد زد تو صورتش.
یونگی هم افتاد رو زمین از شدت تعجب تکون هم نمیتونست بخوره دونسنگ کوچولوش اصلا مبارزه بلد نبود اما این حرکات....؟
جیمین هم دوید بیرون از اتاق اما پر بود از بادیگارد؟!   
به شکل عجیبی چشم همه گرد شده بود.
با ترس وایساد سرجاش. 
میخواستن بکشنش؟
یونگی بلند شد وایساد و چرخید سمتش. چشمای اونم گرد شده بود.
خب اینطور که می‌گفت من دونسنگشم نباید منو بکشه که.
وقت مظلوم بازیه.
+هوی ببین شاید عصبانی باشی اما تو یهو اومدی تو اتاق بوی خونم میدی واسه همین زدمت ببخشید.
اما اون هنوزم همون‌جوری بود. بعد چند لحظه انگار به خودش اومد. یه لبخند کوچیکی زد.
- اشکال نداره چیمی.

الان توهم زده بود یا یارو واقعا لبخند زد؟؟ نه صد درصد توهم زده بود.

-خب میتونیم بریم خونه. فقط یه سر می‌زنیم به عمارت بعد میریم. هر سوالی داشتی میتونی ازم بپرسی اما قبلش یه توضیح بهت میدم....
آه بهتره تو ماشین حرف بزنیم.
دستش رو پشت کمر جیمین گذاشت و از بیمارستان خارج شدن ناگفته نماند تن جیمی لباس بیمارستان بود....

هنوز هم از حرکات دونسنگش متعجب بود اما اون رو تحسین هم میکرد.

در این بین جیمین هم تو فکرش به پیشی فحش میداد که براش لباس نیاورده.

افکارشون تفاوت های زیادی داشت یکی دیگری رو تحسین میکرد و دیگری نقشه فرار میکشید.

توی ماشین هم یونگی دوباره همه چیز رو تکرار کرد. حقیقت خیلی تلخی که مثل پتک رو سرش کوبیده میشد. اینجا دنیای خودش نیست و یه امگاست. تو دنیای خودشم باکره بود اما چیزی که اینجا فرق کرده اینه که...... خب الان این یعنی احیانا اون باید به فاک بره؟ اصولاً باید برعکس باشه. لعنتی اون یه مرد بود. چطور میتونست به فاک بره؟!

_هیتت فعلا که بنظر تموم شده میریم خونه خودمون. آه راستی فردا دانشگاه داری. نباید بذاریم کسی از این ماجرا که چیزی یادت نیست بویی ببره. پرونده پزشکیت رو واسه چندتا دکتر خارجی فرستادم تا اونام بررسی کنن. لازم نیست نگران باشی باهم از پسش بر میاییم.

این یارو داره چی میگه؟! با مشکلاتی که دکتر گفت حتی مطمئن نبود که زنده بمونه اونوقت قراره از پس چی بر بیان؟!

با فکر به این موضوع داغ دلش تازه شد و با آه عمیقی سرش رو به شیشه ماشین تکیه داد.

یوکوهاما _ژاپن
"فرقی ندارد چگونه به آغوش مرگ میروی. سوختن ، له شدن ، یا غرق شدن در خون خودت.
"JK
خم شد و کارت رو روی جسد گذاشت. دیکش را بریده بود و در دهانش گذاشته بود و بعد خیلی دقیق گردنش را بریده بود بدون حتی یک لرزش دست.
شاید هم اول گردنش را برید و بعد دیکش را درون دهنش گذاشت. در هر صورت جسد مرد بیچاره در خون غرق بود شلوار پاش نبود و دیکی هم نداشت. بیچاره.
سزای یک متجاوز همینه. مرگ.
کسی که میخواست به خواهرزاده اش تجاوز کنه باید اینجوری میمرد.
از انباری متروکه ای که حتی خودش هم نمی‌دونست دقیقا کدوم قبرستانیه خارج شد.
به افرادش دستور داد مدارک باقی مانده رو پاک کنن البته اگه چیزی مونده باشه و بعد با ماشین ساده و معمولیش رفت.
خب توی خارج از کشور وقتی وسط دشمنی و مخفیانه اومدی نباید جلب توجه کنی. یک هتل ساده یک ماشین ساده و.... البته نه اینکه قدرت محافظت از خودش را نداشته باشه.
حتی اگر همه دشمناش هم جمع میشدن یک دهم قدرت اونو هم تشکیل نمی دادند اما اون مثل حیوان درنده ای منتظر می موند تا دشمناش فکر کنند خطری وجود نداره جی کی سراغشون نمی ره و بعد چنان حمله میکرد و ضربه میزد که خودشون هم نمی فهمیدن از کجا خوردن. سرگرمی واقعی دیدن چهره ناامید و ترسیده شون بود.
البته تو این نقشه ها که به پای «وی» نمی‌رسید اون دست جی کی هم از پشت بسته بود. با فکر به دوست صمیمی و معشوق چند سالش لبخندی زد.
درسته گفت ساده ترین چیز ها اما قید تفریح رو که نباید زد.

بی صبرانه منتظر بود تا زودتر به کره برگرده پیش معشوق جذابش.

با این فکر با خودش زمزمه کرد
: امشب قراره برنامه چی باشه؟! کشتن یا ....؟!

Disaster LifeOnde histórias criam vida. Descubra agora