پارت شصت و پنج . نارنگی

2K 374 138
                                    

پیش پیش ساری واسه قسمت دردناک این پارت🙃

___________________________________

یونگی

کنار اون پسر که دستش رو دو طرف سرش گذاشته بود نشستم ... یه حسی بهم میگفت حسابی ترسیده و الان نباید تنها باشه ... معلوم بود سن و سالی نداره ...

استرسی پاش رو تکون میداد ... یه ساعتی بود که جفتشو برده بودن برای عمل ... لبم رو تر کردم و گفتم
- اولین بچتونه؟

نگاش رو بهم داد و بعد يکم مکث گفت

× اره... یعنی ... نه ... بچه اولمون رو ... قبل اینکه به دنیا بیاد ... از دست دادیم ... بارداری براش خطرناکه ... این یکی هم از دستمون در رفت ... بعدشم که فهمیدیم بارداره، اون قبول نکرد بندازتش ... من باید مجبورش میکردم... حالا اگه ... اگه چیزیش بشه ... من چیکار کنم ...

دوباره سرش رو بین دستاش گرفت ... معلوم بود حسابی عاشق اون پسره...
- هی نگران نباش ... به جفتت اعتماد کن ... با کوچولوتون برمیگرده پیشت ...

خواست دوباره چیزی بگه که با صدای گریه ضعیف نوزادی که توی راهرو پیچید ذوق زده از جاش بلند شد ...
× ب.ب.بدنیا اومد؟

خندیدم و گفتم
- این همه نگران بودی بفرما

بعد چند دقیقه توی استرس در باز شد و پرستار ازش بیرون اومد ... سمتش دوید و گفت ...
× ج.جفتم ...جفتم چطوره؟

پرستار لبخند زد و گفت
^ حال هر دوشون خوبه خوبه هم همسرتون هم دختر کوچولوتون ... نگران نباشید ...

نفس راحتی کشید و جلوی پرستار خم شد
× خیلی ممنونم ...

.

نامجون

در خونه رو باز کردم و رفتم تو ... خواستم راهم رو سمت راه پله بکشم که حس رایحه وانیلی جین از آشپزخونه مانعم شد ... کتم رو درآوردم و روی زمین انداختمش و با لبخند سمت آشپزخونه رفتم ...

قایمکی نگام رو تو انداختم ... دیدم جین روی اپن نشسته و خوراکی میخو... وایسا ببینم ... اون چیه دستش؟

با دهن باز همون طور که جین رو نگاه میکردم رفتم تو ... جین با دیدن من ذوق زده گفت ...

+ سلام نامجونییییی....

هنوز با پشمای ریخته نگام به خوراکیای تو دستش بود ... به خیار شور و عسلی که داشت با هم می‌خورد...

+ هی یاروووو ... سلام کردمتا

نگام رو بهش دادم و گفتم
- س.سلام ... چیکار میکنی؟

گیج گفت
+کدوم کار؟ ...

سمتش رفتم و ظرف عسل و خیارشور رو از تو بغلش برداشتم ...
- اینا رو چرا میخوری با هم؟

You're mine | تو مال منیWhere stories live. Discover now