پارت چهل و پنج . هدیه

2.1K 413 249
                                    

جین

نامجون داشت دوش میگرفت تا بوی خونی که روی تنش بود از بین بره ...

منم بعد خوردن یه چیزی تو اشپزخونه توی حیاط رفتم ... تهیونگ رو دیدم که داره با محافظا حرف میزنه ... نزدیکشون رفتم و گفتم
+ تهیونگ؟

نگام کرد و گفت
× بله لونا؟

+ میشه با هم حرف بزنیم؟

سرش رو تکون داد و گفت
× بله ... حتما

با هم سمت میز و صندلی های بالکن رفتیم ... نشستم و گفتم
+ میشه بشینی؟

سرش رو تکون داد و نشست ... همونجور که با گوشه ناخنام ور میرفتم گفتم
+ میخواستم بابت دیشب ازت عذر خواهی کنم ...

× نیازی نی...

تو حرفش پریدم و گفتم
+ چرا نیازه .... میدونی ... من و کوک زیاد برادرای خوبی واسه هم نبودیم ... یعنی چطور بگم ... من اون برادری که میخواست نبودم ... برای همین یکم رابطمون بده ... ولی من کوک رو دوست دارم و واقعا نمیخواستم با حرفام شما رو از هم دور کنم ... باور کن وقتی می دیدم کوک کنارت چقدر خوشحاله ... بال در میاوردم ... من هیچ وقت بد اونو نمیخوام ... و همینطور بد تو رو ... من بعد ده سال اون لبخندای خرگوشی رو که در به در دنبالش بودم رو روی لباش دیدم ... و تو دلیل اون لبخندا بودی ...

بی حرف نگام میکرد
+ نمیدونم چی شد که دیشب به خودم اجازه دادم اون جوری حرف بزنم ... یه لحظه مغزم از کار افتاد و دهنم باز شد ... من متاسفم تهیونگ ... من دوست ندارم این دوستی کوچیکی که بینمون بود رو از دست بدم .... منو می بخشی تهیونگ؟

یکم ساکت موند و بعد چند لحظه گفت
× اگه بگم دیشب بهم نریخته بودم دروغ گفتم ... اما یه جورایی ازت ممنونم ... تو صرفا بهم جرات دادی حرفم رو بزنم ... نگران نباش ... من ازت ناراحت نیستم ...

+ یعنی هیچ جوره نمیتونی کنارش باشی؟

سرش رو به دو طرف تکون داد داد و گفت
× نه ... نمیتونم ... مطمعن باش این تصمیم برای اونم بهتره ...واسه اونم بهتره با کس دیگه ای باشه ....

غمگین پرسیدم
+ یعنی دوسش نداری؟

خندید و گفت
× نمیدونم اسمش دوست داشتنه یا چی ... ولی میدونم وقتی کنارشم ... حس میکنم بعد یه سفر مزخرف طولانی برگشتم خونه

نگام کرد و با لبخند ادامه داد
× ولی اینم خوب میدونم که اون خونه مال من نیست ... میدونم کوک یه روز جفتش رو پیدا میکنه و اونوقت دیگه مال من نیست

دهن باز کردم تا چیزی بگم که صدای جیغ لاستیک های یه ماشین توجهم رو به خودش جلب کرد ...

وایسا ببینم ... اون که ماشین کوکه ...

نمیدونم چم شده بود اما ترسیده بودم ... از چی رو نمیدونم ...

با ترس بلند شدم و سمت حیاط رفتم ... با پیاده شدن کوک و دیدن سر و وضعش واسه یه لحظه نفسم از ترس رفت

You're mine | تو مال منیWhere stories live. Discover now