پارت هشتاد و شش . یک قدم تا تباهی

2K 381 224
                                    


جین

+ نامجون...چی...چیکار کردی با اتاق بچه هام؟

نگاهم رو به نامجون که تو چهارچوب در وایساده بود دادم... با بغض گفتم
+ چرا اینجوری شده اینجا؟

- تمومش کن جین ...نمیخوام و نمیتونم دوباره بحث کنم باهات ..‌. خودتم خسته ای بیا ببرمت استراحت کنی

عصبی از لحن حق به جانبش بلندتر گفتم ...
+ ی.یعنی چی .... میگم چرا اینجوری شده اینجا؟ ... کار توعه؟ ... تو اتاق بچه هامو خراب کردی اره؟

اونم از کوره در رفت و بلندتر از من داد زد
- آره... کار منه ... میخوای چیکار کنی؟

با دادی که سرم زد ساکت شدم...صداش برای روح و روان خسته و ترسیده ام زیادی بلند بود ... با لکنتی که نمیدونم از کجا اومده بود گفتم
+ چ.چرا اینجوری ... م.میکنی ...

با فک قفل شده گفت
- چون خسته شدم...من لعنتی خسته شدم از این همه کشمکش بی نتیجه... خستم کردی با این همه پافشاری و لجبازی جین... نمی‌دونم باید چیکار کنم تا این گوهی که با این انگلا زدم به زندگیمون رو جمع کنم ...

هر بار که بچه هامونو اینجوری با نفرت صدا میکرد یه ترک به قلبم اضافه میشد... نی‌نی های من برای انگل و هیولا صدا شدن زیادی کوچیک و معصوم بودن.... تقصیر اونا چی بود وقتی اپاشون به اندازه کافی قوی نبود؟...

دیگه نمیتونستم تحمل کنم هر چی دلش میخواد به بچه ها بگه پس اینبار منم عصبی با صدای بلند داد زدم
+ انقدر به بچه های من نگو انگلللل ... تو حق نداری اینجوری صداشون کنی فهمیدی؟

اومد تو یه قدمیم و گفت
- اونا بچه های منم هستننننن...بچه های منه لعنتی ان که هنوز هیچی نشده دارن جونتو میگیرن

+ پس چرا براشون پدری نمیکنی؟ها؟ .... مگه پدرشون نیستی؟چرا میخوای بشی قاتلشون؟...مگه من تنهایی بچه دار شدم؟هان؟...مگه من یه دستگاه جوجه کشی لعنتیم که هر وقت تو بخوای حامله بشم و هر وقت منصرف شدی بچه هامو بندازم؟

داد زد و گفت
-پدری نمیکنم براشون...وقتی میگفتم هر کی بخواد بهت ضرر برسونه رو خودم میکشم منظورم حتی بچه هایی که از خون خودم هستن هم بود... اره ...تنهایی حامله نشدی گرگ احمقم این بلا رو سرت اورده...همون گرگی که با اصرار خودت ازادش کردم و جفتمونو بدبخت کرد.... اما الان دیگه خفه اش کردم و میخوام هر جور شده از تو محافظت کنم.... چون نمیخوام از دستت بدم لعنتی ... چرا فهمیدن این انقدر سخته برااات؟

و چند لحظه بعد صدای شکستن بغضم تو صدای خورد شدن شیشه گم شد

.

نامجون

نفهمیدم چی شد که کنترلمو اینجوری از دست دادم اما به خودم که اومدم با مشت کوبیده بودم تو آیینه اتاق و اخرین وسیله سالم اتاق رو هم خورد کرده بودم ...

You're mine | تو مال منیWhere stories live. Discover now