پارت هشتاد و چهار . شیشه عمرم

1.9K 388 141
                                    

جین

نگاهم رو نامجون بود ... عشق بیچارم چقدر بهم ریخته بود ... این حال بدش ... به خاطر منه؟…چه بلایی سر مرد مغرورم اوردم که به این حال افتاده؟ ...

چرا دیگه نگاهش رو بهم نمیده…انقدر ازم ناامید شده؟ …یا حتی بدتر نکنه نگاهم کنه و دیگه عشقی توی چشماش نباشه؟

نگاهم رو به تهیونگ که چند قدم عقب تر از من پشت دیوار وایساده بود دادم ... سرش رو بالا و پایین کرد ... باید به حرفش گوش میکردم و خودم با نام حرف میزدم تا قانعش کنم …

تا همینجاشم با فرارم از بیمارستان همه چیو به هم ریخته بودم و جفتم و برادرم رو مقابل هم قرار داده بودم….درسته من میخواستم از بچه هامون محافظت کنم اما نامجونم فقط بخاطر عشقش به من داشت همه اینکارا رو میکرد ... من میدونستم جونشم حاضر بود واسه این بچه ها بده …روا نبود این همه بی انصافی به مرد من

آروم از پله ها پایین رفتم و سمتشون رفتم ... نامجون با سر پایین چشماش رو محکم بسته بود و دستش رو پشتش قائم کرده بود ... کوک گفت
× هیون...

تو حرفش پریدم و ساکتش کردم تا بیشتر از این به نامجونم بی احترامی نکنه...
+ شششش

با این حرکت من کوک ساکت شد و چند قدم عقب رفت و کنار یونگی وایساد ... اروم سمت نامجون رفتم و گفتم
+ نامجون؟ ...

واکنشی به حرفم نداد و هنوز بی حرف چشاش رو بسته بود ... خوب میفهمیدم درگیر کنترل کردن خودشه …دستم رو روی گونش گذاشتم و با شستم گونش رو نوازش کردم
+ نگام نمیکنی عشقم؟

تو همون حالت زمزمه کرد
- نمیخوام ... بیشتر از این بترسونمت ...

به غلط کردن افتاده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم ... چجوری گندی که زده بودمو جمع میکردم …فقط کافی بود یه زن کوفتی بودم و برای به دنیااوردن فندوقای نامجون ‌انقدر ضعیف نبودم که مجبور باشه بین جفتش و بچه هاش یکیو انتخاب کنه و حتی مجبور شه سر انتخابش با بقیه بجنگه…

همه اینا تقصیر من بود خودم میدونستم…اما نامجون حق داشت بچه هاشو ببینه و من نمیتونستم با خودخواهی این حقو ازش بگیرم…

جدا از اون چجوری میتونستم اجازه بدم پاره های تنم بمیرن تا خطری خود لعنتیمو تهدید نکنه… من انقدر ارزش نداشتم ... فقط کاش نامجونم حال منو میفهمید…

اون‌یکی دستم رو هم کنار صورتش گذاشتم و بغض کرده و ملتمس با بلند کردن سرش گفتم
+ نگام کن نامجونم ... دلم واسه چشات تنگ شده ..

صدای محکم و پرصلابتش که تا چند دقیقه پیش شیشه های عمارتو میلرزوند حالا جلوی منه بی وفا شکسته و ملایم شده بود
- میترسی ازم...

+ داری تنبیهم میکنی؟ ... تو که میدونی من عاشق اون چشمای سرختم ... تو که میدونی من بدون نگات میمیرم

You're mine | تو مال منیWhere stories live. Discover now