پارت هفتاد و هفت . شکلاتی

1.9K 382 144
                                    

جین

هردوتامون محو نگاه نگران و‌ دلتنگ هم شده بودیم و نه میتونستیم کلمه ای بگیم و نه نگاهون رو از هم بگیریم

وقتی چند تا دکتر و پرستار با شتاب توی اتاق اومدن و مشغول معاینه و بررسی وضعیت نامجون شدن یکی از پرستارا هم سمت من اومد و خواست منو بیرون بفرسته که نامجون محکم دستمو گرفت ... صدای بوقی که تو اتاق پیچید از بالارفتن ناگهانی ضربان قلبش خبر میداد

نگاه خشمگینشو روونه پرستار کرد که پرستار ترسیده عقب کشید و خودشو مشغول کار دیگه ای کرد...نمیخواست بذاره برم و چقدر خوشحال بودم که نذاشته بود از اتاق بیرونم کنن...انقدر محکم دستمو گرفته بود که انگشتای خودشم سفید شده بود

باید یه کاری میکردم تا یکم اروم شه و قلبش انقدر تند نزنه...دستش رو محکم گرفتم و کمی خم شدم تا پشت دستش رو ببوسم و صورت جذاب زخمیشو نوازش کنم
+ من پیشتم نامجون ... نمیرم ... اروم باش ...من همینجا میمونم آلفا

بعد از معاینه های اولیه وقتی از خوب بودن شرایط نامجون مطمئن شدن یکی از پرستارا تخت رو به حالت نیمه نشسته دراورد ... دکتر گفت
× الفا ... میخوام لوله تنفسیتون رو در بیارم ... چند تا نفس عمیق بکشید

همونجور که دست منو گرفته بود نفس عمیق کشید و دکتر همزمان با بازدمش لوله رو از دهنش بیرون کشید ...

با در اومدن اون لوله از گلوش شروع یه سرفه کرد که پرستار سریع ماسک اکسیژن رو روی براش گذاشت ... چند تا نفس عمیق که کشید سرفه هاش آروم گرفت...تو‌ تموم این مدت فقط تونستم موهای الفامو نوازش کنم و با نگرانی و هیجان تماشاش کنم ... نفسش که جا اومد دکتر آتل رو از دور گردنش باز کرد و پرسید
× الفا؟ ... میدونید کجایید؟ ...

سرش رو بالا پایین کرد و با اون یکی دستش ماسکو کمی از صورتش فاصله داد و با صدای گرفته گفت
- ب.بیمارستان

دکتر به من اشاره کرد و گفت
× ایشون رو میشناسید؟

نامجون ماسکشو کامل پایین کشید و نگام کرد ... پاره شدن بند دلمو با نگاه پر از عشقش احساس می‌کردم...نزدیک بود از ذوق دیدن دوباره چشای قشنگش زیر گریه بزنم ...
- همسرمه ... لونامه ...

بقیه حرفای دکتر رو نفهمیدم ... دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای گریم بلند نشه ... عشقم بیدار شده بود و همه چی خوب بود...

نامجون اما با دیدن چشای خیسم و تن لرزونم منو سمت خودش کشید و بغلم کرد و بلند گفت
-برای الان بسه... تنهامون بذارید

در عرض چند ثانیه اتاق کاملا خالی شده بود و بالاخره ما تنها شده بودیم....میتونستم حس کنم دستاش هنوز درست جون نداره و نمیتونه محکم بغلم کنه واسه همین خودم دستام رو دور گردنش پیچیدم و بغلش کردم ... با گریه گفتم
+ نامیی

You're mine | تو مال منیOnde as histórias ganham vida. Descobre agora