part 26

962 163 15
                                    

میخوام بگم که به سختی تونستم این پارت رو آپ کنم :)
حتی نتونستم جواب کامنت های پارت قبل رو بخاطر اینتر*نت افتضاح این روزها بدم.
پس شاید پارت بعد هم با تاخیر آپ بشه.
لطفا نظراتتون رو از نویسندتون دریغ نکنید :)♡
_______________________________________


توقع نداشت به محض باز کردن درب ورودی، تهیونگی رو ببینه که حتی یک هفته هم از آخرین دیدارشون نگذشته!
-ته.‌‌..اینجا چیکار میکنی؟
جواب جونگکوک مصادف شد با در آغوش کشیدنش توسط تهیونگ‌‌.
-تو..‌حالت خوبه؟
-الان خوبم‌...
مشکوک دستهاش رو دور تهیونگ گره زد و متقابلا پسر روبه روش رو درآغوش گرفت.
-خیلی خب...میخوای بیای تو؟
-میخوام...
-آم ... باشه ... فقط باید ولم کنی تا بتونم راهنماییت کنم.
-اوهوم.
تهیونگ زیر لب زمزمه کرد و بیشتر از قبل تن جونگکوک رو فشرد.
این دیگه چجور دلتنگی ای بود؟
تهیونگ واقعا دلتنگ جونگکوک شده بود...ولی...ولی نه از روی حس برادرانه!
محض رضای خدا ، مگه تهیونگ چندبار قلبش رو به کسی باخته بود که باید می‌دونست چجوری رفتار کنه؟
با شنیدن صدای سرفه ی جونگکوک که نشون از آگاه سازی اش میداد ، فشار بازوانش رو کم کرد و اجازه داد تا جونگکوک از آغوشش خارج شه.
-خب...فکر کنم الان میتونی بیای تو.
جونگکوک با خجالت گفت و پشت سر تهیونگ راه افتاد.
ولی جونگکوک چرا خجالت کشیده بود؟
مگر نه اینکه تهیونگ باید از رفتار عجیبش خجالت می‌کشید؟
این حس و تنش مزخرف بینشون می‌خواست چه چیزی رو اثبات کنه؟
-بشین...برم یه چیز برای خوردن...
-نمی‌خواد...میشه بریم پشت بوم ... جونگکوک؟
-آم.‌‌..باشه، ولی ته ما پشت بوم نداریم سقف خونمون شیشه ایه!
و با این حرف اشاره ای به سقف بالای سرشون کرد.
تهیونگ به سادگی سرش رو بلند کرد و به شیشه ی بالای سرش نگاه کرد.
چرا تا الان دقت نکرده بود؟
جونگکوک راست می‌گفت، خونه ی اون و یونگی مدرن و تک واحدی بود ، همراه با فضای سبز بی‌نظیری در اطراف خونشون.
با به یاد اواردن محیط و فضای سبز خونه‌ی کوک ، بی قرار بلند شد و بعد از گرفتن مچ دست پسر روبه روش، بدون هیچگونه حرفی اون رو به سمت بالکن برد.
-پس میتونیم روی چمن ها دراز بکشیم؟ هوم؟ یا نکنه کثیف میشی؟
-آم...نه..‌چمن ها مصنوعیِ ، پس مشکلی نیست.
با لبخند کنار جونگکوک روی چمن ها دراز کشید و به ماه نصفه ی بالای سرش نگاه کرد.
-فقط...دلم تنگ شده بود.
-برای من؟
سرش رو به آرومی برگردوند و به نیم رخ کوک خیره شد:
-آره.
-عجیبه!
-چی عجیبه؟
-حس های مشابه به هممون.
شنیدن جمله ی جونگکوک باعث گردش خون زیاد در بدن تهیونگ و بلافاصله گُر گرفتنش شد.
جونگکوک هم دلتنگش شده بود؟
-ولی من‌...من با این احساس آشنا نیستم ته! حداقلش تو اینقدر میدونی که باید برای برطرف کردنش به دیدن شخص مورد نظرت بری...ولی من ... من فقط احساس میکنم این وظیفه ی منه! منم که دلتنگ شدم ، پس هیچوقت نباید مزاحم اون شخص بشم...تو اینطور فکر نمیکنی؟
لبخندی به جونگکوک زد و با دست آزادش شروع کرد به نوازش موهای پشت گوش پسر کنارش.
-من همیشه به حرف مغز و عقل بی احساسم گوش دادم‌‌. پس بد نیست تا بعضی وقت ها هم به حرف قلبمون گوش بدیم‌‌‌...مگه نه؟
جونگکوک با آرامش خاطر به سمت تهیونگ برگشت و متقابلا روی پهلو خوابید.
-فکر کنم همینطوره. افسوس که باید این حرفها رو از مادر نداشته ام می‌شنیدم.
-میخوای بگی من لایق زدن این حرفها ... بهت نیستم؟
-میخوام بگم شانس و یا سرنوشت خیلی دوستت داشته که گذاشته این جمله ها رو بشنوی و بیای برای یکی دیگه شرح بدی‌.
تهیونگ با لبخند مکثی کرد و پشت دستش رو روی گونه ی جونگکوک کشید.
-جونگکوک...من هیچوقت مادر نداشتم، حتی نمیدونم مادر داشتن چه حسی داره.
-اوه...مادرت...
-اون مرده ، درست روزی که من به دنیا اومدم اون مرد...می‌بینی، شانس حتی با من هم یار نبوده.
-ولی...تو باعث مرگش نبودی ته!
-بودم...مامانم از روزهای اول بارداریش مریض شد کوک...و همش تقصیر منه ، من قدرت رشد نداشتم و مجبور بودم تا از بدن مادرم تغذیه کنم ... دکتر ها بهش هشدار داده بودن کوک...ولی اون منو سقط نکرد ... و در آخر من اون کشتم‌. می‌بینی کوک...زندگی هیچکس از نزدیک قشنگ نیست ، نه من خانواده ای داشتم که این حرفها رو بهم بزنه و نه اونقدر خوش شانس بودم‌ تا بقیه این احساس رو بهم منتقل کنن‌.
تهیونگ نمی‌خواست مستقیم به خانواده ی نداشته ی جونگکوک اشاره کنه ، نمی‌تونست بگه که خودت گذشته ات رو برام شرح دادی‌‌‌‌...ولی می‌تونست که از خودش استفاده کنه ، مگه نه؟
می‌تونست از خودش استفاده کنه تا به کوک بفهمونه هیچ چیز تقصیر اون نیست.
اینها فقط بازی کثیف سرنوشته که یقه ی اونها رو گرفته‌‌‌...
-من...متاسفم‌...
-نباش...
جونگکوک با مکث کوتاهی ، دوباره نگاهش رو به سمت تهیونگ برگردوند و با ابروهای بالا رفته زمزمه کرد:
-چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
-چجوری؟
-مثل یه عاشق که داره به معشوقش نگاه میکنه.
با این حرف تهیونگ خنده ی بی صدایی سر داد و سری از روی تاسف تکون داد.
-هی هی هی ‌... اصلا جو بینمون رو دوست ندارم ، شبیه زوج های رمانتیک شدیم ، بیا فلش بک بزنیم و مثل قاتل و مقتول رفتار کنیم...هوم؟ نظرت چیه؟
ابرویی بالا انداخت و مثل جونگکوک چهارزانو روی چمن ها نشست.
-اره خوبه ... میشیم همون سگ و گربه ای که بودیم...راستش دیگه داشت حوصلم سر می‌رفت.
-خیلی خب پس از همین لحظه به بعد مراقب عضو بین پاهات باش، چون سالم موندنش رو تضمین نمی‌کنم.
پوزخندی زد و لب هاش رو به نرمی گوش جونگکوک چسبوند.
-فعلا که یکی اینجا از ترس لو رفتن عضو بیدار شدش درحال فراره...پس اونی که...
جونگکوک اجازه ی سخنرانی بیشتر از این رو به تهیونگ نداد و مشتی حواله ی عضو پسر روبه روش کرد.
-گفتم که سالم موندنش رو تضمین نمی‌کنم!
تهیونگ که دست به شکم روی زمین افتاده بود ، با صورتی سرخ از درد غرشی کرد و صدای ضعیفش رو به گوش جونگکوک رسوند:
-اینقدر سخت...به فاکت میدم...که این‌‌‌...ضربه ات جبران شه!
.
.
.
-کجا بودی؟
با شنیدن صدای نامجون لبخندی زد و سوئیچ ماشینش رو روی کانتر گذاشت.
-قبلا ها شاهد استقبال بیشتری از جانبت بودم.
نامجون آهی از روی خستگی کشید و با رسوندن خودش به جیسو ، بوسه ای به روی لب هاش گذاشت.
-متاسفم ... فقط خسته ام.
-میدونم عزیزم...استراحت کن...برات دمنوش درست میکنم‌.
سری تکون داد و به سمت اتاق مشترکشون قدم برداشت.
با بالاتنه ی برهنه روی تخت دراز کشید و چشم رو هم گذاشت.
طولی نکشید که جیسو همراه با دمنوش معجزه کننده اش وارد اتاق شد و بعد از عوض کردن لباس هاش کنار نامجون دراز کشید.
-این روزها خیلی خسته میشی.
-از این پرونده ی فاکی خسته شدم جیسو...میخوام واگذارش کنم.
-میدونی که سلامتی تو برام از همه چیز مهم تره! پس هرجور که صلاح میدونی تصمیم بگیر‌.
-کمکم کن جیسو...بزار این روزهام بگذره. من...من دیگه نمی‌دونم باید به کی اعتماد کنم. به کی اعتماد کنم که پرونده رو بهش بسپارم.
-به خودت...
جیسو گفت و سر نامجون رو روی سینه اش گذاشت.
چرا کسی نمی‌دید که نامجون چقدر سخت تلاش می‌کنه.
کیرا یک تحدید بزرگ برای دولت و رؤسا به حساب می‌اومد و حالا حتی مردم هم ازش می‌ترسیدند.
نامجون فقط داشت به وظیفه اش عمل می‌کرد. فقط همین. اون هیچ چیز از هویت کیرا نمی‌دونست و حالا باید به بالا دستی هاش جواب پس میداد.
روزی که سوگند نامه اش رو خونده بود فکر نمی‌کرد پرونده ای بهش واگذار بشه که بیشتر کشور ها رو هم حتی درگیرش کنه.
نامجون فقط از سمت کشور خودش تحت فشار نبود.
کشور های همسایه حتی بیشتر از خودش پیگیر پرنده ی کیرا بودند.
و موضوع حتی به اینجا ختم نمی‌شد. افسر های دیگه از پایگاه های مختلف درخواست برکناری نامجون رو از سِمَتش کرده بودند و می‌خواستند خودشون پرونده رو به عهده بگیرند.
پس این بین نامجون بی تقصیر بود.
این پرنده با رضایت خودش به پایگاهش فرستاده نشده بود و حالا داشت موقعیت شغلی و اجتماعی اش رو به خطر می‌انداخت.
-جیسو؟
-جانم.
-می‌خوام وارد این پرونده بشی...به هیچکس اعتماد ندارم. می‌خوام دستیارم بشی...قبول میکنی؟
-اگه تو اینو میخوای...البته. نامه ی درخواستم رو فردا صبح به فرمانده ی کل میفرستم.
-میدونم که احتمالا خیلی سخت قبولت کنن...به هرحال یک سال از شغلت دور بودی...ولی تو تلاشت رو بکن...باشه؟ من واقعا بهت احتیاج دارم...
-باشه عزیز من...باشه...
جیسو گفت و بوسه ای به روی موهاش گذاشت.
نامجون خسته بود و جیسو نه تنها به عنوان مامور دولت ، بلکه به عنوان همسرش باید کاری می‌کرد.
و مطمئنا قرار بود از این پس ، پرونده ی کیرا به سمت دیگه ای پیش بره.
سمتی که جیسو به عنوان مامور مخفی ویژه با کوهی از مدال های افتخاری بهش نگاه می‌کرد.
**
-دلم برات تنگ شده بود...آخرین باری که باهم حرف زدیم کی بود؟ هوم؟ پنج ماه پیش...شیش ماه پیش؟ نمی‌دونم‌...ولی میدونم که دلم برای خلوت های دوتایی مون تنگ شده. آه...جونگکوک؟ همیشه که نگران اونی...نه اونم خوبه ... این روزها با یه پسره میگرده به اسم تهیونگ...زیاد ازش خوشم نمیاد ولی به نظر میرسه که میشه بهش اعتماد کرد. میدونی چرا؟ چون من دارم برق چشم هاش رو می‌بینم ... وقتی دربارش حرف میزنه... خب از خودت بگو...حالت خوبه؟ مامان و بابا حالشون خوبه؟
لبخندی زد و بیشتر از قبل آسمون بی‌نهایت رو زیر نظر گرفت.
-امیدوارم که خوب باشی...امیدوارم خوب استراحت کنی تا وقتی که من بیام. آه نه...از این مین یونگی ای که من میشناسم این چیزا بعیده! هنوز به کسی دل نباختم ... آخه آدم نمی‌تونه خونه ای که فروخته رو به کسی اجاره بده ... مگه نه؟ من قلبم رو به تو فروختم جیهو...چه دو سال چه ده سال ... هنوز هم نبودنت برام غیر قابل باوره ‌. پس ازم انتظار نداشته باش که فراموش کنم...
با چکیدن قطره اشکی روی گونه اش ، پرخاشگر دستی به صورتش کشید و غرغر کنان زمزمه کرد:
-اصلا به خاطر همین اشک های لعنتی که نمیام باهات حرف بزنم. اینا نمیزارن آسمونم رو درست ببینم ، نمیزارن حرف هام رو بدون لرزش صدام بزنم. آهه...حتما جونگکوک منتظرمه ... می‌بینی...این داداشت خواب و خوراک رو ازم گرفته ... حتی نمیزاره دو دقیقه باهات خلوت کنم چون همیشه باید حواسم بهش باشه. ولی اشکال نداره...چون تو هم اون رو خیلی دوست داشتی...
آهی کشید و با لبخند تلخی از لبه ی پرتگاه بلند شد.
نمی‌تونست به محل دفن جیهو سر بزنه ولی می‌تونست که با آسمون حرف بزنه...مگه نه؟
البته اگه روی حرف زدن رو داشته باشه.
اون هنوز هم از جیهو خجالت میکشه ... خجالت میکشه که چرا اون روز زودتر نرسیده بود...آه‌‌‌...حرف زدن راجب این موضوع ها که چیزی رو درست نمی‌کنه.
با شونه ای خمیده به سمت ماشینش راه افتاد و بعد از نشستن پشت فرمون به سمت خونه رفت.
باید برای خونه خرید می‌کرد ، جونگکوک که هیچوقت فکر این چیزها رو نمی‌کرد ، پس همه ی این مسائل به پای یونگی بود‌.
اون درست مثل پدر نداشته ی جونگکوک بود‌.
پدری که شاید جونگکوک به زبون نمی‌آوارد ولی از اعماق قلبش بهش احترام میزاشت و دوستش داشت.
با دیدن فروشگاهی ماشینش رو پارک کرد و بین قفسه ها دنبال نودل فوری و سبزیجات گشت.
-اوه ببین کی اینجاست...صاحب خونه ی بی اعصاب!
شنیدن صدایی درست از پشت سرش ، وادارش کرد تا روی پاهاش بچرخه و به سمت منبع صدا نگاه کنه.
-بازم تو!
-همچین میگی بازم تو ، انگار منو هر روز می‌بینی!
عصبی دستی روی چشم هاش کشید و نگاهش رو از دوست تهیونگ گرفت‌.
-ببینم اسمت چی بود؟ جونگی؟
-یونگی احمق! یونگی...
-خب یونگی هیونگ میخوای بهت کمک کنم؟
-نه گمشو
-واقعا که! یادم باشه به تهیونگ بگم که هم خونه ای جونگکوک اصلا شبیه پسری که هر روز ازش تعریف میکنه نیست.
-تهیونگ غلط کرده اگه از جونگکوک تعریف کرده.
-غلط یا درستش رو نمیدونم‌...ولی فکر کنم باید منتظر ازدواجشون بمونیم.
و با زدن چشمکی از جلوی چشم های یونگی محو شد.
-دیوونه!
زیر لب با خودش زمزمه کرد و ادامه ی خرید هاش رو از سر گرفت.
بعد از حساب کردن خرید هاش به سمت ماشینش رفت و پشت فرمون نشست.
درحال بستن کمربند بود که درب شاگرد باز شد و جونگین کنارش جا گرفت.
-تو ماشین من چیکار میکنی؟
-هوا سرده...تو که نمیخوای من تو این هوا برم خونه هیونگ...هوم؟
-یا مسیح...منو نجات بده!
با عجز زمزمه کرد و پیشونی اش رو روی فرمون گذاشت‌.
-میدونستم که منو میرسونی خونه هیونگ...لطفا برو خیابون اصلی.
جونگین گفت و شروع کرد به بستن کمربندش .
این بین اخم های وحشتناک یونگی بود که نادیده گرفته می‌شد‌.
محض رضای خدا...حتی جونگکوک هم با اخم هاش از ترس ضعف می‌کرد، این پسر چرا اینقدر عجیب غریب بود؟
باید حتما صحبتی با جونگکوک می‌کرد.
به هرحال جونگین دوست تهیونگ بود و امکان داشت که تهیونگ هم از رفتار های جونگین تاثیر بپذیره...













ادامه دارد...

𝑴𝒚 𝑵𝒂𝒎𝒆 𝑰𝒔 𝑲𝒊𝒓𝒂Where stories live. Discover now