part 24

937 210 36
                                    

* توجه | این پارت خیلی مهمه و انتظار بالایی تو حمایت کردن ، ازتون دارم *

در طول مسیر ، متفکر چشم به خیابون دوخته بود و حرفهای جونگکوک رو برسی می‌کرد.

فلش بک | شب گذشته

کنار جونگکوک روی پشت بام نشست و نگاهی به ماه کامل انداخت.
-حتی منتظر من نموندی و زودتر مست کردی!؟
رو به جونگکوک گفت و به نیم رخش خیره شد.
-فقط نمی‌تونستم بیشتر از این خاطراتم رو مرور کنم...ولی...ولی چرا یادم نمیره تهیونگ؟
گفت و متقابلا به سمت تهیونگ برگشت .
-یادم نمیره...من...من نمیدونم دیگه باید چیکار کنم!
و قهقه ی بلندی سر داد که قلب تهیونگ رو فشرد.
تهیونگ خوب می‌دونست که جونگکوک از روی درد و غم زیاد درحال خندیدنه.
-برای من تعریف کن...رازدار خوبی هستم.
-راز؟! هه...نه...هیچکس اونقدر خوب نیست که بخوام دردهام رو بهش هدیه بدم...من...من فقط یکی رو میخوام که کنارم باشه...یکی غیراز یونگی...اون هم غمگینه...و من...من نمی‌تونم نمک روی زخمش بریزم.
تهیونگ با دقت به حرفهای دو پهلوی جونگکوک گوش میداد و سعی می‌کرد تا خودش رو درغمش شریک کنه.
ولی سخت بود ... نشون دادن ناراحتی خودش ، درحالی که هیچ چیز نمی‌دونست سخت بود.
-من دلم تنگ شده‌...دلم برای خانواده ام که نتونستم حتی تا پونزده سالگی‌م داشته باشم ، تنگ شده...
جونگکوک حرف می‌زد و بدون اینکه بدونه ، غم هاش رو با تهیونگ شریک می‌کرد.
اون همین لحظه ی پیش بود که می‌گفت نمی‌خواد رازش به تهیونگ بگه...ولی انگار بیشتر از این حرفها مست بود.
-چی‌شد که خانوادت رو از دست دادی؟
جونگکوک دمی گرفت و با لحن شکسته ای درب قلبش رو برای تهیونگ باز کرد.
-من یه خانواده ی شاد داشتم. درست مثل باقی مردم. خواهر داشتم...آه...جیهو...اون واقعا زیبا بود ، سه سال ازم بزرگتر بود. ما همدیگه رو داشتیم...هر اتفاقی که می‌افتاد کنار هم بودیم...همیشه...
با لبخند نگاهش رو به سمت آسمون برگردوند و دوباره جمله اش رو از سر گرفت.
-ولی این خوشبختی زیاد ادامه نداشت...پدرم مشاوره پارک چویی بود...مرد دورگه ی کره ی-ژاپنی که درصد زیادی از شرکت های خدماتی رو به اسم خودش کرده بود. می‌شد گفت که ما مرفه بودیم. ولی همه چیز در عرض یک شب بهم ریخت. پارک چویی اختلاص کرده بود و بدون اینکه کسی بدونه کارهای خلاف از جمله فروختن اسلحه و مواد انجام می‌داد. پدرم نمی‌دونست...اون هیچ چیز نمی‌دونست. یک هفته بعد از اینکه خبر فرارش پخش شد ، پدرم ازش توضیح خواست و اون گفت که ؛ بخاطر این بهش نگفته چون هرچقدر کمتر می‌دونست کارش رو بهتر انجام می‌داد. اون به واسطه ی پدرم با خیلی از شرکت ها قرارداد بست. و اون روز شوم...
مکثی کرد و پلک روی هم گذاشت تا بهتر بتونه گذشته اش رو به یاد بیاره. گذشته ای که همیشه ازش فراری بود ولی حالا درحال تعریف کردن اون به تهیونگ بود.
-خواهرم با دوستهاش به مسافرت رفته بود و من فقط یک نوجوون چهارده-پونزده ساله بودم. شب بود و پدرم آشفته تر از همیشه به نظر می‌رسید. حتی مادرم هم نمی‌تونست بهش کمک کنه. موقع شام شده بود که در خونمون به وحشتناک ترین حالت ممکن به صدا دراومد. مادرم فورا من رو به طبقه ی بالا برد و داخل کمد پنهان کرد. اونها ترسیده بودن. پدرم انتظار همچین اتفاقی رو می‌کشید ، پس بدون حرفی فورا ظرف شام من رو به سطل زباله منتقل کرد و درب خونه رو باز کرد. شاکی های چویی جلوی درب خونمون بودن. به خوبی حرفهای زشت و رکیکشون رو که حواله ی مادرم میکردن رو بخاطر دارم. پدرم رو زیر کتک گرفتن و مادرم رو به صندلی ناهارخوری بستن. من که از دست صداها کلافه شده بودم ، تمام این مدت در حال ديدن اتفاقات از طبقه ی بالا بودم. هیچکس از وجود من باخبر نبود.
تهیونگ با مکث جونگکوک، اون رو به خودش تکیه داد تا بتونه راحت تر از قبل حرفهاش رو به زبون بیاره.
-پدرم زیر کتک های اون لاشخور ها جون داد. میدونی چرا؟ چون نمی‌دونست که چویی کجاست ... و مادرم ... اون ساکت شده بود ، ترسیده بود...می‌تونستم ترسش رو حس کنم. و در آخر با انداختن آخرین نگاه به راه پله ها ، جایی که من بودم ، کشته شد. اونها جلوی من...گلوله ای رو میون ابروهاش خالی کردن. سخت بود...کنترل اشک هام سخت بود ... ولی گذشت... گذشت تا اینکه اونها رفتن و من تا صبح التماس پدر و مادرم کردم تا چشم باز کنن.
جونگکوک با لبخند نمادینی اشک هاش رو پاک کرد و بیشتر از قبل خودش رو به تهیونگ چسبوند.
-ولی مگه گناه پدر و مادرم چی بود؟ تمام اینها تقصیر چویی و امثال اون بود. میدونی...سخت بود...من یک هفته ی تمام تو اون خونه بودم ، کنار جسد بو گرفته ی پدر و مادرم ، تا اینکه جیهو برگشت. اون چیزی رو که میدید باور نمیکرد. ولی گذشت...تا اینکه فهمید جون خود ما هم در خطره. پس نمی‌تونست به پلیس زنگ بزنه... آه...پلیس های احمق ، ازشون متنفرم. اگه اونها به وظیفه اشون درست عمل می‌کردند ، اون اتفاق برای خانواده ام نمی‌افتاد. جیهو ، من رو به خونه ی یونگی برد. یونگی...خب اون دوست پسر جیهو بود...عشق اونها افسانه ای بود ، یونگی فقط دو سال از جیهو بزرگتر بود ولی درحد مرگ خواهرم رو دوست داشت. از اون مهم تر اون هیونگ مورد علاقه ام بود. ما زمان های زیادی رو کنار هم گذروندیم. میخواستیم فرار کنیم...اونقدر دور بشیم که هیچکس دستش بهمون نرسه ولی خب این فرار و گریز تا یه جایی ادامه داره ، مگه نه؟ یک سال و خورده ای گذشته بود و ما تنها درحال گذروندن زندگی خودمون بودیم...من بچه بودم و جیهو تمام مسئولیت ها رو به عهده می‌گرفت...البته یونگی اونقدر خاطر جیهو رو می‌خواست که از زندگی و کار خودش برای ما زده بود. دوباره اتفاق افتاد...
نفس عمیقی کشید و با گرفتن دست تهیونگ، آرامش رو به وجودش تزریق کرد.
-من بودم و جیهو...با این تفاوت که اینبار روز بود...اونها فهمیده بودن که پدرم یک دختر داره ولی از وجود من باخبر نبودن. پس تلاش خودشون رو کردن تا جیهو رو پیدا کنن. به هرحال جیهو نقطه ضعفشون بود. میدونی چی‌شد؟ جیهو رو کشتن ... جلوی چشم هام...و من اینبار هم قایم شده بودم...من یه احمق ترسوام.  میدونی چجوری کشتنش؟ بهش تجاوز کردن ، جلوی چشم هام بارها و بارها بهش تجاوز کردن. اونقدر که جیهو توی خون غرق شده بود. جیهو مرد و من همونجا متوجه شدم که دیگه هیچکس رو ندارم... هیچکس... . هوا تاریک بود ولی من حتی جرعت نزدیک شدن به جیهو رو نداشتم. برعکس پدر و مادرم که با التماس دستهای سردشون رو توی دستهام می‌گرفتم تا شاید گرم بشن...من حتی جرعت نزدیک شدن به جیهو رو هم نداشتم... بدترین صحنه ای که بعد از مرگ جیهو توی اون شب کذایی دیدم میدونی چی بود؟ یونگی...اون با دستهای پر که نشون از خرید هاش برای جیهو بود وارد خونه شد ولی دیگه جیهویی نبود که به استقبالش بره...یونگی اون شب دیوونه شد...تا صبح گریه کرد و بدون توجه به حضور من تمامی وسایل خونه رو بهم ریخت. سخت بود...از دست دادن معشوقه اش سخت بود...
با سکوت جونگکوک، تهیونگ بوسه ای به روی موهای جونگکوک گذاشت و لب باز کرد:
-بعدش چی شد؟
-یونگی...اون رو توی باغچه ی خونمون خاک کرد. و یک هفته ی تمام کنار مزارش گریه کرد. و این شد آخرین اشک های یونگی. اون دلتنگ بود ولی من...من حتی نمی‌تونستم باور کنم...مرگ جیهو به من ضربه ی بدی زد. اونقدر بد که من از همون شب با خودم قسم خوردم که انتقام خون خانواده ام رو بگیرم...و...و این شد که من...که من شدم...
-کیرا.
تهیونگ زمزمه کرد و لبخند تلخی روی لبهاش نقش بست.
اون می‌دونست که جونگکوک همون کیرای معروفه.
جونگکوک همیشه فکر می‌کرد که چند قدم از تهیونگ جلوتره ولی این تهیونگ بود که از دومین دیدارشون ، متوجه ی هویت جونگکوک شده بود و داشت کنارش نقش بازی می‌کرد.
اون می‌خواست زمین خوردن جونگکوک رو ببینه. دوست داشت خودش کسی باشه که اون رو به پای مرگ می‌کشونه...ولی حالا...حالا چرا نگران شده بود؟
این حس ترحم بود؟ یا حس ناشناخته ی دیگری بود؟
تهیونگ حالا داشت با جونگکوک هم دردی می‌کرد. این رو می‌شد از خیس شدن گونه اش فهمید.
طولی نکشید که جونگکوک میون بازوهای تهیونگ از حال رفت و خودش رو تسلیم خواب کرد.
و این تهیونگ بود که تا صبح ، همونطور که به صورت زیبای پسر کنارش خیره شده بود فکر می‌کرد.
شاید بپرسید چه فکری...ولی تهیونگ حالا توی دوراهی سختی قرار داشت.
قرار نبود نقشه اش اینطور پیش بره.
تهیونگ از همون بار اولی که موتور خونین جونگکوک رو دیده بود ، متوجه همه چیز شده بود ولی حالا...حالا تردید داشت.
جونگکوک فقط زیادی غمگین بود...اون فقط نمی‌خواست بچه ی دیگری به سرنوشت خودش دچار بشه.
اون زیادی برای این دنیا معصوم به نظر می‌رسید.
درسته...یک معصومِ قاتل.

پایان فلش بک

با دیدن پایگاه پلک هاش رو روی هم گذاشت تا بتونه به افکارش سر و سامونی بده.
نامجون...باید چه اطلاعاتی رو بهش میداد؟
-مسیح...این چه کاریه که دنیا داره با من میکنه.
زیر لب زمزمه کرد و با قدم های مردد از ماشین پیاده شد تا راهش رو به سمت اتاق نامجون برسونه.
تهیونگ هیچوقت توی زندگیش نترسیده بود.
ولی حالا...حالا اون وحشت کرده بود.
نه برای جونگکوک...بلکه برای خودش ، که جونگکوک رو اینقدر ، توی زندگیش پررنگ کرده بود.
درسته...جونگکوک نه تنها توی زندگیش بلکه توی قلبش هم نقش برجسته ای داشت.
و این موضوع اصلا تقصیر تهیونگ نبود...اصلا...




ادامه دارد...
نظرتون راجب جونگکوکی‌مون چی بود؟ :)

𝑴𝒚 𝑵𝒂𝒎𝒆 𝑰𝒔 𝑲𝒊𝒓𝒂Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon