part 6

1.3K 238 11
                                    

حالا که فکرش رو می‌کرد بدون یونگی ، پیش روی اونقدرا هم سخت نبود ... منکر تلاش های یونگی نمیشد ، ولی اونقدری از مغزش کار می‌کشید که بتونه بدون تکیه به بزرگترین هکر ژاپن قتل هاش رو برنامه ریزی کنه ‌‌... تنها تفاوتش این بود که امکان داشت دست تنها رد پا هایی به جا بزاره که خب درصد گیر انداخته شدنش هم بیشتر می‌کرد!

ولی حالا که اینجا بود ... با دستهای خونی ... به خوبی یاد داشت که چطور چندین ساعت قبل از طریق دانسته هایی که یونگی بهش آموخته بود مکان مقتول رو پیدا کرده بود و با از کار انداختن برق تمام ساختمان، قتل تمیزی انجام داده بود...

نگاهی به جنازه ی زیر پاهاش انداخت و با نفرت از کنارش گذشت

اون مرده بود...و جونگکوک به شدت از مرده ها بیزار بود

اونها آزاری نداشتند ‌.‌.‌. در واقع تو این دور و زمونه از زنده ها باید بیشتر می‌ترسید تا مرده ها!

ولی نمی‌تونست منکر حس بدش بشه !

با پریدن از بالکن اتاقی که توش قرار داشت ماسک مشکی رنگش رو بالا تر کشید و به سمت موتورش راه افتاد

الان وقت خونه رفتن نبود ... باید کمی میگشت تا بادی به کله اش بخوره

به هر حال بعد از سی و خورده ای قتل ، این مرخصی زیادی به مزاجش خوش نمی‌اومد

چه خوب که حداقل یونگی میتونست اضطرابش رو با ارضا شدن درون دختر های مورد علاقه اش از بین ببره

ولی جونگکوک چی؟

اون چه حقی داشت؟ ... اون به غیر کشت و کشتار با هیچ چیز دیگه ای به اوج نمی‌رسید

حتی مطمئن نبود بتونه رابطه ای رو تا بوسه پیش ببره

به هرحال هرکسی یک طور متفاوتی ارضا میشد و لذت می‌برد... مگه نه؟

شاید منطقی نباشه ولی دوست داشت اگه قرار به ارضا شدن درون کسی باشه ... با قطع شدن شریان اصلی گردنش توسط خنجرش این لحظه رو به زیبا ترین طرز ممکن به ثبت برسونه

پوزخندی از تصوراتش زد و سرعتش رو بیشتر کرد

حین مسیر نگاهی به دوربین مدار بسته های خیابون انداخت و با تاسف سری تکون داد

البته که تمامی دوربین های اون منطقه رو قطع کرده بود و نیروهای پلیس چقدر با امیدواری دست به دامان عکس ها و ویدئوهای این دوربین های بلااستفاده می‌شدند

با لبخندی که نشون از رضایت خودش میداد سرعتش رو بیشتر از قبل کرد تا باد خنک بیش از قبل به صورتش برخورد کنه

باید کمی بیشتر از این روزهایی که یونگی نبود لذت می‌برد

بلاخره که باید تنهایی رو یاد می‌گرفت...مگه نه؟

**


-مقتول شناسایی شد

لبخندی زد و بدون گفتن حرفی تماس رو قطع کرد

با اقتدار همیشگی اش روی صندلی متحرکش جا گرفت و به صفحه ی مانیتور خیره شد

خب پس ‌... کیرا اینجا بود ؛ اون فقط چندین خیابون با مکان فعلی اش فاصله داشت

قدم بعدی چی بود؟

باید منتظر میموند تا "وی" تقلبی به قتل برسه ، اون موقع میتونست اولین رابط کیرا رو پیدا کنه

بعدش چی؟
خب بعدش آسون بود ... اون تو چند قدمی کیرا بود و اون موقع بود که میتونست کیرا به چوخه ی دار بکشونه

صدای موبایلش که بلند شد نگاهش رو از مانیتور جلوش گرفت و بدون تردید تماس رو برقرار کرد

به هرحال جز چندین نفر اندک ، کسی شماره اش رو نداشت

-سلام...افسر کیم نامجون هستم

-سلام افسر کیم ... منتظرتون بودم !

-همه چیز طبق نقشه پیش رفت ...

-و؟

-خوب...توقع داشتم که بتونیم از دوربین های مداربسته ی اطراف نشونه ای از کیرا پیدا کنیم ... ولی به هیچ چیز نرسیدیم ... با اینکه دوربین ها ۳۶۰ درجه بودن ولی...

اجازه نداد نامجون حرف دیگه ای بزنه و فورا رشته ی کلام رو از دستش گرفت

-اون باهوشه!... ازش بعید نیست که همچین کاری کنه .‌‌.. من به سیستم دسترسی دارم و متوجه این موضوع شدم که اون فقط تونسته دوربین های چندین خیابون اطراف رو از کار بندازه و ویدئوهای ضبط شده ی قبلی رو جایگزین کنه ... این یعنی یا وقت اضافی نداشته و یا دست تنها بوده که قدرت از کار انداختن تمامی دوربین های شهر رو نداشته ‌‌‌.‌‌.. ازتون میخوام بقیه ی دوربین های فعال خیابون های دیگه رو چک کنید و اگه به مورد مشکوکی برخوردید ویدئوش رو بهم بفرستید

-حتما اینکار رو میکنم

-در ضمن...احتمال اینکه کیرا با ماشین تردد کنه بیست از صد درصده...بیشتر دنبال موتور سیکلت ویا وسیله های نقلیه ی این چنینی بگردید

-میتونم دلیلش رو بدونم؟

-دلیلش آسونه ... کیرا برای گریز از جایی که هست نیازمند وسیله ی سبک و راحت تری هست ، حالا میتونه این وسیله دوچرخه باشه و یا میتونه موتور سیکلت باشه

-درسته...خوشحالم که دارم باهات همکاری میکنم

-این لطف شما رو میرسونه...درحال حاضر هم تماس رو قطع میکنم تا شما به وظایفتون برسید

و بدون کلمه ی دیگه ای تماس رو قطع کرد

وی همین بود ... پسری جسور که هرموقع دوست داشت جواب کسی رو میداد و هرموقع که صلاح میدونست حرفش رو به اتمام میرسوند

خب همین رفتار ها هم از اون "وی" ساخته بود

باید به خودش بابت همچین شخصی بودن افتخار می‌کرد... مگه نه؟

**

یک...دو.‌‌..سه‌‌‌...

همونطور که با لبخند به صفحه ی تلوزیون خیره شده بود شمارد و طولی نکشید که صدای موبایلش بلند شد

یونگی باز هم طبق حدسیاتش عمل کرده بود و فقط سه ثانیه بعد از پخش شدن خبر قتل امروزش گذشته بود ، که باهاش تماس گرفت

-بله؟

-فاک یو...فاک یو جئون...صدام رو میشنوی؟ .... تو منو میخوای بکشی!؟ مطمئنم همچین قصدی داری...چرا خودسر رفتی و یکی رو بگا دادی؟ اگه پلیس ها ردت رو بزنن چی؟ .... اصلا میدونی چیه... بهتره من دیگه پام رو تو اون خونه ی کوفتی نزارم ... به هرحال تو به راحتی میتونی از پس قتل هایی که انجام میدی بر بیای ، مگه نه؟

-نفس بکش هیونگ....آروم...آروم ...

-برو بمیر

و با قطع کردن تماس اجازه ای به جونگکوک برای گفتن حرفهاش نداد

لبخندی به صفحه ی موبایل خاموشش زد و دوباره شماردن رو از سر گرفت

یک...دو...سه.‌‌..چهار...پن...

و صدای موبایلش برای بار دوم بلند شد

-یک دقیقه فرصت داری از خودت دفاع کنی ... یالا زر بزن ...

-اوممم...خب از کجا شروع کنم؟ ... از جایی که قبل از رفتنم تمامی دوربین های سه خیابون اصلی رو هک کردم؟ یا از زمانی که برق کل ساختمون رو قطع کردم؟

و این بهترین حمله برای دفاع از خودش پیش یونگی بود

هیونگش قطعا بخاطر این ریزه کاری ها تشویقش می‌کرد...

.
.
.

-قدم بعدی چیه؟

یونگی بدون هیچگونه پرخاشی زمزمه کرد و به کانتر تکیه داد

دو هفته زمان زیادی برای استراحت بود و حالا که یونگی برگشته بود ، باید کارشون رو از سر می‌گرفتند

منظور از کار همون قتل های همیشگی بود که حالا جزئی از شغلشون محسوب می‌شد

-خوبی؟

سوالی که جونگکوک پرسید باعث پریدن آب در گلوی یونگی شد و اون رو به سرفه انداخت

-فاک...منظورت از "خوبی" چه فاکینگ جئون؟

-فقط احساس کردم که باید بپرسم

-تا الان تو لغت نامه ی ما جمله ای به نام "خوبی؟" بوده؟

-نه...نبوده...فقط میخوام بدونم که این دو هفته حسابی خودت رو داخل دخترا کوبیدی یا نه!

همونطور که سعی می‌کرد صورت جدی اش رو نگه داره ، قلوپ دیگه ای از لیوان درون دستهاش نوشید و ابرویی بالا انداخت

-اونقدری که دیگه کمری برام نمونده جئون...بهتره توام با اینکار از استرس و اضطرابت کم کنی پسر!

لبخند دردناکی زد که معنیش رو فقط خودش و یونگی میدونست...و بدون نگاه کردن به یونگی سمت اتاقش قدم برداشت

-خوشحالم که حداقل تو داری به آرامش میرسی

-من به آرامش نرسیدم جونگکوک

صدای یونگی آروم و پر از درد بود ... البته که اون به آرامش نرسیده بود ...

-فقط میخوام با سکس های متوالی مغزم رو خالی کنم ... ولی میدونی جالبیش کجاست؟ حتی تو اوج مستی هم به یادشم...این سخته...حتی وقتی دارم تو دختری که اسمش رو هم نمیدونم کام میشم ، به فکرشم ‌‌... من دیگه هیچوقت قرار نیست از کنار کلمه ی "ارامش" هم رد بشم

یونگی زمزمه کنان حرف های پر دردش رو به گوش جونگکوک رسوند و زودتر از پسری که جلوی درب اتاقش خشکش زده بود ، از خونه خارج شد

با غمی که چندین و چند سال همراهشون بود داشت کنار می‌اومد ... ولی نمی‌تونست با یونگی ای که بخاطر دختر مورد علاقشون روبه نابودی بود کنار بیاد

سخت بود...خیلی زیاد ... اونقدر که بعد از چندین سال دوباره ورقه ی نازکی پشت پلک های جونگکوک شکل گرفت

اونها هیچوقت تصمیم به کشت و کشتار نگرفته بودند...این سرنوشت بود که جای اونها رو مشخص کرده بود

کسی چه میدونست ... شاید اگه اون شب ، اون اتفاق نمی افتاد و دختر مورد علاقشون با چشم های باز این دنیا رو ترک نمیکرد ، جونگکوک همون پسر عیاشی می‌بود که فقط به فکر خوش گذرونیه و یا یونگی جایگاهش رو تو کمپانی های بزرگ تثبیت می‌کرد

ولی نه ... زندگی قرار نبود مثل فیلم ها روی خوش بهشون نشون بده و در آخر با جمع شدنشون کنار نوه هاشون جلد این کتاب رو ببنده ... زندگی حروم زاده تر از این حرفها بود 

این دنیا جایی برای خوش گذرونی نبود ... جایی بود که رؤسای مملکت فقط از اون برای ارضای نیاز هاشون استفاده می‌کردند

همین و تمام ...

کی اهمیت میداد به بچه ی هشت ساله ای که خانوادش رو جلوی چشم هاش کشتن؟
کی اهمیت میداد به دختر مورد علاقش که بعد از تجاوز بی‌رحمانه ای که بهش کرده بودند برای آخرین بار اسمش رو به زبون اوارد و با چشم های باز ، مقابل جونگکوک این دنیا رو ترک کرد

اون فقط شونزده سالش بود که تنها دختر مورد علاقه ی زندگیش رو از دست داد ... و حالا بعد از این همه سال به فکر انتقام بود

در آستانه ی بیست و پنج سالگی بود و باید قبل از اینکه فرصتش رو از دست میداد انتقامش رو از این دنیا می‌گرفت

شاید فقط در اون صورت آروم می‌گرفت...

**

-قربان سیستم هک شده

نامجون که درحال چک کردن پرونده ای بود با صدای افسری که بدون سلام نظامی اونجا ایستاده بود ابروهاش رو بهم گره زد و فورا با زدن طعنه ای به سرباز روبه روش راهروی بلندی رو طی کرد تا به اتاق مورد نظرش برسه

با ورودش به اتاقی که کمترین افرادی حق حضور در اونجا رو داشتند تمامی کارکنان ساکت شدند و با استرس به فرمانده اشون خیره شدند

اونجا اتاق بایگانی تمام اطلاعات جنایی بود و این موضوع که کسی تونسته بود به اطلاعات اون اتاق و سیستم هاش دسترسی پیدا کنه بیش از حد برای نامجون سنگین تلقی می‌شد

-چه زمانی متوجه هک سیستم ها شدید

بازرسی فورا قدم به جلو گذاشت و با استرس لب گشود

-طی پنج دقیقه ما دسترسی کاملمون رو به سیستم از دست دادیم و متوجه اختلالاتی تو شبکه ها شدیم و...

-کافیه... فکر می‌کردم دارم با بهترین هکر های ژاپن کار میکنم ، ولی هک شدن اطلاعاتی که ما تا الان تو این خراب شده جمع کردیم و کسی تونسته تو پنج دقیقه تمامی این اطلاعات رو در دست داشته باشه خلاف این موضوع رو بهم ثابت کرد ... شما حتی لیاقت نفس کشیدن تو این اتاق رو ندارید ...

نامجون عصبانی بود ... البته که بود ... این همه خون و دل نخورده بود تا کسی بیاد و تمامی اطلاعات محرمانه اش رو ازش بدزده ...

-قربان..‌.قتل دیگه ای بهمون گزارش شده...

با صدای سربازی درست در پشت سرش ، ذهنش فقط دور محور یک اسم میچرخید "کیرا"...

اون برگشته بود ... برگشته بود تا قتل هاش رو دوباره شروع کنه و این اصلا برای مردمی که حالا فکر می‌کردند کیرا دست از قتل های برنامه ریزی اش کشیده خوب نبود

این فقط بی‌کفایتی ارتش و پلیس رو میرسوند

-کیرا؟

یک اسم کافی بود تا سرباز با استرس جواب فرمانده اش رو بده

-بله قربان...این بار هم پیغام دیگه ای به دستمون رسونده

-محتوای پیغامش چی بوده؟

-فقط یه جمله با رد خون روی دیوار نوشته ... "امروز هرکسی رو که ببینم میخنده ... با خودم به گور میبرم ... "

و این یک نوع تهدید به حساب می‌اومد ... اون هم از نوع خطرناک و دقیقش...

.
.
.

لازم نبود تا نامجون چیزی بگه ‌... همونطور که اجازه داشت، دسترسی کامل به سیستم اطلاعاتی اداره ی پلیس داشت و طولی نکشید تا از اتفاقات اخیر با خبر شه

با قدم های محکمی خودش رو به اتاق لباس هاش رسوند و پوزخندی رو نصيب خودش در آیینه کرد

باید شخصا به اداره ی نامجون پا میزاشت و از اتاق بایگانی دیدن می‌کرد...اونجا میتونست چیزهای جالبی برای دیدن پیدا کنه ... از جمله پیدا کردن همدست کیرا!

.
.
.

-ببخشید با کسی کار دارید

با شنیدن صدای دخترونه اما مقتدری روی پاهاش چرخید و نگاهش رو به دختر آشنای روبه روش داد

ماریا! ... همون دختری که اون روز با وی تقلبی برخورد داشت و اون رو از دوربین های مداربسته ی اونجا در نظر گرفته بود

-در واقع میخواستم من رو به اتاق افسر کیم نامجون راهنمایی کنید

ماریا با همون صورت غضبناکش دست به سینه شد و ابرویی بالا انداخت ... اون دختر واقعا برای بازرس بودن زاده شده بود

-متوجه هستید که خواستار دیدن با چه شخصی رو هستید؟ ... شورای حل اختلاف اون سمت اداره‌ست ... این سمت بخش جناییه آقا...

لبخندی تحویل ماریا داد و قدمی بهش نزدیک شد

-و من هم برای حل اختلاف به اینجا نیومدم ... کافیه یه تماس با فرمانده ات داشته باشی ... اون حتما خیلی بهتر از تو از من پذیرایی میکنه عزیزم

ماریا کسی نبود که ترس بهش غلبه کنه ... ولی لحن شخص روبه روش هم عادی نبود ... حداقل اونقدر تاثیر گذار بود که ماریا بدون‌چون رو چرایی با ابروهاش به مرد روبه روش بفهمونه که پشت سرش راه بیوفته !

**

یونگی بلند خندید و با بالا اواردن دستهاش و کوبیدن اونها بهم جونگکوک رو بلند تشویق کرد

-از اینکار خوشم میاد جونگکوک...داری به خوبی با مامورهای دولت بازی میکنی

-بستگی داره بازی رو چطور ببینی هیونگ

و بلافاصله بعد از پوشیدن کت چرمش سوئیچ موتورش رو به دست گرفت

-میدونی ... اولش مخالف پیغام گذاشتنت بودم ... ولی به نظرم جالب میاد ... سرگرمی قشنگیه که میتونی مردم رو روی یه انگشتت بچرخونی

پوزخندی به حرفهای یونگی زد و با کشیدن دستگیره ی درب خروجی آخرین زمزمه اش رو به گوش یونگی رسوند

-حداقل امروز وقت بازی کردن نیست ... دوست ندارم تو روز سالگرد مرگ پدر و مادرم لبخند کسی رو ببینم

و بدون دادن اجازه ی حرفی به یونگی از خونه خارج شد

.
.
.

این عجیب بود که موتورش رو گوشه ای از خیابون پارک کرده بود و روی نیمکتی نشسته بود

و عجیب تر از اینکار ، این بود که نمی‌دونست اصلا چرا خونه رو ترک کرده

شاید فقط می‌خواست متوجه بشه که کسی لبخند نمیزنه

اون تو پیغامش دستور داده بود و مردم باید بدون چون و چرا حرفهاش رو اجرا می‌کردند

یه جورایی خودخواهی تلقی می‌شد ولی درحال حاضر از کاری که کرده بود راضی به نظر می‌رسید

حداقل در آینده از اون به عنوان قاتل حرفه ای یاد میشد ‌... مگه نه؟

ناگه با صدای خنده ی دختر کوچکی نگاهش رو به سمت پارک روبه روش دوخت و ناخودآگاه لبخندی زد

اون گفته بود که کسی امروز حق لبخند زدن نداره ... ولی دیدن لبخند بچه هایی که بدون دغدغه درحال بازی کردن بودن جونگکوک رو هم به لبخند زدن وا میداشت

اینجوری نبود که عاشق بچه ها باشه ... ولی نمیخواست از لبخند زدن محرومشون کنه...مطمئن بود که روزی اونها بزرگ میشن و زندگی خواه و ناخواه لبخند رو از چهره هاشون محو میکنه...پس کشتن این لبخند از این سن یک جورایی ظلم تلقی می‌شد

همون لحظه مادر اون دختر بچه با ترس سمت کودکش قدم برداشت و با زدن سیلی ای به صورتش اون رو از خندیدن وا داشت و به گریه انداخت

-مگه نگفتم نخند ... امروز نباید بخندی! فهمیدی؟ دختره ی ابلهه...مگه قصد جونت رو کردی...

اون زن پشت سر هم غر میزد و جونگکوک با چشم های متعجب به صحنه ی روبه روش خیره شده بود

اون باعث این تنش بود ... اون و پیغامش باعث شده بودند که دختر بچه سیلی بخوره ... اون هم فقط به جرم خندیدن ...

جونگکوک کی به همچین آدم بی‌رحمی تبدیل شد؟ ... کی باعث این همه تنش بین مردم کشورش شده بود؟

با صدای خندیدن بلند دیگه ای که مطمئن بود متعلق به کودکی نبود نگاهش رو از جلوش گرفت و به کنارش دوخت

اون مرد...یا بهتره بگیم پسر جوان هم داشت به صحنه ی مادر و دختر نگاه می‌کرد و حقيقتا درک نمیکرد چه موضوعی باعث خندیدنش شده

-اون کارش خوبه

پسر جوان بلند زمزمه کرد و جونگکوک رو متعجب تر از همیشه کرد

نگاه پسر جوان به روی جونگکوک برگشت و با لبخندی دوباره لب باز کرد

-کیرا رو میگم ... اون کارش تو جنگ انداختن بین مردم خوبه ... حداقل تا الان که موفق شده

جونگکوک هیچ کدوم از حرفهای پسر روبه روش رو درک نمیکرد

اون پسر یا واقعا دیوانه بود یا واقعا خوشی زده بود به سرش که لبخند از لب هاش پاک نمیشد

این لبخند فقط یه معنی داشت ... اون هم این بود که "کیرا بیا و من رو بکش"

وگرنه کدوم آدم عاقلی بعد از شنیدن پیغامش از طریق اخبار دوباره لبخند به لب تو شهر قدم میزد

**

نمی‌دونست چرا با شخص غریبه ای که روی نیمکت نشسته بود حرف زد ... ولی همونقدر بی تفاوت نگاهش رو ازش گرفت که انگار از اول اونجا نبوده

احتمالا پرونده ی "کیرا" زیادی داشت فکر و ذهنش رو مشغول می‌کرد که با شخص غریبه ای راجبش حرف میزد

باید کاری می‌کرد... باید "وی" تقلبی رو در معرض دید قرار می‌داد و خودش کارهاش رو به تنهایی پیش می‌برد

درسته ... بلاخره اون "وی" بود...رقیبی که اف‌بی‌آی و از همه مهم تر اداره ی پلیس و نامجون برای "کیرا" در نظر گرفته بودند ...

نفس عمیقی کشید و ناخودآگاه نگاهش به موتور سیکلت مشکی رنگی که کنار جاده پارک شده بود افتاد

احتمالا برای همون پسری بود که روی نیمکت نشسته بود

دستی به چونه اش کشید و با نقش بستن فکری توی سرش پوزخندی رو مهمون لب هاش کرد

درسته ... کیرا حتما از موتور سیکلت استفاده می‌کرد... این رو از خاکستر هایی که اطراف خونه ی مقتول ها پیدا کرده بود متوجه شده بود

و حالا باید دنبال شخصی مشکوک به همراه موتور سیکلت میگشت

دست هاش رو دوباره وارد جیب کتش کرد و با نگاه قدردانی به پسر روی نیمکت خیره شد

موتور سیکلت اون پسر باعث نقش بستن این فکر در مغزش شده بود و خب این هم یک جور کمک بود ، مگه نه؟



_________________________________________


لطفا با ووت و نظر دادن از فیک my name is Kira حمایت کنید

اگر این پارت کامنت و ووت قابل توجهی نگیره ، پارت بعد دیرتر از موعد آپ میشه♡

☆در ضمن این فیک هر شنبه تو چنل تلگرام ما هم آپ میشه☆

𝑴𝒚 𝑵𝒂𝒎𝒆 𝑰𝒔 𝑲𝒊𝒓𝒂Where stories live. Discover now