part 22

1K 211 71
                                    

سلام به ریدر های کیرا
این پارت "هشدار" میگیره...یعنی چی؟
یعنی اینکه اگر کامنت هاش به حد معقول نرسه ، پارت بعد به این زودی ها آپ نمیشه :)
پس سایلنت ریدر نباشید.
کم بودن صفحات این پارت هم به دلیل نظرات کم و غیر قابل توجهه!

------------------------------------------------------------


لای پلک هاش رو باز کرد و نگاهی به جونگکوک که کنارش روی تخت دراز کشیده بود کرد.
کی راهشون به تخت باز شده بود؟
آهی کشید و نگاهش رو به بالای سرش دوخت.
-فکر کردم تیر خوردی!
فورا به سمت جونگکوک برگشت و متعجب به پلک های بازش نگاه کرد.
-بیداری؟
-خیلی وقته! بهتره که برم!
-ساعت چنده؟
-هشت صبح.
جونگکوک گفت و کمر راست کرد تا از روی تخت بلند شه که تهیونگ زودتر روش خیمه زد و اون رو بین تخت و خودش قفل کرد.
-نکنه یه راند دیگه میخوای؟
چشم هاش رو برای جونگکوک ریز کرد و بیشتر از قبل روی صورتش خم شد.
-"آب زلالی که از ژاپن راهش رو به دنیا پیدا می‌کنه" !!!! منظورت از این جمله ی فاکی چی بود؟
جونگکوک با تمسخر ابرویی بالا انداخت و سرش رو بالاتر گرفت.
-نکنه این جمله بیشتر از سکس با من تحت تاثیرت قرار داده؟
-دهنت رو باز میکنی! یا بازش کنم؟
با خباثت تمام دهانش رو برای تهیونگ باز کرد و زبونش رو بیرون آورد.
-اینجوری خوبه؟ میخوای دهنم رو به فاک بدی؟
به سختی پلک هاش رو روی هم گذاشت و دم عمیقی گرفت تا از روی عصبانیت کاری دست پسر زیرش نده!
جونگکوک...اون واقعا می‌تونست روی اعصابش اسکی بره.
-خب...انگار این روش رو دوست نداری تهیونگ! یا چطوره بگم... ویکتور! هوم؟؟؟
با این کلمه تهیونگ فورا چشم هاش رو باز کرد و سیب گلوش رو قورت داد.
-تو...تو این رو کجا میدونی؟
-ویکتور...هوم؟ شاید نباید من رو به اون سفر می‌بردی!
-این راز فاکی رو تو قلب و مغزت دفن میکنی...فهمیدی؟ وگرنه...
-وگرنه چی تهیونگ...وگرنه من رو میکشی؟ اوه نه ، تو اینکار رو نمیکنی...تو فقط یه دزدی یه دزد کوچولو که از بیشتر کشور ها ریپورت شده. بهم بگو...کسی نمیدونه ویکتور ، همون کیم تهیونگه!؟ مگه نه؟ وگرنه نمیتونستی اینقدر راحت به کشور های دیگه سفر کنی.
فورا از روی جونگکوک بلند شد و روی پاهاش ایستاد.
پسر روبه روش چه کسی بود! جاسوس؟
-اوه وایسا ببینم! نکنه فقط من از این راز کوچولوت باخبرم...مگه نه؟
-خفه شو!
-خفم کن!
جونگکوک گفت و کنار تهیونگ ایستاد.
بوسه ای به روی گونه اش زد و همونطور که لباسش رو می‌پوشید به سمت درب اتاق قدم برداشت.
-نگران نباش سکس پارتنر عزیزم. راز کوچولوت بین من و خودت محفوظه ! دروغ نگفتم اگه اعتراف کنم که بعد از فهمیدن این رازت بیشتر از قبل بهت وابسته شدم.
و با زدن چشمکی ، تهیونگ رو بهت زده در اتاق تنها گذاشت.
تهیونگ شوکه بود! اون‌ پسر...شیطان بود.
از کجا می‌دونست ؟ این همه اطلاعات رو از کجا بدست آورده بود؟
.
.
.
با صدا در اومدن درب اتاقش و بلافاصله وارد شدن شخص مورد نظرش تو اتاق ، نگاهی به ساعتش انداخت و لب باز کرد:
-درست سر موقع!
بلند شد و بعد از انداختن نگاهی روی کاناپه جا گرفت و به تهیونگ هم اشاره کرد تا روی کاناپه ی روبه روش بشینه.
-خب! سفر خوش گذشت.
-فکر نکنم برای گرفتن اطلاعات راجب سفرم صدام کرده باشید.
-درسته...وی! ببینم تو واقعا "وی" هستی! دارم شک میکنم! پایگاه ما بیشتر از تو در رابطه با کیرا اطلاعات داره. آیا نباید تا الان اون رو دستگیر شده تحویل پایگاه میدادی؟
-ما تو دنیای مارول زندگی می‌کنیم افسر کیم؟ فکر نکنم. یا شاید شما به این ژانر فیلم علاقه دارید. به هرحال می‌تونم برای باز کردن راه ، عقب کشی کنم و شونه از زیر این پرونده خالی کنم.
نامجون پوزخندی زد و با گذاشتن آرنج هاش روی زانوهاش به سمت جلو خم شد.
-تو نمیتونی همچین کاری کنی. میدونی چرا؟ چون از سمت ما انتخاب نشدی. تو از سمت اف‌بی‌آی برای این پرونده انتخاب شدی! و یادت که نرفته!؟ اگه نتونی مهر اتمام به این پرنده بزنی...رزومه ات قراره حسابی افت کنه! اونقدر که دیگه جز نیروهای ویژه و ناشناس به حساب نیای!
تهیونگ با لبخند پا روی پا انداخت و نگاهش رو  روی قامت نامجون چرخوند.
-اینم یادتون نرفته که پایگاه خواستار منه! نه من! اونی که بهش احتیاج دارید من هستم افسر کیم. وگرنه می‌تونستم پرونده های دیگه ای رو هم قبول کنم.
نامجون زبون به لپش زد و دوباره به تکیه ی کاناپه اش چسبید.
-به هرحال...اف بی آی هم خواستار خبری از سمتت هستش. حواست هست که داری زیادی این پرنده رو کش میدی؟
-من راه و روش های خودم رو دارم افسر کیم.
با پوزخند از روبه روی تهیونگ بلند شد و به سمت میزش قدم برداشت.
-حواست باشه تو این راه ، خودت رو قربانی نکنی.
مکثی کرد و بعد از نشستن پشت میزش ، دوباره به سمت تهیونگ لب زد:
-میتونی بری...ولی اینبار این یک تذکر خشک و خالی نبود...این آخرین اخطار بود...
.
.
.
-اوه عزیزم...اینجا چیکار میکنی؟
با شنیدن صدای ماریا ، لبخند نمادینی زد و از ماشینش فاصله گرفت.
-اومده بودم به دیدن یک دوست.
-دلم برات تنگ شده بود.
ماریا گفت و دست هاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد.
-دلت برای من تنگ شده بود یا پایین تنه‌ام؟
-شاید هردو...
-پس اگه بهت بگم فردا شب میخوام روی تختم ببینمت ، درخواستم رو قبول میکنی؟
ماریا با عشوه ی خاصی از تهیونگ جدا شد و لب برچید.
-البته عزیزم...دل‌تنگ بودم.
-پس می‌بینمت.
تهیونگ گفت و با زدن چشمکی سوار ماشینش شد تا زودتر اون مکان رو ترک کنه.
ماریا به محض رفتن تهیونگ لبخندش رو خورد و نگاهی به دوربین مداربسته ی گوشه ی دیوار انداخت.
به هرحال دیوار های بلند اون مکان متعلق به پایگاه بود و دیده شدن این همه دوربین مداربسته طبیعی بود.
**
-جونگکوک من راجب این پسره! تهیونگ...یه چیزایی فهمیدم...
همونطور که از ماگش می‌نوشید دستی برای یونگی بالا برد.
-میدونم یونگی‌...همه چیز رو راجبش میدونم.
-میدونی؟
یونگی گفت و با تعجب به جونگکوک خیره شد.
-اره…و بهش گفتم...
-چی گفتی! فاک...چی گفتی جونگکوک...
یونگی با استرس زمزمه کرد و پشت سر جونگکوک راه افتاد.
-چیز خاصی نبود یون...اون اعتراف کرد و گفت این یه راز بین ما هستش.
و با رسیدن به اتاقش لبخندی زد و درب رو روی صورت یونگی بست.
به هرحال این یک راز بین اون دو بود و ربطی به یونگی نداشت ... مگه نه؟
.
.
.
-چی میگی تهیونگ!
-دارم میگم امشب هم خونه نباش!
جونگین عصبی دست به سینه شد و شروع کرد به ضربه زدن با پاش به روی زمین.
-ماریا! فاک...تهیونگ اصلا حواست هست که دوست پسر داری. بعد داری میگی میخوای با ماریا شب رو صبح کنی؟!
-درست شنیدی...به هرحال هنوز هم به ماریا احتیاج دارم.
-دوست پسرت میدونه؟
-معلومه که نه!
جونگین مشکوک به تهیونگ خیره شد و جوابش رو با سکوت داد.
تهیونگ ... هیچ وقت قابل پیش بینی نبود!
به هرحال اون خبره تر از جونگین بود و می‌دونست که داره چیکار میکنه. مگه نه؟ دوستش هیچوقت بی‌گدار به آب نمی‌زد...






ادامه دارد…

𝑴𝒚 𝑵𝒂𝒎𝒆 𝑰𝒔 𝑲𝒊𝒓𝒂Where stories live. Discover now