part 21

1K 190 21
                                    

نگاهی به همسرش که چمدون به دست قدم میزد انداخت و پا تند کرد.
-کیم جیسو.
جیسو با لبخند عینک آفتابی اش رو از روی چشم هاش برداشت و به سمت نامجون برگشت.
-عزیزم.
-خوش برگشتی.
نامجون گفت و تن ظریفش رو در آغوش کشید.
-سفر چطور بود؟
-عالی...نامجون. بهتر از چیزی که فکرش رو کنی.
-اومم...بهتره تو ماشین بشینیم و حرف بزنیم ، من باید برم اداره.
جیسو سری تکون داد و پشت سر نامجون راه افتاد.
با گذاشتن چمدون در صندوق و بعد نشستن پشت فرمون لبخندی به چهره ی همسرش زد و به راه افتاد.
-اخبار رو شنیدی؟
-آره.
-نظرت چیه جیسو؟ تو هم داری به همون چیزی که من فکر می‌کنم ، فکر می‌کنی؟
پوزخندی زد و همونطور که قفل موبایلش رو باز می‌کرد سری به معنای موافقت برای نامجون تکون داد.
-"کیرا اینبار وارد آلمان شده" سر تیتر اخبار تمام جهان یکی شده! به نظرت باید چه اقدامی کنیم نامجون؟
فرمون رو چرخوند و همونطور که از گوشه ی چشم به جیسو نگاه می‌کرد، لب زد:
-فعلا باید بریم خونه ، تا تو لباس فرمت رو بپوشی افسر کیم.
.
.
.
-چرا پس نوبت پروازمون رو اعلام نمی‌کنن؟
جونگکوک زیر لب غر زد و نگاهی به تهیونگ که موبایل به دست با اون استایل اغوا کننده اش ، پشت عینک آفتابیش در حال حرف زدن با مرد غریبه ای بود کرد.
-جئون؟
-جئون؟ بار آخرت باشه من رو با فامیلی صدا میکنی کیم فاکینگ تهیونگ!
تهیونگ با پوزخند ، روی بدن جونگکوک که روی صندلی انتظار جا گرفته بود خم شد و سری کج کرد.
-دفعه ی بعد چیکار میکنی ، جئون؟
نفس عمیقی از روی عصبانیت کشید و از لای دندون هاش غرید:
-سخت به فاکت میدم تهیونگ! خیلی سخت...
انگشت شستِ‌ش رو روی لب های نیمه باز جونگکوک کشید و در آخر با گرفتن چونه اش میون انگشت هاش ، سرش رو بالا گرفت.
-من هم با کمال میل قبول میکنم ، جئون! ولی قبلش بهتره زودتر راه بیوفتیم ، چون جت شخصی ام منتظرمونه. به دلیل قتلِ دو شب گذشته ، دارن تمام مسافرهای پرواز آلمان به ژاپن رو چک می‌کنن و من...حوصله ای این چیزها رو ندارم، پس بهتره زودتر باسنت رو جمع کنی و دست از چشم غره رفتن به من برداری!
در آخر چشمکی نثار چهره ی مبهوت جونگکوک زد و به راه افتاد.
به خوبی می‌دونست که جونگکوک پشت سرش قدم بر می‌داشت ، ولی چیزی که تهیونگ رو در اون لحظه شگفت زده کرده بود ، مطیع شدن پسر پشت سرش بود.
جونگکوک بعضی اوقات خیلی مطیع می‌شد ، درست مثل یک دوست پسر خوب.


**

-چان ، فقط همین؟
-دقیقا! اونا هیچ سر نخی در حال حاضر ندارن ... یادت که نرفته یونگی ، در حال حاضر من تو تیم فوق سری پایگاه هستم ، پس اگه خبری بود مطمئن باش بهت میگفتم.
ابرویی برای چان بالا انداخت و دست به سینه شد.
-افسر بنگ چان ... به خوبی داری به وظیفه ات عمل می‌کنی!
و پوزخندی رو مهمان لب هاش کرد.
-بهتره بگی به خوبی داری پول در میاری. راستی پول این ماهم رو زودتر بزنید به کارتم ، لازم دارم.
-هی هی چان! تند نرو. تو این ماه رسما هیچ اطلاعاتی به ما ندادی! چه پولی؟
-اومم...پس بهتره یکی دیگه رو به عنوان جاسوس پیدا کنید.
یونگی دستی به پیشونی اش کشید و زیر لب غرید:
-این کی بود که ما انتخابش کردیم آخه! آه...فاک بهت جونگکوک.
و با صدای بلندی ادامه داد:
-خیلی خب ... پنج روز زودتر میزنم حسابت. حواست رو جمع کن.
-حتما مین. سلام من رو به جونگکوک برسون ، بگو کارش درسته!
چشم غره ای به چان کرد و بعد از بسته شدن درب خونه اش آهی از روی آسودگی کشید.
-بدجوری نگرانتم بچه! باز داری چه غلطی میکنی که دلم حالی به حالیه! همیشه وقتی نگرانت می‌شم یه اتفاقی برات میوفته!
غرید و روی کاناپه دراز کشید.
واقعا برای جونگکوک نگران بود و نمی‌تونست منشا این نگرانیش رو پیدا کنه.
دوست جدیدش...تهیونگ! از طرفی برای جونگکوک خوشحال بود و از طرفی هم نگران.
جونگکوک بلاخره دوستی به غیر از خودش پیدا کرده بود ولی تهیونگ...اون واقعا مشکوک بود.
-یادم باشه راجبش اطلاعات جمع کنم.
زیر لب با خستگی گفت و لحظه ای بعد وارد دنیای خواب و رویا شد.
وقتی جونگکوک نبود...یونگی به خوبی می‌تونست استراحت کنه...
.
.
.
-خب...وقت خداحافظیه.
با شنیدن جمله ی تهیونگ ، نگاهی به خیابون روبه روش انداخت و پلکی زد.
برگشته بودن ژاپن ، و حالا باید از تهیونگ جدا می‌شد.
نه اینکه براش مهم باشه! نه!
فقط چرا حس خوبی نداشت؟ شاید چون تمام این مدت بیشتر وقتش رو کنار تهیونگ می‌گذروند!؟ مگه نه؟
درسته...این فقط یک عادت بود و جونگکوک به خوبی می‌تونست عادت هاش رو تغییر بده!
-درسته‌‌‌..‌.سکس پارتنر عزیزم! مراقب اون پایین ها باش ، لازمش دارم.
با چشم هاش اشاره ای به پایین تنه ی تهیونگ کرد و بعد از زدن چشمکی روی پاهاش چرخید و پشت به پسر روبه روش کرد.
-شب ، ساعت یازده بیا پیشم...آدرس رو برات می‌فرستم...به هر حال ما قرار هایی باهم گذاشتیم.
تهیونگ همونطور که به قامت جونگکوک خیره شده بود گفت و بعد از مکثی به سمت ماشینش راه افتاد.
به هر حال اونها سکس پارتنر همدیگه بودند ، و این دیدار ها براشون عادی بود...مگه نه؟
**
-معلوم هست داری چیکار می‌کنی؟
بدون توجه به جونگین به سمت آشپزخونه خونه راه افتاد و بطری آبی رو برداشت.
-با تو ام تهیونگ...تو عوض شدی! دلیل این رفتار هات چیه؟ چرا به من هیچ چیزی از نقشه هات نمی‌گی؟ چرا موبایلت رو از دسترس خارج کردی؟ اونجا داشتی چیکار میکردی؟ هیچ میدونی کیرا تو آلمان بوده!؟
-هی هی هی ... نفس بگیر! الان حوصله جواب پس دادن ندارم جونگین!
-هنوز هم به من احتیاج داری؟
با تعجب به سمت جونگین برگشت و به کانتر تکیه داد.
-منظورت چیه؟
-خودت خوب میدونی منظور فاکیم چیه! میگم هنوز هم من به دردت میخورم؟ اگر نه ، بهم بگو گورم رو گم کنم.
با ناباوری قدمی به سمت پسر روبه روش برداشت و دستی به روی شونه اش کشید.
-تو حالت خوبه؟ نکنه هورمون هات بهم ریخته!
-مزخرف نگو!
-هی پسر...من فقط احتیاج داشتم کارهام رو در آرامش جلو ببرم !
-اون پسره چی! جونگکوک! اون جای من رو گرفته...وایسا ببینم اصلا من تا الان جایگاهی پیشت داشتم!
-خدای من تو دیوونه شدی جونگین! اون پسر ربطی به من ، تو و یا ‌عملیاتمون نداره!
-یه دلیل...فقط یک دلیل برای این همه وابستگی بینتون بهم گو ، بعد من دهنم رو می‌بندم!
آهی از روی کلافگی کشید و پلک روهم گذاشت.
چی باید می‌گفت؟ برای کسی مثل تهیونگ...اعتماد کردن سخت بود و جونگین این موضوع رو به خوبی می‌دونست.
پس حالا باید چی می‌گفت؟
-دیدی!؟ حتی نمی‌تونی...
-دوست پسرمه!
با قطع شدن جمله ی جونگین توسط تهیونگ ، سکوت مرگباری بینشون حاکم شد.
جونگین با پوزخند قدمی به عقب برداشت و دست در جیب های شلوارش برد.
-نگفته بودی تغییر گرایش دادی!  نکنه رو من هم چشم داشتی؟ هوم؟
با دیدن لبخند جونگین ، نفس آسوده ای کشید و به سمت اتاقش راه افتاد.
جونگین واقعا ثبات اخلاقی نداشت.
همین لحظه ی پیش بود که داشت نقشه ی قتلش رو می‌کشید. ولی حالا در حال خندیدن و شوخی کردن بود.
دقیق تر بخوایم برسی کنیم ، هیچکس ... هیچ کدوم از افرادی که تهیونگ باهاشون برخورد داشت عادی و نرمال نبودند.
درست مثل خودش...
.
.
.
-فردا صبح!
-راس ساعت نه ، تو دفترتون هستم.
-خوبه...دیر نکن!
بعد از شنیدن آخرین جمله نامجون روی تخت دراز کشید و ابرویی خاروند.
نامجون...اون افسر پیگیر! واقعا روی اعصابش بود...
-اوه ... تویی...پس قراره شب طولانی ای داشته باشید! بهتره که من مزاحم ناله هاتون نباشم!
این صدای جونگین بود که از قسمت نشینمن خونه به گوش می‌رسید و حدس زدن مخاطب حرف هاش سخت نبود.
جونگکوک اونجا بود.
با ابروهای گره خوره وارد نشینمن شد و به چارچوب درب تکیه داد.
-بفرما ، دوست پسرت هم اومد...بهتره من برم.
جونگین با شیطنت گفت و همراه با برداشتن کت چرمش ، چشمکی نثار تهیونگ کرد و از خونه خارج شد.
-این دیوونه رو چجوری تحمل می‌کنی؟
جونگکوک با ابروهای بالا رفته زمزمه کرد و روی کاناپه نشست.
با دیدن پاهای جونگکوک روی میز ، از کنارش رد شد و بعد از زدن ضربه ای به پاهاش به سمت آشپزخونه رفت.
-روی میز ، پا دراز نمی‌کنن!
-شبیه مامان ها شدی!
-فقط لازمه که بعضی از چیز های مبتدی رو یاد بگیری!
با این حرف تهیونگ، جونگکوک به فکر فرو رفت و نگاهی به انگشت هاش انداخت.
اگر اون هم خانواده ای داشت که تا به امروز کنارشون زندگی می‌کرد ، شاید می‌تونست خیلی چیزها ازشون یاد بگیره!
-نوشیدنی‌ات رو بخور.
با دیدن نوشیدنی ای که تهیونگ جلوش گذاشته بود از افکارش فاصله گرفت و نیم نگاهی به پسر روبه روش انداخت.
-چرا گفتی بیام ؟
-بخور!
ابروهای گره خورده و طرز نشستن تهیونگ، جونگکوک رو ناخودآگاه تسلیم خواسته هاش می‌کرد.
محض رضای مسیح! اون واقعا از انیمه فرار کرده بود.
همونطور که خیره به چشم های تهیونگ بود تمام نوشیدنی اش رو سر کشید و لیوان خالی رو روی میز قرار داد.
-خب...
-لباس هات رو در بیار!
دستور؟ تهیونگ داشت بهش دستور می‌داد. ولی ، ولی چرا جونگکوک داشت تحریک می‌شد؟
مگر نه اینکه جونگکوک همیشه سعی در برتر بودن خودش داشت؟
به آرومی بلند شد و جلوی نگاه هیز تهیونگ، شروع کرد به در اواردن لباس هاش.
منظور تهیونگ برهنه بودن کامل بود ، مگه نه؟
به هرحال برای جونگکوک فرقی نمی‌کرد ، اون آدم خجالتی ای نبود و حالا بدون حتی باکسری جلوی پسر روبه روش ایستاده بود.
-خوبه...بشین.
تهیونگ گفت و اشاره ای به فضای بین پاهاش کرد.
جونگکوک بدون حرفی به سمت تهیونگ قدم برداشت و بین پاهاش ، چهارزانو ، روی زمین نشست.
-بلوجاب میخوای؟ باید زودتر بهم می‌گفتی.
اجازه ی حرف دیگه ای به تهیونگ نداد و شروع کرد به باز کردن کمربند شلوار پسر روبه روش.
به هر حال که مشکلی با این موضوع نداشت.
با آزاد شدن عضوش توسط جونگکوک، هیسی از روی سرما کشید و به پسر بین پاهاش خیره شد.
مثل اینکه بیشتر از این نمی‌تونست جونگکوک رو مطیع خودش بکنه!
خیس شدن عضوش توسط دهان جونگکوک باعث گردش خون در سراسر بدنش شد. پلک هاش روی هم افتاد و دستی به موهای جونگکوک کشید.
پسر رو به روش بلد بود...به خوبی می‌دونست که تهیونگ رو چطور به اون لذت فراطبیعی ببره!
رگ های عضوش برجسته تر شده بود و بزاغ دهان جونگکوک به بالز هاش رسیده بود.
با منقبض شدن پایین تنه اش فورا جونگکوک رو از خودش دور کرد و شروع کرد به در آوردن لباس هاش.
-نمی‌خوام به این زودی کام شم.
خطاب به جونگکوک گفت و این بار با تنی عریان روی کاناپه نشست.
جونگکوک ، پوزخند به لب پاهاش رو دو طرف پاهای تهیونگ گذاشت و شروع کرد به فشردن لگنش به عضو پسرروبه روش.
-آهههه...فاک...
-اوممم...دوسش داری، تهیونگ؟ دوست داری وقتی کسی مثل من که اجازه ی دست درازی هیچ کس رو به بدنم نمی‌دم ... اینجوری ازت سواری می‌گیرم؟
حرفهای جونگکوک ارتباط مستقیمی با بالا رفتن حرارت بدن تهیونگ داشت.
-می‌خوام سوراخ هرزه‌ت رو برام باز کنی!
تهیونگ گفت و با باز کردن پلک هاش نگاه به چهره ی عرق کرده ی جونگکوک انداخت.
-من آماده ام ... درست مثلِ "آب زلالی که از ژاپن راهش رو به دنیا پیدا می‌کنه"
جمله ای که از دهان جونگکوک خارج شد باعث گشاد شدن مردمک های تهیونگ و بلافاصله بلند شدن سرش شد.
امکان نداشت...امکان نداشت جونگکوک از هویتش با خبر باشه!؟
این جمله...این رمز...فقط و فقط مختص به خودش بود...مختص به کم تهیونگ، که کمتر افرادی از اون با خبر بودند.
فشرده شدن عضوش توسط حفره ی جونگکوک باعث فاصله گرفتن افکارش از واقعیت شد و ناله ی تهیونگ رو بلند کرد.
فعلا...تهیونگ در حال لذت بردن بود.
لذتی که می‌دونست به زودی قراره تموم شه و چشم هاش رو به واقعیت برگردونه!







ادامه دارد...

یه سوال داشتم 😊 با کدوم کارکتر فیک بیشتر از همه ارتباط برقرار می‌کنید؟

𝑴𝒚 𝑵𝒂𝒎𝒆 𝑰𝒔 𝑲𝒊𝒓𝒂Where stories live. Discover now