part 23

956 180 25
                                    


بعد از مطمئن شدن از پلک های بسته ی ماریا، به آرومی از روی تخت بلند شد و با قدم های محتاط به سمت کت مورد نظرش رفت.
دستی داخل جیب کتش انداخت و با پیدا کردن موبایلش ، لبخندی از روی رضایت زد.
فورا از اتاق خارج شد و به سمت سیستم شخصی اش رفت.
با وصل کردن کابل ، به سیستم ؛ با چشم های ریز شده به مانیتور خیره شد و شروع کرد به جست‌وجو کردن.
ماریا ، مهره ی خوبی بود. اون به عنوان یکی از گروه های تیم "وی" به حساب می‌اومد.
درسته که اونها تا به حال "وی" اصلی ، که خودش باشه رو ندیدن.
ولی تهیونگ که می‌دونست! و می‌تونست از این موضوع نهایت استفاده رو ببره.
تمامی فایل های موبایل مورد نظرش رو کپی کرد و با انتقال اونها به سیستمش، دوباره راه اتاق رو در پیش گرفت.
نگاهی به جسم خوابیده ی ماریا کرد و با پشت کردن بهش موبایل رو داخل جیب کتش برگردوند.
-دنبال چیزی میگردی؟
با شنیدن صدای ماریا ،لبخند فیکی زد و به سمتش برگشت.
-صدای زنگ شنیدم عزیزم ، خواستم قطعش کنم که بیدار نشی.
و با همون لبخند فیک، به سمت تخت قدم برداشت.
-ممنون عزیزم.
ماریا گفت و میون بازوهای تهیونگ جا گرفت.
-به هرحال اولویت‌م تویی.
زیر لب زمزمه کرد و ندید لبخند ماریا رو که با تفکر چشم به درب روبه روش دوخته بود.
.
.
.

-سلام من رو به قربانی های قبلی برسون.
با نفرت کلماتش رو به زبون آوارد و لحظه‌ی بعد این رد خون بود که روی صورتش پخش شده بود.
به عقب قدم برداشت و نگاهی به جنازه ی روبه روش کرد.
چرا عصبی بود؟
مگه این کارش نبود؟ مگه برای انتقام گرفتن خودش رو نساخته بود؟
اون داشت انتقام می‌گرفت...ولی چرا بوی خون اذیتش می‌کرد؟
یعنی وقفه ی طولانی ای که این مدت براش ، با وجود تهیونگ ایجاد شده بود این حس ناخوشایند رو در وجودش کاشته بود؟
با دست خونی اش صورتش رو لمس کرد و تازه به یاد اوارد که باید نفس بکشه.
-چه غلطی می‌کنی جونگکوک!زودتر از اون عمارت کوفتی بزن بیرون!
با صدای یونگی ، فورا ماسک مشکی رنگش رو بالا کشید و راه خروج رو در پیش گرفت.
بعد از سوار شدن روی موتورش ، ارتباطی با یونگی برقرار کرد و زمزمه وار صداش رو به گوش دوستش رسوند:
-من..نمیام خونه!
-چی!؟ حالت خوبه کوک؟ با اون دستهای خونی میخوای کجا بری!
-نمیدونم...هیچی نمیدونم.
-برگرد خونه...بیرون امن نیست.
با چشم های ریز خیابون رو از نگاه گذروند و سرعت بیشتری به موتورش بخشید.
-این کشور ، دیگه هیچوقت قرار نیست برای من امن باشه!
-چرا اینجوری حرف می‌زنی! خدای من تو روح دیدی؟ بیا خونه و...
بیشتر از این اجازه ی حرف زدن به یونگی نداد و ارتباطش رو باهاش قطع کرد.
کجا می‌خواست بره؟ اصلا جایی رو برای رفتن داشت؟
معلومه که نه!
اصلا چه کسی از شخصی مثل جونگکوک با دستهای خونی استقبال می‌کرد؟
پوزخندی به حال خودش زد و بدون اینکه متوجه بشه، قطره‌ی اشکی روی گونه اش جاری شد.
قرار بود این انتقام حالش رو بهتر کنه...روح خانواده اش رو شاد کنه...ولی چرا حال خودش خوب نبود؟
چه دلیلی می‌تونست داشته باشه؟
حتما دیوونه شده بود!
با دیدن ساختمان آشنای روبه روش ، به ناگه ایستاد و نگاهی به اطرافش کرد.
کِی راهش رو به این سمت کشونده بود؟
شاید ... شاید تهیونگ تنها کسی بود که می‌تونست بهش پناه ببره.
به هر حال اون هم مثل خودش پرونده ی پاکی نداشت.
اون هم اسمش زبان زد بیشتر مردم دنیا بود.
"ویکتور" ... "کیرا" ...اونها شبیه به هم بودند ، مگه نه؟
با دستهای لرزون و خونی موبایلش رو از جیب شلوارش خارج کرد و دنبال شماره ی تهیونگ گشت.
اون می‌تونست حالش رو خوب کنه...مگه نه؟
.
.
.
همونطور که حوله ی سفیدِ دور گردنش رو جا به جا می‌کرد ، باکسر خاکستری رنگی رو از کشوی روبه روش خارج کرد و شروع کرد به پوشیدنش.
صدای آزاردهنده ی موبایلش، اخم هاش رو به صورتش برگردوند و قدم هاش رو به سمت میز اتاقش هدایت کرد.
با ابروهای بالا رفته به صفحه ی موبایلش نگاه کرد و افکارش رو پس زد.
جونگکوک...این وقت از شب چه کاری باهاش داشت؟
-بله
تماس رو پاسخ داد و با نشنیدن جوابی ، دوباره نیم نگاهی به صفحه ی موبایلش انداخت.
-جونگکوک! صدام رو داری؟
-ته...
-تماس غافل گیر کننده ات رو مدیون چه چیزی هستم؟
باتمسخر زمزمه کرد و در کمال تعجب شاهد جواب پس دادن های همیشگی اش نشد!
-میشه...ببینمت!
مکثی از لحن غمگین جونگکوک کرد و فورا جواب داد.
-البته...کجایی؟
-جلوی در خونت!
-اوه! الان در رو باز میکنم. بیا بالا!
گفت و تماس مشکوکش با جونگکوک رو قطع کرد.
اجازه ای به پر و بال دادن افکارش نداد و فورا شلوار راحتی ای رو به پا کرد.
با بالاتنه ی عریان به سمت درب ورودی خونه قدم برداشت و بعد از کشیدن نفس عمیقی دستگیره ی در رو پایین کشید.
چیزی که می‌دید رو باور نمیکرد!
جونگکوک روبه روش بود...ولی...
ولی جونگکوکی که تهیونگ می‌شناخت ، با جونگکوک روبه روش زمین تا آسمون فرق می‌کرد.
مرد روبه روش ، جدا از چشم های ملتهب و دستهای قرمز رنگش ... به شدت خمیده بود.
انگار که تمام غم و اندوه دنیا رو پسر روبه روش حمل می‌کرد.
-خیلی افتضاح به نظر می‌رسم؟
با شنیدن صدای پسر روبه روش فورا سری تکون داد و راه رو براش باز کرد.
جونگکوک بدون هیچ حرفی وارد خونه شد و تهیونگ هم پشت سرش قدم برداشت.
-بزار برم یه چیز...
-بغلم کن!
متعجب به جونگکوک که همچین درخواستی کرده بود خیره شد و متوجه کم شدن فاصله اشون توسط پسر روبه روش نشد.
-میشه...بغلم کنی...آه..چی دارم میگم من! دستام...اونا خونی‌ان!
و درست مثل پسربچه ها دنبال دستمال کاغذی گشت‌. طوری دستهاش رو پاک می‌کرد که تهیونگ نگران پا پیش گذاشت و فورا اون رو در آغوشش گرفت.
جونگکوک که انگار به این آغوش احتیاج داشته باشه ، دستهاش رو دور بدن تهیونگ حلقه کرد و اون رو بیشتر از قبل به خودش چسبوند.
-تو...خوب نیستی! چی‌شده...کوک؟
-نمیپرسی چرا دستهام خونیه؟
-تا زمانی که حال خودت خوب نباشه...نه!
جونگکوک کمی از تهیونگ فاصله گرفت و همونطور که به چشم هاش خیره بود زمزمه کرد.
-حالم خوب نیست...خیلی وقته که حالم خوب نیست.
لبخند غمگینی زد و تارهای پخش شده روی صورت جونگکوک رو به پشت گوشش فرستاد.
-پس بزار باهم حالمون بد باشه. هوم؟ شراب. نصف شب. پشت بوم...چطوره؟
سری از پیشنهاد تهیونگ تکون داد و از آغوشش فاصله گرفت.
-برو حمام. بدنت بوی خون میده...خونی که برای تو نیست...و من این رو دوست ندارم. تو اتاقمه!
تهیونگ گفت و بدون توجه به جونگکوک ، سمت آشپزخونه قدم برداشت.
دستمال حوله ای روی کابینت رو به دست گرفت و بعد از خیس کردنش، روی رد دستهای خونی جونگکوک کشید.
بدنش خونی شده بود...ولی مگه مهم بود؟
به هرحال جونگکوک حالش خوب نبود.
باید کمی تنقلات آماده می‌کرد تا باهم شب رو ، روی پشت بوم ، صبح کنند.
قبل از اون ، یادش نمی‌رفت که لباس های جونگکوک رو به شومینه منتقل کنه.
به هرحال اونها خونی بودند و باید می‌سوختن...مگه نه؟
**
همراه با سردرد خفیفی چشم هاش رو باز کرد و نگاهی به فضای نا آشنای اطرافش انداخت.
-بیدار شدی؟
دیدن تهیونگ اون هم همراه با سینی صبحانه ، جذاب ترین منظره ی این مدت اخیرش به حساب می‌اومد.
-ما...دیشب مست کردیم؟
-اره...و سکس نکردیم...گفتم شاید بخوای بدونی.
-اوه...
-و موبایلت ... اینقدر زنگ خورد که می‌خواستم مستقیم وارد باسنت کنم.
با به یاد اواردن یونگی ، فورا قدم راست کرد و نگاهی به لباس هاش انداخت.
-من باید برم...و...لباس هات رو میارم.
-لازمشون ندارم...ولی مطمئنی که میخوای بری؟
همونطور که موبایل و سوئیچ موتورش رو بر می‌داشت زمزمه کرد:
-باید برم...ممنون بابت دیشب...نمیدونم چرا ، ولی احساس سبکی میکنم.
جونگکوک گفت و ندید لبخند تهیونگ رو که در حال یاد آوری حرفهای شب گذشته اشون بود.
جونگکوک چیزی رو بخاطر نداشت...مگه نه؟
اون حرفهایی که تو مستی با گریه و عجز به تهیونگ زده بود رو بخاطر نداشت.
و تهیونگ تمام اون حرفها رو مدام ، از دیشب تا به الان مرور کرده بود.
به هرحال اون مست نکرده بود و تمام جملات جونگکوک رو ، با کوچک ترین جزئیات بخاطر داشت.
**
-کجا میخوای بری؟
جونگین پرسید و نگاهی به چهره ی آشفته ی تهیونگ کرد.
-باید برم پایگاه.
-افسر کیم بازخواستت کرده؟!
-چی!؟ نه! خودم دارم میرم پیشش. باید اطلاعات جدیدی رو بهش گزارش بدم تا دست از سرم برای یه مدت برداره.
همونطور که پشت تهیونگ راه می‌رفت با چشم های ریز شده پرسید:
-چه اطلاعاتی؟ راجب کیرا؟
-درسته...راجب کیرا.
گفت و بدون اجازه دادن به جونگین از خونه خارج شد.
تهیونگ خوب نبود...اصلا خوب نبود...
حرفهای جونگکوک اون رو بهم ریخته بود ، ولی نمی‌تونست بیشتر از این نامجون رو منتظر بزاره.
به هرحال باید به نامجون گزارش میداد...باید...





ادامه دارد...
امیدوارم دوباره ، بخاطر ووت و کامنت های کم ؛ مجبور نشم متوقفش کنم♡

•به نظرتون ادامه ی داستان چجوری پیش میره؟

𝑴𝒚 𝑵𝒂𝒎𝒆 𝑰𝒔 𝑲𝒊𝒓𝒂Where stories live. Discover now