the beginning

2K 235 25
                                    

«من میمردم برای اینکه یکی بهم بگه لازم نیست در حد مرگ تلاش کنم تا بی نقص باشم.
من همینجوری ام کافی ام و این اشکالی نداره.
خب هیچوقت کسی بهم نگفت منم فقط آرزوی پوچم رو کنار گذاشتم.»

-پارک جیمین
~~~~~~••{$$}••~~~~~~

"نفس عمیق بکش جیمین.
آفرین پسر.
خیر سرم یه مامور پلیس ام با یه گلوله که نباید کم بیارم و بمیرم."

اینارو مدام با خودش میگفت و بعد دوباره تکرار میکرد مثل پلی لیستی که به زور وارد سرش شده بود. توی سرش داشت داد و فریاد میکشید اما توی واقعیت؟
لعنت بهش. بدجوری گیر افتاده بود.
افراد بلک وینتر (black winter) و باند دیگه ای که حتی اسمش رو هم نمیدونست پشت دری که بهش تکیه داده بود دنبالش می‌گشتن و همو می‌ کشتن.فقط شانس اورده بود که سرشون گرمه هم دیگه است.
خودشم وضع خوبی نداشت.
خون زیادی از دست داده بود و حتی یه گلوله هم براش نمونده بود.
تیر به بازوی دست راستش خورده بود.

هنوزم یادش بود چطور با اعتماد به نفس زل زد تو چشمای مافوقش و گفت هی من بهترین انتخاب برای این مأموریت ام.

یه ماموریت پیش بینی نشده.
فقط ساعات آخر بهشون خبر رسید یه جلسه فوری توی کلاب معروف شهر برگزار میشه که افرادی از باند بلک وینتر توش هستن.

و دقیقا سه ساعت بعد ، جیمین بعد از داوطلب شدن احمقانه اش بهش شلیک شد. اون قرار بود به عنوان یه جاسوس وارد با نفوذترین و بدنام ترین باند بشه.
خب مثل اینکه اون افراد و جلسه یه تله بود. هیچ جلسه ای توی کلاب نبود اما افراد آموزش دیده برای کشتن چرا. در اصل تله ای بود برای باند دشمنشون.
واقعا خوب میجنگیدن طوری که جیمین هم نتونست حریف اون تعداد زیاد افراد بشه هرچی نباشه علاوه بر تعداد ، کیفیت کارشون هم معرکه بود. هنوزم واقعا ماهر بود که تونست پنج تاشون رو بکشه ، دو نفر رو زخمی کنه و مخفی بشه تا نیروی کمکی برسه.میدونید مشکلِ دیگه ، چی بود؟! اینکه اون وسط جنگ خلافکارا گیر افتاده بود. مدتی بود که شایعاتی راجب درگیری دوتا باند قوی و پر نفوذ شنیده بود اما نمی دونست که واقعیت داره. باند بلک وینتر با باند دیگه ای که حتی اسمش هم مشخص نبود که این واقعیت ، نشون دهنده قدرتشون بود.

ده دقیقه از مخفی شدنش می‌گذشت اما نیروی کمکی لعنتی هنوز نرسیده بود.

یاد قیافه خودشیفته اش افتاد که چطور جلوی یکی از افراد باند نشسته بود. خودشم خندش گرفته بود.
با غرور وارد کلاب شد و رفت طرف یکیشون. قرار بود اونو راضی کنه تا جیمین رو وارد باند کنه حتی شده به عنوان پادو. اما اون یارو فقط اسلحه رو کشید و بهش شلیک کرد. احتمالا فکر کرده بود که جیمین دشمنه.
خوشبختانه جیمین هم تونست به موقع از پشت میز خودش رو بندازه پایین و بخاطر این حرکتش تیر به دست راستش خورد.

بعدش حدود نیم ساعت درگیر بودن. در آخر هم جیمین خودشو انداخت تو یکی از اتاق های کلاب تا حداقل نیروی پشتیبانی برسه.

نتیجه خوبی بود نه؟ با سه سال تجربه ، خوب بود.

نفس عمیقی برای کنار گذاشتن این افکار کشید.
الان وقتش نبود. باید روی زنده موندن تمرکز میکرد اما چشماش دیگه داشت سیاهی می‌رفت.
بدنش احتمالا کم آورده بود. واقعا میترسید. اگه بدنش بخاطر از دست دادن خون زیاد دچار شوک و پنیک می شد دیگه نمیتونست زنده بمونه. چندان علاقه ای به زنده موندن نداشت اما به تنها شخص زندگیش که واقعا براش عزیز بود قول داده بود که زنده بر می گرده. جین هیونگ.
بعد از مرگ خانوادش و بعد هم مادربزرگش اون همیشه حواسش به پسر کوچکتر بود و ازش محافظت می کرد.
دوباره یاد وضعیتش افتاد. همیشه همین بود توی حساس ترین لحظات هم به خانواده ای فکر میکرد که دیگه نداشتشون. پدر و مادرش ، مادربزرگش.

انسان واقعا وقتی چیزی رو از دست میده تازه ارزش اون رو درک می کنه.

+واقعا آخر کارم اینه؟ منی که بزرگترین آرزوم داشتن خانواده بود قراره تو تنهایی بمیرم؟ من لعنتی میخواستم ازدواج کنم و بچه دار شم و یکی پاپا صدام کنه. این آرزوی من شاید معمولی ترین چیز زندگی باشه اما فقط کسی که تنهاست می‌تونه درک کنه اینکه تنهایی خفه ات کنه لهت کنه و تو حتی اگه دادم بزنی کسی صدات رو نمی شنوه چه حس مضخرفیه. تنهایی مثل سمی می مونه که به آرومی با رگ و پی بدنت پیوند میخوره و در آخر از درون نابودت می کنه. این جالبه که حتی اگه خودت بخوایی هم نمی تونی از شرش خلاص شی یا اینکه غم انگیزه؟

با شنیدن صدایی از افکار مالیخولیایی اش خارج شد. اسلحه رو توی دستش جا به جا کرد. هرچند خالی بود اما به درد تهدید که میخورد.

از اولم نباید خودشو درگیر می‌کرد.
یکی از خطرناک ترین باند های جهان. 
دقیقا چه انتظار فاکی داشت که با سر پرید تو این کلاب کوفتی؟!
پس چرا نمیرسن؟!

با میکروفونی که توی گوشواره اش بود به فرمانده اطلاع داده بود وضعیت قرمزه اما هنوز نرسیدن اونوقت مدام میگن ما حواسمون به همه چیز هست‌. نگران نباشید و روی کارتون تمرکز کنید.

محض رضای فاک اصلا قصد نداشت با یه گلوله به دستش بمیره.

دیگه داشت نفس نفس میزد. تقریبا یه ساعت بود شایدم کمتر که خون ریزی داشت.  کت چرمش رو بسته بود روی زخمش که کمتر خونریزی کنه.

دیگه نمیتونست چشماش رو باز نگه داره.
خیلی درد داشت.
با شنیدن صدای آژیر پلیس بیهوش شد و نفهمید چی شد.

دیگه هیچ دردی حس نمی‌کرد.

در اصل محیط اطرافش رو هم حس نمی کرد.

هیچ صدا یا نوری نبود.

توی تاریکی پشت پلکاش شناور شده بود.

این یه ذره ترسناک بود.

اون توی کلابی بود که صدای آهنگ کر کننده تا لحظه آخر به گوش می رسید و با صدای شلیک در هم آمیخته شده بود اما الان هیچی نمی شنید یا نمی دید.

فقط یه چیز توی ذهنش پررنگ با تیتر قرمز به چشم میخورد.

"فکر کنم...
دارم میمیرم."

~~~~~~••{$$}••~~~~~~

نظرتون راجب پارت اول چیه؟

واقعا ووت و کامنت هاتون بهم انگیزه میده پس لطفاً یکم انگشتتون رو تکون بدین 😘😂

اگه نقدی راجب داستان دارید کامنت کنید💖

بخدا اگه کامنت نذارید خودم می‌ذارم🥺🥺

Disaster LifeWhere stories live. Discover now