Crave | Per Translation

By StoryTeller_Mia

374K 49.5K 9K

کشش (اشتیاق) | Crave مقدمه: جیمین، جونگ کوک و جین سه تا برادرن که هر سه هم تصادفا لیتل هستن. نامجون، هوس... More

مقدمه
قسمت 1
2-1.
2-2.
اطلاعیه
3.
4.
5 - 1
5 - 2
6.
7.
8.
9.
10.
11.
12.
13.
14.
15.
16.
17.
18.
19.
20.
21.
22.
23.
24.
25.
26.
27.
28.
29.
30.
31.
32.
33.
34.
35.
36.
37.
38.
39.
40.
41.
42.
43.
44.
45.
46.
47.
48.
49.
50.
51.
52.
53.
54.
55.
56.
57.
58.
59.
60.
62.
63.
64.
65. The End

61.

3.3K 475 175
By StoryTeller_Mia

قسمت خیلی طولانیه و در کل 4 قسمت دیگه تا پایان مونده پس اگر دوستش داشتید نظر حسابی بدید.

کشش (اشتیاق) | Crave

61

از دید سوک جین

در حالی که می نالیدم و به عقب تکیه میدادم، گفتم:" بالاخره میخوای بهم بگی کجا میخوایم بریم؟" همسرم به سمت مقصدمون رانندگی می کرد، یک نیشخند روی صورتش بود.

گفت:" وقتی برسیم اونجا می بینی، بیبی بوی. صبور باش."

چشم هام رو چرخوندم، غر زدم:" تو که میدونی من صبر ندارم. اصلا نباید صبر وجود می داشت." دست هام رو جلوی سینه ام حلقه کردم و لب هام رو ورچیدم، نفسم رو بیرون دادم و خودم رو کش دادم. خوشحالم که کت و شلوارم رو عوض کردم و حالا یک بلوز سفید دکمه ای و شلوراک راحت پوشیدم. البته این رو میدونم که اون داره من رو یک جای ساحلی میبره به خاطر اینکه چیزهایی که گفته بود بسته بندی کنم چنین وسایلی بود اما بهرحال خب فکر کنم الان بهتر باشه صبر کنم و یک چرتی بزنم. نمیدونم چقدر زمان خواهد برد تا به خونه ی موقتمون برسیم. صندلیم رو خوابوندم، دراز کشیدم بعد چشم هام رو بستم و سعی کردم طوری دراز بکشم که برای مدت طولانی راحت باشم.

***

" جین، عزیزم؟"

وقتی چنین چیزی رو شنیدم چشم هام رو به آرومی باز کردم، خمیازه کشیدم، گفتم:" رسیدیم؟"

سر به تایید تکون داد و بیرون رفت. هوای بیرون تاریک بود. گوشیم رو از توی جیبم بیرون کشیدم تا زمان رو ببینم که دیدم تقریبا 9 شبه. یک میس کال از____

اما قبل از اینکه ببینم چی شده نامجون اومد و گوشی رو از دستم گرفت.

" قرار نیست بذاری هیچ چیز حواست رو پرت کنه. امشب فقط در مورد من و توئه، بیبی." بهم چشمک زد، گوشی رو توی یکی از چمدون هایی که حتی نفهمیدم کدوم بود فرو برد. نفسم رو رها کردم، تایید کردم و از ماشین بیرون اومدم.

خب فکر کنم حق با اون باشه. فقط یک حس عجیبی دارم. انگار یک چیزی اتفاق افتاده و یک چیزی درست نیست. البته شاید فقط عصبیم؟! سری تکون دادم و سعی کردم آروم باشم. آخه چرا باید اینقدر عصبی باشم. من هر شب کنار همین مردی که دوستش دارم به خواب میرم و هیچ چیزی قرار نیست متفاوت باشه به جز جای خوابیدن مون. همین.

پرسیدم:" میتونیم بریم شنا؟" و کمکش کردم ساک ها رو ببره سمت هتل.

هتل واقعا بی نظیر بود و واقعا نمیتونم برای دیدنش توی نور صبح صبر کنم. خیلی هیجان انگیزه.

اون دست هامون رو توی هم گره کرد، گفت:" البته، عزیزم. فقط قبلش بذار جا گیر بشیم."

به سمت میز رزروشن رفتیم و درحالی که نامجون چیزهایی رو که برای آخر هفته رو رزرو کرده بود رو مرتب می کرد و صحبت می کرد، گوش میدادم. زن مسنی که پشت رزروشن بود کلید کارتی اتاق مون رو بهش داد و به سمت اتاق مون راه افتادیم. من پشت سر نامجون به سمت آسانسور راه افتادم و در حالی که کیف ها رو زمین می ذاشتم با خستگی به گوشه ای تکیه دادم. تمام مدت، جشن مون توی سرم تکرار می شد. انجامش داده بودیم. ما واقعا ازدواج کرده بودیم.

آرزو می کردم که کاش پدر و مادرم بودن و می دیدن. یا حداقل می تونستم مال نامجون رو ملاقات کنم. اون دعوت شون نکرده بود و هرگز هم در موردشون صحبت نمیکنه. شاید بهتر باشه یک روزی درباره اش بپرسم. چون در موردش اذیتم نمیکنه و فکرش رو هم نکردم هیچ وقت این کارو انجام ندادم. با کسالت همین که طبقات از جلوی چشم مون رد میشدن، نگاه می کردم. به نظر می رسید این آسانسور هرگز قرار نیست به طبقه ی ما برسه. البته می دونستم که این ساختمون به غیر از بخش های VIP پنجاه طبقه هست که البته دقت نکرده بودم کدوم طبقه مال ماست.

شاید بهتر بود می پرسیدم اما قبل از اینکه حتی افکارم تموم بشه__ نامجون من رو به سمت دیوار هل داد و با فشار زیادی شروع به بوسیدنم کرد. شوکه شده بودم، واقعا اصلا توقعش رو نداشتم. نالیدم، لب هام رو براش باز کردم تا زبونش زبونم رو لمس کنه. دست هاش پهلوهام رو نوازش کردن و روی رون هام کشیده شدن تا من رو بلند کنند. به دیوار تکیه ام داد و با بی صبری به جلو ضربه ای زد.

از حرکتش نفسم بند اومد، بوسه رو عمیق تر کردم و اجازه دادم تا توی لمسش رها بشم. به نظر میاد هرگز نمیتونم به حد کافی این مرد رو برای خودم داشته باشم. خب خوشبختانه برای من، حالا دیگه رسما ازدواج کردیم و می دونم که قرار نیست نگران این حرفا باشم. اون قانونا و برای همیشه مال منه.

نالید و در حالی که عقب می کشید، گفت:" خدای من، بیبی. میتونم تمام شب رو ببوسمت تو خیلی خوشگلی."

سرخ شدم، سعی کردم روی پاهام بایستم و لباس هام رو مرتب کنم. خدارو شکر که کسی توی این طبقات سوار آسانسور نشد. صدای دینگ آسانسور رسید و من اخم کردم. بالا هیچ شماره ی طبقه ای نوشته نشده، به خاطر همین زمزمه کردم:" جـ-جونی؟"

اون لبخند زیبا و چالدارش رو بهم زد و من رو از آسانسور بیرون کشید. توی تمام طبقه فقط یک در وجود داره. و با توضیح اون فکرم کامل شد و گفت:" من طبقه ی VIP رو برای خودمون گرفتم." و موقع حرف زدن، در رو باز کرد.

چشم هام وقتی که وارد شدم گرد شدن.

"نامجون... تو مجبور نبودی چنین کاری کنی. حتی یک اتاق معمولی هم کاملا عالی بود."

اون گفت:" عا بی خیال. تو واسه ی اینکه اینجوری با من و مشکلاتم کنار اومدی لیاقتت بهرین بهترین هاست." بعد گونه ام رو بوسید. کیف ها رو یک گوشه ی اتاق پرت کرد و دست هاش رو بهم مالید.

"بسیار خب. من میرم خیلی سریع یک دوش بگیرم بعدش هم تا من وسایل رو آماده می کنم تو میتونی دوش بگیری." بهم چشمک زد.

من در حالی که کمی عصبی و مضطرب بودم وسط اتاق ایستادم، گفتم:" چی رو آماده می کنی؟ ما میتونیم فقط کنار هم باشیم و همدیگه رو بغل کنیم و دراز بکشیم و فیلم ببینیم، البته بعد از شنا کردن." این رو گفتم، بهش لبخند زدم و روی تخت نشستم.

گفت:" نگرانش نباش. فقط بشین و ریلکس کن تا من برگردم."

توضیح دادم:" خب پس من وسایل مون رو باز می کنم." این رو گفتم. مشغول خالی کردن وسایل ها و گذاشتن شون توی کمدها و کشو ها شدم. بعد هم پیژامه ی ابریشمی مورد علاقه ام رو آماده کردم.

نامجون کارش خیلی زود تموم شد، زود اومد بیرون. اون بوی فوق العاده ی شامپو می داد و موهای خیس و خوشگلش و اون لباس بلند ابریشمی مشکیش رو هم پوشیده بود. دست خودم نبود و نمی تونستم در حالی که رد میشدم چشم چرونی نکنم. دلم میخواست لمسش کنم اما میدونستم که وقتی کارم تموم شه و از حموم برگردم به همون بغل کردن موقع خواب بسنده می کنم.

وقتی نوبتم به دوش گرفتن رسید، خودم رو با اون شامپو بدن گرون شستم و موهام رو هم شستم. کارم زود تموم شد، در حالی که یک حوله دور خودم می پیچیدم بیرون اومدم. یادم رفته بود لباس هام رو بردارم برای همین رفتم توی اتاق خواب و متوجه شدم خالیه و پیژامه ای که برای خودم روی تخت گذاشته بودم، اثری ازش نیست.

روی تخت یک جعبه ی سفید با یک روبان قرمز بود. با کمی مکث به سمتش رفتم، برش داشتم. سبک بود. لبم رو گاز گرفتم، به آرومی بازش کردم و متوجه شدم یک لباس زیر توری سفید (یک شورت توری سفید و یک لباس سرتاسری سفید صورتی توری) توش بود.

یک نوشته روی جعبه بود که روش نوشته بود 'من رو بپوش.' قلبم شروع به تپیدن کرد.

حوله ام رو از بدنم به زمین انداختم و شروع به پوشیدن این لباس های شیک کردم. تور خیلی نرم و خوبی داره که اصلا حس خارش بهم نمی داد. احساس راحتی دارم و احساس می کنم توش خیلی جذاب شدم. که البته حسابی هم گرونه.

قصد نداشتم در مورد اینکه با هم حتما رابطه داشته باشیم روش فشار وارد کنم اما این داره باعث میشه بابت این آخر هفته حسابی هیجان زده بشم. یعنی ما قراره که انجامش...

صدا زدم:" جونی؟" و به اطراف نگاه کردم، اما به نظر نمی اومد که همین اطراف باشه. یعنی اینکه رفته بود بیرون؟ از اتاق بیرون زدم و دیدم که یک میز چرخدار با کلی توت تازه و شکلات اونجا قرار داره. یک فنجون بزرگ خامه ی زده شده هم کنارشون بود و یک بطری نوشیدنی خوشگل هم کنار همه ی این دسرها قرار داده شده بود.

به سختی آب دهنم رو قورت دادم، فورا خودم رو جلوی اون خوراکی ها رسوندم و یک یادداشت کنارشون بود که گفته بود 'من رو بخور.' خب با افتخار انجامش میدم. نالیدم، یکم از توت فرنگی ها رو توی شکلات زدم و بعد توی خامه خوابوندمش و توی دهنم گذاشتم. یکم از آبش روی چونه و لباسم ریخته شد. اَه لعنت!

یک بار دیگه صدا زدم:" نامجونا!" اما هنوزم تنها بودم. یکم دیگه توت خوردم و دوباره به سمت اتاق خواب برگشتم که با دیدن چیزی که اونجا بود از جا پریدم. یک چیزی روی تخت بود که قبلا وجود نداشت.

پس این نشون میداد که اون همین اطرافه. چشم هام رو از بامزگی و کیوتیش چرخوندم، بطری روغن بدنی که روی تخت گذاشته بود رو برداشتم. بوی وانیل میداد، لبم رو گاز گرفتم. نوشته ای که روش چسبیده بود رو برداشتم 'من رو بمال، بچش.'

بسیار خب، حالا واقعا کلی هیجان زده ام. نگاهی به اطراف انداختم، چشمم به بالکن افتاد. دیدم که همسرم به نرده ها تیکه داده و داره به اقیانوس نگاه میکنه. هنوز لباس بلندش تنش بود و یک گلاس شراب قرمز هم توی دستشه.

فورا خودم رو به حمام رسوندم و اون روغن خوشبو رو روی تمام بدنم مالیدم. وقتی که توی اتاق برگشتم روی تخت نشستم و صبر کردم. یک چند دقیقه ای طول کشید، اما نامجون با لبخندی که رو لبهاش نشسته بود وارد اتاق شد.

"به نظر خیلی خوشگل میای، جینی."

از حرفش سرخ شدم، شروع به بازی بازی کردن با گوشه ی لباسم کردم. می دونستم که حسابی بوی وانیل میدم. اون به سمتم اومد و لیوان دوم شراب رو به دستم داد. دیدم که محتوای لیوان، سطحش کمی حباب حباب داره و نشون میداد کمی بهش، گاز اضافه شده.

خدیدم، گفتم:" میخوای حسابی مستم کنی؟"

نیشخند زد، گفت:" دستم رو شد. اما چیزی نیست که نگرانش باشی، بیبی. بهم اعتماد کن." چشمک زد.

در حالی که با کمی شک از بالا تا پایین بهش نگاه می کردم یکم از نوشیدنی چشیدم، گفتم:" واقعا خیلی خوشمزه هست." اومد کنارم و روی تخت زانو زد و گفت:" حالا برام همش رو بنوش، بیبی. تا آخرین قطره اش رو." صداش عمیق و تاریک بود، بدنم فورا بهش واکنش نشون میداد. توی چشم های خمار شده اش نگاه کردم و تا آخرین قطره اش رو نوشیدم. به خاطر عجله ام، چند قطره ای ازش روی چونه و گردنم چکید. اون نالید، به جلو خم شد و اون مایع چسپبناک رو از روی گردنم لیسید، بعد من رو روی تخت دراز کرد. با بیخیالی لیوان رو رها کردم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم و موهاش رو کشیدم اون زبونش رو بین لب های نیمه بازم کشوند و روی زبونم رو لمس کرد.

دست هاش با حالت مالکیت روی بدنم کشیده شد و بهم حس خواسته شدن و جذاب بودن رو القا می کرد.

نالیدم:" نامجون..."

عقب کشید، توی چشم هام زل زد. میتونستم ببنیم کلی رمز و راز پشت عمق چشم هاش وجود داره.

گفت:" دوستت دارم، همسرم."

لبخند زدم، گفتم:" منم دوستت دارم، همسر خودم." با دستبندهای عروسی مون بازی بازی کردم، گفتم:" میدونی...مجبور نیستیم کار خاصی انجام بدیم. من توقعی ندارم که..." اما با بوسه اش ساکتم کرد و گفت:" هیشش. این ماه عسل ماست. معلومه که قراره بهت عشق بورزم." کنارم زمزمه کرد و ادامه داد:" قراره کاملا قدر بدنت رو بدونم و بپرستمت. تا زمانی که اسم خودت رو فراموش کنی. فقط اسم من رو به یاد بیاری."

از فکرش نالیدم، گفتم:" مطمئنی؟"

گفت:" صد البته. من تمام زندگیم رو منتظر عشق ورزدین به تو بودم، کیم سوک جین. و الان قرار نیست این رو قدرش رو ندونم."

سر به تایید تکون دادم، به آرومی روی بالش ها دراز کشیدم. اون هم بلند شد تا وسایلی که لازم داشت رو بیاره. بعد با همون بطری روغن وانیلی و یک کاندوم به اتاق برگشت.

از بی صبری رون هام رو بهم کشوندم. پاهام رو با زانوش از هم باز کرد و بینشون قرار گرفت. کاندوم رو توی دستش بلند کرد و در حالی که بهم زل زده بود، گفت:" بهم اعتماد داری؟"

گفتم:" بیشتر از هر چیزی بهت اعتماد دارم. همیشه نامجون." و واقعا هم همینطور بود. این حقیقتی بود که می دونستم اون هرگز کاری نمیکنه که بهم صدمه بزنه.

بهم لبخند زد، کاندوم رو توی سطل کنار تخت پرت کرد. کمی با تعجب و گیجی بهش زل زدم و پیش خودم فکر کردم یعنی نظرش راجع به عشق ورزیدن بهم عوض شد؟

در اون روغن خوشبو رو باز کرد و یکم از اون روغن رو روی دست ریخت و شروع به ماساژ دادن درون رون هام کرد و دور لباس زیر خیسم دستش رو حرکت داد. پریکامم از روی تور لباس رو خیس کرده بود. لب هام رو لیسیدم، از حس خوبی که داشت بهم دست میدادن، نالیدم. اون به آرومی با دندونش کمکم کرد لباس توری بلندم رو در بیارم و به آرومی در حالی که سینه ام رو ماساژ میداد، دستش رو روی سرسینه هام میکشوند. نفسم حبس شد و سعی کردم رون هام رو ببندم اما بدنش که بین پاهام قرار گرفته بود، جلوی این کارم رو می گرفت.

نیشخند، گفت:" بچرخ، بیبی."

از دید نامجون

تا حالا توی زندگیم اینقدر عصبی و مضطرب نبودم. اون روی شکمش چرخید، من با دیدن بدن نرم و خوشگلش که زیر تماس لمس من می درخشید، نالیدم. زبونم رو از پایین ستون فقراتش تا پشت گردنش کشیدم. مزه ی شیرین وانیل رو میتونستم حس کنم. از تماسم نالید و کمی جا به جا شد. در حالی که نیشخند میزدم، به لیسیدن پوستش ادامه دادم و به آرومی لباس زیر توسی و گارتر توریش رو که خودم براش تهیه کرده بودم با دندون از بدنش کنار کشیدم.

. حلقه ی توری و معمولا کشی که دور رون یک پا بسته میشد و زمانی عروس ها به نماد باکره بودن شب عروسی می پوشیدن.

زبونم رو روی پشت و پیچ و خم باسنش کشوندم، به آرومی پاهاش رو از هم فاصله دادم تا زبونم رو واردش کنم.

از تماسم نالید و پاهاش رو بیشتر از هم فاصله داد، تا بهم فضای بیشتری بده. به جلو رفتم، در حالی که می چشیدم و می مکیدم، مزه ی وانیل رو روی ورودیش حس می کردم. می تونستم طعم بدن شویی که استفاده کرده بود رو روی بدنش حس کنم. بطری روغن رو دوباره برداشتم و با بی صبری مستقیم روی ورودی حساسش خالی کردم تا خودم رو بیش از این هیجان زده کنم. زمان خیلی خیلی زیادی بود که اون لعنتی رو می خواستم.

از حرکتم هیسی کشید، من انگشتم رو واردش کردم و سعی کردم که باهاش نرم برخورد کنم. اون واقعا تنگ بود. نالیدم و صورتم رو بین پاهای از هم باز شده اش فرو بردم و زبونم روی بدنش حرکت دادم تا لذتش رو بیشتر بکنم. سعی میکردم تا حد ممکن با لذت آماده اش کنم. بعد از چند دقیقه آروم گرفت و شروع به ناله کرد. از همین استفاده کردم، یک انگشت دیگه اضافه کردم و اونها رو به جلو و عقب بردم تا زمانی که حس کردم راحت تر حرکت می کنند. از دست آزادم استفاده کردم تا کمر و شونه هاش رو ماساژ بدم. به جلو خم شدم و گونه اش رو بوسیدم.

" خیلی دوستت دارم، جین. ممنونم که تو هم من رو دوست داری و روی زندگیت بهم اعتماد کردی." کنارش زمزمه کردم، کاملا تحت تاثیرش قرار گرفته بودم.

اون سرش رو به سمتی چرخوند و نگاهی به چشم های آروم من انداخت.

اشک گوشه ی چشمش جمع شده بود اما داشت لبخند میزد و گفت:" من تمام زندگیم رو برای یکی مثل تو صبر کرده بودم، نامجون. من باید از تو تشکر کنم که پیدام کردی و هر چیزی که توی زندگیم نداشتم رو بهم دادی. البته که بهت با تمام زندگیم اعتماد دارم به خاطر اینکه تو هم همین اعتماد رو به من داری. من واقعا قبل از تو زندگی درست رو تجربه نکرده بودم و فقط وجود داشتم، بی زندگی." اعتراف کرد.

من پیشونیم رو روی پیشونیش تیکه دادم، به آرومی انگشتام رو از بدنش جدا کردم، گفتم:" هرگز ناامیدت نمی کنم. بهت قول میدم تمام قدرتم رو به کار بگیرم تا همیشه تو رو خوشحال و شاد نگه دارم."

دماغش رو بالا کشید، گونه هام رو توی دست هاش گرفت تا راحت تر ببوستم. گفت:" میدونم. حالا بهم عشق بورز لطفا. دارم برات دیوونه میشم."

با دهن بسته خندیدم، سر تکون دادم و برگشتم سر کارم. اون رو روی کمرش برگدوندم تا بتونم به راحتی توی چشم های خوشگلش نگاه کنم. حوله رو از تنم در آوردم، بدنم رو کامل براش لخت کردم تا تمام شکوهش رو به نمایش بذارم. من براش کاملا به سفتی و سختی سنگ شده بودم. اون نالید و به آرومی دست هاش رو روی عضلات شکم و عضوم کشید. سرم رو به عقب پرت کردم و اون در حالی که دست هاش رو دور عضوم حلقه می کرد و بالا و پایین می برد نالیدم. لعنت.

"خیلی حس خوبیه، بیبی. عاشق لمس هاتم." سرخ شد، دستش رو دور عضوم تنگ تر کرد و انگشتش رو روی سر عضوم کشید. از لذت هیس کشیدم، با صدای عمیقی زمزه کرد، گفت:" تـ-تو خیلی خوشگل و خوشتیپی. خوشحالم که مال منی. هرگز کسی اجازه نداره و نمیتونه تو رو اینطوری ببینه یا لمست کنه."

نیشخند زدم، گفتم:" البته که اینطوره. تمام اینها__تمام وجودم__مال توئه. برای همیشه."

خودم رو روی بدنش پرت کردم تا دوباره بتونم لب هاش رو ببوسم. تمام احساسات و عقشم رو توی حرکاتم گذاشتم. بعد پاهاش رو از هم فاصله دادم و خودم رو روی ورودیش تنظیم کردم. اون دست هاش رو روی سینه ام قرار داد و به چشم هام زل زد. آب دهنش رو به سختی قورت داد، گفت:" مـ-مطمئنی که به کاندوم نیاز نداری؟ منظورم اینکه...من بهت اطمینان دارما...اما فقط یکم عصبیم، فکر کنم." سعی کرد حرف بزنه، من متوقف شدم، گفتم:" میخوای برم کاندوم بیارم؟ اگر بخوای انجامش میدم. اگر آماده نیستی حتی همین الانشم میتونیم متوقفش کنیم. من هرگز، تو رو به چیزی مجبور نمی کن. فقط بهم بگو که چی میخوای."

لبش رو گاز گرفت، چشم هاش رو روی بدنم حرکت داد، گفت:" مـ-من این رو واقعا میخوام. اما فقط یکم ترسیدم. من برای مدت طولانی ای میخواستم که با تو باشم و حالا، حالا واقعا داره اتفاق می افته..." نالید و همینطور که خجالت زده شده بود، گفت:" من فقط یکم عصبیم. لـ-لطفا آروم ادامه بده."

لب هاش رو بوسیدم تا ترسش رو متوفق کنم، گفتم:" من بهت صدمه نمیزنم. قول میدم." روی لبهاش گفتم و بعد از یک ثانیه اون سر به تایید تکون داد:" پس ادامه بده."

در حالی که هنوز می بوسیدمش، دستم رو روی بدنش کشوندم، سرسینه اش رو لمس کردم و بعد دستم رو آروم روی عضوش بالا و پایین کشیدم و باعث شدم که شروع به ناله کنه. لبهام رو به همون سمت حرکت دادم و لیسیدن ها و لمس سرسینه هاش قبل از اینکه بوسه هام رو به شکمش برسونم ادامه داشت، بعد به عضوش رسیدم. دستم رو برداشتم و لبهام رو جایگزینش کردم.

نفسش حبس شد، بی اختیار انگشت هاش رو توی موهام می پیچوند به جلو ضربه ی کوتاهی زد. می دونستم که دارم هم زمان هم بهش لذت میدم و هم آرومش می کنم. پس ادامه دادم. در حالی که می مکیدم و به لیسیدنم ادامه می دادم سه تا از انگشتام رو درونش فرو بردم و باعث شدم که نفسش حبس بشه. دوباره نالید، از روی عضوش عقب کشیدم و خودم رو روی ورودیش تنظیم کردم. انگشتام رو عقب کشیدم و عضو دردناکم رو به آرومی وارد حلقه ی تنگ عضلاتش کردم.

چشم هاش گرد شد و محکم شونه هام رو چسبید. ناخون هاش توی شونه ام فرو رفتن و فقط گفت:" آخ! د-درد داره."

مکث کردم، به چشم های خیسش زل زدم.

"زیاد طول نمیکشه، تقریبا کامل وارد شدم. بهم اعتماد کن، بیبی." بهش یادآوردی کردم.

در حالی که لب هاش میلرزید اما سر به تایید تکون داد. کمی بیشتر خودم رو به جلو بردم و هر چند ثانیه، کمی مکث می کردم تا بالاخره کامل درونش قرار گرفته بودم. زیر لب فحشی دادم و میتونستم حس کنم که اگر یک ثانیه ی دیگه مکث کنم ممکنه همون لحظه به اوج برسم. هرگز فکر نکرده بودم که بتونم این حس خوب رو باهاش تجربه کنم. اینقدر بی پوشش که اولیه ترین نیازهای انسانیم رو اونقدر بی پرده باهاش تجربه کنم. اینقدر نزدیک به همدیگه.

حتی از تمام تصوراتم هم حس خیلی خیلی بهتری داره. توی رویاهام حتی نتونسته بودم تصور چنین لحظه ی خوبی رو بکنم.

وقتی شروع به حرکت کردم، ناله هاش کمی بیشتر شد و من به آرومی شروع به ضربه زدن کردم، می گشتم و می گشتم تا اینکه صدای ناله اش بلند شد "جونی!" وقتی این رو گفت، کمرش رو زیرم خم کرد.

نالیدم، سرعتم رو بیشتر کردم، در حالی که دو طرف باسنش رو می گرفتم، گفتم:" پـ-پیداش کردم."

ناله های شیرین و گریه هاش باعث میشدن بیشتر بخوام داشته باشم و با تمام وجود به کارم ادامه بدم. داشتم بهش تمام چیزی رو که هر دو می خواستیم و مدت زیادی بهش میل و کشش داشتیم، بهش تقدیم کنم. در حالی که نفسش داشت بند می اومد، گفت:" مـ-من دوستت دارم...خدای من...این خیلی حس...حس خیلی خوبیه... اما چطوری؟"

در حالی که نفسم رو حبس می کردم، روش سقوط کردم. دست هاش رو گرفتم و انگشتامون رو بهم گره کردم.

"به خاطر اینکه این حس درستیه. تو و من...ما. سرنوشتمون اینطوریه. دوستت دارم."

اشک هایی که توی چشم های خودم حلقه زده بود، نادیده گرفتم.

اینقدر همه چیز پر از احساسات بود که تا حالا همچین چیزی رو حس نکرده بودم. هرگز هیچ چیزی با هیچ کدوم از پارتنرهای قبلیم به چنین میزان درجه ای از احساس نرسیده بود. مردی که فکر می کردم دوستش داشتم. دختری که فکر کرده بودم عاشقش شدم. نه هیچ کدوم. اونقدر احساسات درستی نداشتم. و خوشحالم که با هیچ کدوم از اونها به هیچ سرانجامی نرسید که بتونم حالا پیش این مرد قرار بگیرم. هم روح من. پارتنر فوق العاده ی من.

جین رون هاش رو دورم حلقه کرد و نالید:" الانه هاست که...دارم...دارم میام!" بدنش رو با کلی حس به سمت من حرکت داد. نالیدم، می تونستم حس کنم که خودم هم دارم به اوج می رسم. زمان خیلی زیادی بود که این حس رو نداشتم. انگار که دوباره من هم، همین بار اولم بوده باشه. که البته واقعا هم اولین باریه که برام مهم بوده و اولین باریه که به حساب میاد.

اون نالید، گفت:" بیشتر." من در حالی که می غریدم، چرخوندمش و اون رو بالا قرار دادم و اجازه دادم پاهاش دو طرف پهلوهام قرار بگیرن.

بهش گفتم:" ازم سواری بگیر. چیزی که میخوای رو به دست بیار، بیبی."

در حالی که سرخ شده بود، دست هاش رو روی سینه ام حائل کرد و شروع به بالا و پایین بردن بدنش کرد تا بتونه یک ریتم درست رو پیدا کنه. باسنش رو گرفتم و کمکش کردم حرکت کنه و تا زمانی که هر دوتامون کاملا با هم همانگ شده بودیم به این حرکت ادامه دادیم. حرکات مون کم کم داشت نامنظم، عجولانه و گرسنه پیش می رفت.

بدنش به خاطر عرق، داشت می درخشید و صورتش درخشش خاصی داشت. حرکاتش کم کم بریده بریده شد.

می تونستم نبض زدن عضوش رو در حالی که به اوج رسیده و روی سینه و شکمم خالی شد ببینم. در حالی که می نالیدم، به فاک دادنش ادامه دادم و کمکش کردم تا نقطه ی اوجش رو کامل کنه و سعی کردم من هم به مال خودم برسم، گفتم:" آره...بیبی..."

اون روی سینه ام سقوط کرد، به دنبال لب هام گشت تا با گرسنگی ببوستم. هنوز باسنش رو با من حرکت می داد تا من هم به حسش رسیدم...

محکم باسنش رو توی نقطه ای متوقف کردم و کامل درونش خالی شدم. پرش کردم و این بیشترین میزانی بود که تا حالا به اوج رسیده بودم و هرگز حس کرده بودم. بین لب هام ناله کرد و سفت شدن عضلاتش رو دورم حس می کردم و همین باعث می شد که بلرزه.

با همین حس می تونستم یک به اوج رسیدن دیگه رو که بینمون داشت اتفاق می افتاد رو حس کنم.

اسمم رو نالید:"جـ-جونی..." انگشتام رو بین موهاش کشیدم، اون در حالی که روم دراز کشیده بود کاملا خودش رو رها کرد. عضوم رو از ورودیش که حالا لیز شده بود بیرون کشیدم. می تونستم کام خودم رو حس کنم که ازش بیرون و روی رونم میچکه اما اهمیتی نداشت.

هیچ کدوم از ما حرف نمی زدیم. فقط روی این حس خوب و سکوتمون غرق شده بودیم. بعد از چند دقیقه ای نفس هامون به حالت عادی برگشت و آروم شدیم. به آرومی چرخوندمش تا کنارم قرار بگیره. با خجالت بهم نگاه کرد و من دماغش رو بوسیدم.

لبخند زد، گفت:" هیچ وقت نشد ازت بپرسم آخرین قرار دکترت چطور پیش رفت..."

در حالی که می دونستم به خاطر کارهام فهمیده، نیشخند زدم و سری تکون دادم:" من خوب شدم، بیبی. کاملا پاکه پاکم و هر دوتامون کاملا ایمنیم. بهت قول میدم."

توصیح داد:" هرگز بهت شک نکردم؛ حتی یک لحظه و یک بار. میدونستم که هرگز کاری نمی کنی که سلامت و امنیتم به خطر بی افته."

لبخند زدم:" یکی از دلایلی که دوستت دارم همینه. اینکه اینقدر بهم ایمان داری، عشقم."

جواب داد:" البته که اطمینان دارم. تو همسر و ددیمی. اگر نتونم به تو اعتماد کنم، پس به کی میتونم؟"

دست هام رو دورش محکم تر کردم، گفتم:" درستشم همینه. من همیشه همسر و ددیت باقی خواهم موند. هرگز از اینکه چیزی که نیاز داری رو بهم بگی نترس."

گفت:" ...نامجون؟"

گفتم:"بله، عشقم؟"

ادامه داد:" فکر کنم نیاز دارم...یک بار دیگه به فاکم بدی."

چشم هام رو چرخوندم، خودم رو بین رون هاش نشوندم، گفتم:" خب...فکر کنم درستش هم همین باشه چون کلی زمان از دست رفته بوده که باید جبرانش کنیم. به هر حال بهتره که از این آخر هفته استفاده ی کامل رو ببریم."

اون هم ریز ریز خندید و می تونستم اعتراف کنم که این بهترین صداییه که توی تمام زندگیم شنیدم.

Continue Reading

You'll Also Like

49.4K 7.6K 21
امپراطور جئون جونگکوک به لونا خودش کیم تهیونگ علاقه ای نداره لونا که دیگه نمیتونه این شرایط رو تحمل کنه تصمیم میگیره بدنش برای همیشه ترک کنه چی میشه...
67.3K 11.6K 65
_ولی من لایق خداحافظی بهتری بودم. +هیچکس خداحافظی نمیکنه مگر اینکه دوباره بخواد ببینتت ، بدون خداحافظی رفتم چون دیگه هیچوقت نمیخواستم تا آخر عمرم ببی...
39.9K 5.9K 30
كابوى كيم، مرد عياش و قماربازى كه يكشنبه‌ شب‌هاى آخر هر ماهش توى كازينو و روی تخت‌ گرمش سپرى می‌شد، این بار طعمه‌ی جدید و بازنده‌ی میز و تختش رو پیدا...
83.1K 7.2K 107
ترجمه ی یسری از مانهواهای هیونلیکس. Translation of several manhwas about Hyunlix.