Crave | Per Translation

By StoryTeller_Mia

351K 47.7K 8.8K

کشش (اشتیاق) | Crave مقدمه: جیمین، جونگ کوک و جین سه تا برادرن که هر سه هم تصادفا لیتل هستن. نامجون، هوس... More

مقدمه
قسمت 1
2-1.
2-2.
اطلاعیه
3.
4.
5 - 1
5 - 2
6.
7.
8.
9.
10.
11.
12.
13.
14.
15.
16.
17.
18.
19.
20.
21.
22.
23.
24.
25.
26.
27.
28.
29.
30.
31.
32.
33.
34.
35.
36.
37.
38.
39.
40.
41.
42.
43.
44.
45.
46.
47.
48.
49.
50.
51.
52.
53.
54.
55.
56.
58.
59.
60.
61.
62.
63.
64.
65. The End

57.

3.1K 456 132
By StoryTeller_Mia

کشش (اشتیاق) | Crave

57

از دید جیمین

شروع کرد:" جیمین تو الان واقعا داری خیلی غیرمنطقی رفتار میکنی."

به دوست پسرم چشم غره رفتم و دست هام رو دور سینم حلقه کردم و پاهامو به زمین کوبیدم.

"فکر نمیکنم همچین چیزی باشه. فکر میکنم همین الان هم منطقی ام که دلم بخواد از مردی که با بیخیالی من رو باردار کرده و بهم قول داده تا ابد مراقبم باشه درخواست رسمی ازدواج داشته باشم. چطور میتونی بگی این غیر منطقیه؟ تهیونگ و هوبی ازدواج کردن. حالا هم جین هیونگ. چرا من نمیتونم این خوشحالی رو داشته باشم؟" و اشک توی چشم هام حلقه زد و شروع به گریه کردم.

اون نالید و صورتش رو توی دستهاش ماساژ داد:" به خاطر اینکه من به ازدواج باور ندارم، فهمیدی؟چرا نمیتونیم همینجوری که هستیم بمونیم و همدیگه رو دوست داشته باشیم و منم بدون اینکه بخوام اون کارای اضافه رو انجام بدم مراقبت باشم؟"

با گریه گفتم:" من میخوامش. من اون تاییده ی ازدواج که نشون بده ما به هم متصل شدیم رو میخوام. من گل های تو ازدواج و اون کیک رو میخوام. منم دلم میخواد حلقه ی فانتزیم رو به همه نشون بدم و راجع بهش پز بدم. چرا هیچ وقت نمیزاری اون چیزی که میخوام رو داشته باشم؟ این عادلانه نیست." گریه کردم و سرتکون دادم.

" ازدواج یه چیز بیهوده و غیرلازمه. چرا داری اینطوری میکنی؟ وقتی تهیونگ و هوبی ازدواج کردن اینطوری نبودی."

توضیح دادم:" به خاطر اینکه منم میخوام مثل جین هیونگم باشم. میخوام چیزی که اون با نامجون داره رو منم داشته باشم."

یونگی غرید:" پس برو باهمون کوفتی ازدواج کن."

داد زدم:" ازت متنفرم. تو بدجنس ترین و وحشتناک ترین آدمی هستی که تاحالا دیدم."

یونگی درحالیکه بلند میشد گفت:" میدونم. تو هر روز مطمئن میشی که این رو بهم یادآوری کنی. لعنت؛ جیمین! من هرکاری بتونم انجام میدم تا تو رو خوشحال کنم اما این یکی رو نمیتونم. چرا نمیتونی مثل همیشه کارای دیگه ایی رو ازم بخوای؟ چرا همیشه مجبوری چیزی رو ازم بخوای که نمیتونم انجامش بدم؟ ازدواج یه تصمیم دو نفرست و منم نمی خوامش." و درحالیکه من رو از سر راهش کنار میزد بیرون رفت.

با عصبانیت به در لگد محکمی زدم و به سمت تخت دوییدم‌. خودم رو روش پرت کردم و شروع به گریه کردم. آخه چرا؟ چرا اون من رو دوست نداره؟ ازدواج قدم خیلی بزرگیه، میدونم. اما اینکه به فاک دادن پسری که هنوز به سن قانونی نرسیده و باردار کردنش هم قدم بزرگیه، چرا تونست یکی رو انجام بده اما اون یکی رو نمیتونه؟ اگر واقعا براش مهمه، چرا نمیتونه این رو برای من انجام بده؟ چرا نمیتونه فقط باهاش کنار بیاد تا من رو خوشحال کنه؟

درحالیکه می غریدم بالشتم رو پرت کردم تا یکم آروم بشم و از اتاق بیرون زدم. درحالیکه چشم هام رو پاک می کردم جونگ کوک رو پیدا کردم که توی اتاق خودش تکی نشسته بود و به نظر ناراحت میرسید.

پرسیدم:" کوکی؟!"

سرش زو بالا آورد و یه لبخند روی لبش اومد:" مینی!"

به سمتش رفتم و در رو بستم:" چی شده؟"

به سختی آب دهنس رو قورت داد و چونه ایی بالا انداخت:" هیچی."

نگاهی بهش انداختم و گفتم:" من تورو میشناسم. نمیتونی بهم دروغ بگی، لطفا."

دستش رو گرفتم و انگشت هامون رو توی هم حلقه کردم:" باهام حرف بزن"

نفسش رو رها کرد و گفت:" بم بم از دست من عصبانی ایه."

" چرا؟ اونکه به نظر خیلی مهربون میاد؟"

چشم هاش رو چرخوند و نفسش رو بیرون داد و زمزمه کرد:" چون من با تهیونگ و هوبی خوابیدم."

فکم افتاد و سرخ شدم:" خدای من!کوکی کوچولوی من بالاخره یه مرد شده."

با لبخند صورتش رو توی دستهام گرفتم و مستقین لب هاش رو بوسیدم و خندیدم.

غرغر کرد و آروم من رو کنار زد:"بس کن! این قضیه جدیه."و سرتکون داد:" اون و مارک و من...ما یه جورایی باهم توی رابطه اییم. اون ها هردو تاشون می دونستن که من چه حسی درمورد هوبی و ته داشتم و باهاش مشکلی نداشتن. ما حتی راجع به این قضیه حرف زدیم و اونا گفتن باهاش مشکلی ندارن اما حالا بم بم ۱۸۰ درجه تغییر رفتار داده و من نمیتونم درکش کنم."

سرم رو به سمتی خم کردم و گفتم:" شاید اون واقعا خیلی خیلی تو رو دوست داره."

" اما اون مارک رو داره. مدت زیادی حتی قبل از اینکه من بیام با مارک قرار میذاشته. اینطور نیست که فقط من و اون بوده باشیم. من نمیدونم باید چیکار کنم. دلم نمیخواد از دستش بدم اما نمیتونم راجع به کاری که کردم متاسف باشم. من خوشحالم که بار اولم رو به تهیونگ و هوبی دادم."

لبخند زد. به نظر میرسید که خجالت کشیده.

گفتم:" من برات خوشحالم. چرا انقدر عمیق با احساساتت میجنگی؟ اگر واقعا انقدر دوست شون داری چرا ترکشون کردی؟ چرا رفتی سراغ دیگران؟ فکر می کنم فقط باید مدرسه رو تموم کنی و برگردی پیش شون‌. ما هممون هم میدونیم که اونا همینطوری چقدر تورو دوست دارند."

توضیح داد:" میترسم. وقتی بچه بیاد اونا سرگرمش میشن و دیگه نمیتونن اونجور که لازم دارم مراقب من باشن‌، باید مراقب بچه ی واقعی باشن، و من فقط باعث ایجاد استرس ناخواسته میشم."

توی بغلم گرفتمش و گفتم:"من واقعا فکر میکنم که شماها میتونید از پسش بربیاید، فقط کافیه باهاشون حرف بزنی. مطمعن باش کاری میکنن از پسش بر بیای."

لبش رو گاز گرفت و سرتکون داد:" نمیدونم. فکر میکنم باید با مارک و بم بم راجع به همه ی این چیزها حرف بزنم و بگم چه احساسی دارم."

پرسیدم:" میخوای یه رابطه ی کامل رو باهاشون تجربه کنی؟"

گفت:" میخواستم."

" یعنی دیگه نمیخوای؟"

توضیح داد:" نه تا وقتی که بم بم میخواد اینجوری عوضی بازی دربیاره.‌هر بار بهش فکر میکنم فکرم به شب گذشته برمیگرده."

کوکی سرخ شد و من بهش لبخند زدم و کرم ریختم:" خب، تو داری بزرگ میشی."

حرف رو عوض کرد و گفت:" حالا از قضیه ی من که بگذریم، تو و یونگی چطورید؟ شنیدم داد می زدید."

لب هام رو برچیدم و گفتم:" اون با من ازدواج نمیکنه. اما من واقعا میخوام ازدواج کنم، و اون حتی نمیخواد به خاطر من هم شده بهش فکر کنه. من دارم این بچه رو به دنیا میارم اما اون حتی نمیتونه همچین چیزی که میخوام رو بهم بده."

پرسید:" حالا ازش پرسیدی که چرا انقدر ضد ازدواجه؟ شاید یه دلیلی داره که همچین فکری میکنه."

از اینکه حق با اونه خوشم‌ نمیاد. واقعا شانسی برای یونگی نذاشتم که خودش رو توضیح بده. که البته شک دارم که همچین کاری می کرد.

گفتم:" نمیدونم. فکر میکنم انقدری که من دوستش دارم دوستم نداره. شایدم به خاطر بچه باشه؟"

کوکی نگاهش رو چرخوند و گفت:" واقعا؟مگه نمیبینی اون دیوونته؟ نگاهش کن چطور با همه چیز کنار میاد؟ تو یه دیوونه ی لعنتی ایی."

بهش توپیدم:" هی!"

از دید یونگی

درحالیکه فحش می دادم، خودم رو به دفتر کارم رسوندم و در رو قفل کردم‌. بعد یه بطری ودکا بیرون کشیدم و سرکشیدم. با عصبانیت به میز کارم مشت زدم.

از دعوا کردن متنفرم و به نظر میاد این تنها کاریه که ما انجام میدیم. درست همون زمانی که به نظر میرسه همه چیز داره خوب پیش میره، همیشه یه چیزی اتفاق میوفته. من واقعا برای دوست هام خوشحالم، راست میگم، اما متنفرم که ابن باعث شده جیمین اینطوری رفتار کنه. اون قبلا هیچ وقت راجع به ازدواج حرف نمیزد، اینکه تا ابد باهم باشیم اصلا مشکلی نیست. من که دیگه حس اینکه بخوام برم جاهای مختلف و رابطه های یک شبه داشته باشم رو نداشتم‌ انقدر سرم شلوغ بود و استرس داشتم و انقدر سر دوست پسر کوچولوی جذابه کله داغم درگیر بودم و دوستش دارم که نخوام جای دیگه برم. پس چرا نمیتونه به همین اندازه راجع به تصمیم من احترام بزاره و همین رابطه رو قبول کنه؟

واقعا داره خودخواهانه رفتار میکنه و هیچ درنظر نمیگیره که منم دلایل خودم رو دارم. من سعی کردم هرچیزی که میخواد رو بهش بدم اما واقعا این یکی رو دیگه نمیتونم. بطریم رو سرکشیدم و سعی کردم به تمام ازدواج هایی که دیدم خراب شده و به هم ریخته فکر نکنم.

اینهمه رابطه های یک شبه ایی که داشتم ، توی بیشترشون پارتنرشون توی خونه منتظر شون بوده. همین برای من کافیه که بدونم عنوانی به اسم ازدواج نمیتونه آدم هارو کنار هم نگه داره. حتی یک بارهم یه آدم ازدواج کرده رو ندیدم که دلش نخواد با من به خونه بیاد و باهام رابطه داشته باشه؛ هرگز! و میتونم بگم اصلا ارزشش رو نداره.

ازدواج مسلما یه نمایش الکیه که فقط پول رو هدر میده و مشکلات بیشتری درست میکنه. باعث میشه مردم بیشتر دلشون بخواد فرار کنند و مشکلات شون رو جای دیگه ایی رها کنن.

نفسم رو بیرون دادم و ضربه هایی که روی در اتاقم میخورد رو نادیده گرفتم. البته ضربات متوقف نشد، با یه ناله از جا بلند شدم و fازش کردم. جیمین به سختی وارد شد و در رو بست. به نظر دیگه عصبانی نمیومد. بیشتر شبیه کسایی که احساس گناه می کنن که البته صحنه ی تعجب برانگیزی بود.

با یه صدای کوچولو پرسید:" داری...نوشیدنی میخوری؟"

بطری رو سمت دیگه ایی گذاشتم و صورتم رو مالیدم:" نه زیاد‌. چیه جیمین؟ چی میخوای؟"

لبش رو کمی گاز گرفت و با شَک سعی کرد به چشم های من نگاه کنه و گفت:" متاسفم. باید بهت شانس این رو میدادم که خودت توضیح بدی و بگی که چه تصمیمی راجع به این قضیه داری، من اشتباه کردم‌."

به دوست پسر خوشگلم نگاه کردم. چشم های قهوه اییش گرد شده بودن و هنوز هم پر از بیگناهی کودکانه بودن که خیلی دوست داشتم. بدن کوچیکش به جز شکم بالونیش که بیرون زده بود خوش رنگ بود و به نظر خیره کننده میومد.

وای، لعنت! خیلی دوستش دارم.

دلم نمیخواد ازدواج همچین چیزی که داریم رو از بین ببره و ازم دورش کنه یا حتی بدتر؛ باعث بشه انقدر استرسی بشم تا کارهای مسخره و اشتباه انجام بدم و من رو از اون دور کنه.

من خودم رو خیلی خوب میشناسم‌. وقتی که حس کنم جایی گیرافتادم و دارم می ترسم تصمیمات اشتباه میگیرم. انقدری مرد هستم که بخوام اعتراف کنم ترسیدم.

گفتم:"مشکلی نیست." نگاهم به بطری نیمه خالی افتاد:" نباید سرت داد می زدم."

اون دوباره نشست و به نظر بالغ و جدی می رسید:" حالا صادقانه بهم میگی که چرا نمیخوای باهام ازدواج کنی؟ میترسی که ازم خسته بشی؟"

گفتم:" نه بیبی، من تورو دوست دارم" نفس عمیقی گرفتم و گفتم:" من کارهای زیادی توی زندگیم کردم مینی‌. چیزهایی که از بابت شون به خودم افتخار نمیکنم. و همین ها باعث شده که مردم رو بشناسم و نتونم به راحتی به کسی اعتماد کنم‌."

چند بازی پلک زد و پرسید:" خب، پس یعنی تو یه خونه خراب کن بودی؟"

از جملش از جا پریدم اما تایید کردم:" آره، خیلی بیشتر از اونی که بخوام حتی بهش افتخار کنم. اونها هیچ وقت نمیگن نه. هرکدوم شون رو که روشون دست گذاشتم انقدر برای رها کردن زندگی کسل کنندش و پارتنرش له له میزد و التماس می کرد که حتی نمیتونم نام ببرم. من دلم نمیخواد که ازدواج با ما چنین کاری کنه. ازدواج باعث میشه مردم گیر بیوفتن و من میترسم این همه چیز رو عوض کنه. باعث میشه طوری بشیم که به هم کم توجهی کنیم. نمیخوام چیزی که الان داریم رو خراب کنم."

دهنش رو باز کرد تا حرف بزنه اماهمون موقع دوباره بستش. به نظر می رسید که داره واقعا به حرفام فکر میکنه.

گفت:" درک میکنم." بلند شد و تاتی تاتی اومد روی پاهام نشست و من کمی جابه جا شدم تا جا برای شکمش باز کنم.

دختر کوچولومون.

با خجالت به پایین نگاه کرد و گفت:" فکر میکنی این شانس وجود داره که نظرت رو به خاطر ما عوض کنی؟"

اعتراف کردم:" نمیدونم."

لب هاش رو جمع کرد و فقط گفت:"حداقل میشه... میشه یه مدل دیگش رو انجام بدیم؟"

به آرومی رون هاش رو مالیدم و گفتم:" چطور؟"

لب هاش رو گاز گرفت و اروم به سمتم خم شد تا سرش رو روی شونم بزاره:" میشه حداقل یه حلقه بهم بدی؟ میشه حداقل نامزد کنیم؟ مجبور نیستیم حالا حداقل یه روز خاص رو درنظر بگیریم. من فقط میخوام یه چیزی که نشونه ی عشق مون باشه رو همراهم داشته باشم."

بهش فکر کردم:" فقط یه حلقه میخوای؟ بیبی، یه بچه به اندازه ی کافی یادآور کننده و با ثبات نیست؟"

این رو بهش گفتم و درحالیکه بازیگوشانه من رو میزد، آخی گفتم.

گفت:" نه، به خاطر اینکه اون واقعا از سر عشق من و تو ساخته نشده. درسته که آرزو می کردم اینطور بود اما نبوده. پس نه، من میخوام که تو کاملا رسمی ازم درخواست کنی و حداقل این خیال رو بهم بدی. میتونی این کار رو بکنی؟ اینکه حداقل این فانتزی رو که بخوام همسر تو باشم رو داشته باشم. زیاد شکایت نمیکنم که واقعی نیست."

صورتش رو توی دستهام گرفتم و به نرمی بوسیدمش‌. زبونم رو توی دهنش چرخوندم و از مزش لذت بردم.

" اگر این واقعا چیزیه که تورو راضی میکنه، برات یه حلقه میگیرم. اما ازدواج نه، باشه؟" این رو کاملا براش واضح کردم.

بهم لبخند زد.درحالیکه هنوز می تونستم ناراحتی رو توی چشم هاش ببینم، فقط نگاهش رو بهم دوخت و سر تکون داد:" اگر این رو بهم بدی، اجبارت نمیکنم باهام ازدواج کنی. به علاوه، اینطوری وقتی دخترمون بزرگ تر شد میتونم بهش دروغ بگم که ازدواج کردیم. دلم میخواد یه حلقه داشته باشم که وقتی اون بزرگ شد و خواست ازدواج کنه حلقه رو بهش بدم."

به سختی آب دهنم رو قورت دادم و راجع به این قضیه فکر کردم. گفتم:" من متاسفم جیمین، بیبی من."

اون شونه ایی بالا انداخت و درحالیکه با انگش تهاش بازی می کرد تا از نگاهم فرار کنه گفت:" اینطوری عادلانه نیست که مجبورت کنم چیزی رو که نمی خوایش رو انجام بدی. میدونم که باید خوشحال باشم که شاهزاده ی جذابم رو بدست آوردم. فکر کنم اصلا نیازی هم به برگه ی ازدواج رسمی نداشته باشم."

دوباره بوسیدمش و گفتم:" ممنون بیبی بوی‌."

تایید کرد و درحالیکه بینیش رو جمع می کرد گفت:" اییی، مزه ی بدی میدی."

خندیدم و گفتم:" آره." و بقیه‌ی ودکا رو دور انداختم تا اون رو راحت تر تو دستم بگیرم.

بهش پیشنهاد دادم:"حداقل اینجوری میتونی به جین کمک کنی تا برنامه ی ازدواج رو بچینه و اینطوری هم میتونی تجربه رو از طریق اون داشته باشی."

لب هاش رو برچید و گفت:"خیلی خوب، اما به هرحال تو یه حلقه ی خیلی گرون بهم بدهکاری. و یه عالمه بستنی و یه ماساژ!!"

نیشخند زدم و گفتم:" خیلی خب. اما تو هم اون باسن خوشگل و تنگت رو بعد از اینا بهم بدهکاری." و از لحن کرم ریزانه ی خودش برای گفتنش استفاده کردم و درحالیکه هردوتامون داشتیم لذت می بردیم، باسنش رو تو دستم فشار دادم. خندید و سرخ شد:" یونی!"

خندیدم و اَدا ش رو درآوردم:" بیبی بوی!"

ادامه داد:" نکن منحرف."

درحالیکه کرم می ریختم گفتم:" تو واقعا توقع داری وقتی دوست پسر جذابم اینجوری تو دست هامه کار دیگه ایی انجام بدم؟"

به نظر خوشحال م یرسید. فقط گفت:"خیلی خوب. فکر کنم حق با تو باشه."

"معلومه که حق با منه؛ همیشه حق با منه."

جواب داد:" نه خیرم‌. هیچ هم اینطوری نیست، آقا."

" هی، اینجوری صدام نکن. باعث میشه حس کنم خیلی پیر شدم. این ته انحرافه که با یه بچه به کوچولوییِ تو باشم."

ریز خندید و گفت:" حق با توئه. تو واقعا یه پیرمرد چندش پیری. و تازه مثل اون ها هم رفتار میکنی."

غریدم و لب پایینیش رو گاز گرفتم:" بیبی، حالا 'پیرمرد' رو نشونت میدم. فقط صبر کن و ببین تحمل من تو تخت چقدر با حرفی که الان زدی کاملا مخالفه. خودت هم تا همین الان خوب متوجهش شدی."

حسابی سرخ شد و گفت:" فقط بزار یه بار هم من برنده شم دیگه."

" نه خیر. این تو استایل من نیست خوشگلم."

. منظورش اینه با کسانی که ازدواج کرده بودن خوابیدی و همرهای شون کردی خیانت کنن

Continue Reading

You'll Also Like

140K 16.1K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
53.6K 8K 23
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...
94.6K 11.4K 17
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
50.8K 6.5K 53
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...