Crave | Per Translation

By StoryTeller_Mia

372K 49.4K 9K

کشش (اشتیاق) | Crave مقدمه: جیمین، جونگ کوک و جین سه تا برادرن که هر سه هم تصادفا لیتل هستن. نامجون، هوس... More

مقدمه
قسمت 1
2-1.
2-2.
اطلاعیه
3.
4.
5 - 1
5 - 2
6.
7.
8.
9.
10.
11.
12.
13.
14.
15.
16.
17.
18.
19.
20.
21.
22.
23.
24.
25.
26.
27.
28.
29.
30.
31.
32.
33.
34.
35.
36.
37.
38.
39.
40.
41.
42.
43.
44.
45.
46.
47.
48.
49.
50.
51.
52.
53.
55.
56.
57.
58.
59.
60.
61.
62.
63.
64.
65. The End

54.

3.2K 487 119
By StoryTeller_Mia

کشش (اشتیاق) | Crave

54

از دید جیمین

"الآن چیزی هست که بخوای به ددی بگی؟" نگاه گناه کاری به خودم انداختم، دهنم پر از کوکی بود. یک بسته اُوریو باز کرده بودم که کنارم کل زمین و لباس هام رو پوشونده بود. یک گالن شیر که تا نیمه اش رو خورده بودم کنارم روی زمین گذاشته بودم و پیراهنمم خیس و چسبناک بود.

سرم رو تکون دادم و با دهن پر گفتم:" اووم، نـ-نه."

می دونستم که شبیه یک سنجاب با دهن پر شدم. یونگی نالید، سرش رو تکون داد و در حالی که درباره ی بچه های پر انرژی و دوست پسرهای رو اعصاب غرغر می کرد، نگاهی به این بهم ریختگی ای که درست کرده بودم انداخت. کوکیم رو فورا جویدم و می خواستم سریع بلند شم اما نتونستم. شکم بزرگم که حسابی هم گرد شده بود نمی­ذاشت، حتی نمی­تونستم با موفقیت رون هام رو ببینم!

به نظر می اومد که انگار سه قلو توی دلم باشه. نالیدم و دست هام رو برای ددی دراز کردم اما اون برگشت توی آشپزخونه، چشم هام پر از اشک شده بود. گفتم:" به مینی کـ-کمک کن!"

نفسش رو با صدا بیرون داد، دست هام رو گرفت و کمکم کرد تا بلندشم.

گفت:" حسابی بهم ریخته شدی، بیبی بوی." بعد لپ هام رو توی دست هاش گرفت و بینیم رو بوسید، اضافه کرد:" و همینطور چسبناک." چینی به دماغش انداخته بود که باعث شد ریز ریز بخندم، سعی کردم لباس خیسم رو دربیارم و روی زمین انداختمش.

"وقت حمومه!" به سمت پله ها دویدم و تقریبا قبل از اینکه یونی بگیرتم نزدیک بود روی پله ها به زمین بخورم که اون به موقع گرفتتم. مجبورم کرد تا آروم تر راه برم و باقی راه دستم رو گرفت، اخم و لب ورچیدنم رو نادیده گرفت.

دستور داد:" همین جا بشین و تکون هم نخور؛ مگر اینکه دلت اسپنکی (در کونی) بخواد." مجبورم کرد روی سرویس بشینم تا حمومم رو آماده کنه.

با دستور فریاد زدم:" حباب ها و اردک هام یادت نره!" و دستم رو روی شکمم حائل کردم که تقریبا میشه گفت به عنوان استراحتگاه بازو ازش استفاده می کردم.

تایید کرد:" خیلی خب."

نگاه من بی اختیار روش چرخید و منتظر موندم تا اینکه با دیدن کوکی که از کنار اونجا رد میشد نفسم حبس شد، داد زدم:" کوکی! وقت حمومه!" به سمتش دویدم و کشوندمش تو.

اون چند باری پلک زد و نگاهی به ددی انداخت، گفت:" میخوای این دفعه من مراقبش باشم؟"

وفتی از یونی پرسید، یونی فقط شونه اش رو بالا انداخت و از حموم بیرون رفت، گفت:" باشه. پس من میرم براش لباس بیارم." و در رو بست.

و وقتی که کوکی داشت کمکم می کرد تا شلوار و شورتم رو دربیارم با خوشحالی خندیدم و به بالا و پایین پریدم. پریدم توی وان و اون با دقت لباسش رو در آورد تا بتونه بیاد تو و مراقب من باشه.

بهم لبخند زد و با هم شروع به بازی با اسباب بازی ها کردیم. خیلی وقت میشد که بازی نکرده بودیم. ددی هیچ وقت باهام از این بازی ها نمیکنه! دلم خیلی برای کوکی تنگ شده بود.

وقتی که داشت از حمام می­رفتیم بیرون، با دقت بهش نگاه کردم. از فضای لیتلی بیرون اومده بودم پس پرسیدم:" کوکی حالت چطوره؟"

شونه ای بالا انداخت، گفت:" خوبم. واقعا مدرسه ام رو هم دوست دارم."

خندیدم و در حالی که تیشرت و شلوارکم رو می پوشیدم، گفتم:" تو واقعا از بم بم و مارک خوشت میاد، درسته؟"

کمی سرخ شد، گفت:" خب آ-آره."

ابرویی بالا انداختم و در حالی که منتظر جوابش بودم گفتم:" خب حالا انجامشم... میدونی که چی رو میگم، انجامشم دادی یا نه؟"

سرفه کرد، گفت:" نه! منظورم اینکه... خب نه راستش."

توضیح دادم:" هیچ مشکلی با انجامش نیست ها، میدونی که اگر اونها از وسایل مراقبتی استفاده کنند و مطمئن باشی که عاقبتت مثل من نمیشه، نباید نگران باشی." نفسم رو رها کردم، دستم رو روی شکمم کشیدم. توضیح دادم:" من خیلی احمق و خام بودم. منظورم اینکه، الآن با یونگی خوشحالم اما بعضی وقت هام فکر میکنم که چرا هیچ وقت فکر این رو نکرد که مراقب من باشه و این واقعا بی مسئولیتیش رو نشون میده."

اون سرش رو تکون داد و به تایید گفت:" آره، من متاسفم، جیمین. البته به نظر میاد که حسابی تغییر کرده باشه، مشخصه که دوست داره."

نفس عمیقی گرفتم، گفتم:" مطمئنم که دوستم داره. منم دوستش دارم. اما فقط بعضی اوقات س-سخته." خودم رو مجبور کردم که نذارم ناراحتیم روم کنترل پیدا کنه، نمی خواستم حتی اعتراف کنم چی باعث شده بود که دلم بخواد وارد فضای لیتلیم بشم.

لبه ی وان نشستم و سعی کردم به هر جایی به جز اون نگاه کنم، گفتم:" دلم برای اینکه یکی رو برای حرف زدن داشته باشم تنگ شده. جین هیونگ مسائل و مشکلات مربوط به خودش و جونی هیونگ رو داره و من هم دلم نمیخواد اذیتش کنم. ته ته هم به هر حال بارداره و اما اون، خب سنش از من بیشتره و ازدواج کرده."

کوکی من رو توی بغلش کشید، گفت:" همه چیز درست میشه، جیمین. تو خیلی هم خیلی آدم ها رو داری که اینجا هستن، دوستت دارن و میخوان کمکت کنند."

در حالی که دماغم رو بالا می­کشیدم، پیراهنش رو گرفتم و اون رو محکم تر بغل کردم، گفتم:" میدونم اما فقط بعضی وقت ها خیلی حس سنگینی ای. میترسم، کوکی. وقتی که استرس دارم، یک دفعه وارد فضای لیتلی میشم و وقتی وارد فضای لیتلی میشم، خیلی راحت ممکنه به خودم یا بچه صدمه بزنم. این اواخر خیلی استرس داشتم. یونگی زیاد سرزنشم نمیکنه اما میدونم که اون هم داره خسته میشه و این عوض شدن مود هام و اذیت های فضای لیتلیم خستش کرده."

گفت:" شاید باید درباره ی این قضیه با یونگی حرف بزنی. به هر اون پدر بچه ات، دوست پسر و مراقبته. اون باید بدونه که چه احساسی داری. همیشه باید بدونه."

بهم یادآوری کرد، گفتم:" میدونم من فقط...فقط میترسم."

گفت:" از چی میترسی؟"

جواب دادم:" از اینکه بدونم چی داره در موردم فکر میکنه یا اینکه چه حسی راجع به همه ی این قضایا داره. فکر کردم اگر که فقط این قضیه رو نادیده بگیرم همه ی مشکلات خودشون از بین میرن."

کوکی گونه ام رو بوسید، گفت:" برو باهاش حرف بزن، مینی. اینطوری برای هر دوتان بهتره."

از دید یونگی

بعد از اینکه بهم ریختگی آشپزخونه رو مرتب کردم، نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودم رو آروم کنم. میدونم که جیمین دست خودش نیست. علاوه بر اون کاملا عاشق شیرینه و البته من هم این اوخر یکم زیاده از حد جلوی شیرینی خوردنش رو گرفته بودم. اما اون واقعا گاهی میتونه کاملا خستم کنه. وقتی که لیتله حسابی پر انرژی و خشن میشه. باورم نمیشه که تقریبا از اون پله های لعنتی داشت می افتاد! اگر اونجا نبودم که جلوش رو بگیرم و کمکش کنم، احتمال داشت که حسابی به خودش صدمه بزنه یا حتی بچه رو از دست بده. حتی نمیتونم میزان عصبانیتم رو درست نشون بدم. چون اگر این کار رو بکنم همه چیز فقط بدتر میشه و به خاطر همین که نمیتونم احساساتم رو بروز بدم دارم دیوونه میشم. میترسم برم سر کار و تنهاش بذارم. الان که دیگه مدرسه هم نمیره و هیچکس هم وقت نداره بهش توی خونه درس بده.

سعی میکنه وقتی همه سر کار هستن و دارن به کارهاشون میرسن، کلاس های آنلاینش رو بگیره. تهیونگ هم که بیشتر وقت ها خونه هست، اکثرا خوابه. وقتی که دوباره به سمت حمام برگشتم قصد داشتم یک نگاهی بندازم و ببینم حال و اوضاعش چطوره، که شنیدم دارن حرف میزنن. سرم کنار در گذاشتم و چشم هام رو بستم. احتیاج به یک استراحت دارم. این کار واقعا استرسیه. متنفرم که بگم؛ اما باید اعتراف کنم که دلم برای زندگی بی استرس و بی مسئولیت قبلیم، تنگ شده. این خیلی سخته که بخوای به جای یک نفر به اندازه ی سه نفر کار کنی و زحمت بکشی. اینکه، مراقب و محافظ یک شخص دیگه باشی. اون هم نه هر شخصی؛ یک شخص باردار که حتی یک بزرگسالم نیست. بعضی وقت ها میترسم که آماده نباشم. بعضی وقت ها خیلی دارم سخت تلاش میکنم اما فقط دلم میخواد یکم بزنم بیرون.

دلم میخواد فقط برای یک روز مین یونگی باشم. نه ددی باشم. نه یونی باشم. نه عوضی فرد توی خونه. نه تنبیه کننده. نه حتی پدر یا دوست پسر یک نوجوون باردار مودی که خواسته هاش سریع تغییر میکنه.

دلم میخواد که فقط یونگی باشم.

بعد از کمی مکث در زدم و جیمین در رو باز کرد. یکم بهم لبخند زد، واضح بود به خود بزرگش برگشته. جونگ کوک برام سر تکون داد، از کنارم رد شد و رفت به آخر راهرو.

نگاهی به دوست پسر کوچولوم انداختم که سعی میکرد نگاهش به نگاه من نیوفته. به آرومی پرسید:" میشه حرف بزنیم؟"

دستش رو گرفتم، گفتم:" البته." و به سمت اتاق خوابمون راه افتادیم.

اون روی تخت پرید و به دست هاش نگاه کرد. در حالی که رو به روش روی صندلی چرخون میزم می نشستم، گفتم:" خب، راجع به چی می­خواستی حرف بزنی؟"

با زمزمه گفت:" بابت یکم پیش... متاسفم."

گفتم:" مشکلی نیست، جیمین."

اون سرش رو تکون داد، گفت:" نه مشکلیه. میدونم که لیتل بودنم داره تبدیل به یک مشکل میشه. اما واقعا نمیتونم جلوش رو بگیرم. این اواخر خیلی استرس داشتم، فقط بی اختیار اتفاق می افته." لبش شروع به لرزیدن کرد.

در حالی که نفسم رو رها می کردم، چشم هام رو چرخوندم و دست هاش رو توی دستم گرفتم.

" این چیزیه که من براش اینجام، درسته؟"

جواب داد:" اما این نباید همیشه اینجوری باشه. منم به هر حال یک بزرگسالم. باید یاد بگیرم که با این چیزها و مشکلات زندگی کنار بیام. حتی شده برای بچه. گاهی دیگه این زیاده رویه، یونگی." چشم هاش رو پاک کرد و ادامه داد:" من ترسیدم. فـ-فکر نمیکنم واقعا آماده ی مادر شدن باشم."

وقتی این اعتراف رو کرد، چند لحظه ای طول کشید تا جوابش رو بدم. اما بلآخره روی پام کشوندمش و در حالی که پشتش رو می مالیدم و می ذاشتم گریه کنه، گفتم:" من متاسفم، جیمین. همش تقصیر منه. هرگز نباید بهت دست میزدم. تو به خاطر من توی این موقعیت گیر افتادی. من متاسفم، بیبی." این رو براش زمزمه کردم، لب های اشکی شده اش رو بوسیدم.

در حالی که سکسه اش گرفته بود، گفت:" من دوستت دارم. من هم مـ-می خواستم که با تو باشم اما... اما آرزو می کنم..."

جواب دادم:" میدونم، بیبی بوی. منم بی فکر و خودخواه بودم. متنفرم از اینکه چنین بار سنگینی رو روی دوش چنین پسر بی گناه و زیبایی گذاشتم. من لبخند تو رو از بین بردم." این رو گفتم، توی اون لحظه واقعا از خودم متنفر شدم.

لعنت! من واقعا خیلی خودخواهم. اینجا نشستم، دارم در مورد مشکلات و هرزگی های خودم شکایت میکنم وقتی که جیمین با چنین مشکلات بزرگی باید دسته و پنجه نرم کنه.

بهش گفتم:" تو همیشه میتونی با من صحبت کنی، بیبی بوی."

جیمین با صداقت اعتراف کرد:" دلم نمیخواد اذیتت کنم."

گفتم:" اصلا اذیتی نیست. به عنوان یک دوست پسر و مراقب، این وظیفه ی منه! من اینجا خواهم بود. شاید گاهی وقت ها سر حوصله نباشم یا بیشتر وقت ها عوضی بازی در بیارم اما مراقب تو و بچمون خواهم بود." بهش توضیح دادم، صورتش رو توی دستام گرفتم و به چشم های خوشگلش زل زدم.

سر به تایید تکون داد، گفت:" یونگی، تو از من مـ-متنفری؟ گاهی آروز میکنی که هیچ وقت من رو نمی­دیدی؟ فکر میکنی که من زندگیت رو بهم ریختم و نابود کردم؟" وقتی خیلی جدی و بالغانه این رو ازم پرسید، کمی مکث کردم. واقعا به جوابی که می­خواستم بدم فکر کردم، با دقت کافی جواب دادم:" نه همچین فکری نمی کنم اما نمیگم که اصلا برام سختی ای نداره."

کمی غمناک لبخند زد و انگشتامون رو توی هم پیچوند:" مشکلی نیست. میدونم که چه احساسی داری." و دوباره به چشم هام نگاه کرد، گفت:" بعضی وقت ها... بعضی وقت ها من هم همین فکر رو می کنم. نمیخوام بهش فکر کنم اما میکنم. بعضی وقت ها از تو متنفر میشم که اینجوری نابودم کردی یا آیندم رو ازم گرفتی. متاسفم." وقتی این رو گفت بینیش رو بالا کشید.

قلبم از شنیدن کلماتش به درد می اومد اما حق نداشتم ناراحت بشم. اون دست خودش نیست که بخواد چنین احساسی داشته باشم و نمیتونم بگم که درست نیست. واقعا من از بین بردمش، خیلی خیلی دفعات زیاد، اذیتش کردم. واقعا آینده اش رو ازش گرفتم. واسه همین هم هست که جین مدت اینقدر طولانی ای ازم متنفر بود.

بهش گفتم:" تو اجازه داری ازم متنفر باشی، جیمین. هر چقدر که دلت بخواد میتونی ازم متنفر باشی." گونه اش رو بوسیدم و ادامه دادم:" اما من بازم بدون در نظر گرفتن همه اون ها کنارت خواهم بود. بدون در نظر گرفتن هیچ چیز."

گفت:" واقعا، بدون در نظر گرفتن هیچ چیز؟"

گفتم:" آره. بدون هیچ چی. من درد، ناراحتی و استرست رو ازت میگیرم. همه این ناراحتی هات رو پیش من بیار تا بارهای روی دوشت رو سبک کنم."

جواب داد:" اما این در مقابل تو خیلی منصفانه نیست." من هم جواب دادم:" خب من هم با تو منصفانه رفتار نکردم. اینجوری حداقل این باعث میشه که مساوی بشیم."

Continue Reading

You'll Also Like

100K 8.1K 59
_Bullet_ گلوله_ _یه اسلحه زمانی خطرناک میشه که گلوله داشته باشه_ ـ ـ ـ [ اسـمـش هـفـت تـیر ولـی شـیـش مـاشـه داره] [ پـنـج تـا تـیـر ولـی یـک گـلـول...
217K 26K 85
"تمام شده" کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولو...
71.3K 11.6K 35
تهیونگ، امگاییه که تو یه خانواده ی متعصب به دنیا اومده یه روز که داره از مدرسه بر میگرده مزاحمتی براش ایجاد میشه و بعد از اون به خاطر حرفایی که پشتش...
13.9K 2.7K 45
« کوکمین » قمار .... برنده و بازنده ... یک بدهی ... یک شرط ... یک زندگی ... یک بازی.... برگه هایی که ورق خورند ... تقدیر ادم ها را نوشتند ... ش...