Crave | Per Translation

By StoryTeller_Mia

373K 49.5K 9K

کشش (اشتیاق) | Crave مقدمه: جیمین، جونگ کوک و جین سه تا برادرن که هر سه هم تصادفا لیتل هستن. نامجون، هوس... More

مقدمه
قسمت 1
2-1.
2-2.
اطلاعیه
3.
4.
5 - 1
5 - 2
6.
7.
8.
9.
10.
11.
12.
13.
14.
15.
16.
17.
18.
19.
20.
21.
22.
23.
24.
25.
26.
27.
28.
29.
30.
31.
32.
33.
34.
35.
36.
37.
38.
39.
40.
41.
42.
43.
44.
45.
46.
47.
48.
49.
51.
52.
53.
54.
55.
56.
57.
58.
59.
60.
61.
62.
63.
64.
65. The End

50.

3.6K 512 106
By StoryTeller_Mia

کشش (اشتیاق) | Crave

50

از دید جونگ کوک

غر زدم:" زود باش و گرنه از پرواز جا می مونیم!" با عجله ساکم رو بستم و پرتش کردم روی شونه ام. به خاطر اینکه تمام شب بیدار بودیم و یک سری کارها... از همون کارها... داشتیم از زنگ هشدارمون جا و خواب مونده بودیم به خاطر همین دیرمون شده بود.

کلیدها و پاسپورتم رو برداشتم و به مارک و بم بم که دم در ایستاده بودن خودم رو رسوندم. قفل کردیم و یک تاکسی تلفنی گرفتیم و یکم بیشتر پول دادیم فقط برای اینکه بتونیم از این ترافیک صبحگاهی زودتر به فرودگاه برسیم.

بم بم پرسید:" استرس داری؟ بالآخره مدتی میشه که خونه نرفتی." بعد دستش رو توی دستم گذاشت. مارک بازوم رو به آرومی فشار داد.

جواب دادم:" خب یکم. هیجان زده ام که دوباره ببینمشون. دلمم براشون تنگ شده. فقط نمیدونم دقیقا باید چه توقعی داشته باشم از چیزی که می بینن."

مارک حرفم رو قطع کرد، گفت:" منظورت مراقب های قدیمی و قبلیتن؟"

سر به تایید تکون دادم، گفتم:" نمی خوام ناراحت بشن یا صدمه ببینن. تهیونگ وقتی که میخواستم برم همون جوریشم خیلی عصبانی بود. میترسم که این... بدترش کنه."

سر تکون داد و گفت:" میدونی چیه، مجبور نیستی حالا بهش بگی که ما باهات چه رابطه ای داریم. فقط بهشون بگو که هم اتاقی و دوستتیم که حقیقتم هست. بذار بحث های عمیق تر رابطه و این چیزا فعلا بین خودمون باقی بمونه."

بم بم با لحن کرمآلود گفت:" آره. ما میتونیم فضایی که لازم داری رو بهت بدیم. ما فقط میخوایم خانوادت رو ببینیم و همش بتونیم راجع بهشون صحبت کنیم. مخصوصا برادر بزرگ فوق العادت!"

لبخند زدم، یکم عصبیتم کاهش پیدا کرد، گفتم:" باشه. اینجوری نیستش که بخاطر داشتن تون خجالت بکشم و یا نخوام که در موردمون بدونن فقط..."

مارک با کمی عدم اطمینان مکث کرد، گفت:" مشکلی نیست. ما درک می کنیم. اگرم موقعی چیزی بین ما و تو یا اونها اتفاقی بیوفته...بازم مشکلی نیست. تو هنوزم کلی احساسات مخلوط در مورد اونها داری که قابل درکم هست. بم بم و من تا زمانی که بدونیم تو دوباره مال ما خواهی بود و پیش ما بر می گردی، میتونیم درک کنیم."

با کلی احساسات و قلب ذوب شده بهش نگاه کردم، گفتم:" و-واقعا؟"

سر به تایید تکون داد و گونه ام رو بوسید و بم بم هم محکم بغلم کرد.

گفت:" کاملا مطمئن باش که مشکلی نیست. میتونی هر وقت که آماده بودی بهشون بگی. مسلما دیدار اول خیلی وقت مناسبی برای گفتن چنین چیزی نیست. بذار اول ما رو بشناسن، بدونن که ما چطوری هستیم و رابطمون چیه بعد خودشون درک خواهند کرد که ما به اندازه ی کافی مراقبت هستیم."

تایید کردم و گفتم:" باشه پس." این رو توی ذهنم ثابتش کردم.

به موقع به فرودگاه رسیدیم و سوار شدیم که من کل سفرمون توی هواپیما رو خوابیدم. یکی دو بار تو طول سفر بیدار شدم تا اینکه نهایتا به سئول رسیدیم.

بعد از کش و قوس دادن، ساک هامون رو برداشتیم و از فرودگاه اومدیم بیرون. من فورا چشمم به نامجون و جین افتاد که کنار ماشینشون منتظر ما بودن. لبخند زدم و براشون دست تکون دادم، دوتا _دوستانم_ رو دنبال خودم کشوندم، گفتم:" هیونگ!" و خودم رو توی بغلش پرت کردم. اون وقتی من رو دید محکم بغلم کرد و به گریه افتاد.

نامجون وسایلم رو گرفت و خودش رو به دوستانم معرفی کرد. در حالی که یکم اشک توی چشمانم جمع شده بود، نگاهی به ماشین انداختم و کمی ناامید شدم که جیمین اونجا نبود.

جین به لب های جمع شدم لبخند زد:" جیمین وقت دکتر داشت. ببخشید کوکی واقعا نمی تونست وقت دکترش رو عقب بندازه."

وقتی این رو برام توضیح داد، گفتم:" مشکلی نیست. من فقط برای دیدنش خیلی بی طاقتم." بعد دوتا پسرها رو جلو کشوندم و گفتم:" هیونگ، اینها دوست ها و هم اتاقی های من، مارک و بم بم هستند."

چشم هاش با دیدن این دو پسر مسلما خوشتیپ گرد شد و اونها رو هم همینطور که من رو بغل کرده بود بغل کرد. میتونم بگم که با دیدن این صحنه یکم حسودیم شد، اما نامجون بغلم کرد و گفت:" دلم برات تنگ شده بود، کوک. خونه و هیچی بدون تو مثل همیشه نیست." لبخند زد و جین اعلام کرد:" بزنید بریم خونه." همه چپیدیم توی ماشین تا این مسیر کوتاه تا خونه رو بریم. همین که وارد فضای خونه شدیم، یکم مکث کردم و شروع کردم:" همه چیز...اونجا مرتبه؟"

جین از توی آینه نگاهم کرد و گفت:" خب آره، البته به جز جیمین و یونگی. اونها حدود یک ساعت دیگه بر میگردن."

آب دهنم رو قورت دادم و حس می کردم که دلم فرو ریخت، از ماشین پایین رفتم و وسایلم رو برداشتم. یکم عصبی بودم که بخوام دوباره هوسوک و تهیونگ رو ببینم. استرس داشتم. هم دلم براشون تنگ شده بود، هم مطمئن نبودم که اونها هم همین احساس رو راجع به من داشته باشن؟ یعنی ممکنه هنوزم از دست من ناراحت باشن یا ازش گذر کردن؟

از دید هوسوک

تمام انرژیم صرف این شده بود که تهیونگ رو نگه دارم تا صبر کنه جونگ کوک وارد خونه بشه و کیک بزرگی که براش گرفتیم رو ببینه. حسابی دلمون براش تنگ شده و میتونم اعتراف کنم که دوریش تقریبا همسرم و من رو به کشتن داده بود. فقط من کمتر از تهیونگ دربارش دراماتیک بازی درمیارم.

وقتی در باز شد و جین بهمون چشمک زد، سه تا پسر پر هیجان با نامجون وارد خونه شدن. تهیونگ جیغ کشید و به سمت جونگ کوک دوید، محکم بغلش کرد و صورتش رو پر از بوسه کرد:" وای کوکی خودم! کلی دلم برات تنگ شده بود!" و از هیجان باهاش کلی بالا و پایین پرید. من یکم عصبی بودم و می خواستم سعی کنم کمکش کنم تا به خودش بیاد، تا به خودش و شکم بزرگش صدمه نزنه.

کوکی سرخ شد و گفت:" آه سلام، ته ته، هوپی." و به من لبخند زد. لبم رو گاز گرفتم، متوجه شدم چقدر بیشتر بزرگ شده و بزرگتر به نظر میاد. به نظر می اومد که تو همین مدت کوتاه چند سالی بزرگتر شده باشه اما فقط برای ما چند ماه طول کشیده بود. به نظر بلندتر، بالغ تر و جذاب تر می اومد. نمیدونستم چطوری باید با این همه تغییر کنار بیام. اون واقعا خیلی خوشگل شده بود.

تهیونگ نمی تونست دست از حرف زدن برداره و تا چند دقیقه ای باعث میشد که همینطور تعجب کنم چطوری میتونه هم زمان بدون نفس کشیدن حرف بزنه و زنده بمونه. نگاهم رو به جونگ کوک انداختم و از اون روی مهموناش چرخوندم که متوجه نگاهم شد.

دستم رو به سمت قد بلندتره نگه داشتم و گفتم:" سلام. جونگ هوسوک هستم و اون هم همسر شلوغ و پلوغ و بی ادب من، جونگ تهیونگ."

اونها لبخند زدن و یکیشون شروع کرد:" منم مارک هستم و اینم دوست پسرم، بم بم."

هر دو بهم تعظیم کردن. هر دوشون خیلی بامزه بودن و حسای عجیبی وقتی که به جونگ کوک نگاه مینداختن بهم دست میداد. یعنی واقعا فقط هم اتاقی بودن؟ من حس میکردم چیز بیشتری بینشونه. مخصوصا وقتی کوکی با چشمای براق به سمتشون نگاه میکرد.

شروع کردم:" تهیونگ، عزیزم، بذار پسره یه نفس بکشه. واقعا مشخصه که خسته هستن."

تهیونگ لب هاش رو ورچید اما بهم اجازه داد تا اونا رو به اون سمت راهنمایی کنم و بعد رفت تا برای خودش یک بشقاب پر از کیک و بستنی آماده کنه که خیلی زود هم شروع به خوردنش کرد. من با هم اتاقی های کوکی شروع به صحبت کردم و البته این قبل از این بود که متوجه بشم کوکی توی سرویس خزید. ازشون عذرخواهی کردم، به دنبالش راه افتادم، آروم در زدم.

اون گفت:" صبر کن!"

دستگیره رو امتحان کردم و خیلی راحت باز شد. نگاهم روی جونگ کوک که داشت سریع پیراهنش رو مرتب می کرد افتاد. وقتی که چشمم به مارک های سینه و گردنش افتاد، چشمام گرد شد.

دهنش از تعجب باز موند و سرخ شد، گفت:" هیونگ! گفتم که الان میام."

رفتم تو و در رو پشت سرم بستم. بین سینک گیرش انداختم و بهش زل زدم. دستش رو گرفتم و نگاهی به ظاهر بزرگ شدش انداختم، میتونستم بگم برای چند لحظه به خاطر زیباییش شکه و متوقف شدم. اما دست هام دور کمرش حلقه کردم و توی بغلم کشیدمش. سرم رو روی شونه اش استراحت دادم.

اون برای چند لحظه سر جاش منجمد شد اما خیلی زود آروم گرفت و اون هم من رو بغل کرد. با زمزمه گفتم:" ما واقعا دلمون برات تنگ شده بود، کوکی. اونها مراقب های جدیدتن؟"

کمی اخم کرد و گفت:" چـ-چطوری فهمیدی_"

حرفش رو قطع کردم، گفتم:" فقط همینجوری تونستم بفهمم. طوری که به هم نگاه می کنید مشخصه. خب یعنی اونها از نوع مهربون شن و رابطه ای که باهاشون داری دوست داری؟"

سری تکون داد، لبش رو گاز گرفت:" از دستم ناراحتی؟"

با دهن بسته خندیدم، صورتش رو توی دست هام گرفتم و به آرومی لب هاش رو بوسیدم و گفتم:" معلومه که نه. تو رفتی تا خودت رو پیدا کنی و بزرگ بشی. من بهت افتخار میکنم. نمیتونم بگم ناامید نشدم، بیبی، اما نمیتونم از دستت ناراحت باشم."

وقتی شروع به فین فین و گریه کردن کرد و من رو محکم تر بغلم کردم یکم شکه شدم و اون شروع کرد:" من و-واقعا خیلی دوستشون دارم اما بعضی وقت ها نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم و به تو تهیونگ فکر کنم یا شما رو با هم مقایسه کنم. این غلطه؟"

گفتم:" نه، معلومه که نه، بیبی." به آرومی بهش اطمینان دادم، گفتم:" فکر میکنم این کاملا عادی و بی اشکال باشه. اگر این کار رو نمی کردی اتفاقا شاید عجیب تر بود." بعد از اینکه این رو اعتراف کردم ادامه دادم:" بیشتر رابطه ها بر پایه و اساس مقایسه هست، بخصوص که اون رو با رابطه ای که قبلا داشتی مقایسه کنی."

نگاهش به نگاهم افتاد، چشم های خیس و خوشگلش رو روی نگاه من متوقف کرد و اعتراف کرد:" خیلی دلم برات تنگ شده بود." لبخند زدم، یک بار دیگه لب هاش رو بوسیدم. سعی کردم بیش از اندازه جلو نرم و به تصمیمش احترام بذارم. به هر حال اون الان کسای دیگه ای رو داره و من باید عقب بکشم. هر چند وقتی عقب کشیدم، کوکی نالید و من رو دوباره به سمت خودش کشوند.

گلوم رو صاف کردم و گفتم:" کوکی...تو باید..."

اما در همون حال هم کنجکاو بودم، دلم نمی خواست عقب بکشم. اصلا شایدم به من ربطی نداشت که بخوام بهش تذکر بدم و عقب بکشم بگم الان پیش کسای دیگه ایه.

اون نگاهش رو به سمت من، بالا کشوند.

پرسیدم:" تا حالا باهاشون خوابیدی؟"

سرخ شد، گفت:"نـ-نه! خب...یکمی. منظورم اینکه خب همدیگه رو لمس کردیم و بهشون اجازه دادم تا...یک کارهای کوچیکی باهام انجام بدن اما هنوز رابطه ی اونجوری نداشتیم. هنوز بار اولم رو تجربه نکردم."

با خجالت این رو اعتراف کرد و من تایید کردم:" خوبه. دلم نمیخواد به خاطرش عجله کنی یا حس کنی باید زود انجامش بدی، باشه؟ همه چیز رو خیلی آروم پیش ببر. فقط وقتی که مطمئنی انجامش بده."

اون گوشه ی پیراهنم رو به بازی گرفت، سعی می کرد به چشم هام نگاه نکنه و ادامه داد:" ر-راستش...من دارم خودم رو حفظ میکنم. منظورم اون قضیه است، دارم نگهش می دارم."

گفتم:" عه جدا؟ خب مگه میخوای باهاش چه کار کنی؟ که البته بدم نیست، منظورم اینکه، اگر همه چیز خوب پیش بره و درست باشه...مشکلی نیست که امتحانش هم بکنی ها."

سر به تایید تکون داد:" آره اما راستش، من دارم خودم رو برای...شماها نگه می دارم."

وقتی این رو زمزمه کرد ادامه داد:" دلم میخواد شماها کسایی باشید که بار اولم رو باهاش تجربه میکنم. تو و تهیونگ. همیشه این رو میخواستم و برای مدت طولانی ای بوده که بهش فکر کردم مطمئنم که بم بم و مارک هم درکش میکنن."

با تعجب پلک زدم، گفتم:" چی؟ تو میخوای..." نمیتونستم درک کنم و یک بار دیگه گفتم:" تو میخوای من کسی باشم که بار اولت رو باهاش تجربه میکنی؟ با اینکه یک رابطه ی دیگه داری؟ درست فهمیدم؟!"

سر به تایید تکون داد، گفت:" لطفا. من حالا بزرگ تر شدم و بالغ تر. مدت زیادیه که راجع بهش فکر کردم و حالا که اینجام...میخوام که شماها بهم عشق بورزید."

شروع کردم:" م-مطمئن نیستم که این فکر خوبی باشه__"

اما اون دستم رو گرفت و فشار داد، به جلو خم شد و لب های من رو بوسید تا ساکتم کنه، زبونش به آرومی، در حالی که سورپرایز شده بودم با کلی مهارت روی لب پایینم کشیده شد و وارد دهنم شد. با نیازی که بهش داشتم نالیدم، با دست هاییم که پشتش حلقه کرده بودم جلوتر و به سمت خودم کشیدم و چندین برابر مشتاقانه تر بوسه رو بهش برگردوندم. داشتم خودم رو گم میکردم. توی حسی که مدت ها بود تجربش نکرده بودم تا اینکه بیرون در صدایی شنیدیم. از هم عقب کشیدیم و هر دومون در حالی که نفس نفس میزدیم به سمت در نگاه کردیم.

"هی، هوپی؟ تو جونگ کوک رو ندیدی؟"

این صدای تهیونگ بود که کاملا واضح توی ذهنم پیچید، وقتی عقب برگشتم صورتم رو مالیدم و آرزو می کردم که عضو تحریک شدم دیده نشه و از بین بره. در حالی که دروغ می گفتم، گفتم:" فکر کنم رفت بیرون، رفتش."

با اینکه متنفر بودم به تهیونگ دروغ بگم، دروغ گفتم ولی می دونستم که جونگ کوک چند دقیقه وقت احتیاج داره تا آروم بگیره.

از پشت در گفت:" عام باشه، اما به نفعشه که برگرده اینجا! من لازم دارم دوباره بغلش کنم!" وقتی این رو گفت دوباره از پله ها پایین رفت.

نگاهم رو به جونگ کوک که آروم و پر از اعتماد به نفس داشت بهم نگاه میکرد چرخوندم. گفتم:" مطمئنی که این رو میخوای، کوکی؟ با ما؟"

سر به تایید تکون داد، گفت:" لطفا. من میدونم که این درخواست زیادیه اما میخوام که شما دوتا باشید. همیشه شما دوتا و حسی که بهم میدید خیلی دوست داشتم. دوباره میخوام تجربش کنم. همه چیز رو دوباره میخوام."

گفتم:" بسیار خب اما لازمه که قبلش با تهیونگ حرف بزنم."

تایید کرد:" باشه، پس تا امشب بهم بگو. اگر قرار شد این کار رو انجام بدیم می خواستم تا قبل از اینکه به مدرسه برگردم تجربش کنم."

این رو گفت و به آرومی طوری که هیچ اتفاقی نیوفتاده از سرویس بیرون رفت.

Continue Reading

You'll Also Like

71.8K 16.2K 69
کاپل : Minsung _ Hyunlix _ Changmin _ Chanin ژانر : رومانتیک _ درام _ فانتزی _ اسمات _ امپرگ _ هپی اند 🔞 روزهای آپ : دوشنبه ها
14.8K 2.9K 46
« کوکمین » قمار .... برنده و بازنده ... یک بدهی ... یک شرط ... یک زندگی ... یک بازی.... برگه هایی که ورق خورند ... تقدیر ادم ها را نوشتند ... ش...
88.1K 16.7K 18
‌ᯊ منفیِ شصت‌ونه جئون جونگ‌کوک آلفای میانسالیه که از زندگی یکنواخت و یک‌رنگش خسته شده؛ اما هیچ قصدی برای رابطه و ازدواج نداره. تنها چیزی که جونگ‌کوک...
27.5K 4.8K 38
|مرگ تدریجی| کائنات دو تا رئیس مافیا رو کنار هم قرار میده که از قضا کیم تهیونگ آلفای خون خالص پک فکر میکنه جئون جونگ کوک قاتل همسر و فرزندشه طی یه در...