Crave | Per Translation

By StoryTeller_Mia

350K 47.7K 8.8K

کشش (اشتیاق) | Crave مقدمه: جیمین، جونگ کوک و جین سه تا برادرن که هر سه هم تصادفا لیتل هستن. نامجون، هوس... More

مقدمه
قسمت 1
2-1.
2-2.
اطلاعیه
3.
4.
5 - 1
5 - 2
6.
7.
8.
9.
10.
11.
12.
13.
14.
15.
16.
17.
18.
19.
20.
21.
22.
23.
24.
25.
26.
27.
28.
29.
30.
31.
32.
33.
34.
35.
36.
37.
38.
39.
40.
41.
42.
43.
44.
45.
46.
47.
49.
50.
51.
52.
53.
54.
55.
56.
57.
58.
59.
60.
61.
62.
63.
64.
65. The End

48.

3.2K 491 75
By StoryTeller_Mia

کشش (اشتیاق) | Crave

48

از دید جیمین

این رمزیه!

"خدا لعنتت کنه، جیمین! اگه همین الان این در لعنتی رو باز نکنی وقتی بیام بیرون حسابت رو می رسم..."

با چرخوندن چشمام و یک اخم، با جمع کردن لب هام، زبونم رو بیرون آوردم و فریادهای دوست پسرم رو نادیده گرفتم. از پله ها پایین رفتم، شکم بزرگم کار رو سخت می کرد که بتونم تند حرکت کنم اما بلاخره از پسش بر اومدم.

خودم به آشپزخونه رسوندم و وقتی در یخچال رو باز کردم، چشمام گرد شد. هر چیز شیرینی که می تونستم پیدا کنم، تو دستام جمع کردم و کلی خوراکی خوشمزه تو دست گرفتم و در یخچال رو هم با پام بستم و قبل از اینکه کسی بتونه من رو ببینه دویدم و برگشتم به اتاقم.

ریز ریز با خودم خندیدم، همه ی خوراکی ها رو توی کمدم خالی کردم و یک شکلات تخته ای بزرگ برداشتم و شروع به خوردنش کردم، همین طور که داشتم می خوردمش در اتاقم محکم باز شد و چشمم به یک تهیونگ باردار معذب افتاد.

اون شروع کرد:" عاام، مینی؛ چرا یونگی داره برای کمک فریاد میزنه؟"

بهش لبخند زدم و شونه هام رو بالا انداختم:" به خاطر اینکه توی کمد گیرش انداختم و درش رو قفل کردم."

چشم های تهیونگ گرد شد، اون سرش رو تکون داد و برگشت بالای پله ها تا دوست پسر بدبختم رو آزاد کنه. چند دقیقه ی بعد صدای پاهای عصبانی که از پله ها پایین اومدن رو شنیدم و این باعث شد سریع خوراکی های خوشمزه ام رو با حس مراقبت پنهان کنم.

یونگی غرید و در اتاقم رو با لگد باز کرد و شروع کرد:" تو حرومزاده ی کوچولو! تو یک دیوونه ی لعنتی ای! واقعا دیگه نمیتونم! تمومه! چطور جین میتونست این همه مدت طولانی تنهایی مراقب تو باشه؟!" صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.

این باعث شد لب پایینیم از ناراحتی شروع به لرزیدن کنه. تا اینکه جین و نامجون اومدن توی راهرو، وسط این جیغ و دادها. اشک توی چشمام پر شد و من شروع کردم بهشون نگاه کردن.

جین به حالت دستوری گفت:" باز دوباره چه کوفتی در جریانه؟"

یونگی با انگشتش اشاره کرد و در حالی که از عصبانیت داشت می لرزید، گفت:" اون هرزه ی کوچولو من رو توی کمد خودم گیر انداخته و در رو قفل کرده! به خاطر اینکه من بهش کیک بیشتر ندادم! به خاطر اینکه دکتر گفته نباید این همه شیرینی بخوره چون ممکنه روی بچه تاثیر بد بذاره! این احمقانه و مسخره هست."

وقتی این رو گفت همه برگشتن و با تعجب به من نگاه کردن، من سرم رو از خجالت انداختم پایین و با ناله گفتم:" بـ-ببشید، ددی. من فـ-فقط خیلی گرسنم بود..." و در حالی که گریه می کردم، چشمام رو مالیدم:" آ-آخه دست خودم که نیست!"

گریه هام بلندتر شد و شکلات دستم از بین انگشتام افتاد.

جین نفسش رو رها کرد و خودش رو بهم رسوند:" بیبی تو نمیتونی اینکارو بکنی. یونگی فقط داره سعی میکنه که مراقب تو باشه و تو باید سعی کنی که به حرفاش گوش بدی. مگه دلت میخواد تنبیه بشی؟"

سرم رو از ترس تکون دادم. نگاهم روی یونگی که داشت بهم چشم غره میرفت افتاد. آب دهنم رو قورت دادم، محکم هیونگیم رو بغل گرفتم:" نـ-نذار من رو بگیره! ددی بهم صدمه میزنه!" و با ناله، صورت دماغیم رو تو پیراهن هیونگیم قایم کردم.

اون با نالیدن من رو از خودش جدا کرد و گفت:" اما تو باید بهش گوش کنی، شیرینم. یونگی مراقب توئه و خودتم خیلی خوب میدونی که پسر بدی بودی. این دفعه من نمیتونم جلوی تنبیه کردنت رو بگیرم."

کمی صبر کردم اما بعد سرم رو تکون دادم:" نه! یونی الان از دست مینی عصبانیه. اون وقت واسش بدجنس میشه!"

نامجون هیونگ به آرومی از من پرسید:" و اینکه تو ددیت رو توی کمدش گیر بندازی و درش رو قفل کنی به حرفش گوش ندی، بدجنسی نیست مینی؟!" و ادامه داد:" تو این اواخر واقعا پسر خیلی بدی بودی و خیلی از وقت هام ما به خاطر بچه نادیدش گرفتیم چون می دونستیم به اندازه ی کافی برات سخت هست اما تو هم باید بس کنی."

لب پایینم رو بیرون دادم و با سر تایید کردم اما نگاهم رو از همشون دزدیم، گفتم:" بـ-ببشید. من فـ-فقط دلم خوراکی های خوشمزه میخواد. وقتی اونا رو نمیخورم د-دردم میگیره."

جین اخم کرد و گفت: "چرا درد میگیره؟ یعنی شکمت درد میگیره، بیبی؟"

من دستام رو دورش حلقه کردم و تایید کردم:" سرم درد میگیره و وقتی اونا رو نمی خورم حس میکنم نزدیکه بالا بیارم و وقتی نمی خورمشون خیلی خیلی عصبانی میشم."

همه با نگرانی به من نگاه کردن و یونگی که هنوز عصبانی بود، گفت:" میخوای دوباره به دکتر زنگ بزنم، مینی؟"

من سرم رو تکون دادم و گفتم:" نه! تو رو خدا! اون تـ-ترسناکه. دردم میاد."

تهیونگ که اون طرف من نشسته بود بغلم کرد و گفت:" آخی بیبی، اشکال نداره. منم باید زیاد دکتر رو ببینم."

نگاهم به شکمای بزرگ مون افتاد و زدم زیر خنده، بعد دستم رو روی شکمش گذاشتم و اونم لبخند زد و موهام رو بوسید:" تو باید پسر خوبی باشی و به حرف ددیت گوش بدی، باشه؟ تو خیلی ناراحتش کردی اونم وقتی که تمام کاری که اون میخواد انجام بده اینکه به تو کمک کنه."

سری تکون دادم، جین هیونگ نفسش رو بیرون داد و بلند شد:" من میرم شام بپزم."

نامجون هیونگم دنبالش راه افتاد و باهاش رفت.

"ته" قبل از اینکه بره به آرومی دستم رو تو دستش فشار داد و من رو با یونی تنها گذاشت. من وقتی که یونگی داشت به سمتم می اومد پشت یکی از عروسک های توپرم قایم شدم اما اون با لحن دستوری گفت:" مینی، اتاق من. همین الان." و قدم زنان از اتاق بیرون رفت.

نالیدم اما خیلی فوری دهنم رو پر از خوراکی کردم، بعد دنبالش راه افتادم. به آرومی فاصله ی زیاد بین اتاقامون رو قدم زدم، تمام مدت ترسیده بودم.

وقتی وارد اتاق شدم، لحظه ی اول ندیدمش پس روی تخت نشستم و مثل یک پسر خوب سر جام موندم. وقتی وارد اتاق شد و در رو بست از جام پریدم و اون در رو قفل کردم.

شروع کردم: "یـ-یونی..."

اون حرفم رو قطع کرد، گفت:" هیس." و با سرعت توی اتاق حرکت کرد می دونستم داره چی کار میکنه، نگاهش کردم و لب پایینیم رو بین دندونام گرفتم. می دونستم که قراره تنبیه بشم.

از دید یونگی

مجبور بودم قدم بزنم تا خودم رو آروم کنم و عصبانیتم رو به حد پختگی برسونم، از سر عصبانیت کار وحشتناکی نکنم. البته هنوز عصبانیم. من تمام تلاشم رو کردم تا مطمئن بشم جیمین توی بارداریش سختی زیاد نکشه، اما اون واقعا هر روز این صبر من رو به تست کشونده. رفتارش، شلوغ کاری هاش، مسخره بازی هاش و تمام رفتارش باعث میشه که دلم بخواد تمام موهام رو دونه دونه از سرم بیرون بکشم. حاضرم قسم بخورم اگه باردار نبود...

هووف... نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم؛ آروم باش، آروم باش. تو داری می ترسونیش.

بعد نفس عمیق کشیدم و دست از قدم زدن کشیدم و دستام رو جلوی سینه ام حلقه کردم و خیلی جدی به قیافه ی دوست داشتنی و قابل ستایشش که شبیه یک توپ گنده ی پر از خرمایی که لب های بامزه اش رو ورچیده، نگاه انداختم که جلوم نشسته بود.

" واقعا از دست تو و رفتارات خسته شدم، جیمین. واقعا این اواخر خیلی بهم بی احترامی کردی و اگر بخوام صادقانه رک بگم، هرزه بازی های این چند هفته ی اخیرت واقعا خیلی زیاد بوده. این مدت زبون و عصبانیتم رو کنترل کردم؛ به خاطر اینکه تو داری بچه مون رو حمل میکنی. اما این دیگه واقعا کافیه. این دیگه آخرین قطره ی صبرم بود. هیچ چیزی واسه ی توجیهه کردن رفتارت داری که بگی؟"

وقتی این رو گفتم، سرش رو تکون داد و به آرومی از روی تخت اومد پایین و جلوم ایستاد و همون جور که سعی می کرد نگاهم نکنه، دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و شروع به زار زدن کرد و بلند بلند گفت:" تـ-تو رو خدا بهم د-در کونی نزن، یونی! من واقعا متاسفم. دیگه خوب رفتار می­کنم، قـ-قول میدم!"

چشم هام رو از این روش هاش چرخوندم، قبلا همه ی این حرفا و حرکاتش رو شنیده بودم. پس خودم رو عقب کشیدم و تا تخت حملش کردم، اونم روی تخت نشست و منتظر قضاوت من شد.

رنگ پریده و ظریف.

نفسم رو رها کردم، صورتم رو ازش برگردوندم تا سعی کنم آروم بگیرم. واقعا نمیتونم اونجوری که باید تنبیهش کنم به خاطر اینکه اون باردار و پر از هورمونه. البته این به این معنی نیست که نباید عصبانی بشم اما... اما.

دستور دادم:" شلوارک و شورتت رو در بیار و خم شو." و سعی کردم صورتم رو بدون هیچ حالتی و سرد نگه دارم.

اون با چشم های پر از اشک به من نگاه کرد اما من تسلیم نشدم. همون طور که آروم گریه می­کرد، به آرومی شلوارک و شورتش رو در آورد و روی تخت خم شد، تمام بدنش از ترس داشت می­لرزید.

به آرومی کمربندم رو باز کردم و مطمئن شدم که با صدای خیلی خیلی بلندی این کار رو انجام بدم که این باعث شد خیلی محکم تر و شدیدتر بین ملافه ها گریه کنه، دستاش محکم ملافه ها رو مشت کرده بود و داشت برای تنبیهش آماده میشد.

نیشخند زنان کمربند رو روی زمین انداختم و برای تاثیر بیشتر خودمم زانو زدم و باسن خوشگل و گردش رو توی دستام گرفتم. اون لرزید و با تعجب به سمتم نگاه کرد و گفت:" د-ددی؟"

گفتم:" شیششش، آروم بیبی. من که نمیخوام واقعا بهت ضربه بزنم، باشه؟" نفسش رو رها کرد، به سمتم چرخید و خودش رو روی سر زانوهام نشوند که با سرعتش باعث شد من از پشت روی زمین بی افتم. صورتش رو توی گردنم فرو برد و گفت:" خیلی د-دوستت دارم ددی." و با ناله اضافه کرد:" مینی واقعا متاسفه!"

گونه هاش رو توی دستام گرفتم، خیلی عمیق بوسیدمش. میتونستم حس کنم که عضو تحریک شدش داره کم کم روی شکمم کشیده میشه و بلوزم رو بالا زد.

با ناله راحت تر نشستم و به بوسیدنش ادامه دادم. آروم دستام رو روی شکمش کشیدم و تونستم باسن خوش فرمش رو حس کنم.

توی این لحظه خیلی بد میخوامش؛ اما نمیتونم. مخصوصا چون الان توی فضای لیتلیه. درسته، اون واقعا بهم اجازه میده هر کاری که میخوام بکنم و از تک تک ثانیه هاش لذت میبره. اما این حس عجیبیه که بخوام اینجوری و توی چنین حالتی ازش سواستفاده کنم. با اینکه بارها بهم گفته که این مشکلی نیست اما...

گفتم:" منم دوستت دارم، پسر کوچولو." کنار کشیدمش و چشمام رو روش چرخوندم، گفتم:" خیلی خب، حالا دیگه اینجوری باهام رفتار نکنی ها، باشه؟! دفعه ی بعد واقعا تنبیهت میکنم."

وقتی اینجوری تهدیدش کردم، صورتش کاملا قرمز شد و سر به تایید تکون داد:" قول میدم، ددی. پسر خوبی میشم."

Continue Reading

You'll Also Like

15.8K 3.1K 24
📱 the glasses ┆٫ عینک kookv تمـــام شده ✔️ ⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋ جئون مارک، یک زندگی عادی داشت مثل تمام پسرهای بیست و چند ساله‌ی...
32.7K 2.7K 37
کاپل:کوکوی ژانر:انگست،امپرگ،رمنس،هپی اند "هر ادمی یه روز خوب داره یه روز بد. اما برای تهیونگ چرا این روز بد اینقدر طولانی بود؟ -لعنتی،از چاله در میام...
139K 16K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
128K 14.1K 50
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...