Crave | Per Translation

By StoryTeller_Mia

349K 47.6K 8.8K

کشش (اشتیاق) | Crave مقدمه: جیمین، جونگ کوک و جین سه تا برادرن که هر سه هم تصادفا لیتل هستن. نامجون، هوس... More

مقدمه
قسمت 1
2-1.
2-2.
اطلاعیه
3.
4.
5 - 1
5 - 2
6.
7.
8.
9.
10.
11.
12.
13.
14.
15.
16.
17.
18.
19.
20.
21.
22.
23.
24.
25.
26.
27.
28.
29.
30.
31.
32.
33.
34.
35.
36.
37.
38.
40.
41.
42.
43.
44.
45.
46.
47.
48.
49.
50.
51.
52.
53.
54.
55.
56.
57.
58.
59.
60.
61.
62.
63.
64.
65. The End

39.

3.7K 577 130
By StoryTeller_Mia

کشش (اشتیاق) | Crave

39

از دید جیمین

خوابم نمی برد. روی تخت یونگی مچاله شدم. لباس های اون تنم بود و بالش بزرگش رو بغل گرفته بودم.

خستم. خیلی خستم و شکمم درد میکنه. دلم برای ددی ام تنگ شده، برای شاهزادم. تقصیر منه، نباید بهش سیلی می­زدم. اگه اینکارو نکرده بودم اون هم داد نمیزد باردارم و جین هم اونطور عکس العمل نشون نمی­داد و همه چیز اینطوری به هم نمی­ریخت.

دماغم رو بالا کشیدم و صورتم رو توی پیراهنش مخفی کردم و عطر ادکلن تندش رو بو کردم.

دلم میخواد الان بیاد اینجا بغلم کنه، و بهم بگه که همه جیز درست میشه. بهم بگه که ازم متنفر نیست و آرزو نمیکنه باردار نباشم‌.

هرچند، بهش حق میدم. اون همیشه گفته بود که چیزی بیش از یه رابطه ی جنسی ازم نمیخواد و همون بار اول هم کاملا برام واضح کرد. اون مجبور شده بود بهم اهمیت بده و به خودش سختی بده تا مراقب من باشه.

اون واقعا داشت تلاشش رو می­کرد. ازم خواسته بود که زودتر با جوهیون به هم بزنم و این من بودم که با کله شقی انجامش ندادم.

نمیدونم چرا از دستش عصبانی شدم. اونکه درواقع برای انجامش بهم کمک کرده بود؟ چرا همه چیز رو خراب کردم؟

من به جوهیون هم خیلی صدمه زدم و الان هم دقیقا همونطور یونگی رو ناراحت کردم.

ای­کاش باردار نبودم. ای­کاش میتونستم مثل جونگ کوک فرار کنم و غیب بشم‌. ای­کاش می تونستم وانمود کنم که زندگی کسی رو خراب نکردم. یونی هم بالاخره آزادی خودش رو می خواد. اون الان نه من رو می خواد نه بچه رو و احتمالا این هرگز هم تغییر نمیکنه. اما به هر حال قبولمون میکنه، به خاطر یه اشتباه.یه اشتباه احمقانه.

من یه اشتباه احمقانم.

ای کاش اون شب هرگز پام رو توی آپارتمانش نگذاشته بودم و فقط توی حس عجیبه خوب و خوشم می موندم. باید قبل از اینکه خودم رو بهش بندازم راجع به عواقب کارهام فکر می کردم. اون هم با یه غریبه، خیلی احمق بودم. خیلی خیلی احمق.

نگاهی به ساعت روی گوشی انداختم. تقریبا نزدبک صبحه و هنوز برنگشته. اگه برنگرده چی؟ دوباره سعی کردم بهش زنگ بزنم و وقتی بالاخره بین زنگ هام جواب داد هیجان زده شدم.

"سلام."

اخم کردم. این صدای اون نیست.

" آم...سلام؟ این گوشیه مین یونگیه؟"

با کمی اضطراب پرسیدم، ته دلم خالی شد.

صدای پشت تلفن خندید و گفت:" نگو که دوست پسرشی؟ خدایا، اون که گفت با کسی نیست اما لعنت...هر دومون حسابی مست بودیم..."

اشک توی چشم هام جمع شد. یعنی اون واقعا بهم خیانت کرد؟ یعنی دوباره برگشته به زمانی که هرشب با یکی باشه؟ گفته بود دیگه ما یی وجود نداره اما...اما من امیدوار بودم فقط به خاطر عصبانیت اینو گفته باشه.

چشم هام رو پاک کردم و گفتم:" او... اونجاست؟"

صدام شروع به ترک برداشتن کرد.

" آم، آره. یه لحظه گوشی رو نگه دار." و شنیدم که تکون خورد و بالاخره به یونگی گفت که بیدار شه. یعنی الان باهم توی تخت بودن؟

صدای خوای آلود و عمیق یونگی جواب داد:" سلام؟ بله؟"

حس کردم قلبم داره ترک میخوره. گوشی رو محکم تر توی دستم گرفتم.

" یونی...کجایی؟ میای خونه؟" با صدای کوچیکم پرسیدم و شنیدم که کمی از جاش جا به جا شد:" جیمین؟"

"آره خودمم." حداقل خوبه تونست من رو بشناسه. چند دقیقه ی طولانی ساکت بودیم و دوباره پرسیدم:" یونی؟"

زیرلب گفت:" آره اینجام. ببین جیمین..."

جلوی اشک هام رو گرفتم و تلاش کردم:" مشکلی نیست، درک میکنم دیگه من و بچه رو نمیخوای. خودم یه جوری از پسش برمیام ولی به هر حال برگرد خونه، باشه؟ اینکه مست کنی و با آدمای غریبه بری خونشون خطرناکه میدونی؟" و دماغم رو بالا کشیدم.

نفسش رو بیرون داد و گفت:" آره، زود میام خونه. بعدش میتونیم حرف بزنیم."

تلاش کردم:" چیزی برای حرف زدن نیست. همه چیز تموم شده مگه نه؟ من درک می کنم‌. این دفعه واقعا درک میکنم. متاسفم...من...فقط سالم بیا خونه حداحافظ." این رو گفتم و قبل از اینکه صدای گریم بلند بشه گوشی رو قطع کردم.

خودم رو روی تخت پرت کردم، روی لباسش شروع به گریه کردن کردم‌ و صدای گوشی از تماس هاش رو قطع کردم.

همه چیز تموم شده. از اولش هم هیچ "ما" ایی وجود نداشت. همه ش یه اشتباه بود‌.

سرم رو پایین آوردم و به شکمم نگاه کردم

"مشکلی نیست کوچولو. من مراقبتم. دوتایی بدون ددی هم میتونیم از پسش بربیایم." زمزمه کردم. لباس هاش رو توی کمدش برگردوندم، تختش رو مرتب کردم و فقط یکی از ادکلن هاش و اون لباسی که از اشک هام خیس شده بود رو دزدیدم و به اتاق خودم برگشتم. وقتی روی تخت خودم رفتم، پیراهنش رو کنار خودم روی بالشتم جاساز کردم و عروسک تو پر ام رو بغل گرفتم.

حقیقتا مطمئنم حتی پرنسس ها هم میتونن بدون اون پرنس های احمقه خنگ شون از پس خودشون بربیان. اصلا من میتونم مِریدا باشم. مریدا هیچوقت به هیچ شاهزاده ایی احتیاج نداشت و منم ندارم."

از دید یونگی

خدایا، باورم نمیشه! واقعا به دوران سکس بی ارزش مستیم برگشتم. می خواستم بهتر از این باشم. حالا نگرانم و جیمین هم جوابم رو نمیده. و این طرفی که مثلا باهاش قرار دارم درحال سیگار کشیدن از روی تخت بهم نیشخند میزنه.

بهش چشم غره رفتم و وسایلم رو برداشتم و سعی کردم تا خونه قدم بزنم.

حتی نمیدونم ماشین کوفتیم کجاست. آه، لعنت! سالها بود انقدر مست نشده بودم. تقریبا دوساعتی طول کشید برسم خونه و تا اون موقع بی اندازه خسته بودم.

احساس خیلی چندش آوری داشتم. خودم رو به اتاقم رسوندم و امیدوار بودم ببینم جیمین اونجا خوابه اما نبود. همه چیز کاملا تمیز و مرتب و سرد بود. اخم کردم. دوش گرفتم، لباس هام رو عوض کردم و بعد به اتاق جیمین رفتم. در اتاقش رو باز کردم و وقتی به داخل نگاه انداختم دیدم درحالی که با تمام عروسکای حیوونیه تو پرش محاصره شده خوابش برده و یکی از لباس های منم کنارشه.

خدایا! واقعا همه چیز رو به هم ریختم. انگار این تنها کاریه که از دستم برمیاد، به هم ریختن و گند زدن. اگه شغلی به این اسم وجود داشت من بهترین فرد توی این کار میشدم، شماره یک.

نخواستم بیدارش کنم چون حسابی خسته به نظر می رسید و می دیدم که زیرچشم هاش حلقه های تاریک افتاده. احتمالا تازه خوابش برده. تمام شب بیدار بود و داشت به من زنگ می زده.

بعد از این که خونه رو ترک کردم خیلی دقیق یادم نمیاد چه اتفاقی افتاد اما میدونم که از تمام تصمیماتی که بعد از اون ثانیه ها و ترک کردن اینجا گرفتم، پشیمونم.

باید فقط یک دوری میزدم و برمیگشتم اینجا تا باهاش حرف بزنم‌ اما خوب، این منم دیگه. نهایتا سر از یه بار درآوردم و آخرش هم با یه غریبه رفتم خونه که اصلا ارزشش رو هم نداشت. اگر اینکار رو نکرده بودم الان میتونستم با خیال راحت با یه جیمینه کولایی که دورم پیچیده شده خوابیده و حسابی خوشحال باشم.

روی لبه ی تخت نشستم و ملافه هاش رو توی مشتم گرفتم. الان ازم متنفره. مطمعنم حتی توی فضای لیتلی هم دلش نمیخواد ببینتم و مراقبش باشم.

من اینطوریم. معمولا پیش نمیاد که به افراد زیادی توی زندگیم کوچک ترین اهمیتی بدم. تا قبلا هم هرگز به فکر دوست دختر، دوست پسر یا حتی خانواده تشکیل دادن نبودم‌. پس چرا حالا فکر به اینکه یک وقت جیمین منو نخواد بدتر از فرو رفتن یه چاقو توی شکمم داره بهم صدمه میزنه؟ حس میکنم کسی یه مشت محکم به صورتم زده که البته خوب، همین الان هم یکیش رو از جین دریافت کردم.

توی خواب چیزی زمزمه کرد و وقتی متوجه شدم اسم منه لبخند زدم.

حداقل توی رویاهاش هنوز هم منو میخواد‌. خوب، این خودش هم ارزش داره. البته میدونم لیاقتش رو ندارم. ما‌ دوسر یک فازیم. اون یک سمته و من سمت کاملا مخالفشم. ما هرگز هم نمیتونیم توی یک مدار قرار بگیریم اگر بخوام صادق باشم باهم کنار هم نمیتونیم بسازیم

و با این حال...

برخلاف همه اینها باهم خیلی خوب مچ شدیم. حتی میتونم بگم که خودم رو با جیمین برای چمد سال دیگه ببینم. بچمون درحاله بزرگ شدنه و شاید یکی دیگه هم داشته باشیم. جیمین هرشب توی تخت منه، بقلم میکنه و مثل همیشه با خنده های قشنگش خوشحالم میکنه.

میدونم، من‌رقت انگیزم. یه آدم رقت انگیز احمق که باید یادبگیره کی وقتشه که از گند زدن دست برداره. اون ضربه هایی که خوردم حقم بود. باید میدونستم که جیمین الان به خاطر هورمون هاش حساس و عصبیه. باید ازش توقع عصبانی شدن میداشتم. جین هم همینطور، به هر حال برادرشه؛ معلومه که اونهم بعد از فهمیدن اینکه من چه بلایی سر برادر کوچولوی عزیزش آوردم بخواد منو بزنه. هرکس دیگه ایی هم بود همینکار رو می کرد.

دوباره نگاهی به جیمین انداختم و بالاخره از جا بلند شدم و در رو بستم‌. وقتی چشمم به جین افتاد که پایین پله ها ایستاده، متوقف شدم‌. معلوم بود که همین الان بیدار شده‌. نگاه طولانی ایی از بالا تا پایین بهم انداخت. نفسم زو نگه داشتم. منتظر بودم آتیشش دوباره شعله ور بشه.

"اگه میخوای داد بزنی حداق بیا بریم بالای پله ها، جیمین خوابه و به استراحت نیاز داره."

فقط سر تکون داد و در کنار من شروع به بالا رفتن از پله ها کرد. وقتی جلوی در اتاقم رسیدیم متوقف نشد و باهام داخل اومد. وقتی چرخید و دستش رو بلند کرد_با شرم_ باید اعتراف کنم مثل یه هرزه ی بدبخت از جا پریدم اما چند ثانیه نسبتا طولانی و خجالت آوری طول کشید تا بفهمم فقط میخواد باهام دست بده.

کمی اخم کردم و دستش رو گرفتم. نفس عمیقی گرفت و شروع کرد:" گوش کن. من متاسفم که زدمت. واقعا حق همچین کاری رو نداشتم."

نفسم رو رها کردم و گفتم:" چرا حق داشتی. درک میکنم. منم متاسفم که تو فکر میکنی زندگیش رو خراب کردم."

نالید و گفت:" من واقعا این فکرو نمیکنم. فقط نگرانم، میدونی؟ میدونم که شما دوتا خیلی دردسر کشیدید و خیلی تلاش کردید تا به اینجا برسید. و منم که نمیتونم زمان رو به عقب برگردونم، باید یادبگیرم که اجازه بدم خودش با مشکلاتش کنار بیاد."

"خوب فکر کنم دیگه لازم نیست نگرانه من باشی. من دوباره گند زدم و فکر کنم الان اون دیگه کاملا کارش باهام تمومه و دیگه منو نمیخواد." با لبخند تلخی گفتم.

شروع کرد:" مهم نیست چه کاری باهاش کرده باشی _و با درنظر گرفتن اینکه الان رسیدی خونه میتونم تصور کنم چه کاری کردی_ اما اون دوستت داره، و می بخشتت. حتی اگه یه میلیون بار بهت بگه نمی بخشتت بازم می بخشه." سرش رو تکون داد و ادامه داد:" مینی عاشق شاهزادشه!"

پلک زدم. مثل یه هرزه ی بدبخت گریه نکن. تو یه مردی مین یونگی. یه ذره مردونگی نشون بده.

"نمیدونم..."

" باور کن. اون دست از دوست داشتن تو برنمیداره. درسته که الان صدمه دیده و کمی زمان میبره تا خوب بشه، اما اگر درمورد خودش و خوشحال کردنش جدی هستی‌ پس جدی باش. باهاش خوب رفتار کن، بهش احترام بزار و باهاش مهربون باش. بهش مین یونگی ایی رو نشون بده که هیچ کس دیگه ایی نمیشناسه."

نفسم رو بیرون دادم و گفتم:" حتی خودم هم همچین مین یونگی ایی رو نمیشناسم."

لبخند زد:" حداقل دست از اینهمه گند زدن هات بردار. اون واقعا پسر سخت پسندی نیست. همین حقیقت که تورو بین این همه آدم انتخاب کرده یکم دیوونگیه."

خندیدم و گفتم:"واقعا ممنون."

گفت:"بیا باهم صادق باشیم، هردومون میدونیم که اون می تونست خیلی بهتر از تورو گیر بیاره."

کمی سرخ شدم و گفتم:"آره میدونم."

" یه چیز دیگه..."

"هوم؟" فقط میخوام این مکالمه تموم بشه...

جملاتش رو اینطور ادامه داد:" اگه فقط یک بار دیگه برادر کوچولوی منو تا این حد بلند توی اتاق کناریه من بفاک بدی، میام توی اتاقت و اون دیکت رو خودم قطعش میکنم."

چشمام از تعجب گرد شد و گفتم:"مـ...متاسفم"

سری تکون داد و دست هاش رو جلوی سینش حلقه کرد:"من اونقدری که به نظر میام خنگ نیستم‌. توی این سالها جونگ کوک و جیمین رو خودم تنهایی عین یک مادر بزرگشون کردم. من همه چیز رو میبینم و میشنوم، اینو یادت باشه، یونی..." این رو گفت و رفت.

خب لعنت.

. Brave

Continue Reading

You'll Also Like

135K 21.7K 62
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
44.4K 7.4K 24
White Rose | رُز سفید من به دلیل ترسی که از تو داشتم برای قوی‌تر شدن تلاش کردم و به عنوان قوی ترین امگای پک رُز سفید شناخته شدم. ولی این کافی نبود نه...
82.4K 10.1K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
119K 13.4K 49
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...