Crave | Per Translation

Da StoryTeller_Mia

350K 47.7K 8.8K

کشش (اشتیاق) | Crave مقدمه: جیمین، جونگ کوک و جین سه تا برادرن که هر سه هم تصادفا لیتل هستن. نامجون، هوس... Altro

مقدمه
قسمت 1
2-1.
2-2.
اطلاعیه
3.
4.
5 - 1
5 - 2
6.
7.
8.
9.
10.
11.
12.
13.
14.
15.
16.
17.
18.
19.
20.
21.
22.
23.
24.
26.
27.
28.
29.
30.
31.
32.
33.
34.
35.
36.
37.
38.
39.
40.
41.
42.
43.
44.
45.
46.
47.
48.
49.
50.
51.
52.
53.
54.
55.
56.
57.
58.
59.
60.
61.
62.
63.
64.
65. The End

25.

4.9K 667 43
Da StoryTeller_Mia

کشش (اشتیاق) | Crave

25

از دید سوک جین

"جینـ-آ! میشه یک سری دیگه از فایل های گروه بعدی رو برام بیاری!"

من سریع سعی کردم گزارش های مورد نظر رو پیدا کنم و با دیدن شون لبخند زدم. بعد با اعتماد به نفس به اتاق نامجون رفتم، سعی کردم اون فرد خوش قیافه ی گروه که درست رو به روی نامجون نشسته بود و باهاش کار می کرد رو نادیده بگیرم.

اون جوری که به نامجون زل زده رو دوست ندارم. اصلا خوشم نمیاد که البته حقی هم ندارم که چنین فکری هم بکنم. درسته، وقتی خونه تنهاییم اون بهم توجه میکنه و مثل یک شاهزاده باهام رفتار میکنه، اما میدونم که همش وانموده. ما واقعی نیستیم؛ همه چیز الکیه. اون من رو دوست نداره. من فقط براش یک کار اضافه ام.

یکم نگاهم زیادی روی طرف موند و باعث شد که هر دوشون بهم نگاه کنن. درسته. من فقط یک دستیارم، نه چیزی بیش از اون. نفسم رو بیرون دادم، به سرعت تعظیم کردم و به سمت میز خودم فرار کردم.

الان تقریبا دو ماهی میشه که با نامجون و بقیه توی یک خونه زندگی می کنیم. دیوانه کننده اس که زمان چقدر سریع می گذره. سعی کردم بقیه ی روز خودم رو سرگرم کارهام بکنم، مخفیانه دقایق رو می شمردم تا اون فرد خوشتیپه از اتاق بیاد بیرون و بره اما متاسفانه زمانی که به آرزوم رسیدم؛ نامجون هم باهاش بود.

اون بهم لبخند زد و موهام رو بهم ریخت، که باعث شد یارو چشم هاش رو بچرخونه و من سعی کردم نذارم این حرکتش ناراحتم کنه.

این تا زمانی بود که نامجون دهنش رو باز کرد و گفت:" میتونی خودت بری خونه؟ من و جاشوا امشب برای نوشیدنی میریم بیرون."

لبخندم روی صورتم منجمد شد که البته حالم رو مخفی کردم:" البته. من یه بزرگسالم. میتونم خودم این کارها رو انجام بدم."

اون سر به تایید تکون داد و قبل از رفتن کتش رو برداشت. لبم رو بین دندون هام گرفتم و اون ها با هم ناپدید شدن. البته همون لحظه، جیمین با کوله پشتیش اومد تو.

موافقت کرده بودم بذارم بعد از مدرسه اینجا کار کنه و خوشبختانه اتوبوس مدرسه موافقت کرده بود اینجا پیاده اش کنه.

" سلام، چرا نامجون هیونگ داشت می رفت؟"

کمی خجالت کشیدم. نمیدونم چرا؛ جونگ کوک و جیمین خودشون رو قانع کردن که من و نامجون عاشق همیم... که البته همچین چیزی نیست و مسلما واضحه که هرگزم اتفاق نخواهد افتاد. اون من رو اونجوری نمیخواد. من فقط براش حکم یک بچه رو دارم.

گفتم:" کار داشت. شب یکم دیر میاد."

یکم مکث کرد:" آهان. باشه." بعد در حالی که به نظر نمی اومد خیلی راجع به این قضایا خیلی خوشحال باشه، گفت: "معنیش اینکه من مجبورم تنها اینجا با یونگی هیونگ بمونم و کار کنم؟"

لبخند زدم:" مگه دوباره دعواتون شده؟ فکر کردم با هم کنار اومدید؟"

نالید و در حالی که پاش رو روی زمین می کوبید گفت:" نمیدونم." بعد اخم کرد:" هر کاری که اون میکنه روی اعصاب منه. اون یک آدم بدجنسیه."

نفسم رو بیرون دادم:" خب آره. اما یونگیه دیگه. چه کارش میشه کرد، اما حداقلش اینکه با تو بهتر از همه رفتار میکنه." این رو بهش یاد آوری کردم. این واقعیت بود که یونگی به نظر می اومد که با مینی کوچولو بیشتر از هر کس دیگه ای کنار میاد.

اون دوباره اخم کرد:" اون حساب نمیشه. اون بدجنسه." و به سینه ی خودش اشاره کرد.

چشم هام رو چرخوندم:" چه اتفاقی برای اون دوستت که خیلی ازش خوشت می اومد افتاد؟ جوهیون؟"

چشم هاش روشن شد. به نظر می اومد که یکم خجالت کشیده:" آهان، اون. آره. اون میخواد من رو ببره سر یک قرار واقعی."

" این عالیه!"

جواب داد:" فقط نگرانم. دوست ندارم مجبور شم همش خود رو مخفی کنم. تو و جونگ کوک مجبور نیستید خودتون رو مخفی کنید. این خیلی حس بدیه."

همون لحظه در دفتر یونگی یکم باز شد.

من به جیمین گفتم:" باشه باشه، بهتره دیگه بری کارت رو شروع کنی. من دارم میرم خونه. فقط مطمئن شو که یونگی برسونتت، باشه؟"

" ترجیح میدم خودم قدم زنان بیام."

گونه اش رو بوسیدم، گفتم:" هر دو تامون میدونیم که این حرف حقیقت نداره. خونه می بینمت."

بعد ازش خداحافظی کردم و یک تاکسی گرفتم تا به خونه برسونتم. سعی کردم به اینکه نامجون و جاشوا الان دارن چه کار میکنن، فکر نکنم. جاشوا واقعا خیلی جذابه و بیشتر به نامجون میاد. یعنی اصلا شب خونه میاد؟ اگه وقتی اومد و بوی یک نفر دیگه رو بده چی؟ از این حسی که دارم متنفرم.

از دید نامجون

جلسه ی ملاقاتیمون با جاشوا خیلی خوب پیش رفت. مدتی بود که داشتم سعی می کردم که بیاد کمپانی ما و خوشبختانه قرارداد قبلیش تازه تموم شده بود و این عالیه.

البته اون آدمی که خیلی لاس میزنه و اگه باهاش قرار بیرون نمیذاشتم که باهاش نوشیدنی بخورم، احتمالا قبول نمی کرد. اما وقتی که با هم رفتیم بیرون، آخرش به این ختم شد که حسابی نوشید و زیادی مست شده بود، بعد هم بهم اعتراف عاشقانه کرد و بعد از امضای قرارداد برای ما؛ سعی کرد قانعم کنه که توی دستشویی رستوران به فاکش بدم.

که نه!

اووم چندش آوره. من برای خودم یک استاندارد هایی دارم.

بلاخره آرومش کردم و هیکل مستش رو با یک تاکسی فرستادم خونه. البته بویی شبیه الکل و ادکلنش رو گرفته بودم چون مجبور شدم تا دم تاکسی همراهیش کنم. واقعا نمیتونم برای دوش گرفتن صبر کنم تا این بوی الکل رو از خودم جدا کنم، بعدشم احتیاج به استراحت دارم.

نگران جینم، به نظر می اومد که سر یک چیزی خیلی ناراحت باشه. البته سعی داشت مخفیش کنه اما من برای اینکه گولش رو بخورم زیادی می شناسمش.

یکم بعد از دو نصف شب بود که بلاخره خودم رو به خونه رسوندم و رفتم طبقه ی بالا و دیدم که با چراغ های روشن خوابش برده. پیشونیش رو بوسیدم و چراغ هارو براش خاموش کردم. تا برم دوش بگیرم. به اتاق برگشتم، یادم رفته بود لباس بردارم اما چون خواب بود زیاد نگران نشدم. جین قبلا وقتی توی فضای لیتلیش بود من رو چندین بار زمان حموم کردنش بی لباس دیده اما کامل کامل بی لباس ندیدتم، که خب فکر می کنم از اونجایی که با هم رابطه ای نداریم خیلی عجیب میشه.

روی اینکه 'چه نوع رابطه ای' بین مون هست خیلی فکر کردم و اینکه خب من مراقب و 'ددیش' هستم، اما وقتی که اون یک آدم بزرگه و توی افکار خودش هست... همه چیز هنوز بینمون یکم عجیبه.

از اون موقعی که ازم خواسته یک رابطه ی جعلی بینمون باشه... من سعی کردم چیزها رو براش تند پیش نبرم. هنوز خیلی مطمئن نیستم که بین مون چه رابطه ای برقراره.

بوسه رو داشتیم و مشکلی پیش نیومده. اما هنوز به صورت اونطوری که جنسی باشه، لمسش نکردم. نمی خواستم ازش سواستفاده کنم و اون هم هیچ وقت پیشنهاد نداد تا قضایا رو بین مون به مرحله ی بالاتری ببریم.

پس به خاطر همینم فکر می کنم باید اون رو با توجه و احساساتم سیراب کنم. همه چیز باید کاملا ذهنی باشه نه جسمی. هر چند این اواخر به نظر می اومد که بیشتر داره ازم فاصله میگیره و دپرس تر میشه.

فقط وقتی توی فضای لیتلیش باشه باهام حرف میزنه، اونم که یادش نمیمونه.

یادم نمیاد چه کار کردم که ناراحتش کرده باشم. فقط با حوله ام، رفتم توی اتاق و وقتی دیدم بیداره و نشسته روی تخت متوقف شدم. چشماش با دیدن بدن تقریبا لخت من گرد شد، خیلی سریع سمت دیگه رو نگاه کرد و سرخ شد.

زیر لب گفتم:" ببخشید. فکر کردم خواب باشی." و یه شلوارک پوشیدم، اومدم توی تخت.

گفتم "هی، حالت خوبه؟ اخیرا زیاد عجیب رفتار میکنی."

اون ملافه هارو توی انگشتاش پیچوند و در حالی که عصبی بود، گفت:" قـ-قرارت با جاشوا چـ-چطور پیش رفت؟" و سوال من رو جواب نداد.

" قرار؟ قرار نبود که. فقط یک سرمایه گذاری کاری بود."

لب هاش به حالت لبخند چرخید؛ پوزخند زد:" مجبور نیستی دروغ بگی. اینجوری نیستش که ما واقعا با هم در حال قرار گذاشتن باشیم؛ میتونی با من صادق باشی. ازش خوشت میاد، نه؟"

نفسم رو بیرون دادم:" این حرفا از کجا میاد؟ تو از دست من ناراحتی؟"

" خب معلومه که ازش خوشت میاد دیگه. اون خیلی جذابه، درسته؟"

سعی کردم مجبورش کنم بهم نگاه کنه اما حرکتم رو رد کرد.

خب میشد گفت که به نظر می اومد که... حسودیش شده؟

گفتم:" آره خب، فکر کنم جذاب باشه."

لبش رو گاز گرفت:" تعجب کردم وقتی اومدی خونه."

" چرا نباید بیام؟ چیزی بین ما اتفاق نیفتاد، جین. چرا اینطوری میکنی؟ از دست من عصبانی ای؟ اینکه با کس دیگه ای رفتم بیرون نوشیدنی بخورم؟"

جواب نداد. این بچه خیلی سردرگم کننده اس. دستور دادم:" جوابم رو بده!" و چونه اش رو به سمت خودم چرخوندم تا بهم نگاه کنه. وقتی اینکارو کردم، دیدم چشم هاش قرمزه؛ پرسیدم:" داری گریه میکنی، جینی؟"

اون فین فین کرد و خودش رو ازم کنار کشید:" خوبم. شما دوتا واقعا بهم میاین."

زیر لب در حالی که غر غر می کردم گفتم:" چیزی بین مون نیست، جین. من فقط رییس و بیزینس منیجرشم، کاراش رو دارم مدیریت میکنم، فقط همین. حسودیت شده؟ ما که حتی واقعا قرار هم نمی ذاریم."

بهش یادآوری کردم. نمی تونستم این موقعیت رو درک کنم. اون ناگهان از حرفام به گریه افتاد و از تخت خارج شد:" میخوام روی مبل بخوابم."

اخم کردم، مچش رو چسبیدم بعد به تخت برش گردوندم. در حالی که از تعجب نفسش حبس میشد اون رو زیر خودم پین کردم؛ قصد جدی داشتم که ازش حرف بکشم.

" باهام حرف بزن. چی شده؟ مشکل چیه؟ چرا اینقدر ناراحتی؟"

به گریه ی ساکتش زیر من ادامه داد، سعی کرد بهم نگاه نکنه:" بذار بلند شم!"

" نه تا زمانی که جواب ددی رو بدی." و سعی کردم از اسلحه ی اصلی استفاده کنم. چشماش گرد شد و نالید، بدنش رو تکون تکون داد تا رها بشه اما من دستم رو روش محکم تر کردم.

بالاخره نالید:" ددی! بلندم کن!" و صداش از نالیدن، تبدیل به هق هق نازک شده بود.

پیشونیم رو روی پیشونیش گذاشتم و فشار دادم:" نه، بیبی. نه تا زمانی که بهم بگی مشکل چیه. تو که نمیخوای پسر بدی باشی، میخوای؟"

بینیش رو بالا کشید، در حالی که سرش رو تکون می داد گفت:" نـ-نه."

" پس بهم بگو."

"من عـ-عاشق ددیم. نمیخوام ددی کس دیگه ای رو دوست داشته باشه."

من لب هام رو لیسیدم:" تو من رو دوست داری؟ یعنی میخوای فقط پیش تو بمونم؟ میخوای فقط تو رو بخوام؟"

تایید کرد:" من دردم میاد، ددی. تو با تنها گذاشتن جینی بهش صدمه زدی. باعث میشی گریه کنم."

به سمتش خم شدم و لب هاش رو بوسیدم:" خیلی متاسفم، شیرینم."

بعد اون من رو با عجله و تفی بوسید، طوری که فقط بچه ها می بوسن. اون نالید:" فقط جینی رو دوست داشته باش!"

به آرومی سرم رو توی گردنش تکون دادم:" بعدا وقتی که بزرگ بودی راجع بهش حرف میزنیم، باشه؟ این یک تصمیمیه که پسر بزرگ ها باید بگیرن، عسلم."

اینجوری بهش توضیح دادم. اون لب هاش رو ورچید، اینجوری خیلی خوشگل به نظر می رسید.

با خجالت زمزمه کرد:" پس یعنی کس دیگه ای رو لمس یا بوس نمیکنی؟"

لبخند زدم، گفتم:" نه بوس، نه لمس و نه هیچ کس دیگه ای نیست." بهش قول دادم، گفتم:" فقط تو رو لوس می کنم."

بعد کنار گردنش رو مکیدم و مارک کردم، اون بی کنترل خندید. گفتم:" بسیار خب، وقت خوابه. بخوابیم. فردا کلی کار داریم."

اون اخم کرد:" نه، کار نه. بمون با جینی بازی کن!"

خندیدم و نزدیکتر به خودم بغلش کردم:" بعدا میتونیم فقط یکم رو زمینِ دفتر بازی کنیم، باشه؟ حالا بگیر بخواب."

بعد موهاش رو بوسیدم و اون توی دست هام آروم گرفت. واقعا لازمه که با جین بشینیم سر این قضیه و حرف بزنیم. دیگه نمیذارم بیش از این خودش رو ازم کنار بکشه. ما باید این قضیه رو حل کنیم.

. منظورش اینکه نادیده اش میگیره

Continua a leggere

Ti piacerà anche

250K 34.4K 39
وضعیت عمارت کیم افتضاح بود. همه جا سکوت کر کننده ای جیغ میکشید و تنها کسی که این وسط با آرامش دمنوشش رو مزه میکرد تهیونگ بود و این رفتار خونسردانه اش...
139K 16.1K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
76.5K 7.9K 30
"آتش جهنم در برابر خشمِ انتقام زانو میزنه" چی میشه اگه جئون نامجون رئیس یکی از باند‌های مافیای ایتالیا پسرش جئون جونگکوک رو توی شرطبندی به کیم سئوکجی...
128K 14.1K 50
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...