Crave | Per Translation

By StoryTeller_Mia

350K 47.7K 8.8K

کشش (اشتیاق) | Crave مقدمه: جیمین، جونگ کوک و جین سه تا برادرن که هر سه هم تصادفا لیتل هستن. نامجون، هوس... More

مقدمه
قسمت 1
2-1.
2-2.
اطلاعیه
3.
4.
5 - 1
5 - 2
6.
7.
8.
9.
10.
11.
12.
13.
14.
15.
16.
17.
18.
20.
21.
22.
23.
24.
25.
26.
27.
28.
29.
30.
31.
32.
33.
34.
35.
36.
37.
38.
39.
40.
41.
42.
43.
44.
45.
46.
47.
48.
49.
50.
51.
52.
53.
54.
55.
56.
57.
58.
59.
60.
61.
62.
63.
64.
65. The End

19.

5K 730 112
By StoryTeller_Mia

کشش (اشتیاق) | Crave

19

از دید سوک جین

همینکه یونگی رفت برگشتم به اتاق جیمین و دستهام رو گره کردم. با عصبانیت بهش چشم غره رفتم و آماده بودم باهاش دعوا کنم. چطور تونست اینکارو با من بکنه؟ همینطوری مدرسه رو بپیچونه و بره کلاب بدون اینکه حتی زنگ هام رو جواب بده، یا خبر بده که کجاست، یا حالش خوبه!

توی این چند ساعت، از وقتی که جونگ کوک تنها برگشت خونه و گفت جیمین کلاس آخرو پیچونده و با یکی از همکلاسی هاش رفته، داشتم از نگرانی دیوونه میشدم.

و مسته؟

ممکن بود صدمه ببینه یا بهش حمله بشه، یا حتی بدزدنش! سعی کرم نفس هام رو آروم کنم اما سخت بود. نگرانی درونم خیلی شدید بود اما نمیتونستم سرش داد بکشم چون فایده ایی نداشت و خواب بود.

الکل کاملا بیهوشش کرده بود. البته؛ فردا رو واسش جهنم می کنم اما حالا مجبورم ولش کنم.

خوشحالم که جونگ کوک رو فرستادم خونه بغلی. دوست ندارم وقتی قراره بحث کنیم این اطراف باشه. جیمین رو تو اتاقش تنها گذاشتم و رو تختم نشستم. قلبم هنوز تند میزد و عصبی بودم. نمیدونم اگه از دستش بدم چیکار باید بکنم. در حقیقت من بودم که اون و کوکی رو بزرگ کردم و اگه اتفاقی براشون بیوفته نمیتونم تحمل کنم، چون تقصیر من هم میشه.

باعث میشه تمام زحماتم الکی بوده باشه. من اینهمه سخت کار کردم!

"جین..." با صدای نامجون نگاهم رو بالا کشوندم و دیدمش که به در تکیه دده. اخم روی صورتش بود و توضیح داد:" یونگی بهم گفت چه اتفاقی افتاده."

و انگار فقط به همین نیاز داشتم تا فرو بریزم. پاهام رو تا سینه ام بالا کشیدم و سرم رو پایین آوردم. اشکام شروع به چکیدن کردن.

تا یونگی بهش گفته چی شده و اون سریعا اومده اینجا تا من رو آروم کنه... واقع راجع بهش بد قضاوت کردم. اون از بیشتر آدم های کل این سیاره بیشتر اهمیت میده و فکر اینکه اون مال منه، خب یعنی... میشه گفت که فقط مراقبمه اما این حقیقت هم زمان هم خوشحال میکنه هم ناراحت.

اگه یکی رو پیدا کنه و من رو ترک کنه چی؟ حتما بالاخره یه روزی یه دوست پسر یا دوست دختر پیدا میکنه و اونا حتما خوش شون نمیاد نامجون مراقب من باشه.

یادآوری این قضیه باعث شد شدیدتر گریه کنم. نمیخوام این رو از دست بدم.

خودش رو کنارم رسوند و منو تو بغلش گرفت:" جینی!بیبی، مشکل چیه؟ حال جیمین خوبه. مشکلی پیش نیومده. اون فقط داره مثل یه نوجوون عادی رفتار میکنه. طبیعیه که بعضی وقتا بخواد شلوغ کاری کنه."

سعی کرد اما من سرم رو تکون دادم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم. خودم رو مثل کوالا بهش چسبوندم. از اینکه انقد حساسم و به آرامش که اون بهم میده احتیاج دارم متنفرم. از اینکه انقدر به اطمینان دادن و توجهش نیاز دارم که بی طاقتم متنفرم.

زمزمه کردم:" لـ...لطفا بمون."

نفسش رو بیرون داد:" هیشش. من که جایی نمیرم. همینجام." و انگشت هاش رو از روی موهام عبور داد. لباسش به خاطر اشکام داشت خیس میشد اما به نظر نمی رسید اهمیتی بده.

من رو بیشتر به خودش چسبوند و آروم تکونم داد:" میخوای خودت رو رها کنی؟ مجبور نیستی تو فضای بزرگت بمونی جینی! پیش من جات امنه!"

کنار گوشم زمزمه کرد و درحالی که می لرزیدم چشمام رو بستم و سعی کردم آروم بگیرم اما نمی تونستم. نمیتونم الان برم تو فضای لیتلی. الان میخوام خودم باشم، خود بزرگسالم، و اینجوری پیشش بمونم. خودخواهیه اما دلم میخواد تمام زمانی که با اونم رو توی ذهنم ثبت کنم. متنفرم که هیچوقت نمیتونم اتفاقاتی که تو فضای لیتلیم می افته رو به یاد بیارم. من دلم میخواد محبت های اون رو توی ذهنم نگه دارم.

از دید نامجون

می تونستم حس کنم که از درون داره تقلا میکنه اما نمی تونستم بفهمم چرا. اون همیشه آماده بود که راحت وارد فصای لیتلیش بشه، اما الان داره باهاش می جنگه. انگشتاش رو آروم به شونه هام رسوند و سرش رو کنار سینه ام تکیه داد. می دونستم که هنوز خود بزرگشه، انقدری کنارش بودم که بتونم این رو تشخیص بدم. جینی کوچولو تا الان دیگه دست از گریه برمیداشت و اون لبخند دوست داشتنیش رو بهم می تابوند؛ بعد ازم میخواست باهاش بازی کنم، یا یه چیز شیرین براش درست کنم.

آروم ازش پرسیدم:" میخوای واست چیکار کنم؟"

با سمت لیتلش خیلی خوب ارتباط گرفتم اما به عنوان بزرگسال هردومون هنوز خیلی باهم جا نیفتادیم و کنار هم راحت نیستیم. به اندازه ایی که توی فضای لیتلیش خوب باهم ارتباط می گیریم تو فضای بزرگسالیش نمیتونیم.

وقتی من نامجونم و ددی نیستم، به خوبی اون موقع نمیتونیم حرف بزنیم و برای همینم هست که هنوز شک دارم قضیه تو یه خونه رفتن رو باهاش مطرح کنم. اگه نخواد چی؟

با فین فین کردن خودش رو عقب کشید تا چشماش به چشمام افتاد. به نظر می رسید برای دلایل نامشخصی یکم عصبیه. لبخند زدم و اشکاش رو پاک کردم:" همه چی درست میشه!"

سر تکون داد و گفت:"ممنون که اینجایی." صداش در حد زمزمه بود.

یکم شیطنت کردم:" چرا نیام؟ مگه کار من این نیست که مراقبت باشم؟"

یه اخم کوچیک رو صورتش دیدم اما همون لحظه یا پایین کشیدن صورتم و رسوندن لب هامون بهم من رو متعجب کرد.

اشک های شور ش رو می تونستم بچشم. از شوک اینکه چه اتفاقی داره میوفته کمی مکث کردم اما اون به تلاش برای بوسیدنم ادامه داد و من هم ردش نکردم و با تمایل زیاد بوسه اش رو پاسخ دادم.

لب های نرم و حجیمش رو که از لحظه ایی که دیدمش فکرم رو درگیر بوسه زدن بهشون کرده بودن بین لب هام گرفتم. دست هام به آرومی از کمرش سر خوردن خودشون رو به باسنش رسوندن و درحالی که اون لب هاش رو واسم باز می کرد، دستام رو روشون کشیدم.

اجازه داد زبونم رو وارد دهنش کنم. هر دومون از این لمس نالیدیم. خیلی حس شیرینی بود. مسلما قبلا هم بوسیده بودمش اما اونا بوسه های کوچیک و بی گناهانه ایی بودن و بابت انجام شون حس گناه می کردم اما حالا اون تماما با منه و نیازی نیست به اینکه نمیدونه داره چیکار میکنه فکر کنم.

حالا که بیش از حد مشتاق بودم چرخوندمش. خودم رو روی بدنش کشوندم. انگشت هامون به هم گره شدن و به آرومی شروع به چشیدن لب های همدیگه کردیم. هر از گاهی نفسش بند می اومد. داشت به لرزه می افتاد.

یعنی این اولین بوسش به عنوان به بزرگسال بود؟ حس میکنم افتخار بزرگی نسیبم شده و دلم میخواد واسش خاطره خوبی درست کنم. دستم رو به زیر پیرهنش رسوندم و به آرومی شکم نرمش رو ماساژ دادم.

بعد دستم رو با شیطنت به سر سینش رسوندم. تقریبا بلند نالید و کمرش رو خم کرد. انگست هاش بین انگشتای من تنگ تر شدن. لعنت! اون حتی بهتر از چیزیه که تصور می کردم. خیلی شکننده، نرم و مشتاق. کمی عقب کشیدم. لب هاش رو هنوز حس می کردم.

تو چشمای هم نگاه کردیم. توی صورتش یه سایه صورتی و کمی خجالت میدیم که خیلی بامزه و دوست داشتنی بود.

انگشتم رو بین موهاش کشیدم و پرسیدم:" بهتر شدی؟"

لب هاش رو که به خاطر بوسمون کمی کبود شده بود رو بین دندون هاش گرفت و سرتکون داد.:" آ... آره."

نتونستم جلوی خودم رو برای زل زدن بهش بگیرم. خیلی خوشگله. موهاش به هم ریخته بودن و صورتش به خاطر بوسه هام سرخ شده. به خاطر من!

اون خیلی معصومه. دلم میخواد این قضیه بین مون رو بیشتر پیش ببرم اما میدونم که اون نمی پذیرتش. میدونم که میخواد خودش رو برای اون عشق واقعی که در آینده پیدا میکنه نگه داره و من فقط یه آشنا، مراقب و رئیسشم و هیچکدوم از اینا من رو به اندازه کافی من رو دارای لیاقت اینکه بار اولش رو مال خودم کنم نمیکنه.

نه بعد از اینکه دیدم چقدر پاک و بی گناهه. لیاقتش خیلی بیشتر از ایناست. حالا هروقت به ملاقات اول مون و کاری که می خواستم باهاش بکنم فکر میکنم از خودم متنفر میشم.

فکر اینکه یکی دیگه چیزی رو بگیره که درعمق وجودم حس میکنم مال منه عصبیم میکنه. عصبانیت بیش از حدی که حتی نمیخوام باور کنم، اما نشونش نمیدم. احتیاجی نیست چنین فشاری از طرف من رو شونه هاش باشه و شک دارم که من بتونم چیزی که واقعا دلش میخواد رو بهش بدم.

شاید به اندازه یونگی داغون و رک نباشم اما تجربیات قبلیم درمورد عشق باعث شده نخوام دوباره تجربش کنم. فقط امیدوارم که وقتی شخص درست رو پیدا کرد به همین سادگی من رو دور نندازه.

Continue Reading

You'll Also Like

128K 14.1K 50
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
93.7K 11.3K 17
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
139K 16.1K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
116K 10.3K 23
عشق ممنوعه🔞💔🍁 عشق قانون و محدودیت و مرز نمی شناسه وقتی به خودت میای که میبینی بیشتر از هر زمان کسی رو میخوای که برات ممنوعه عشق دو طرفه ممنوعه 💔�...