Crave | Per Translation

By StoryTeller_Mia

373K 49.5K 9K

کشش (اشتیاق) | Crave مقدمه: جیمین، جونگ کوک و جین سه تا برادرن که هر سه هم تصادفا لیتل هستن. نامجون، هوس... More

مقدمه
قسمت 1
2-1.
2-2.
اطلاعیه
3.
4.
5 - 1
5 - 2
6.
7.
8.
9.
10.
12.
13.
14.
15.
16.
17.
18.
19.
20.
21.
22.
23.
24.
25.
26.
27.
28.
29.
30.
31.
32.
33.
34.
35.
36.
37.
38.
39.
40.
41.
42.
43.
44.
45.
46.
47.
48.
49.
50.
51.
52.
53.
54.
55.
56.
57.
58.
59.
60.
61.
62.
63.
64.
65. The End

11.

6.3K 839 187
By StoryTeller_Mia

شرط رای نمیذارم چون قبلی رسیده بود و متوجه نشده بودم

کشش (اشتیاق) | Crave

11

از دید جونگ کوک

من واقعا وقت گذروندن با تهیونگ و هوسوک رو دوست دارم. اون ها واقعا خیلی باحالن و کلی هم بازی دارن! قصدم اینکه هر روز بعد از مدرسه برم اونجا اما متاسفانه، جیمین توی حس و حال دیگه است.

درست بعد از همون لحظه ای که صبح داشتیم می رفتیم مدرسه، یونگی رو با یه پسر دیگه ای دم آپارتمان شون که داشت باهاش خداحافظی می کرد، دیدیم جیمین درب و داغون و افسرده شده. از دستش خیلی ناراحتم که به شخصی که کاملا واضحه اهل وابستگی نیست، وابسته شده.

این عادلانه نیست. اون به کسی همسن خودمون احتیاج داره که باهاش مثل شاهزاده ای که میخواد رفتار کنه. یونگی مسلما چنین فردی نیست.

در اتاق خوابش رو زدم. در حالی که صدای گریه اش می اومد، به تو سرک کشیدم و متوجه که هنوز تاریک و بهم ریخته اس. جیمین معمولا یه آدم عشق تمیز کردنه مگر اینکه تو فضای لیتلیش باشه.

این خیلی بده که جین هیونگ اینجا نیستش که به من کمک کنه تا از این دردسر بیرون بیام که خب البته میدونم اون کار داره و باید کار کنه. به آرومی پرسیدم:" مینی؟"

گریه هاش از زیر پتو بیشتر شد. نفسم رو رها کردم، خودم رو زیر ملافه هاش رسوندم و دیدم که تمام عروسک های پلیشیش رو بغل کرده، داره پستونکش رو میمکه و صورتش قرمز و ناراحت بود.

به آرومی بهش گفتم:" مینی، چی شده؟"

درد کشیدن و دلشکستگی اون، باعث میشد که منم همش دلم بخواد وارد فضای لیتلیم بشم. میدونم که اگه این کار رو بکنیم برای مدرسه دیرمون میشه اما دیگه نمیتونم اهمیتی بدم، هیونگم بهم احتیاج داره.

اون به کوکی احتیاج داره.

جیمین بلندتر گریه کرد، من رو تو بغلش کشید و صورت خیسش رو تو گردنم پنهان کرد.

زمزمه کردم:" مینی! گـ-گریه نکن! من دوست دارم." بعد اشک تو چشم های خودمم جمع شد و حس می کردم غمگینم و ترسیده ام.

گریه کنان گفت:" ا-این خیلی دردناکه، کوکی! شـ-شاهزاده ی من؛ مینی رو دوست نداره! چرا؟ چرا از من خوشش نمیاد؟ مگه من خوشگل نیستم؟ مگه من به اندازه ی کافی خوب نیستم؟؟"

من همزمان باهاش گریه کردم:" اون یه آدم بدجنسه! تو به یه شاهزاده ی بهتر احتیاج داری! لطفا اینقدر غمگین نباش! من اینجام. مگه تو کوکی رو دوست نداری؟ من خودم شاهزادت میشم!" و محکم تر بغلش کردم.

اون تو بغلم لرزید و کنار کشید:" تـ-تو شاهزاده ی من میشی؟" و چشم هاش رو پاک کرد.

من سری تکون دادم:" معلومه که میشم! همین الان هم میشم و همیشه ازت مراقبت میکنم! دیگه به اون آدم های بزرگ دیگه ای که اذیتت می کنن و حالِت رو می گیرن احتیاجی نداریم!"

اون بعد از روزها، لبخند کوچیکی زد و گفت:" کوکی من! شاهزاده ی من!" و من هم ریز ریز خندیدم و گفتم:" و شاهزاده جینی!" اون خندید و روی تخت بالا و پایین پرید.

"شاهزاده کوکی، شاهزاده جینی، شاهزاده مینی!" و جیغ کشان من هم بهش ملحق شدم تا روی تخت بالا و پایین بپریم.

این جوری شد که ما فراموش کردیم باید مدرسه بریم و مشکلات آدم بزرگانه داریم. همه چیز به غیر خوش گذروندن و بازی کردن با قلعه های ساخته شده از عروسک ها و خوردن کیک و کلوچه و بازی نجات دادنی فراموش شد.

همه چیز خیلی عالی بود و این باعث شد که از دست از دردهامون بکشیم.

****

وقتی بالاخره هیونگی اومد خونه، خونه شبیه مرکز فاجعه بود؛ بالش ها و ملافه ها همه جا پخش شده بودن، غذا و نوشیدنی روی پیشخون و کف آشپزخونه ریخته بود و مینی و من پشت مبل توی قلعه ی ملافه ای مون قایم شده بودیم.

فریاد کشید: "چه اتفاقی افتاده؟! مگه امروز مدرسه نرفتید؟" و در حالی که به نظر ناراحت می اومد وارد خونه شد:" بیاید بیرون ببینم!"

ما که خجالت کشیده بودیم و احساس گناه می کردیم؛ از زیر ملافه مون بیرون اومدیم و پشیمون ترین نگاه مظلومانه مون رو بهش انداختیم.

اشک، همین الانش هم توی چشم های مینی جمع شده بود و نالید:" جینی هیونگی! مینی ناراحت بود!" بعد هم دماغش رو بالا کشید و ادامه داد:" کوکی می خواست کمک کنه حالم عوض بشه و بهتر شه..."

بعد جینی هیونگ؛ به سمت مون خم شد و گفت:" مگه مینی چش شده؟ چرا این اواخر اینقدر ناراحتی؟ از وقتی که همسایه های جدید مون اومدن خیلی عجیب رفتار میکنی!"

چشم های هردوتامون گرد شد.

من قبلا تو فضای لیتلی راز مینی رو به هیونگ گفته بودم اما حالا که از فضای لیتلی بیرون اومده بود، هیچی از اون حرف ها یادش نبود که البته خوب هم بود.

من کمی معذبانه به مینی و اینکه چی میخواد بگه، نگاه کردم اما اون شونه اش رو بالا انداخت و گفت:" فـ-فقط حالم خوب نبوده. بچه های مدرسه اذیتم می کنن." و به همین راحتی دروغ گفت.

من اخم کردم اما ساکت موندم. این راز من نبود که بخوام حقیقت رو بگم.

جین نفس کوتاهی گرفت و گفت:" بسیار خب، خب بیاید شماها رو تمیز کنم. بعدش قراره ناهار بریم خونه ی نامجون اینا." نمی تونستم بگم که از این خبر خوشحال نشدم، اما می دونستم که مینی چندان راضی نیست.

وقتی که ایستاد کاملا مشخص بود که رنگش پریده و به آرومی سعی می کرد از فضای لیتلیش بیرون بیاد، اما هنوز هم حسابی غمگین به نظر می رسید.

اون از هیونگ پرسید:" من قصد خوردن ندارم، میشه برم بخوابم؟"

جین اخم کرد و گفت: "نه. نمیخوایم که بی ادب باشیم. اون ها میخوان، همه مون بریم اونجا. جونگ کوک، تو اگه میخوای میتونی همین الان بری. نامجون گفت هوسوک و تهیونگ منتظرتن."

چشم های من روشن شد:" باشه! پس میرم لباس هام رو عوض کنم!"

" خوبه! جیمین، کمکم کن این بهم ریختگی ها رو تمیز کنم."

بعد از پوشیدن یه جین ساده و تیشرت سفید و بزرگم، به سمت خونه ی اون ها دویدم و مستقیم رفتم تو. هوسوک خوی آشپزخونه بود و تهیونگ روی مبل نشسته بود و بستنی می خورد.

هر دو بهم لبخند زدن و دویدن و بغلم کردن:" جونگکوک! بالاخره اومدی!"

تهیونگ گفت:" کلی منتظرت بودیم که شکستت بدیم!"

چشم هام رو چرخوندم:" خوابش رو ببینی!" بعد هم روی مبل نشستم و پاپ کورن های تهیونگ رو ازش دزدیدم.

هوسوک بهم چشمک زد و برگشت رفت توی آشپزخونه. نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:" پس، نامجون و یونگی کجان؟"

شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:" سر کار، البته فکر کنم."

" اوه. پس چرا جین هیونگ اینقدر زود اومد خونه؟"

تهیونگ جواب داد:" فکر کنم یه کنفرانسی چیزی داشتن. لابد به اون گفتن که زود بیاد خونه اما اون ها هم همین الان ها باید برسن، قبل از اینکه جین و جیمین بیان برای شام، اونا هم میرسن."

تایید کردم:" البته نمیدونم جیمین بیاد یا نه... فکر کنم دلش نمیخواد یونگی رو ببینه."

اخم کرد و گفت:" چرا که نه؟"

در حالی که تعجب کردم بود، پرسیدم:" تو نمیدونی بین شون چه اتفاقی افتاده؟"

اون سرش رو تکون داد و هوسوک اومد پیش ما. من در حالی که خجالت می کشیدم زیر لب گفتم:" اون دو تا، اووم...مـ-مثل اینکه یه کوچولو با هم بودن و یونگی پیچوندتش."

نفس شون حبس شد:" یونگی با جیمنی کوچولو سکس داشتن؟! پس چرا هیچی به ما نگفت؟ جیمین لیاقتش خیلی بیشتر از یونگی احمقه!"

سری تکون دادم و گفتم:" اون خیلی بهش صدمه زده. میدونین، صبح دیدیم که قرار دیشبش؛ داره میره و این بیشتر جیمین رو ناراحت کرد."

تهیونگ گفت:" این واقعا خیلی بده. ما واقعا متاسفیم."

شونه ای بالا انداختم و گفتم:" مشکلی نیست. جیمین خودش اون رو انتخاب کرده و خب فکر کنم، کاری هم نمیشه در موردش کرد."

از دید تهیونگ

اون لحظه اونقدر از دست یونگی عصبانی بودم که حد نداشت. چطور تونست با یه بچه ی بی گناه اون کار رو انجام بده! کنترلش کجا رفته؟

آره خب، ما هم جونگکوک رو میخوایم خیلی هم بد می خوایمش؛ اما ما که یک دفعه دیوونه نمی شیم بریزیم سرش و تا میخوره، به فاکش بدیم! نه، ما در عوض خودمون رو کنترل می کنیم و همدیگه رو به فاک میدیم.

یونگی یه لیست کامل از افراد سکسی که حواسش رو پرت کنن داره اما هنوزم دنبال این بچه راه افتاده؟ عجب عوضی ایه. یعنی نامجون میدونه؟

در حالی که نفسم رو بیرون می دادم، پاپکورنم رو کنار کشیدم و پرسیدم:" حاضری بازی کنیم؟"

اون هم لبخند زد و اومد اتاق ما، من دستگاه VR - واقعیت مجازی رو وصل کردم و دستگاه هدست رو، بهش دادم. هوسوک هم در حالی که خوراکیش رو می خورد، روی تخت نشست تا مارو نگاه کنه.

*. بازی های واقعیت مجازی یا Virtual Reality به صورتی هست که یه سری عینک و هدست داره که فضای واقعی رو شبیه سازی میکنن، به حدی که شما کاملا احساس می کنید توی واقعیت دارید این بازی رو انجام میدین و برای مثال اگه بی افتید، اون لحظه حس می کنید واقعا افتادید. حتی برای تست یه سری از وسایل هایی مثل ماشین و اینجور چیزها از واقعیت مجازی استفاده میشه. یه ویدیو بود که عینک های واقعیت مجازی رو می زدن و می گفتن ما حالا میخوایم شما رو با این ماشین ببریم بگردید. ماشین در واقع اصلا حرکت نمی کرد اما اون ها حس می کردن در حال کردن. و اون اوایل که نمی دونستن این عینک چطوری کارکرد داره متوجه نشده بودن و کلی حس واقعی بهشون داده شده بود.

من هم هدست عینک خودم رو گذاشتم و دکمه ی شروع رو زدم، بازی جنگی واقعی مون شروع شد.

قصد ندارم الکی بگم، اما جونگ کوک واقعا کارش خوبه. خیلی راحت من رو شکست میده و این باعث میشه بهش افتخار کنم.

وقتی بعد از یکی دو دور حسابی تو عمق بازی رفته بودیم، شروع به عرق کردن کردم و رفتم عقب روی تخت نشستم که قبل از شروع دوباره یکم آب بخورم. اما این بار؛ درست وقتی که دور بعد شروع شد، حس کردم یه دست رو پام قرار گرفت.

در حالی که اخم کرده بودم، سعی کردم رو بازیم تمرکز کنم و دستی که حس کردم متعلق به هوسوکه، آروم به سمت شلوارم رفت و زیپ شلوارم رو باز کرد.

من لبم رو گاز گرفتم، تو این لحظه کارکتر بازیم یه دو سه تا ضربه ی حسابی خورد و من سعی کردم نفس بکشم. لب های هوسوک، روی عضوم قرار گرفت و شروع به مکیدن سر عضوم کرد.

لعنت!

جونگ کوک پرسید: "حالت خوبه؟"

*. چون عینک داره و اطراف رو نمی بینه و صدا های ریز رو نمی شنوه.

من به سختی آب دهنم رو قورت دادم، و نالیدم:" آ-آره." و باسنم رو عقب کشیدم تا صاف بشینم و وقتی هوسوک سعی کرد عضوم رو عمیق تر بمکه، تلاش کردم ناله هام رو نگه دارم.

اون دور نمیدونم چطوری اما موفق شدم جونگ کوک رو شکست بدم. احتمالا یه معجزه رخ داده بود. اما وقتی جونگکوک گفت:" فکر کنم الان دیگه وقت استراحت باشه..."

من سریع گفتم:" نه!" و سعی کردم تو دهن هوسوک خالی نشم و گفتم:" بـ-بیا یه دور دیگه بازی کنیم؟"

اون که بنظر نمی اومد متوجه چیزی شده باشه گفت:" حتما،باشه." و خوشحالم که عینکش رو برنداشت.

اون لحظه به آرومی نفس کشیدم و موهای هوسوک رو چنگ زدم تا دهنش رو درست کنار جونگ کوک که حواسش به بازی واقعیت مجازیش بود به فاک بدم.

لعنتی، این خیلی جذابه. اینکه اینقدر نزدیکش باشم و اون حتی متوجه این نباشه که چه اتفاقی داره می افته. یه نفس گنده توی ریه هام گرفتم و با همین حرکت خودم رو توی دهن هوسوک خالی کردم. در عین حال سعی کردم با کارکتر مشت زن جونگ کوک هم بازیم رو ادامه بدم.

وقتی بار آخر شکست خوردم، هوسوک با بی رحمی لبهاش رو روی لب های من گذاشت و شروع به بوسیدنم کرد و من هم بی اختیار با همون شدت بوسیدمش، بدنم پر از انرژی شده بود اما وقتی جونگ کوک عینک و هدستش رو برداشت، سریع هوسوک رو به یه سمت دیگه هل دادم و خودم رو روی زمین پرت کردم تا کنترل رو بردارم و با همین بهونه تونستم به موقع، زیپ شلوارم رو بالا بکشم.

اون بهم اخم کرد: "حالت خوبه؟ به نظر میاد قرمز شدی و عرق کردی."

کمی عصبی خندیدم:" نه خوبم. یه مدت بود که اینقدر حرکت نکرده بودم!"

هوسوک که داشت می نشست و پاپکورنش رو تموم می کرد، نیشخند زد.

جونگ کوک گفت:" من تشنمه. مشکلی نیست اگه بخوام برم یکم نوشابه بخورم؟"

"نه، مشکلی نیست، برو بردار."

درست قتی که اون رفت، به هوسوک حمله کردم و پشتم رو روی عضوش که هنوز داخل شلوارش قرار داشت، بالا و پایین کشیدم. اون هم با تمام وجود شروع به بوسیدن من کرد.

بین لب هاش نالیدم:" عوضی. خیلی نزدیک بود لو بریم!"

با دهن بسته خندید:" اوووم. خودتم خوب میدونی که خیلی خوشت اومد. با تموم وجود خودت رو توی گلوم خالی کردی، هرزه ی عوضی. البته مزه ی خوبی داشت. می تونستم تمام روز رو صرف مکیدنت کنم." و بعد دستش رو روی پشتم کشید.

نفسم بند اومد، زبونش رو توی دهنم مکیدم و آرزو کردم کاش می تونست الان به فاکم بده اما صدای قدم هایی که به سمت اتاق می اومد باعث شد ازش کنار بکشم و سعی کردم آروم بشم.

توی این لحظه اونقدر شهوتیم که دلم میخواد حتی الان جونگکوک رو هم ببوسم. لب های خوشگل و قرمزش موقعی که دور بطری نوشابه اش حلقه میشن، خیلی وسوسه کننده ان.

کمی روی تختم جابه جا شدم و در حالی که سعی میکردم عضو تحریک شده ام رو مخفی کنم پرسیدم: "میخوای یه چیز دیگه بازی کنیم؟" که البته صدام کمی ضعیف بود.

اون شونه ای بالا انداخت و گفت:" باشه." و وقتی که بازی مون رو به یه بازی ماشینی تغییر دادیم، به هوسوک چشم غره رفتم. جونگ کوک حالا روی تخت نشسته بود و هدستش رو گذاشته بود تا دوباره، بازی کنه.

می تونستم حس کنم که هوسوک داره میاد پشت سرم، دست ها و پاهاش رو دورم حلقه کرد و بعد دوباره، زیپم رو پایین کشید و عضوم رو آورد بیرون.

وقتی گوشم رو لیسید، لبم رو گاز گرفتم. اون به آرومی تو گوشم زمزمه کرد:" نگران نباش وقتی تو بازی میکنی، من از شر مشکلی که توی شلوارت داری خلاص میشم. بهتره برنده شی، بیبی. اگه برنده شی بهت جایزه میدم."

من در حالی که می نالیدم؛ هدستم رو گذاشتم و اون شروع به کشیدن دستش روی عضوم کرد. من مسابقه رو انتخاب کردم و سعی کردم روی بازی تمرکز کنم؛ نه روی دست گرمی که داشت من رو به بازی می گرفت. خیلی سخت بود هم از نظر اصطلاحی هم از نظر فیزیکی.

*. اینکه هم روی بازی تمرکز کنه.. و هم اشاره به عضوشه.

Continue Reading

You'll Also Like

10.7K 2.2K 15
[مــدار 38 درجــه، فصـل دوم] یک عاشقانه‌ی پر از درد... یک عاشقانه‌ی پر از خون و خاطره... لابه‌لای خرابه‌های شهر به دنبال تیکه پاره‌های اون عشق می‌گشت...
23.7K 3.9K 26
کاپل : yoonmin _ Kookv , Vkook _ ? ژانر : فول تخیلی ، امگاورس ، سلطنتی ، اسمات ، انمیز تو لاورز ، تراژدی (همراه با تصویر) از دستش ندید که خاص ترین...
27.7K 4.9K 38
|مرگ تدریجی| کائنات دو تا رئیس مافیا رو کنار هم قرار میده که از قضا کیم تهیونگ آلفای خون خالص پک فکر میکنه جئون جونگ کوک قاتل همسر و فرزندشه طی یه در...
249K 28.2K 46
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...