Crave | Per Translation

By StoryTeller_Mia

349K 47.6K 8.8K

کشش (اشتیاق) | Crave مقدمه: جیمین، جونگ کوک و جین سه تا برادرن که هر سه هم تصادفا لیتل هستن. نامجون، هوس... More

مقدمه
قسمت 1
2-1.
2-2.
اطلاعیه
3.
4.
5 - 1
5 - 2
6.
7.
8.
9.
11.
12.
13.
14.
15.
16.
17.
18.
19.
20.
21.
22.
23.
24.
25.
26.
27.
28.
29.
30.
31.
32.
33.
34.
35.
36.
37.
38.
39.
40.
41.
42.
43.
44.
45.
46.
47.
48.
49.
50.
51.
52.
53.
54.
55.
56.
57.
58.
59.
60.
61.
62.
63.
64.
65. The End

10.

6.7K 893 147
By StoryTeller_Mia

شرط رای: 165

کشش (اشتیاق) | Crave

10

از دید جین

با اینکه خیلی حال نکرده بودم اما لباس ها رو پوشیدم. اون محکم دستم رو گرفت و من رو به سمت آشپزخونه هدایت کرد. حس می کردم خجالتی تر از اونم که به دیگران نگاه کنم. پس تمرکزم رو روی پاهام و حضور گرمی که کنارم بود گذاشتم.

پرسید:" جینی، یادت میاد که امشب می خواستی چی درست کنی؟" و بعد نگاهی به یخچال انداخت.

من لب پایینم رو بین دندون هام گرفتم و گفتم:" نـ-نه."

اون سری به تایید تکون داد و گفت:" خب، نظرت راجب پاستا چیه؟ پاستا دوست داری؟" بعد هم، موهام رو بهم ریخت.

در حالی که ریز ریز می خندیدم سری تکون دادم:" مـ-میتونم با رشته ها بازی کنم؟!" و هیجان زده شدم.

اون دو بسته پاستا بیرون آورد و یکی شون رو با یه قابلمه آب سرد بهم داد و گذاشت روی زمین. من نفسم رو حبس کردم و با خوشحالی خودم رو روی زمین پرت کردم، جعبه ی ماکارونی رو باز کردم و رشته ها رو توی آب پرت کردم.

ددی طوری که انگار خیلی بهم افتخار می کرد کنارم ایستاد و وقتی من آشپز بازی می کردم نگام کرد. بعد هم خودش شروع به درست کرد پاستا برای بقیه کرد.

من یه چنگال چوبی بزرگ برداشتم و وانمود کردم که دارم درست مثل اون آشپزی می کنم؛ اما مطمئن شدم که به خاطر هشدار اون از اجاق گاز داغِ داغ و جیزّ دور بمونم.

یکم که گذشت، مینی و کوکی با لبخند اومدن پیش مون بهم نگاه کردن و بعد، یکم با ددیم صحبت کردن که من خیلی توجهی نکردم چی گفتن. اون ها هم انگار تو حسش نبودن که با من بازی کنن پس من هم نادیده شون گرفتم.

ددی کمکم کرد به ایستم و گفت: "جینی، عزیزم، وقت خوردنه." بعد هم کمکم کرد پشت یه میز جلوی یه کاسه ی بزرگ پاستا و با یه لیوان نی دار پرنسسی پر از شیر بشینم.

با خوشحالی داد زدم: "ممنون ددی!" و بعد سریع شروع به خوردن غذام کردم. اون چند دقیقه ناپدید شد و به نظر می اومد داره تو اتاق با دیگران صحبت میکنه.

کوکی نشست و با من غذا خورد. بعد از اینکه یکم زمان گذشت رفت با بقیه بازی کنه. من در حالی که لب هام رو ورچیدم، غذام رو تموم کردم و با لیوان نی دارم رفتم اتاقم، و دوباره خزیدم زیر تختم و شروع به فین فین کردم. نزدیک بود گریه ام بگیره. احساس تنهایی می کردم اما چند لحظه بعد در اتاق باز شد و اون، از اون طرف اتاق اومد به سمتم و کنارم نشست.

"جینی؟ عزیزم، چی شده؟"

من ملافه ام رو محکم روی سرم کشیدم.

اون دوباره تلاش کرد: "میخوای دوش بگیری؟ میخوای کمکت کنم؟"

صداش آروم و نرم بود و دست هاش از پشت کمرم به پایین سر می خوردن، لبم رو گاز گرفتم. خیلی خیلی زیاد دوست داشتم که یه قلعه ی حبابی با اردک هام درست کنم... اما با کله شقی گفتم: "نـ-نه!"

لبخند زد و گفت:" مطمئنی؟ پس اردک هات که تتها موندن چی میشه؟ شاید اون ها دل شون حموم بخواد؟"

صورتم رو به سمتش چرخوندم و در حالی که چشم هام گرد شده بود گفتم:" اون ها دل شون برای جینی تنگ شده؟"

اون سرش رو به سمتم آورد و جدی گفت: "اوه، آره. خیلی دل شون برای جینی تنگ شده، عزیزم. بیا، من کمکت میکنم بری تو وان."

بعد من از سر جام پریدم، و اون من رو به سمت حمام هدایت کرد. تا وقتی داشت حموم رو آماده می کرد من سریع لباس هام رو کامل در آوردم و پریدم توی آب. تا وقتی که آب گرم بشه کمی لرزیدم و اون یه سطل از اردک های پلاستیکی رو داخل آب خالی کرد و گفت: "مراقب شون باش!" من از هیجان جیغ کشیدم.

اردک پلاستیکی مورد علاقه ام رو برداشتم و شروع به وانمود کردن و بازی کردم که یکی از اردک هام یه شاهزاده ی شجاعی ایه که اومده پرنسس خانم رو از دست اردک سبز بدجنس نجات بده!

ددی کنار من نشست. براش جالب بود و داشت نگاهم می کردم و وقتی نهایتا من از بازی خسته شدم و اون کمکم کرد تا خودم رو تمیز کنم و از آب بیرون بیام و بعد کمکم کرد یه لباس سرهمی سبز رنگ رو تنم کنم.

خواهش کردم:" ددی... پیشم بمون؟"

اون کمی مکث کرد، و بعد خودش هم کنارم اومد روی تختم و من رو به سمت سینه اش کشوند. کمرم رو مالید و من با حالی که احساس آرامش می کردم؛ شستم رو تو دهنم گذاشتم و مکیدمش... بعد هم در حالی که توی دست های ددیم احساس آرامش می کردم، با خوشحالی رویای شاهزاده اردکیم رو دنبال کردم.

از دید نامجون

خب...ظاهرا جین، من رو قابل اعتماد می دید تا ددی و مراقبش، باشم. نمیتونم بگم که از این قضیه خوشم نمیاد. اون قابل ستایشه. البته همه ی این ها هنوز خیلی برام جدید بود، و دارم سعی میکنم بهش عادت کنم و وقتی همچین کارایی می کنه، زیادی شوکه نشم.

در مورد این قضیه ی 'لیتلی' کلی مقاله خوندم و حالا یکم ییشتر از دفعه قبل آشنایی دارم. البته هنوز هم خیلی همه چیز سخته که این رو به مسائل جنسی مرتبطش نکنم. اونم توی همچین شرایطی؛ این مرد کوچولوی جذاب که من رو ددی صدا می کنه و با بدن لختش دستش رو سمت من دراز میکنه...

عااح، آره.

سعی میکنم با همه چیز خیلی عادی برخورد کنم، و وانمود و فکر کنم که اون یکی مثل برادرم یا همچین چیزیه تا حس اون جوری بهم دست نده. هر بار دلم میخواد ببوسمش یا لمسش کنم، یا بدن خوشگلش رو زیرم داغون کنم، به بی گناهیش فکر می کنم.

همین نگاه توی چشم هاش و این اعتمادی که به من داره باعث میشه که نتونم اون کار ها رو باهاش انجام بدم. هرگز این جوری به اعتمادش خیانت نمی کنم. من چنین آدمی نیستم.

وقتی روی سینه ی من خوابش برد، صدا هایی شنیدم که نشون میداد بقیه دارن میرن خونه و جونگکوک توی اتاق سرک کشید. لبخند گرمش رو به صحنه ی رو به روش؛ یعنی من و جین که دراز کشیده بودیم کشوند و بعد در حالی که وارد اتاق می شد گفت: "ممنون که باهاش مهربونی. میدونم که برات عجیبه."

لبخند زدم: "مشکلی نیست. واقعا میگم، از این کار خوشم میاد. میدونی؟! من واقعا از جین خوشم میاد. میتونی در مورد جین بهم اعتماد کنی." کمی مکث کردم و پرسیدم: "تو و جیمین هم، همین طوری هستید؟ میدونی، منظورم اینکه به مراقب احتیاج دارید؟"

اون لبخند زد و گفت: "نه... آره؛ خب، راستش؛ خوب میشه توی آینده بتونیم یه مراقب پیدا کنیم اما اون طور که جینی وارد فضای لیتلیش میشه و عمیق توش فرو میره، ما اون طوری نیستیم. اون دست خودش نیست و نمیتونه هر وقت که بخواد از فضای لیتلیش بیرون بیاد. معمولا وقتی وارد فضای لیتلیش میشه زیاد توش میمونه. اون هرگز قبلا به جز ما پیش کسی اونقدر احساس آرامش و اعتماد نمی کرد که توی فضای لیتلیش فرو بره و این یعنی اینکه به تو اعتماد میکنه که این مسئله ی خیلی بزرگیه. لطفا خوب مراقبش باش."

"حتما همین کار رو میکنم. اگه یه موقع در موردش به کمک احتیاج داشتید، فقط من رو خبر کنید. دارم فکر می کنم توی دفتر کارم یه فضای کوچیک لیتیلی براش درست کنم که هر موقع از ذهنش توی فضای لیتلی میره بتونه بره اونجا و توی اتاق استراحت کنه."

چشم های جونگکوک گرد شد و گفت: "واقعا؟ واقعا چنین کاری میکنی؟"

" اوه البته. چرا که نه؟"

" اما اونجا که محل کاره. اووم، یعنی مشکلی نیست یه موقع اونجا وارد فضای لیتلیش بشه؟"

" تا زمانی که من پیشش باشم که خب، همیشه هستم؛ هیچ مشکلی براش پیش نمیاد. من دلم میخواد که همیشه راحت باشه و با من احساس راحتی کنه."

جونگگوک کمی مکث کرد و گفت:" چـ-چرا این کار رو میکنی؟ ما برای تو غریبه ایم و فقط همسایه ایم. چرا تو باید اینقدر در این مورد مهربون باشی؟"

شونه ای بالا انداختم:" راستش رو بخوای، نمیدونم. فقط میدونم که دلم میخواد بیشتر جین رو بشناسم و اگه اون بخواد این بخش بزرگ و مهم از خودش رو ازم پنهان کنه، چنین اتفاقی که نمی افته."

تایید کرد:" من واقعا امیدوارم که بتونم منم شخصی مثل تو، یکی که بتونه این طوری قبولم کنه، پیدا کنم."

لحنش آرزومندانه بود. بهش لبخند زدم و به هوسوک و تهیونگ که داشتن بهش هر روز بیشتر بیشتر علاقمند میشدن فکر کردم و زیر لب گفتم:" فکر نکنم این کار خیلی سختی باشه."

اما به نظر می اومد اون صدام رو نشنید و فقط پرسید:" من دارم میرم بخوابم، شب بخیر. اگه خواستی بری میشه در رو قفل کنی؟"

"باشه، مشکلی نیست."

صبح روز بعد همه چیز در سکوت خیلی معذب کننده بود که البته بیشتر از طرف جین بودش. می دونستم هیچی یادش نمیاد، جز اینکه ما کنار هم بیدار شدیم و بعد من رفتم دوش گرفتم تا باهم بریم سر کار.

از اونجایی که اون ماشین نداره، من مسئولیت خودم میدونم که برسونمش.

اون تمام مدت رانندگی، ساکت بود و حالا که از اون فضای معذب کننده هر دو مون به دفتر کار رسیدیم به نظر میاد که هر لحظه ممکنه منفجر بشه.

دستام رو صاف کردم، چونه ام رو بهشون تکیه دادم و پرسیدم: "چیزی توی ذهنته؟"

اون که به نظر می اومد ناگهان، اعتماد به نفسش رو از دست داده با معذبی رو به روی من نشست و گفت: "ببخشید! ولی نمیدونم چرا همش تو رو وارد زندگی عجیبم میکنم..."

حرفش رو قطع کردم و گفتم: "هی. مشکلی نیست. تو که من رو مجبور نکردی کاری انجام بدم. هر کاری که کردم خودم انجام دادم، و تازه فکر میکنم فضای لیتلی خیلی هم بامزه هست. اعتراف میکنم که اولش کمی زمان برد تا بهش عادت کنم؛ اما دارم بهش نزدیک میشم. تو مشکلی نداری." سعی کردم بهش اطمینان بدم.

اخم کرد:" اما این واقعا عجیبه!"

سرم رو کج کردم:" چرا؟"

" آخه جوری که ما همدیگر رو ملاقات کردیم... و بعدش همسایه شدیم...و حالا هم تو رییس منی...و خب..."

بهش که فکر کردم، دیدم که آره یه مقدار واقعا عجیبه که چنین تصادفاتی ما رو به اینجا بکشونه. اما شاید قرار بود ما از اول هم به همچین جایی برسیم. این حرف ها رو بهش گفتم اما اون تصمیم گرفت نادیده ام بگیره و اون بالاخره سریع پرسید:" میشه... میشه فقط برگردیم به همون موقعی که فقط آشنای همدیگه بودیم؟" به نظر می اومد نمیتونه به من نگاه کنه.

بلند شدم و میز رو دور زدم و درست رو به روی صندلیش زانو زدم. اون سرخ شد و من چونه اش رو به سمت خودم گرفتم.

" واقعا این چیزیه که میخوای؟ میدونم که دلت میخواد یه مراقب داشته باشی..." مکث کردم، و توی چشم هاش زل زدم:" فکر میکنم ما دوتایی، هر دومون میدونیم که من، میتونم اون چیزی که تو میخوای باشم."

در حالی که کله شقی توی صداش واضح بود گفت: "چی باعث میشه چنین فکر کنی؟"

نیشخند زدم: "بخش لیتلی تو، من رو میخواد. فکر کنم اون الانشم ادعای مالکیت من رو کرده. واقعا دلت میخواد من رو از اون دور کنی؟ جینی به من احیتاج داره." این طوری بهش گفتم و با بی شرمی کاری کردم که احساس گناه کنه اما خب به هر حال دوتامون می دونستیم که کاملا حقیقته.

چند دقیقه بود که نمی تونست صحبت کنه و توی نگاه من گیر افتاده بود اما بالاخره گفت:" من میترسم."

زمزمه کنان پرسیدم:" از چی؟" و بعد شستم رو روی لب پایینیش کشیدم.

" از اینکه به کسی وابسته بشم و بذارم مراقبم بشه. این خیلی خطرناکه."

اخم کردم:" اگر بگم انجامش میدم، ناگهان غیبم نمیزنه و دست نمیکشم. میدونم که این قضیه ی مهمیه و جونگ کوک هم من رو تایید میکنه."

اون چشم هاش رو چرخوند:" اون زیادی به مردم اعتماد میکنه!"

اما من بهش یادآوری کردم:" تو بهم اعتماد نداری؟ من که تا حالا دو دفعه مراقبت بودم."

نفسی بیرون داد و جواب داد:" تو واقعا میخوای مراقب من باشی؟ تو که حتی من رو نمیشناسی."

لبخند زدم:" من از همون اولین باری که چشمم بهت افتاد از تو خوشم اومد. میخوام که بیشتر تو رو بشناسم، اما بخش هایی که تا الانش هم دیدم؛ زیاد از اون بخش های وجودت خوشم اومده. از اینکه اطراف من خودت باشی نترس. من میخوام که تو هم من رو بهتر بشناسی."

در حالی که با انگشتش بازی بازی میکرد و سرش پایین بود گفت: "تو فکر نمیکنی من عجیب الخلقه ام؟"

لبخند زدم:" نه، چنین فکری نمیکنم. تو زیبا و ویژه ای. خیلی سرگرم کننده تر از بیشتر افراد این سیاره."

دهن کجی کرد و گفت: "بسیار خب... حالا واقعا واقعا واقعا میخوای فرد مراقب من باشی؟" و هیجان توی چشماش دیده میشد که باعث شد قلب من از اینکه می دونستم، تونستم کمی شادترش کنم، یکم تند تر بزنه.

دست هاش رو توی دست هام گرفتم و گفتم:" بله. میخوام رسما ددی تو باشم." و بهش چشمک زدم.

اون سرخ شد، اما با سر تایید کرد:" اما خب من هنوز مطمئن نیستم که چه حسی درباره ی این قضیه داشته باشم، و چطور جلو بریم..."

با سر تایید کردم: "من در موردش تحقیق کردم و فکر میکنم که اول از همه باید چند تا قانون بزاریم!"

Continue Reading

You'll Also Like

15.8K 1.9K 9
پس از مرگ خانواده‌ی جئون، سرپرستی جونگ‌کوک یتیم رو عموش کیم تهیونگ قبول میکنه و توی پر قو بزرگش میکنه... اما چی میشه اگه جونگ کوک سعی در اغوا کردن ع...
119K 13.4K 49
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
44.2K 7.4K 24
White Rose | رُز سفید من به دلیل ترسی که از تو داشتم برای قوی‌تر شدن تلاش کردم و به عنوان قوی ترین امگای پک رُز سفید شناخته شدم. ولی این کافی نبود نه...
6.6K 1.8K 8
➳ I Want A Husband درحال آپ ✍🏻 «همه‌ی امگاهای فامیل ازدواج کردن و فقط من موندم؛ این وسط گردن‌گیر دوست‌پسرم هم خرابه! من شوهر می‌خوام، دردم رو به کی...