Crave | Per Translation

By StoryTeller_Mia

350K 47.6K 8.8K

کشش (اشتیاق) | Crave مقدمه: جیمین، جونگ کوک و جین سه تا برادرن که هر سه هم تصادفا لیتل هستن. نامجون، هوس... More

مقدمه
قسمت 1
2-1.
2-2.
اطلاعیه
3.
4.
5 - 1
5 - 2
6.
7.
9.
10.
11.
12.
13.
14.
15.
16.
17.
18.
19.
20.
21.
22.
23.
24.
25.
26.
27.
28.
29.
30.
31.
32.
33.
34.
35.
36.
37.
38.
39.
40.
41.
42.
43.
44.
45.
46.
47.
48.
49.
50.
51.
52.
53.
54.
55.
56.
57.
58.
59.
60.
61.
62.
63.
64.
65. The End

8.

6.9K 899 329
By StoryTeller_Mia

چنل تلگرامم هستید؟ فایل هاش ر.و می تونید دانلود کنید.

شرط رای: 140

کشش (اشتیاق) | Crave

8

از دید جونگ گوک

وقتی هیونگی رفت به همون سرعت سریع خودم رو به اتاق مینی رسوندم. می تونستم خنده های کوچولوشو بشنوم. خودمو تو اتاق پرت کردم و اون با ترس از جا پرید. جیغ کشید و من خندیدم. اخم کرد و ملافش رو رو سرش کشید.

تموم عروسکای پولیشیش دورش رو گرفته بودن. نالیدم:" تو مهمونی عروسکی گرفتی من رو دعوت نکردی؟"

لبخند زد گفت:" کوکی! من باید یه راز خیلی خیلییی خییلییییی بزرگ بهت بگم!"

چشم هاش کاملا گرد و برقی شده بودن. جیمین روی تخت نشست و منم خودم رو زیر ملافش جا کردم.

ریز ریز خندید:" مینی یه کار خیلی خیلی خییلیی بد کرده. من یه پسر بدی بودم اما به هیونگی نگو!"

سر تکون دادم و در حالی که کاملا کنجکاو شده بودم که ببینم اون راز چیه. یکی از عروسکاش رو تو بغلم گرفتم و گفتم:" چیکار کردی؟!"

اون لبش رو گاز گرفت و لبخندش رو مخفی کرد. بعد هم بهم اشاره کرد که نزدیکتر برم و تا وقتی که گوشم تقریبا به دهنش چسبیده بود توی گوشم نسبتا بلند زمزمه کرد:" مینی با یونی کارای بد کردن!"

چشام از تعجب گرد شد گفتم:" چه کارای بدی؟"

اون بالا پایین پرید. اخم کرد و خودش رو سرجاش ثابت کرد و درحالی که انگار غصه داره گفت:" من گذاشتم به اون جاهاییم رو که نباید ببینه، دست بزنه."

نفسم حبس شد:" چییی؟ مینی تو گذاشتی به اونجات دست بزنه؟"

سر به تایید تکون داد و به باسنش اشاره کرد:" و پشتم هم همینطور!"

فکم افتاد و گفتم:" چطوریی؟"

یکم با اضطراب جابه جا شد و گفت:" اون زبونش رو گذاشت روی من. بعدشم اونجاش رو گذاشت روی پشتم..."

فکر نمی کردم بتونم بیش از اون شوکه بشم:" مینی! درد داشت؟؟"

چون از دید من حرفاش خیلی دردناک به نظر می اومد. اون لبش رو بین دندون هاش گرفت و درحالی که داشت با پستونکی که کنار تختش گذاشته بود بازی بازی می کرد، شونه ای بالا انداخت و گفت:" آره، خیلی. خیلی درد می کرد . اما بعدش اون یکاری کرد که یکم بعد خوب بشه."

چند بار پلک زدم و عروسکی که بغلم بود رو محکم تر بغل کردم:" هیونگی خیلی عصبانی میشه."

درحالی که فریاد می کشید و هلم می داد گفت:" پس بهتره که بهش هیچی نگی!"

من نیشخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم:" من که قول ندادم."

نفسش رو حبس کرد:" نکنیاا. لطفا..." بعدش هم اشک تو چشم هاش جمع شد، لباش شروع به لرزیدن کرد و سرم فریاد زد:" لطفا نگو. اون شاهزاده رویاهامه. هیونگی اگه بفهمه یکاری میکنه که مجبور بشه ازم دور بمونه!"

ناگهان شروع کرد به شدیدا گریه کردن. دست از کرم ریختن بهش برداشتم و بغلش کردم:" باشه، نمیگم. قول میدم."

فین فین کرد:" قول انگشت کوچیک؟؟"

منم درحالی که انگشت کوچیکم رو دور انگشت کوچیکش قفل می کردم گفتم:" قول انگشت کوچیک."

بعد دوباره اطراف و نگاه کرد و بهم اشاره کرد که بهش نزدیک بشم و کنار گوشم گفت:" تازه اون خودش رو توم خالی کرد."

فکم افتاد و به چندش گفتم:" ایییی..."

دماغش رو جمع کرد و بعد طوری که انگار خیلی مسئله وحشتناکیه گفت:" من حسش کردم اینکه اون داشت خالی میشد..."

در حالی که حس می کردم نمیتونم نفس بکشم گفتم:" خیلی چندش آوره. حالا دردم داشت؟؟"

اون سرش رو تکون داد:" نه، فقط خیلی گرم و داغ بود و تموم شب هر وقت می چرخیدم می تونستم حس کنم که داره ازم خارج میشه. بعدشم مجبور شدم که برم دستشویی و همش رو پاک کنم."

اخم کردم:" یونیت خیلی چندشه!!"

با کله شقی گفت:" دهنت رو ببند. اون شاهزاده منه."

کمی مکث کردم و گفتم:" هرچی تو بگی اما واسه همینه که امروز مدرسه نرفتی؟ جاهای خصوصیت درد میکنه؟"

سرتکون داد:" وقتی راه میرم دردم میاد." و بعد از اون اعتراف کرد:" حتی دلمم یکم درد میکنه." و برای تاکید شکمش رو مالید .

اخم کردم:" میخوای بازم انجامش بدی؟"

اون سرش رو پایین انداخت و به پاهاش زل زد:" نمیدونم. فکرنکنم اون دیگه بخواد. گفتش که فقط یه شب بود. اصلا نمیدونم که از من خوشش بیاد."

دوباره اشک تو چشماش جمع شد و پستونکش رو تو دهنش گذاشت. کنارم دراز کشید. منم عروسک رو کنار انداختم و از پشت بغلش کردم. سرم رو رو شونش تکیه دادم:" دوستت دادم مینی."

درحالی که فین فین می کرد گفت:" منم دوستت دارم."

از دید هوسوک

صدای در می اومد. تهیونگ داد زد:" برو درو باز کن!"

زیر ملافه ها جمع تر شدم و متقابلا داد زدم:" خودت برو درو باز کن."

تهیونگ بهم توپید:" این تقصیر توعه. زیادی خشن بودی. حالا فکر میکنم که کلا باسنم رو از بین بردی!"

نیشخند زدم و بازی دیشب مون رو بیاد آوردم. بالاخره تونسته بودم بیشتر از هفت تا شکلات توپر توش جا بدم و وقتم رو صرف خوردن شون از باسن خوش فرمش کرده بودم که البته بعد از تمام اون زحماتم نمی تونستم از به فاک دادنش بگذرم ولی احتمالا یکم زیادی باهاش خشن بودم.

البته تا الان باید بهش عادت کرده باشه.

گفتم:" عسلکم، باسن تو سال هاست که دیگه از خوب شدن گذشته. حالا دست از هرزگی بردار که جفت مون خوب می دونیم فقط دنبال دلسوزی هستی."

چشم هام رو چرخوندم و به طرف در رفتم اما وقتی با جونگ گوک روبه رو شدم خیلی شوکه شدم. فکر کرده بودم نمیاد.

" کوکی!"

سرخ شد و گفت:" سلام هوسوک هیونگ."

با همین کلمه صدای بلند شدن تهیونگ از تخت رو شنیدم و درحالی که می دونستم تند تند داره از شر مدارک رابطه مون خلاص میشه لبخند زدم. مسئله اینه که ما یه وقتایی زیادی شلوغش می کنیم و زیادی اتاق زو بهم میریزیم اما با دیدن حرکات سریعش فکر این افتادم که آره جون خودش اون گفت باسنش رو نابود کرده بودم دیگه؟ هان؟

با صدای عمیق و خبیثانه ای گفتم:" بیا تو. آماده ای نابود بشی؟"

خندید:" خواهیم دید!!"

***

با دیدن اینکه جونگ گوک تهیونگ رو تو همه ی بازی ها شکست داد گفتم:" واقعا کارت خوبه ها." تهیونگ قهرمان همچین بازی هاییه و باور اینکه انقدر راحت شکست بخوره سخته.

کوکی لبخند زد و گفت:" من فقط خیلی آدم رقابتی ای هستم." تهیونگ سرش رو تکون داد و درحالی که به نظر می اومد برای باختنش برای بار پنجم شگفت زده شده، گفت:" تو فوق العاده ای!"

بین حرف شون پریدم:" گرسنمه. کس دیگه ای گرسنه نیست؟"

کوکی لبخند زد و گفت:" میتونم بخورم اگه چیزی داشته باشید اما زود باید برم خونه. جیمین خونه تنهاست و حالش خیلی خوب نیست."

درحالی که تایید می کردم سر تکون دادم و با اینکه درک می کردم یکم حالم گرفته شد:" مشکلی نداره اگه بخوای میتونی اونم دعوت کنی بیاد اینجا."

متوقف شد و گفت:" شاید، اما فکر نکنم دلش بخواد بیاد."

اخم کردم و گفتم:" فکر کردم اون و یونگی خوب باهم کنار میان."

چشماش گرد شد و گفت:" نه، موضوع این نیست. فقط حالش خیلی بده. واقعا مریضه."

گفتم:" اوه، متاسفم." جواب داد:" خوب میشه، فقط نباید از تخت بیاد بیرون. منم باید مراقبش می بودم تا جین هیونگ برگرده."

گفتم:" پس بزار غذای تورو بدیم. بعد میتونی بری. هروقت هم دلت خواست میتونی دوباره بیای اینجا. از هم صحبتی باهات خوشحال میشیم."

پرسید:" شماها کار هم می کنید؟"

تهیونگ دهن کجی کرد:" هم آره هم نه. من تو خونه کار انجام میدم. هوسوک هم بعضی وقتا برای یونگی و نامجون کار میکنه."

گفت:" چه باحال. باید جالب باشه که مجبور نباشی برای کار خونه رو ترک کنی."

تهیونگ شونه ای بالا انداخت:" گاهی وقتا حوصله سربر میشه."

پیشنهاد کرد:" اگه مدرسه نداشتم می تونستم بیام و باهات بیشتر وقت بگذرونم."

بهش لبخند زدم و گفتم:" مدرسه مهم تر از کسالت تهیونگه. سخت کار کن کوکی."

تایید کرد و گفت:" حتما!"

تا وقتی که داشتم براش غذا آماده می کردم گذاشتم تهیونگ سرش رو گرم کنه. چند دقیقه ای رو به خوردن و بیشتر شناختن همدیگه گذروندیم. می دونستم که می تونستیم این رو تا تموم شب کش بدیم اما اون نگاهش به زمان افتاد و گفت:" من دیگه باید برگردم."

تهیونگ گفت:" حتما فردا هم بیا. فردا شکستت میدم!"

کوکی چشماش رو چرخوند:" حالا خواهیم دید. خداحافظ هیونگا." و رفت.

بعد از اینکه اون رفت تهیونگ غر زنان روی زمین نشست و گفت:" من خیلی می خوامش. اصلا منصفانه نیست!"

یه ضربه به سرش زدم:" تمومش کن بچه باز!"

دهن کجی کرد:" داری بهم میگی که تو نمیخوای؟"

با لحن جدی جواب دادم:" من همچین حرفی نزدم..." اونم متقابلا بهم توپید:" اییی. بچه باز!"

به بازوش مشت زدم و وقتی خندید گفتم:" تو خیلی احمقی و نمیدونم اصلا چرا با تو سر میکنم."

خیلی عادی اعتراف کرد:" چون که من واسه عضو بزرگ تو یه هرزه ی جذاب و کاملم."

شونه ای بالا انداختم و گفتم:" خب فکر کنم آره... اینم دلیلیه."

بعد از اون حرف نیشخند زد:" بعد از این همه مدت که با اون بودم فکر کنم احتیاج دارم یکی آرومم کنه."

ابروم رو بالا بردم و با نادیده گرفتن در خواست کمکش گفتم:" باشه. هرجور راحتی... خوش بگذره."

نفسش رو بیرون داد و درحالی که به سمت من می اومد خودش رو روی پاهام پرت کرد و گفت:" تو ام بخوای بهم ندی، خودم رو روی عضوت به فاک میدم!" تهدید کرد و شروع به کشوندن دستش روی رون های من کرد و گفت:" نمی تونی متوقفم کنی..."

نالید و درحالی که زیپ شلوارم رو باز می کرد عضوم رو بیرون کشید. لب هام رو لیسیدم و توی چشماش زل زدم:" واقعا؟ فکر میکنی از من قوی تری؟"

لب هاش کرم ریزانه لرزیدن و گفت:" قوی تر نیستم اما..." بعد روی زانوهاش نشست، شروع به لیسیدن سر عضوم کرد، باعث شد ناله کنم و ادامه داد:" من فقط نقطه ضعفات رو میدونم..."

درحالی که اون کل عضوم رو توی تا ته گلوش تو دهنش می برد و می خندید سرم رو به عقب پرت کردم. موهاش رو مشت کردم و شروع به سخت به فاک دادن صورتش کردم و کاری کردم که نفسش بند بیاد.

پری کام من داشت از چونه ش می چکید و صورتش قرمز شده بود. برای همین عقب کشیدم و ضربه محکمی به گونش زدم:" تو واسه عضو من یه هرزه واقعی هستی."

نالید و درحالی که سر به تایید تکون می داد دوباره دستش رو روی عضوم بالا پایین برد:" میشه لطفا به فاکم بدی؟"

نیشخند زدم و گفتم:" نمیدونم. اخیرا هرزه خیلی مغروری بودی. شاید دلم بخواد التماسم کنی."

بهم چشم غره رفت و گفت:" لطفا عضو خوشمزه و بزرگت رو وارد ورودی خیس من کن سرور من..."

با یه لحن کش دار این زو گفت و من سعی کردم نخندم:" وای. واقعا قانع شدم. تو باید بازیگر میشدی عزیزم."

سرخ شد و سعی کرد صاف تر بشینه:" اینطوری فکر میکنی؟ آره، فکر کنم بازیگر خیلی عالی ای بشم."

براش دهن کجی کردم و بالا کشیدمش تا ببوسمش و اون هم با همون اشتیاق من رو بوسید. زبون هامون روی هم کشیده میشدن و اون دستش رو روی تمام بدنم حرکت می داد.

بعد عقب کشید و لباش رو لیسید:" بالاخره میخوای به فاکم بدی یا نه؟"

لبام رو ور چیدم و اونقدر نزدیک کشیدمش تا لب هام به کنار گوشش برسه:" خب، اگه این کارو بکنم که نمیشه اسمم رو گذاشت دوست. اونم وقتی که تو میگی باسنت درد میکنه. من که انقدر بیرحم نیستم."

اینطوری سعی کردم اذیتش کنم اما با عصبانیت از روم بلند شد:" لعنت بهت!"

خیلی جدی جواب دادم:" ببخشید اما خدمات من تا شب بسته س. خب شاید اگه خیلی احتیاج داری میتونی به اون موز خوشمزه ای که توی آشپزخونه س مراجعه کنی. منم بدم نمیاد نگاه کنم."

در حالی که داشت با عصبانیت از اتاق بیرون رفت گفت:" دفعه دیگه که من رو بخوای یادم میمونه کصکش عوضی." و در رو پشت سرش کوبید.

همین که اون رفت در جلویی باز شد و دیدم که یونگی از سر کار برگشت خونه. چشماش سریع روی عضو من که هنوز خیس و سفت بود و از شلوارم بیرون زده بود متوقف شد. بعدشم غرید:" بهتره روی مبل من خودت رو خالی نکنی وگرنه عضوت رو شقه شقه میکنم!"

همونطور که لباسم رو درست می کردم و کلیدام رو برمی داشتم چشام رو چرخوندم:" میرم بیرون. "

متوجه تهیونگ شدم که از یه گوشه داشت من رو نگاه می کرد.

یونگی پرسید:" کجا میری؟"

نیشخند زدم:" میرم یه بدن خوب پیدا کنم تا از شر این خلاص شم دیگه." و به عضوم که هنوز نبض میزد اشاره کردم.

یونگی به حالت چندشی دماغش رو جمع کرد و تهیونگ نفسش حبس شد:" ازت متنفرم هرزه عوضی!!" و درحالی که جیغ می کشید در اتاق خواب رو محکم بهم کوبید.

خندیدم. کاری جز این از دستم برنمی اومد.

یونگی طوری نگام کرد که انگار دیوونه ام:" شما دوتا چتونه؟ میتونم قسم بخورم که جفت تون دیوونه این."

لبخندم گشاد تر شد:" باید همیشه یکم منتظرش بزارم. وگرنه یهو هوش و حواسش میاد سر جاش و میره به جای من یه نفر بهتری رو پیدا میکنه..."

البته این به نظر یونگی شاید کرم ریزانه بود اما توی ذهن من حقیقت رو می گفتم... نمیخواستم برای تهیونگ عادی بشم.

اون چشاش رو چرخوند:" من که میدونم شما دوتا یه روز با هم ازدواج می کنید. حتی تلاشم نکن چیز دیگه ای بگی..."

خندیدم:" حتی شوخیش هم قشنگ نیست!" و متفکر بیرون رفتم.

Continue Reading

You'll Also Like

1.1M 179K 68
《اون دوست پسر منه》 +باورم نمیشه..تو.. _آره خودمم، دوست پسرت. #Vkook °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• +راستش من شما رو نمی‌شناسم؟! _بذار...
134K 15.4K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
88.3K 10.7K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
405K 46.8K 39
💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر...