Crave | Per Translation

By StoryTeller_Mia

350K 47.7K 8.8K

کشش (اشتیاق) | Crave مقدمه: جیمین، جونگ کوک و جین سه تا برادرن که هر سه هم تصادفا لیتل هستن. نامجون، هوس... More

مقدمه
قسمت 1
2-1.
2-2.
اطلاعیه
3.
4.
5 - 1
6.
7.
8.
9.
10.
11.
12.
13.
14.
15.
16.
17.
18.
19.
20.
21.
22.
23.
24.
25.
26.
27.
28.
29.
30.
31.
32.
33.
34.
35.
36.
37.
38.
39.
40.
41.
42.
43.
44.
45.
46.
47.
48.
49.
50.
51.
52.
53.
54.
55.
56.
57.
58.
59.
60.
61.
62.
63.
64.
65. The End

5 - 2

7.5K 1K 146
By StoryTeller_Mia

شرط رای 125 نگید زیاده چون بعضی قسمت ها همین میزان رای گرفته پس کم هم هست....

از دید جونگ کوک

من و جیمین نگاه نگرانی رد و بدل کردیم و بقیه رو به سمت نشیمن راهنمایی کردیم. نمیدونم هیونگی چش شده اما احتمالا قضیه شخصیه و باید بزاریم خودشون حلش کنن. فکر نکنم نامجون واقعا بخواد بهش صدمه بزنه وگرنه خودشو ددیش صدا نمی کرد و میدونم که هیونگی احتمالا از درون خیلی دلش کسی رو می خواسته که مراقبش باشه که به اون رو آورده.

میدونم که من و جیمین باعث میشیم خیلی استرس بکشه چون بیشتر زمانش رو مثل یه بزرگسال رفتار کنه. این باعث میشه غصه ام بگیره.

جیمین روبه روی یونگی نشست و درحالی که به نظر میاد زبونش بند اومده بهش زل زده بود. خدایا! هیچوقت نشنیده که باید ریلکس رفتار کنه حتی اگه از طرف خوشش میاد؟

ولشون کردم به حال خودشون و به طور نا مطمئنی جایی که اون دوتای دیگه منتظر بودن نشستم. لبخند های بزرگشون خوش آمد گویانه بود اما من حس عجیبی بهم دست میده و کاملا واضحه که یه چیزی بین اون دوتا هست. همینطوری هم میتونم نگاهایی که بین شون رد و بدل میشه و لمس های کوچیکشون رو ببینم.

شاید جوون باشم اما همین الانشم دبیرستان میرم و دبیرستان جاییه که پاکی و بیگناهی از بین میره و چشم و گوش آدم باز میشه. وقتی تو فضای لیتلیم نباشم، چندان خام و ساده هم نیستم.

اونی که فکر کنم اسمش تهیونگ بود پرسید:" خب جونگ کوک، حالا بگو چند سالته کیوتی؟"

با دهن پر از غذا جواب دادم:" هفده سالمه."

اون فرد دیگه، هوسوک، لبخند زد و موهام رو به هم ریخت:" چقد بانمکی! میشه بهت بگم کوکی؟"

وقتی این رو پرسید چشمام گرد شد و حس کردم شکمم یکم پیچید. فقط هیونگی و مینی من رو کوکی صدا می کنن.

با نگرانی گوشه لبام رو گاز گرفتم. نمیخواستم جلوی دیگران وارد فضای لیتلیم بشم پس فقط سر تکون دادم و گفتم:" آم..باشه."

تهیونگ شروع کرد:" کوکیا. توهم از بازیای ویدیویی خوشت میاد؟ من که خیلی بازی میکنم. باید بعضی مواقع بیای خونه ما تا باهم بازی کنیم." بعد هم دستش رو به آرومی کنار بازوم کشید.

حس می کنم بین اتفاقاتی که داره میوفته گم شدم. اونا دارن با من لاس میزنن؟ اما خوب اون از نقطه ضعفم استفاده کرد زیرلب گفتم:"با... بازی ویدیویی؟"

اونا سر تکون دادن:" یه عالمه بازی ویدیویی. هر مدلش رو که بخوای ما داریم. میخوای؟"

لب پایینیم رو گاز گرفتم و گفتم:" آره."

من واقعا عاشق بازی های ویدیویی ام و می تونستم حس کنم که دارم کنترل موقعیت رو از دست میدم اما سعی کردم خودم رو نگه دارم:" دیگه داره دیر میشه. بهتره برم بخوابم." و بلند شدم و ظرف هارو گذاشتم توی سینک.

تهیونگ دنبالم اومد آشپزخونه و گفت:" آم... داریم معذبت می کنیم کیوتی؟ ببخشید کوکی! تو فقط خیلی عزیز و خوشگلی."

بعد هم با احساس گناه لبخند زد:" سعی می کنیم خودموتو کنترل کنیم. واقعا امیدوارم بیای باهامون ویدیو گیم بازی کنی. واقعا خیلی وقت بود که دوست داشتیم یه هم صحبت جدید پیدا کنیم."

بی اختیار پرسیدم:"شما دوتا باهمین؟"

خندید:"خوب، فکر کنم بشه اینطوری گفت اما نه واقعا. فکر کنم بشه گفت که دوستای با منفعت همدیگه هستیم اما تو احتمالا برای دونستن معنی اون خیلی جوونی."

سینه ام رو جلو دادم. حس میکنم بهم توهین شده، با لحن بچگونم بهش جواب دادم:"هیچم زیادی جوون نیستم."

شاید دلم بخواد کسی مراقبم باشه و مثل یه کودک رفتار کنم، اما خوشم نمیاد کسی بهم بگن بچه. خیلی رو اعصابه.

چشماش گرد شد:" داشتم شوخی می کردم. آروم باش عزیزم. تو هم واقعا خسته بودی که گفتی وقت خوابته یا سعی داشتی از دست ما فرار کنی؟"

با دهن بسته خندید و من از خجالت سرخ شدم. خب فکر کنم بدون اینکه خودم هم متوجه شده باشم رفتارم زیادی واضح بوده پس اعتراف کردم:" هـ... هر دوتاش. چون پسرای خوب دروغ نمیگن."

" واو. حداقل صادقی. فک کنم دیگه بهتر باشه که بریم. فردا وقتی از مدرسه برگشتی بیا که بتونیم بازی کنیم باشه؟"

به تایید سر تکون دادم. از اینکه فردا میتونم بازی کنم حس هیجان خیلی زیلدی داشتم. من ذاتا اهل رقابتم اما مینی و جینی هیونگ هیچکدوم باهام رقابتی بازی نمی کنن و وقتی من شکست شون میدم به دل میگیرن.

تهیونگ گفت:" ممنون. هردومون منتظرت میمونیم کیوتی." و خم شد و قبل از رفتن گونم رو بوسید.

از تماس گرمش چشمام گرد شد. راستش نمیدونم باید چه فکری درباره این قضیه داشته باشم اما از یه چیز مطمئنم، دیگه نمیتونم نگهش دارم. الان فقط میخوام برم و آقای اسناگل رو به همراه پتوم رو تو تختم بغل کنم.

از درونم احساس می کنم خوب میشد که اون دوتا هم باهام بیان و باهام بچگونه رفتار کنن. اما این غیرممکنه. اونا هرگز نباید درباره این افکار خجالت آورم بدونن.

از دید تهیونگ

وقتی از راهرو شون رد شدیم و یونگی رو به حال خودش رها کردیم رو به هوسوک گفتم:" واقعا فک کنم این همونیه که دنبالش می گردیم."

سری به تایید تکون داد و گفت:" ولی تهیونگ! اون یکم زیادی بچه ست. شاید نباید به فکر این باشیم که یه فرد زیرسن قانونی رو به همین راحتی خراب کنیم."

لب هام رو جمع کردم:" اما خودمون هم خوب میدونیم که هردومون از اینکه خرگوش کوچولوهایی به سن اون رو به فاک بدیم خوش مون میاد. تازه فکر نکنم اونقدرا هم پاک و بیگناه باشه. البته به احتمال زیاد هنوز بی تجربه ست."

هوسوک یادم انداخت:" اینکه بخوای بار اول کسی رو بگیری خودش کم حرفی نیست میدونی! برای من که کلی طول کشید تا بتونم با گرفتن اولین تجربه تو کنار بیام."

درحالی که سرخ شده بودم ضربه محکمی به بازوش زدم و گفتم:" خفه شو! من فقط از این ناراحتم که گذاشتم بازنده ایی مثل تو بار اولم رو بگیره." و ادامه دادم:" اما یه چیز به خصوصی درمورد کوکی حس می کردم."

سر تکون داد:" میدونم. تمام مدت خیلی معذب بود انگار داشت یه چیزی رو مخفی می کرد."

گفتم:" فکر میکنی وقتی بیشتر ما رو بشناسه بتونه راحت تر باهامون حرف بزنه؟"

" امیدوارم. اما فکر کنم نباید زیاد بهش گیر بدیم. باید بهش فضا بدیم و ذره ذره بهش محبت کنیم، نباید هلش بدیم. شاید اصلا با بودن با پسر حال نکنه."

من با خودخواهی تمام، اصلا به این قضیه فکر نکرده بودم. نالیدم و با پرت کردن خودم رو تخت، صورتم رو بین بالش مخفی کردم.

پرسید:" امشب میخوای؟" و اومد روی تخت کنارم.

سرم رو تکون دادم و جواب دادم:" فکر نکنم. راستش تمام مدت فکرم پیش اون کیوتی کوچولو میره و حس بدی بهم دست میده. واقعا خیلی بچه ست."

دهانش رو کج کرد:" واقعا خیلی ممنون که انقدر راحت میتونی من رو با یکی دیگه توی سرت جابه جا کنی اونم وقتی میخوام به فاکت بدم."

بهش توپیدم:" بیخیال شو عوضی. پس فکر کردی چجوری موقع به فاک رفتن حس خوبی دارم؟ واسه اینکه تو ذهنم جی دراگون رو تصور میکنم نه توی زشت."

متقابلا توپید:" خیلی آشغالی!"

با خمیازه جوابش رو دادم:" آشغالی که تو دوست داری به فاک بدی."

غرغر کرد:" موندم چرا؟"

درحالی که دستم رو به سمتش دراز می کردم بالاخره لبخند زدم:" میدونی دوست دارم نه؟"

بعد از دهن کجی کردن جواب داد:" تنها چیزی که دوست داری اینه که تا خوابت می بره بخورمت."

خودم رو بهش نزدیک تر کردم و صورتم رو روی سینش گذاشتم تا پوستش رو ببوسم و نالیدم:" آخه خیلی خوب انجامش میدی!"

بهم چشم غره رفت و ادای حال به هم خوردن دآورد:" واقعا فکر کنم باید تو رو با یکی دیگه عوض کنم. جدیدا خیلی هرزه ترشدی."

بی اهمیت لبخند زدم:" هرزه ی توام دیگه؟ هوم؟"

به نظر می رسید از حرفم خوشش اومده چون گفت:" فکر کنم..."

با دونستن اینکه چیزی که می خواستم رو بدست آوردم چشمام پر ستاره شد و ادامه دادم:" ...هنوز گرسنمه. موندم که هنوزم از اون شکلات تو پر ها داریم؟"

جوری از تخت پرید پایین که باعث شد با صورت رو ملافه ها فرود بیام. نق زنان چرخیدم و اخم کردم. اون عوضی همیشه من رو بازی میده. چرا انقدر بدجنسه؟

چند دقیقه بعد با یه جعبه شکلات تو پر برگشت و گفت:" یه ایده جالب دارم."

نشستم و دستام رو جلو سینه م حلقه کردم:" چیه؟" از دستش عصبانی بودم می خواستم بهش نشون بدم.

ابروهاش رو بازیگوشانه بالا برد:" میخوای ببینی چند تا از اینا رو میتونم داخلت جا بدم؟ اگه تونستم بیشتر از 5 تا رو داخلت فرو کنم تا وقتی بخوای بهت لذت میدم... "

از شنیدنش چشمام گرد شد. من عاشق بازی غذاییم. جواب دادم:"قبوله اما بهتره وسطش ول نکنی. خودت میدونی که دوست دارم عمیق انجامش بدی و بهتره بعدش همش رو خودت بخوری چون خوشم نمیاد پشتم چسبناک باشه!"

با هیجان پرید رو تخت و جعبه رو باز کرد. به شکلات های بزرگ توی جعبه نگاهی انداختم و نفس کوتاهی کشیدم.

چشمک زد:" بیا بازی رو شروع کنیم عزیزم. قول میدم بعدش دنیات رو زیر و رو کنم."

نالیدم و به عقب هلش دادم تا لباسم رو دربیارم:"بعدش مجبوریم ملافه هارو عوض کنیم."

"خب که چی؟ کاملا ارزشش رو داره.حالا هرزه بازی رو بزار کنار و بزار یکم خوش بگذرونم. خیلی وقت میشه که با زبون به فاکت ندادم، حالا داری نق میزنی؟"

وقتی دیدم اخم کرده برای اینکه دست نکشه گفتم:" نهه. متاسفم.لطفا ادامه بده."

خندید:" همین فکرو می کردم هرزه عزیزم."

برای اینکه حس نکنه زیادی بهش نیاز دارم گفتم:" فقط دهنت رو ببند و ببین چند تا از اونا رو میتونی داخلم جا بدی!"


. دوست هایی که باهم می خوابن.




دوست تون دارم
- میا

Continue Reading

You'll Also Like

80.5K 29.7K 26
آلفاها همیشه نژاد برتر بودن. این یه اصل بود. همه این رو می‌دونستن. اما اگه این جایگاه همیشگی توسط یه نژاد دیگه تکون بخوره دنیا چه شکلی میشه؟ ♟ • فیک...
50K 6.4K 53
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
437K 52.8K 52
⛓برده تهیونگ بودن گردن کج میخواد و زبون کوتاه! ⛓چیزی که جونگکوک نداره... ---------------------------- - پس شاه دزد تویی! به کاهدون زدی... من هیچی ند...
talk to me By SAN

Fanfiction

332K 45.5K 144
[تمام شده✅] جئون جونگ کوک عکاسی که درست یک ساله عاشق مدلی که جدیدا حسابی درخشیده کیم تهیونگ ملقب به وی شده... +شرط استخدامش بالای ۳۰ سال بودنه...ولی...