Jungkook pov:
اگه فقط تا چندساعت دیگه جواب آزمایش نمیومد خودمو پرت میکردم داخل بیمارستان!
اونقدر نگرانش بودم که وقتی در رو باز کرد نفهمیدم چطور بین بازوهام کشیدمش و به خودم چسبوندمش!
_تهیونگا....خوبی؟ مریض نشدی؟
لبخندی زد و گفت: نه...من خوبم...فقط مسمومیته که با دارو و استراحت حالشون خوب میشه! اما هوسوک گفت که یکی رو دیده که یه چیزی ریخته روی مواد غذایی...
_آره...چان خبرشو داد! به محض شناساییش گیرش میندازیم.
دستامو روی صورتش گذاشتمو به سمت خودم کشیدم؛ با ولع لبهای نرمشو بوسیدم...قلبهای جفتمون اونقدر سریع میکوبیدن که انگار میخواستن بپرن بیرون و یکی بشن.
_جونگکوکا... میخوام برم حموم...
با شیطنت گفتم: منم بیام؟!
و انگشتمو روی کمرش گذاشتم و به سمت خط باسنش حرکت دادم.
_بیای چیکار؟!
بوسهای روی خال بینیش گذاشتم و گفتم: بیام محو زیباییت بشم.
_فقط همین؟ چقدر بیبخاری! جین هیونگ راست میگفت توی غذاهاتون کافور میریزن!
بلند خندیدم و گفتم: چی؟!
_من میرم حموم اگه به جز چشمت، بقیه اعضای بدنتم کار میکنن بیا!
_جین هیونگت واقعا تاثیراتشو روت گذاشته!
لبخندی زد و با گونههای سرخ شده داخل حموم رفتیم.
پشت سرش ایستادم و دستمو از زیر لباسش روی کمرش کشیدم.
_خیلی باشکوهی...
بینیمو توی موهای نرمش فرو کردم و نفس کشیدم.
انگشتمو روی نیپلش کشیدم، سفت شده بود.
پشت گوششو بوسیدم و لباساشو از تنش درآوردم.
وقتی خودم هم لخت شدم، متوجه شدم که با نگاه قشنگش بهم زل زده.
_تهیونگا...هرموقع لختم منو با چشمات میخوری!
_یاااا! اصن برو بیرون تنها حموم میکنم!
با دستهای ظریفش خواست هلم بده که دستاشو روی سینهام نگه داشتم.
_ببین؟ حتی از قصد بحث رو جوری پیش میبری که منو لمس کنی!
و دستاشو از روی سینهام تا عضلات شکمم کشیدم.
_اذیت نکن...
خواست دستاشو از زیر دستم بکشه که نزاشتم.
_تهیونگا همهاش مال خودته، هرچقدر دوست داری دید بزن.
جلوتر کشیدمش و پوست شکمش با شکمم برخورد کرد.
ادامه دادم: چون به هرحال منم همیشه دارم تو رو دید میزنم...
و سرمو روی گردن خوشبوش خم کردم.
پوست گرم و داغش، مزه بهشت میداد؛ نالههای ریزش، گوشامو مثل سایرنها تسخیر میکرد.
بعد از خوردن و لیسیدن نیپلهاش، توی وان نشوندمش.
پشت سرش نشستم و لبههای باسنشو باز کردم.
ورودیشو بوسیدم.
_آه...جونگکوک...چیکار میکنی؟!
نوک زبونمو روش کشیدم و فشار دادم.
_آهه...
خوب که لیسیدم و خیسش کردم، با انگشتام سعی کردم کمی گشادترش کنم که دردش نیاد.
من فقط از منظره جذابِ رو به روم لذت میبردم.
چند دقیقه بعد غر زد: آهه...جونگکوک...من...خودتو میخوام...
نیشخندی زدم و کلاهک دیکمو بین باسنش کشیدم، اونقدر هارد شده بودم که رگهای برجسته از پریکامم برق میزد.
آهسته فشار دادم داخلش.
_آه...تهیونگ...شل کن...
و اسپنک آرومی روی باسنش زدم.
_آهه...آه...
کمی بعد شروع به حرکت کردم، قوس کمرش بینظیر بود.
_جونگکوکا...سریعتر...آهه...
دو طرف کمرشو گرفتم و محکمتر ضربه زدم.
_آهه...آه...
و کامش چند دقیقه بعد، بیرون پاشید.
_آهه...جونگکوکا...بیشتر میخوام...
با حرفش انگار بدنم از کنترل خارج شد.
دوش آبگرم خیلیوقت بود باز مونده بود، جوری که قطرات آب از روی کمر ظریفش سُر میخورد و فقط وحشیترم میکرد.
_تهیونگا...بهت آسیب میزنم!
عضومو از داخلش کشیدم بیرون.
برگشت سمتم و دستاشو روی شونهام گذاشت.
_نمیزنی...
توی نگاهش هیچ اضطراب و تردیدی نبود، چطور اینقدر بهم اعتماد داشت و مطمئن بود؟
گفتم: میترسم از کنترل خارج شم و اذیت شی، دردت بگیره...
_نمیگیره...میخوام انجامش بدیم.
لبشو روی لبم کشید و زمزمه کرد: تو هیچوقت منو اذیت نمیکنی جونگکوکا...تو فقط بهم لذت میدی.
بوسهای روی لبم زد اما لبهاشو آهسته عقب کشید.
با اون لحن وسوسهکنندهاش، تمام وجودم تسلیمش شد.
عقبتر رفت و روی وان کمی دراز کشید، پاهاشو باز کرد و دو طرف لبه وان گذاشت.
جوری که اون با بدنش ذهن و قلبمو بازی میداد، آخرین دیوار مقاومتمو هم درهم کوبید.
روی زانوهام بهش نزدیکتر شدم. دستامو زیر آب وان بردم و کمرشو بالاتر گرفتم و با دست دیگهام، سر عضومو داخلش فرستادم.
_آه...
بیشتر دیکمو فشار دادم که تا ته ورودیشو پر کرد.
_آهه...آه...
و محکم داخل حفره ی داغش کوبیدم.
ضربههای سریعم باعث میشد آب وان مدام اینور و اونور بپاشه، و با هر ضربه، جوری آه میکشید که گوشام داغ میکرد.
درنهایت هردو باهمدیگه ارضا شدیم. توی بغلم مشغول بازی با لبش شدم، زبون کوچیکش که مدام بین لبهام میلغزید، قلبمو بیشتر بیقرار میکرد.
_جونگکوکا...
_جونم عشقم؟!
و مشغول کشیدن زبونم روی پوست نرم گردنش شدم.
با نیشخند گفت: بازم میخوام...
_یااا! تو امروز چت شده؟!
با شیطنت خندید و گفت: معتادتم جونگکوکا...
بازوهاشو دور گردنم حلقه کرد و سرشو روی شونهام گذاشت.
سرمو کج کردم و بازوشو چند بار بوسیدم.
_نع...
و به بوسیدن هر اینچ از بدنش ادامه دادم.
سرشو کمی عقب برد.
زخم قدیمی گونهامو بوسید.
_دوستت دارم کوکی...
_کوکی؟!
_اوهوم...کوکیِ شیرینم...تو مال منی مگه نه؟!
و لبشو روی لبم گذاشت و آروم بوسید.
_همه چیزم مال توئه! تهیونگا هیچوقت بهش شک نکن...هر تپش قلبم، هر فکری که توی سرمه، هر نقطه روحم، همهاش به تو ختم میشه!
_ جونگکوکا، من حتی دیگه نمیتونم به نبودنت فکر کنم...
****
بعد از دیدن یکی از فیلمای مرد عنکبوتی، یهو یادم افتاد که باید بره شیفت! نق زدم: وقتی نیستی، قلبم از هم پاره میشه تهیونگا!
خندید و گفت: من که اینجام!
آهسته پشت دستمو روی گونههای لطیفش کشیدم و با ناراحتی گفتم: ولی داری ولم میکنی...
_یااا! دارم میرم سرکار! کجا ولت میکنم؟
_نه...اصلا لازم نکرده سرکار بری، بمون پیش من!
بلندتر خندید و گفت: اونی که میترسید ولش کنن من بودم، چرا جاهامون عوض شده؟
بغلش کردم و پوست گردنشو بوسیدم و گاز گرفتم.
_نکن...باید برم بیمارستان! جین خفهام میکنه که با مریضا تنهاش گذاشتم!
_تهیونگا...شب برگرد پیشم!
_اگه شیفت نداشتم باشه،...
_اَه! اصن من قهرم!
و ولش کردم و رفتم سمت آشپزخونه.
_جونگکوکا خیلی لوس شدی!
_شب برمیگردی پیش خودم میخوابی! اصلا یعنی چی که شب کشیک داری؟!
_معلوم نیست که! شاید داشته باشم! شاید هم هوسوک یا جین بمونه!
_لازم نکرده برمیگردی همینجا!
_یاااا! جونگکوکا شبیه شوهرای غیرتی و مزخرف شدی!
_همینه که هست!
دسته به سینه رومو کردم اونطرف.
با خنده مستطیلی روی لبش، نزدیکم اومد.
دستاشو دور صورتم قاب کرد و لبمو بوسید.
_کوکیِ شیرینم!
_اگه شب نیای پیشم تلخ میشم...
_نمیشی...تو همیشه شیرینی!
و بیشتر لبمو بین لبهای گرم و خیسش کشید.
دستمو روی انحنای کمرش گذاشتم و به خودم چسبوندمش.
_میخوای همینجا کارتو تموم کنم؟
خندید و گفت: اونوقت جین مسخرهام میکنه که چرا همهاش کجکی راه میرم و میشینم! میخوای آبرومو ببری؟
_خب تقصیر من چیه که تو تنگی؟!
و انگشتمو از قصد بین باسنش کشیدم.
_یااا! من تنگم یا تو کینگ سایزی؟
_چی؟ تهیونگا اینو از کجا یاد گرفتی؟
لباشو غنچه کرد و بیخیال گفت: از توی مانگاها...
_یااا! رفتی چی دیدی؟ حق نداری بری بخونی!
_جونگکوکا حتی به کاراکترای داستانا هم حسودیت میشه؟
_واسه چی باید بری مانگا +18 بخونی؟ ذهنت خراب میشه!
_مگه بچه ده ساله ام؟!
_حالا چی میخونی؟
_جیمین یه وبتون جدید برام فرستاده اسمش painter of the night خیلی گوگولیه!
_چیزای ناجور نبین فهمیدی؟
خنده شیطانی کرد و گفت: وقتی تو هستی دیگه چرا اونارو ببینم؟
و از قصد دستشو روی شلوارم کشید و عضومو فشار داد.
_آه...نکن! تهیونگا همینجا ترتیبتو میدما!
دستشو بیشتر فشار داد و گفت: نظامیا فقط تهدید توخالی بلدن؟ نه؟
حرصم گرفت و محکم گرفتمش و روی میز ناهار خوری خمش کردم.
_تهیونگا خودت خواستی!
پوزخندی زد و با طعنه گفت: جدی؟ حالا معلوم میشه...
از پشت شلوارکشو پایین کشیدم و انگشتمو داخل ورودیش فشار دادم.
_آهه...آخخ...
_نق نزن!
و چند دقیقه بعد عضومو داخلش فشار دادم.
کاملا روی میز خم شده بود و ضربههامو شدیدتر کردم.
_آهه...جونگکو...آه...
صدای نالههاش وجودمو آتیش میزد؛ همهاش میخواستم بیشتر بکوبم تا بیشتر زیرم آه و ناله کنه.
_آهه...آههه....جونگک...من دارم...
یهو کامش روی زمین ریخت.
من به ضربههام ادامه دادم تا کاملا سوراخشو پر کردم.
_آههه...بازم میخوام.
_تهیونگا! دیوونه شدی؟
و کمرشو بوسیدم و توی بغلم بلندش کردم.
_درد نداری؟ اینقدر حرصمو درنیار!
_پس هر دفعه سکس بخوام باید رو اعصابت برم؟
_یااا! فقط بگو میخوایش! اصن شمردی چندبار امروز انجامش دادیم؟!
_وقتی جدی میشی جذابی! خوشم میاد حرصت بدم.
_همهاش تقصیر جیمین و جین هیونگته! معلوم نیست وقتی نیستم چی یادت میدن! هردفعه یونگی و نامجونو میبینم توی نگاهشون زجر خالصه!
_خوبه که! یه کلاب تشکیل بدین! انجمن زجر دیدگان!
_بدجنس!
و به طرف حمام بردمش.
_تهیونگا، بعد میری بیمارستان؟
_اوهوم...
_پس ناهار چی میخوری؟!
_نمیخواد بپزی...سهمیه غذامون هست.
_نه...خودم برات یه چیزی درست میکنم، اونا غذاشون خوب نیست.
نق زد و گفت: مثل پیرمردا شدی!
****
وقتی زورکی راضیش کردم که بزاره براش غذا بپزم، خیالم راحت شد!
سمت پایگاه حرکت کردم تا تکلیف معمای جدیدی که تیممونو به چالش کشیده بود، معلوم بشه؛ نتایج گزارشها که برای نامجون فرستاده شده بود نشون میداد اثر انگشت کسی که ماشین جیمین رو دستکاری کرده بود، متعلق به همون سربازی بود که هوسوک تصویرشو توی فیلمهای دوربین مداربسته زمان مسمومیت، شناسایی کرده بود.
اینکه یه نفر اینطوری داشت با بیخیالی کرم میریخت فقط نشون میداد که دشمن ما از بابت گیر افتادن همدستاش باکی نداره و کاملا خیالش راحته که گیر نمیوفته!
***
Jimin pov:
وقتی نامجون هیونگ نتیجه تحقیقات رو برای یونگی فرستاد، من مشغول پختن غذا بودم، اگرچه ما تعلیق شده بودیم و به جز نامجون و یونگی، بقیهامون اجازه نداشتیم پامونو توی پایگاه بزاریم، ولی قرار شد همزمان که نامجون سر افسرها رو گرم میکنه، جونگکوک و چان دزدکی به پایگاه سرک بکشن تا مدارک بیشتری پیدا کنن.
_یونگ؟ وقتی برنج آماده شد، میتونی بخوری...
نگاهشو از کاغذ توی دستش به من انداخت و گفت: کی بهت اجازه داده بری بیرون؟
_یاااا! من خوب شدم! حالم خوبه، هیچیم نیست و هیچ خطری هم تهدیدم نمیکنه، نمیخوام جای دوری برم! میرم بیمارستان براشون غذا ببرم!
_لازم نکرده! پایگاه خودش غذای سربازا رو میفرسته!
_برای هیونگها میبرم!
_نع یعنی نع پارک جیمین! هر وقت سربازا مرخص شدن میتونی پاتو اونجا بزاری!
_یااا! اصن معلوم هست چته؟! واسه چی نرم؟!
اما اهمیتی به سوالم نمیداد!
بلند گفتم: یاا! مین یونگی!! جواب منو بده!
عصبی به سمتش رفتم و کاغذهای زیر دستشو کشیدم.
_پارک جیمین میخوای بمیری نه؟
دست به سینه جواب دادم: اوپس! حالا چیکار کنیم؟! من تازه از مرگ برگشتم! اونم بخاطر ماشین یه بنده خدایی!!
نفس عمیقی کشید و گفت: نمیخوام بری! تموم!
_چرا؟!
چشمامو ریز کردم و بهش زل زدم.
هنوز چهرهاش خنثی بود.
به طرف صندلیش رفتم و روی پاهاش نشستم.
_آفرین! همینجا بشین...جات خوبه.
و صندلی چرخدارشو به میزش نزدیک کرد و بیخیال مشغول خوندن ورقههای سفید مقابلش شد.
سرمو روی شونهاش گذاشتم، درحالیکه بهش لم داده بودم پرسیدم: نکنه آن بوهیون اینجاست میترسی ببینمش؟!
_اون تک سلولی جرات نمیکنه توی قلمروی من بیاد.
_یاااا! تو شاه جنگلی مین یونگی؟!
_آره! شیرشاهم! و امیدوارم حواست باشه که شاه میتونه کلی زن داشته باشه!
_عه؟ اینطوریاس؟
و بازوشو گاز گرفتم.
_آخخ...جوجه وحشی!
صورتمو محکم با دستاش نگهداشت و لپمو گاز گرفت.
_آخخخ...دردم اومد!
چونهامو بوسید و گفت: نمیخوام بری مریض شی! اگه ویروس باشه شاید بگیری، یه مشت سرباز مریض و کثیف! همینطوریشم توی پایگاه به زور میزارم بیای!... بمون همینجا جات خوبه!
_تو که کلا با همه چی مشکل داری!
گوشیمو از توی جیبم درآوردم و به هوسوک هیونگ زنگ زدم.
_الو؟ هیونگ؟ میای غذا ببری؟ براتون جامپونگ و مَندو درست کردم...
****
Jin pov:
من و تهیونگ توی کافهتریا منتظر اومدن هوپ بودیم.
_اینقدر گشنمه که اگه تا نیم ساعت دیگه غذا گیرم نمیومد شماهارو جای پیشغذا خورده بودم.
تهیونگ خندهای کرد و گفت: فقط ما؟ یا فرمانده کیم هم شامل میشه؟
هوسوک گفت: اون غذای اصلیه!!!
و با خنده ظرف چند طبقه توی دستشو آورد سمتمون.
بعد از خوردن، من رفتم خوابگاه استراحت کنم تا آخر شب که برگردم و کشیک بدم.
_دو دقیقه اعصابم از دست این سربازای ریق ریقو راحت باشه!
و چشمبند صورتیمو زدم و گرفتم خوابیدم.
*****
Taehyung pov:
من و هوپ مدام سِرُم سربازها رو عوض میکردیم.
به طور کلی شرایط اونقدرا هم بد نبود، اما میدونستیم تا دو سه روز آینده باید با همین وضع سر کنیم.
چند ساعت بعد آجوشی گفت که حواسش بهشون هست و من و هوپ میتونیم بریم کافهتریا یه چیزی بخوریم.
هوسوک به کابینتهایی که داخلش رامن بود حمله کرد و گفت: تهیونگا فقط بیا مثل خر بخوریم! فک کن دوره دانشجوییمونه!
سری تکون دادم و گفتم: تنها راه بقای بین کشیکها همینه!
یه قابلمه بزرگ توی کابینتها پیدا کردم و کلی آب ریختم داخلش تا جوش بیاد.
_تهیونگا همه مزهها رو ترکیبی بزنیم!!!
با شوق گفتم: ایول!
و یکییکی بسته هارو باز کردیم و مشغول شدیم.
*****
Jhope pov:
اونقدر تا خرخره هلههوله با تهیونگ خورده بودم که احساس خفگی میکردم. از اونجایی که شیفت بعدی با جین هیونگ بود تصمیم گرفتم برم اتاقم دوش بگیرم و استراحت کنم تا حداقل این غذاها هضم شه!!!
_تهیونگا من دیگه نمیکشم! تو هم یکم دیگه برو! جین خودش میاد!
درحالیکه شکممو میمالیدم، سمت ساختمون خوابگاه حرکت کردم.
اما بعد از دوش گرفتن، وقتی رفتم که برای خواب آماده بشم ناگهان پیام چان روی اسکرین گوشیم نمایان شد.
"قرارمون که یادت نرفته دکتر؟!"
و حس درد و لذت باهم توی کمرم پیچید!!! اینو چیکارش کنم حالا؟!
پیام دیگهای اومد:
"دکتر؟ دوست داری خودم بیام سراغت؟"
یهو وحشت کردم!
با عجله سمت واحدش رفتم، هیچ دلم نمیخواست لج کنه یا مدرکی، چیزی علیهم پیش جین رو کنه! فقط کافی بود یه کلمه جلوی جین به رابطه عجیبمون اشاره کنه تا من سنگسار بشم!
*****
Chan pov:
کیسه مشکی رو بهش دادم و گفتم: بپوش.
_این چیه؟!
وقتی کیسه رو خالی کرد، گفت: اینا...اینا مگه زنونه نیست؟!
شونهای بالا انداختم و گفتم: مگه زن و مرد داره؟!
_خب...ازش مروارید و زنجیر آویزونه! مثل بیکینی و اینا دو تیکهاس!
_بهت میاد!
_از کجا میدونی؟!
به طرفش رفتم و روپوششو عقب زدم.
_چون بدنتو دیدم، میدونم چی بهت میاد!
_این چیه؟ چرا شبیه تور ماهیگیریه؟
_فیش نته!
_هن؟!
_فقط جوراب شلواریه، بپوش سخت نگیر!
_چان تو واقعا عجیبی! اینقدر پورن نبین!
_من عجیبم که پورن دیدم، تو از کجا میدونستی که توی پورن اینارو نشون میدن؟
_یاااا! خب معلومه دیگه!
_از کجا معلومه دکتر؟ توی کتابای پزشکیت خوندی یا توی اتاق عمل تن مریضات دیدی؟
و نوک انگشتمو روی نیپلش کشیدم.
_بپوششون و بیا روی تخت.
****
Jhope pov:
نمیدونستم اصلا درست پوشیده بودمشون؟ سر و تهش معلوم نبود! و بعد از کلنجار رفتن با اون تور پشهبند، بالاخره برگشتم سمتش که بیخیال روی تخت دراز کشیده بود و گوشیشو چک میکرد.
وقتی روی تخت نشستم گفت: چرا دوری؟ بیا نزدیک!
گوشیشو انداخت گوشه میز و به طرفم خیز برداشت.
با ذوق گفت: بهت میاد هوسوکا...
_یااا...فکر نمیکنی عجیبم؟!
دستمو گرفت و به سمت کمدش رفت. داخل در، یه آینه قدی کار گذاشته بود.
پشت سرم ایستاد و گفت: ببین چقدر بهت میاد.
زنجیرها و مرواریدهایی که لا به لای بندهای باریک چرمی، روی تنم آویزون بودن و برق میزدن.
عضوم کاملا بیرون بود که باعث میشد خجالت بکشم.
_دستتو بردار.
هردو دستمو گرفت و از روی عضوم کنار زد.
_چرا میپوشونیش؟ دوست دارم ببینمش...
و لیسی به گوشم زد.
_خوب به آینه نگاه کن تا چیزی که هستی یادت بمونه.
دستشو از پشت لای باسنم فرستاد و انگشتشو روی ورودیم کشید.
_آه...
دوتا گیره از جیبش بیرون آورد و روی نیپلهام گذاشت.
_آخ...درد میکنه...
_امشب یکم هیجان بازیمون بیشتره، ولی میدونم خوشت میاد.
روی لبهام خم شد و آروم گاز گرفت و زمزمه کرد: برو بشین.
جوری که اون منو روی انگشتش میچرخوند، هربار متعجبم میکرد اما بهش عادت کرده بودم.
از داخل کمد چیزی برداشت و درو بست.
شبیه یه چیز ریش ریش چرمی بود؟ شلّاق بود؟!!
_یااا! میخوای کتکم بزنی؟
_یه کوچولو اسپنکه!
_یااا! کجاش کوچیکه؟!
نیشخندی زد و گفت: نگران نباش یه ذرهاس، بهم اعتماد نداری؟!
و منو روی پاهاش خم کرد.
_آفرین پسر خوب...مطمئنم خوشت میاد.
اولین ضربه رو زد.
_آخ...
با هر ضربه تیز و دردناک، به جلو پرت میشدم و زنجیرهای آویزون ازم هم حرکت میکردن.
هارد شده بودم و قطرههای پریکامم چکه میکرد.
_آه...آخ...
بعد از چند ضربه، کامم بیرون پاشید.
_آههه...
_دیدی گفتم خوشت میاد؟
و اونقدر ادامه داد که دیگه باسنمو حس نمیکردم.
_آههه...
برای چندمین بار کامم بیرون ریخت.
منو بلند کرد و روی تخت چهار دستو پا نشوند،
از پشت چیزی دور گردنم انداخت.
_آخ...این چیه؟!
دستمو روش گذاشتم شبیه قلاده بود؟ و بند بلندی داشت که توی دست خودش گرفته بود.
از پشت یه ضرب واردم شد.
_آههه....
و حس کردم بند قلاده از پشت کشیده شد.
_آهه...چان...
همزمان که شدید داخلم میکوبید، بند رو میکشید که بدنم بیشتر قوس پیدا میکرد و باعث میشد برای ثانیهای نتونم نفس بکشم، اما مغزم انگار براش خوشایند بود؟ چرا از این شرایط ناراضی نبود و لذت میبرد؟
_آههه....
چند دقیقه گذشت تا باز کامم بیرون پاشیده شد.
_اینکه هربار تو بیشتر خوش میگذرونی، اصلا خوشحالم نمیکنه دکتر!
و محکمتر کوبید، ضربههای سنگینش که همزمان با شلاق زدن همراه بود، هربار بدنمو بیجون میکرد.
_آهه...آه...آهه...چان...
بند چرمی رو محکم عقب کشید و داخلم خالی شد.
_بیا یکم بیشتر خوشگذرونی کن دکتر...
لبههای باسنمو بازتر کرد، که حس کردم چیز سفتی داخلم فرو میره
_آخخ...آه...این چیه...
_فقط یه دیلدو سادهاس سخت نگیر!
اما خیلی سفت و بزرگ بود که حس کردم دارم پاره میشم.
Chan pov:
_آهه..آخ...درد میکنه...
_هیشش...
مقابلش روی زانوهام ایستادم و عضومو توی دهنش فرستادم، بین لبهاش عقب جلو کردم و محکم به ته حلقش ضربه میزدم.
چشماشو بسته بود و زبونشو زیر دیکم میکشید، میدونستم داره لذت میبره...هربار که سکس میکردیم، ریکشنهای بدنش مطمئنم میکرد که خوشش میاد و اینطوری خیالم راحت میشد که فقط من لذت نمیبرم.
و کمی بعد، عضومو بیرون کشیدم و روی صورتش ریختم.
_آههه...
پاهاشو باز کردم و عضو خیس از کامشو لیسیدم، اونقدر پشت سر هم ارضا شده بود که جون نداشت.
مشغول ساک زدن بودم، با ولع دیکشو میمکیدم و همزمان دیلدو رو توی سوراخش حرکت میدادم.
_آهههه....آه...چان...نکن...
همینطور که دیلدو رو سریع تکون میدادم، سرعت ساک زدنمو هم بیشتر کردم.
_آهه...آه...
و توی دهنم خالی شد،
پاهاشو روی شونهام انداختم و ایستادم.
همزمان که آویزون بود و ناله میکرد، دیلدو رو عقب جلو کردم.
_آههه...چان...من نمیتونم...آهه...
_دکتر...میخوام مطمئن شم که کاملا راضی از این اتاق میری بیرون...پس حتی یه قطره هم نباید توی دیکت باقی بمونه...
و بیشتر مشغول خوردن عضوش شدم.
Jhope pov:
اونقدر دیلدو داخلم حرکت کرده بود که دیگه حسش نمیکردم، حتی نمیدونستم چندساعت گذشته، اون فقط مشغول خوردن دیکم بود، حتی یه دقیقه هم عقب نمیرفت و من فقط بیاختیار داخل دهنش ارضا میشدم...
_آههه...
و باز قطرات کام ازم خارج شد.
حس کردم سرم داره گیج میره.
منو روی تخت خوابوند و روم خم شد.
_دکتر؟
لبمو بوسید.
_از بازیمون خوشت اومد؟
همزمان که گردنمو میلیسید، منو توی بغلش بلند کرد و به طرف کمد رفت. به سختی تونستم روی پاهام بایستم، با دستش منو نگه داشته بود.
در کمد رو باز کرد؛ توی آینه کاملا آشفته دیده میشدم. از صورتم تا پاهام، کاملا خیس بود. تمام هیکلم از مروارید و نگین هایی که قطرات کام ازشون چکّه میکرد، برق میزد.
از پشت دیلدو رو داخلم حرکت داد.
_آههه...چان...دارم میمیرم...
زانوهام میلرزید و بهم چسبونده بودمشون.
_هیشش...
اونقدر اینکارو کرد تا کامم روی آینه پاشید.
_آهه...
یهو دیلدو رو یهو از داخلم کشید بیرون.
_آهههه...
و خیسیِ ناگهانی، از بین پاهام لغزید.
_آهه...
_پسر خوبی بودی هوسوکا...
و لبهامو زیر دندوناش کشید.
🎶🎙🎶
شاید بتونیم تصمیمات بدی بگیریم
اون مدلی که حسودی میکنی رو دوست دارم
توی مود جهنمی میزارمت
نور ماه باعث شد تصمیم به خوابیدن بگیریم
یه احساسی داری که نمیتونی ازم مخفیش کنی
و داره درونمو میخوره
تمام اضطرابمو میبوسه و میبره
احتمالا تمام وجودمو بهت بدم
نمیتونم هیچیو حس کنم، مگه اینکه تو رو لمس کنم
پس عشقم بگو میخوای چیکار کنی
تا وقتی که با تو برمیگردم، دیگه مهم نیست با کی اومدم.
شاید بتونیم تصمیمات بدی بگیریم
من عاشق وقتیام که به انعکاست نگاه میکنی
و برمیگردی و منو میبینی
این مثل بهشته
برام مهم نیست، میتونی به دوستات بگی
تو عمیقی و منم درحال سقوط داخلشم
میخوام معصومیتمو بهت تقدیم کنم،
یا هرچیزی که ازش باقیمونده
شاید بتونیم تصمیمات بدی بگیریم...
😈Bad Decisions 👨🏻🎤Bobi Andonov
کانال آهنگهای من😉
https://t.me/witchzone1