My Sin

By Bitamoosavi

276K 35.3K 12K

Vkook [completed] -من از ماشینت سواری گرفتم کیم... -میتونستی با صاحبش انجام بدی جعون... ... -ازت خواستم بمونی... More

《معرفی فیک》🍂
《شخصیت ها》🍂
🍂《part 1》
🍂《part 2》
🍂《part 3》
🍂《part 4》
🍂《part 5》
🍂《part 6》
🍂《part 7》
🍂《part 8》
🍂《part 9》
🍂《part 10》
🍂《part 11》
🍂《part 12》
🍂《part 13》
🍂《part 14》
🍂《part 15》
🍂《part 16》
🍂《part 17》
🍂《part 18》
🍂《part 19》
🍂《part 20》
🍂《part 21》
🍂《part 22》
🍂《part 23》
🍂《part 24》
🍂《part 25》
🍂《part 26》
🍂《part 27》
🍂《part 28》
🍂《part 29》
🍂《part 30》
🍂《part 31》
🍂《part 32》
🍂《part 33》
《زجه بزنیمممممم...های های》🍂
🍂《part 34》
🍂《part 3‌5》
🍂《part 3‌6》
🍂《part 3‌7》
🍂《part 3‌8》
🍂《part 3‌9》
🍂《part 40》
🍂《part 41》
🍂《part 42》
🍂《part 43》
🍂《part 45》
🍂《part 46》
بلاخره اپ شد ^_^
🍂《part 47》
🍂《end...》

🍂《part 44》

5.4K 587 188
By Bitamoosavi

لذت ببرین *لبخند خبیث

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

سکوت عجیبی تو سالنِ غذا خوری پیچیده بود...
سکوتی که فقط صدای به هم خوردن قاشق و چنگال ها باعث شکستنش میشد و فضارو یکم هم که شده گرم تر میکرد...

اره...از بس این سکوت سنگین بود که صدای قاشق و چنگال ها برای جونگکوک تو این موقعیت بهترین چیزه ممکن بود...

نمیدونست چرا از وقتی پنج نفره دور میز غذا خوری برای سرو شام نشستن پدرش عجیب بهش نگاه میکنه...البته نه فقط به خودش بلکه به تهیونگم زیاد نگاه میکنه و خب این واقعا عجیبه...و ترسناک.

طوری که حتی لیا هم تعجب کرده بود وحین جوییدن لقمه با چشم های گرد به سوهو نگاه میکرد...
و اما تهیونگ از اولی که نشستن دور میز، سرش پایین و خیره به بشقابش بود و حتی یه لحظه هم نگاهش و بالا نیاورده بود تا به جونگکوک نگاه کنه...

وکوک به شدت حرصی شده بود...
چرا که درست جلوش نشسته بود اما توجه ای عایدش نمیشد و از همه بد تر، خواهرش به شدت از اول به تهیونگ چسبیده بود و حتی نمیذاشت جونگکوک یه ثانیه هم بتونه به تهیونگ نزدیک بشه.

اهی کشید و عصبی چنگالش و تو ماهیِ زیر دستش فرو کرد و با چشم هایی که داشتن ماهیِ بیچاره ی روبروش و تیکه تیکه و اتیش میزدن بهش خیره بود...

سوهو لیوان اب میوه ی بدون گاز رو به دست امیلی داد و نگاهش و رو جونگکوک برگردوند...
-کوک؟

پسر با صدا زده شدنش توسط پدرش یکه ای خورد و سریع سرش و بالا گرفت...
مثل همیشه با چشم های درشت و خرگوشیش برخلافِ هیکل درشت و عضله ایش، به پدرش خیره شد.

-بله؟

سوهو اشاره ای به دیس ماهی روبروش کرد: چرا عصبی به ماهی نگاه میکنی؟
لیا سریع به دیس ماهی نگاه کرد: اوه بد شده؟...اما خوش مزست که.

کوک نگاهش و کوتاه رو تهیونگِ ساکت که همچنان نگاهش به بشقابش و شدید تو فکر بود، برد و به لیا نگاه کرد.
-نه...فک کنم اشتباه متوجه شدین.
لیا: پسرم اگه واقعا از طعمش خوشت نمیاد بگو به خانوم هان بگم چیز دیگه برات درست کنه.

کوک اب دهنش و قورت داد و اینبار محکم تر ولی همچنان با لحن اروم گفت: غذا خوبه لیا شی...همه چیز خوبه خیالتون راحت.

با این حرفش دیگه جای حرفی نذاشت.
سوهو سرش و تکون داد: تو خونه ی خودت چی میخوری؟
کوک جرعه ای از شامپاینی که تهیونگ گرفته بود و خورد و گفت.

-خواهر خانوم هان گاهی اوقات میان و برام غذا درست میکنن...بعضی روز هاهم خودم انجامش میدم.

گفت و با حرص پاش و از زیر میز جلو برد و با لبخند کوبید به ساق پای تهیونگ که بلافاصله چنگال از دست پسر رها و با صدای بدی تو پشقابش افتاد.

امیلیا و لیا پریدن بالا و سریع به تهیونگ نگاه کردن...سوهو ابروشو بالا انداخت و به پسر بزرگ تر نگاه کرد و خودِ تهیونگ هم با تعجب به بقیه خیره بود...و البته که به کوک.

اما پسر کوچیک تر فقط لبخند به لب داشت و حالا این جونگکوک بود که سرش پایین بود و با ارامش غذاش و میخورد.

لیا: تهیونگ حالت خوبه؟
پسر سرش و تکون داد و یکم تو جاش جابجا شد.
-ببخشید ...حواسم پرت شد.

سوهو: اشکال نداره ...اما مشکلی پیش اومد؟
تهیونگ سرش و به معنی منفی تکون داد: نه چیزی نیست.
امیلی: اوپایی منو تلسوندی.

تهیونگ دستی به موهای دختر کنارش کشید: معذرت میخوام پرنسس کوچولو.
جونگکوک زیر چشمی به دستی نگاه میکرد که روی موهای امیلی کشیده میشد...
فاکیوووووو...
این دستا الان باید لای موهای من باشه...

چشم غره ای برای اون دست رفت و نگاهش و به بشقابش داد و به گفت و گویی که بین پدرش و لیا اتفاق افتاده بود بیتوجه ای کرد...

مجبور بود امشب اینجا بمونه...نه فقط خودش تهیونگم باید میموند...
خب اینطور نبود که جونگکوک ناراحت یا عصبی باشه از این موضوع، برعکس به شدت خر ذوق بود...اما فعلا به شدت تمام بدنش بیقراری میکرد و همش تو مغزش پلی میشه (برو سمت تهیونگ...بغلش کن...ببوسش...کنارش بشین...رو پاهاش بشین...کمرش و بگیر)...ولعنت بهش چطور میتونست این کارهارو جلوی سه جفت چشم که از بَدو ورودشون میخ اون دوتا بوده،انجام بده؟

واقعا تمام سلول به سلول بدنش تهیونگ و فریاد میزدن...و پسر روبروشم بی اهمیت فقط سرگرم غذا خوردنش بود و این جونگکوک رو به شدت کفری میکرد...

شیطونه میگه بزنم همین زیرِ میز...
یهو با فکری که به ذهن منحرف و کثیفش اومد، ناخداگاه چشم هاش برقی زد و انگشت های تتو شدش، دور چنگال از هیجان سفت تر شد...

نگاه خبیث و دیوث وارانش و بالا اورد و به تهیونگی داد که حواسش اصلا اینجاها نبود و به شدت تو فکر بود...
قطعا هرکی این برق کور کننده ی چشم جونگکوک رو میدید از صد کیلومتری فرار میکرد...

اما بد شد که کسی نمیتونست ببینه...
خیلی هم بد شد...

جونگکوک لبخندِ مظلومی جایگزینِ لبخند شیطانیش کرد و اروم پاش و از زیر میز روی اون پاش گذاشت تا بالاتر بیاد...

حالا ببینم میتونی اروم باشی یا نه...جناب کیم تهیونگ...

زیر چشمی به تهیونگ نگاه میکرد و طوری نشون میداد که سخت درحال غذا خوردن و تمرکز روی ماهیِ بیچارشه.

لیسی به لبش زد و یه پاش و اروم بالا اورد...بالا تر...اینقدر بالا تا ۹۰ درجه شد...
لبخندش پهن تر شد وقتی سرانگشت های پاش و جلوتر برد و درست به نقطه ای خورد که میخواست.

و همین باعث شد در ثانیه چشم های کشیده و همیشه خمار تهیونگ اینبار به طرز سکسی گشاد بشن و نگاهش با ناباوری و بهت بالا بیاد و درست رو صورت مظلوم و مثلا از همه جا بیخبرِ جناب جونگکوک فرود بیاد.

و اما پسر کوچیک تر با همون دیوثیه تمام پاش و حتی جلو تر برد و با حس هیجانی که زیر پوستش میپلکید، سر انگشت های پاش و بین پاهای تهیونگ...درست روی عضوش گذاشت و یکم تکون داد و بیشتر فشار داد، که مساوی شد با مشت شدن انگشت های تهیونگ دور چنگالش و سرفه ای که کرد.

از رگ دراومده ی پیشونیش میشد فهمید داره داخل تهیونگ چی میگذره.
یا سرخیه گوش و گردنش...

لیا به تهیونگ نگاه کرد: پسرم چرا از میگو نخوردی؟...بزارم برات؟
تهیونگ دوباره سرفه ای کرد و سرش و بالا داد: نه‌...نه نمیخوام.

به زور گفت و چنگالش و به سختی تو ماهیش فرو کرد...

جونگکوک پاش و بالا و پایین کرد و درست مثل هندجاب دادن بود... فقط با پا ...
اوففف جناب کیم چطوره حالا خودتو به بیخبری بزنی و توجه ای به کوک نکنی...هوم؟

پسرکوچیک تر لبخندش و پررنگ ترکرد...
مثل بچه های از همه جا بیخبر و اروم به تهیونگ نگاه کرد و بلند گفت.

-تهیونگ هیونگ...چرا قرمز شدی؟
بلافاصله سرِ سه نفر دیگه بالا اومد و رو تهیونگ میخ شدن...
پسر بزرگ تر با زور اب دهنش و قورت داد و دستش و رو صورتش کشید و به جونگکوک نگاه کرد.

-م..من...من که قرمز نیستم.
لیا با تعجب گفت: چرا تهیونگ...قرمز شدی حالت خوبه؟
پسر نفس عمیقی کشید که در ثانیه حرکت پاهای کوک متوقف شد...

پسر کوچیک تر با لبخند به تهیونگ نگاه میکرد...
تهیونگ با چشم هاش برای جونگکوک اتیش پرت میکرد...
سوهو: نکنه به ماهی حساسیت پیدا کردی؟...اخه یادمه قبلا اینطوری نمیشدی.
لیا:اره عزیزم...مطمعنی حالت خوبه؟

تهیونگ که دید دیگه پای کوک حرکتی نمیکنه لبخند زوری زد و با نفس عمیق دیگه ای که کشید گفت: خوبم...فک کنم تو ماهی سیخ بود که تو گلوم گ...

با فشاری که یهو و دوباره به عضو بیچارش اومد چنگال از دستش افتاد رو زمین و صداش با ناله ی کوتاه و نامفهومی که فقط کوک فهمید قطع شد.

لیا با نگرانی خواست از پشت میز بلند بشه و بره طرف تهیونگ که دست پسر بزرگ تر بالا اومد و متوقفش کرد...

-خوبم...مامان...

به زور گفت و زانوش و جمع کرد تا کوک پاش و برداره اما بدتر شد...
حرکت انگشت های پاش درست روی عضوش بیشتر شد و از اونطرف پسر کوچیک تر سرش و پایین انداخته بود و در سکوت غذاش و میخورد.

امیلی با تعجب گفت: اوپایی...چرا داری نفس نفس میزنی؟
تهیونگ چشماش و روی هم فشرد و دستی به پیشونیش کشید...عرق کرده بود...

با چشم هایی که رگه های قرمز درون سفیدی رنگش دیده میشد، اول به جونگکوک نگاه معنا داری کرد و بعد با نگاه کردن به چهره ی نگران مادرش و سوهو، سریع صندلیش و عقب کشید و بلند شد که مساوی شد با برداشته شدن پای کوک از بین پاهاش...

-ممنون برای...برای غذا...فک کنم یکم...خستم.
گفت و سریع کتش و از پشت صندلی برداشت و جلوی پایین تنش گرفت .

سوهو سریع تر گفت: اگه مشکلی برات پیش اومد بهمون بگو تهیونگ...نگرانتیم.
-ممنون از لطفتون سوهو شی.

لیا بلند شد و گفت: باشه عزیزم اگه خسته ای برو بخواب...اتاقت هنوز همونه و ما حتی دست به چیزی هم نزدیم خیالت راحت.
تهیونگ سرش و تکون‌داد و با نگاه کوتاهی به جونگکوک که بهش نگاه نمیکرد، با اون دوتا و امیلی خدافظی و شب بخیر گفت و از پله ها بالا رفت.

کوک وقتی دید تهیونگ تو پیچ پله گم شد و دیگه تو دید رسش نبود، نگاهِ زیر چشمیش و ازش گرفت و برگردوند که با نگاه شیطون و خببث خواهرش مواجه شد.

یکه ای خورد...
چرا اینجوری داره نگاش میکنه؟
نکنه...
فهمیده تهیونگ بخاطر چی بلند شد از سر میز؟
نه ولی...امکان نداره فهمیده باشه....پس این نگاه چی میگه؟

تو همین فکرا بود که با حرف زدن امیلی برای یه لحظه نفسش رفت...
-هیونگی...تو قلال بود بلام یه جعبه ی ماژیک اکلیلی بخری.

جونگکوک بلافاصله با تموم شدن حرف خواهرش نفسش و با شدت بیرون فوت کرد...
اه واقعا به خیر گذشت...مطمعن بود اگه خواهر میفهمید کل کره خبر دار میشدن...
البته جز موقع هایی که ازش قول میگرفت...امیلی هیچوقت زیر قولش نمیزد.

لبخندی زد و سرش و تکون داد: یادم رفت...فردا میخرم برات.
امیلی لبخندش و پررنگ تر کرد و تند تند سرش و تکون داد.
-ملسی هیونگی.

-خب جونگکوک...درباره ی مهمونیه سه روز پیش چیزی نگفتی...وقت نشد از تهیونگم بپرسم، همه چیز خوب بود؟

کوک چنگالش و روی میز گذاشت و بعد پاک کردن لباش با دستمال، گفت: اره...خوب بود.
قطعا که هرچیزی بود جز خوب...
کوک نمیخواست چیز دیگه ای دربارش بگه چون یاد اوری اون شب براش مثل یه کابوس میموند.

از پشت میز بلند شد...
-ممنون برای غذا...
لیا: تو که چیزی نخوردی پسرم.
-زیاد گشنم نبود لیا شی...میرم بخوابم واقعا خستم.

امیلی: هیونگی شب بخیل.
-شب بخیر کوچولو.
با بقیه هم خدافظی کرد و بعد برداشتن گوشیش از روی مبل طرف پله ها رفت.

واقعا خوابش میومد ولی نه اونقدر که الان بره و فقط بخوابه...این فقط یه بهونه بود تا از اون جمع خارج بشه...نمیدونست پدرش درباره ی خودش و تهیونگ الان چه فکری میکنه و واقعا کوک نمیدونست به پدرش درباره با رابطشوت بگه یا نه...

قطعا از واکنش لیا نگران بود...
میدونست هرچقدرم پدرش مخالف باشه بازم پشتِ بچه هاشه...اما مادر تهیونگ...نمیدونست با اینجور قضیه و رابطه ها موافقه یا...

اینکه نگاهش یه جونگکوک و یا حتی تهیونگ عوض بشه...واقعا چیز دردناکیه...

همینطور که تو فکر بود تک به تکِ پله هارو اروم بالا اومد که با فضای تاریکِ سالن بالا روبرو شد...
ابرو هاش و توی هم فرو کرد...
پس خانوم هان چرا چراغارو روشن نکرده...

گوشیش و روشن کرد و خواست چراغ قوش و روشن کنه، و اروم اروم جلو میرفت تا برسه به اتاقش...

تا اومد دستش و رو ایکون چراغ قوه بزنه‌...
یهو با شدت از پشت چیزی بهش چسبید و بلافاصله یه چیز دیگه هم محکم دور کمرش حلقه شد...
یکه ای خورد و چشماش درشت تر از این نمیشد...

تا اومد چیزی بگه یا واکنشی نشون بده، در آنی چیز نرمی به لاله ی گوشش چسبید و پشت سرش صدای بم و مست کننده ی تهیونگ تو گوشاش پیچید...

-بیب!

بخاطر برخورد نفس داغ پسر بزرگ تر به گوش و گردنش و صدای به شدت خطرناکِش شونه هاش و بالا گرفت ...پوستش دون دون شده بود و لعنت...این بخاطر دستی بود که بلافاصله تو لباسش خزیده و داره تمام عضله های پهلو و شکمش و لمس میکنه...

خواست خودش و ازش جدا کنه ولی با محکم شدن دست تهیونگ‌ دور کمرش و بلافاصله کوبیده شدنش به دیوار و دوباره چسبیدن پسر بزرگ تر از پشت بهش ناله ی ارومش بلند شد...

-تههه...
لیسی به لاله و نرمیه گوشش زده شد و پشت بندش مکیده شدن زیر گوشش...
زانوهاش انگار در ثانیه شل شدن...

-کجا فرار میکنی بیبی؟

صدای لعنتیش به شدت هات و عجیب شده بود...حاضر بود این صدارو ضبط کنه و تا اخر عمرش فقط بهش گوش بده...

دست تهیونگ رو لگنش نشست و لباشو به پشت گوشش چسبونده بود.
-چی...چیکار میکنی؟
-واضح نیست؟

و دوباره مکیده شدن زیر گوش و گردنش...
کوک دستاش و روی دیوار گذاشته بود و سعی داشت خودش و نبازه، با این حال میدونست عضو بیجنبش درحال بیدار شدنه.

با حرف بعدی پسر بزرگ تر موهای تنش سیخ شد و لذتِ فاکی زیر دلش پیچید‌...
-یکیو اینجا اون‌ پایین خیلی بیقرارِ خودت کردی سکسی بوی...تشنه ی لمساته...خودت باعثشی پس از چی فرار میکنی وقتی اول و اخرش مال خودته.

پسر کوچیک تر اهی کشید و سرش و به دیوار تکیه داد...واقعا از توانش خارج بود...این هجم از لذت و حس یک جا واقعا غیر قابل تحمل بود...
اینکه تهیونگ خودش و مال جونگکوک میدونست به قدری برای پسر کوچیک تر شیرین بود که حد نداشت...

نمیدونست قراره با اون شیطونی ریزِ زیره میز تهیونگش اینقدر بیقرار بشه که در اخر با گیر انداختنش بین خودش و دیوار طلب خواستنشو بکنه...خب اگر میدونست زودتر انجامش میداد... *لبخند خبیث...

-ته...

واقعا توان گفتن هیچ کلمه ای جز صدا کردنش و نداشت...
در لحظه گردنش توسط انگشت های بلند و کشیده ی تهیونگ قفل شد و سرش از دیوار فاصله و به شونه ی پسر بزرگ تر چسبونده شد...

لعنت بهش...
تهیونگ خوب خبر داشت عاشق سلطشه مگه نه؟
خوب خبر داشت عاشق این رویِ وحشی و محکم پسر بزرگ تره...

چشم هاش و با لذت بست و گذاشت زبون تهیونگ رو لاله و نرمی گوشش کشیده بشن و صدای خیس و لزجی ایجاد کنن...

اون دست تهیونگ از روی لگنش برداشته شد و اروم جلو رفت...که در اخر رو عضو نیمه بیدار پسر کوچیک تر نشست و بلافاصله عضوش و تو چنگ گرفت که ناله ی اروم پسر رو دراورد...

-عاححح...ن...نکن...
لبخندی رو لب های تهیونگ نشست...
-فک کن دارم تلافی میکنم برات...دوسش نداری؟

دوسش نداشت؟
وات د فاک...عاشقش بود...
فقط داشت مثل پسرای دبیرستانی خودش و لوس میکرد که این کار واقعا بین کارای جونگکوک نبود...اما از وقتی پسر بزرگ تر اومده بود تو زندگیش رفته بود بین کار های مهمش که باید برای تهیونگش انجام میداد...

سرش و بیشتر به شونه ی تهیونگ چسبوند و با کج کردنش به خط فک جذاب پسر که جلوی چشم هاش بود نگاه کرد...
میخواست تمام پسر و زیر زبونش حس کنه...
عاحححح...

-دوسش دارم...
-میدونم کلوچه...

گفت و یه دور رفت و برگشتی دستش و از روی شلوار روی عضو جونگکوک کشید که باعث نفس تند پسر کوچیک تر کنار گوشش شد...

دستش و روی دست تهیونگ گذاشت: اما...ته...ممکنه یکی بیاد بالا...
تهیونگ کمر پسر و گرفت و زیر گوشش گفت: برام مهم نیست...
-داری چیکار میکنی؟

تهیونگ پسر کوچیک تر و به خودش تکیه داده و اروم عقب میرفت...
-یه کار خوب...
هیچ ایده ای نداشت تهیونگ داره کجا میبرتش...اخه اتاق ها طرف راستشون بود اما اونا داشتن میرفتن سمت چپ...

-تهیونگ...اتاقا اونجاست...
-میدونم...

گفت و جونگکوک رو کشید سمت مبل های وسطِ سالن...
هنوز سالن تاریک بود اما چراغ های بیرون نورشون و از طریق پنجره به داخل میتابوندن...پس میشد گفت نیمه تاریک.

کوک سعی کرد خودش و از تهیونگ جدا کنه اما موفق نمیشد...
درسته...پسر کوچیک تر مقابل تهیونگ انگار هیچ زوری نداشت...

به مبل ها که رسیدن تهیونگ، جونگکوک رو برگردوند و با نگاه عجیبی به چشم هاش خیره شد...
حقیقتا کوک حس عجیبی گرفته بود از حسِ نگاهش...طوری بهش نگاه میکرد انگار میخواد داخلش نفوذ کنه...روحش و بمکه و داخل خودش سوق بده.

تهیونگ چنگی به لپ باسن پسر زد و با زبون زدن لب هاش اروم و با صدای بم شدش تو صورت پسر کوچیک تر، ریز زمزمه کرد...

-کیمِ کوچیک مشتاق این دوتاست...ارومش کن گود بوی.
جونگکوک نگاهش و به پایین برد و به برامدگیه زیر شلوار تهیونگ نگاه کرد.
کیم کوچیک؟..تا جایی که دیده بود کیمِ کوچیک خیلیم بزرگ بود...

اب دهنش و قورت داد و نگاهش و به چشم های شیفته ی تهیونگ داد...
-چیکار کنم؟
پسر بزرگ تر دستش و طرفش گرفت...
-هرچی بگم انجام میدی؟

بازم اب دهنش و با هیجان قورت داد...
اره...حاضر بود با تهیونگ هر دیوانگی بکنه...
پس اروم سرش و تکون داد و با چشم های براقش به پسر بزرگ تر خیره موند.

-انجامش میدم.
و دستش و تو دستای ظریف اما مردونه ی پسر بزرگ تر گذاشت.

تهیونگ لبخندی زد ...میدونست پسر کوچیک ترم به شدت مشتاقشه و قبول میکنه اما پرسیدنش بد نبود... با بردن سرش به جلو بوسه ی کوتاهی رو لب های خیس از بزاقش زد و سریع سرش و عقب کشید که جونگکوکی که میخواست لب های تهیونگ و بمکه ناکام موند.

تهیونگ اروم عقب رفت و همونطور که دست جونگکوک رو گرفته بود، رو مبل تک نفره ی وسط سالن نشست...

جونگکوک اصلا نمیدونست قراره چه اتفاقی بیفته و تو مغز تهیونگ چی میگذره...و واقعاً هم براش مشتاق بود...

پسر بزرگ تر با نگاه ناخواناش به جونگکوک خیره شد و گفت: برام لپ دنس برو بیب...همینجا، درست تو همین سالن، ارومش کن.

چشم های پسر کوچیک تر به قدری گرد شد که صحنه ی کیوتی برای تهیونگ ایجاد شد...
-چییی؟‌...
به دورو برش نگاه کرد.
-اما تهیونگ...اینجا درست وسط سالنه، ممکنه یکی بیاد بالا.

تهیونگ کامل تکیه داد و پاهاش و یکم دراز کرد...
-سر میز چطور؟...سر میزم سه نفر دیگه نشسته بودن عزیزم...گفتم که فک کن یه تلافی کوچولوعه، البته که میدونم عاشقشی پس انجامش بده عسلم.

جونگکوک دوباره نگاهش و سمت پله ها گردوند...
واقعا نمیدونست انجامش بده یا نه‌...حقیقتا هیچ راهی جز انجام دادنش نداشت و از طرفی بدن خودشم بیقراری میکرد...

اب دهنش و قورت داد...
-اگه یکی بیاد؟
-بهش فکر نکن و فقط روش بشین...

اه...این‌جملش...لعنتی...
واقعا دیگه خودشم حالا سفت شده بود و داشت دیوونه میشد...
قدمی جلو رفت و یه دستش و رو شونه ی تهیونگ گذاشت...

-اگه گیر بیفتیم مجبوری تا یک هفته هرچی من میگم و انجام بدی.
تهیونگ خنده ای کرد و سرش و به معنی تایید تکون داد.
-باشه...هرچی بگی قبوله.

جونگکوک با خم شدنش رو تهیونگ و حبس کردن نفسش، اروم یه پاش و سمت چپ و پای دیگشم سمت راست پسر بزرگ تر گذاشت و اروم روی پایین تنه و رون هاش نشست...

-بالاتر بوی...
اب دهنش و با اشتیاقِ داخل بدنش، قورت داد و با فشار دادنِ سر شونه ی تهیونگ خودش و جلوتر برد که اینبار درست میتونست برامدگی عضو پسر بزرگ تر و زیر باسنش حس کنه...

دلش هوری ریخت و باعث شد نفس تندی بکشه که برابر شد با نفس تندِ تهیونگ که تو صورت جونگکوک خالی شد...

پهلوهاش اسیر چنگ دست تهیونگ شد و بلافاصله این لب های تهیونگ بود که رو لب های خودش کوبیده و پشت بندش مکیده شد‌.

تو دهن تهیونگ اهی کشید و اروم خودش و تکون داد تا این حس پیچش زیر دلش کمتر بشه، اما نه تنها کم نشد بلکه دوباره با حس کردن عضو پسر زیرش، پیچشش بد تر شد و باعث ناله ی هردوشون شد...

اینکه هردوشون به شدت با کوچیک ترین کاره همدیگه هارد و سخت میشدن واقعا یه چیز عجیب و در عین حال عادی بود...چون اون دوتا بدن و قلباشون انگار فقط همدیگه رو طلب میکرد و میخواست.

تهیونگ همونطور که با شدت بوسه های خیس و با مشارکت زبونش، رو لب های جونگکوک میزاشت، باسنش و دوباره چنگ زد و کوتاه لبش و فاصله داد.

-انجامش بده توله...

جونگکوک دستاش و رو شونه های تهیونگ گذاشت و زیر لب زمزمه کرد: باورم نمیشه...هیچوقت فکر نمیکردم یه روز واسه یه پسر لپ دنس برم.

تهیونگ خنده ای کرد و با بوسیدن خط فکش گفت: اولین و اخریشم...باید عادت کنی بهش.
جونگکوک نتونست طاقت بیاره و کمرش و تکونی داد و باسنش و درست رو عضو پسر بزرگ تر حرکت داد وحتی خودش و جلوتر کشید که درست چسبید به بدن تهیونگ.

پسر بزرگ تر از پایین با شیفتگی و عشق به جونگکوک نگاه میکرد...که چطور چشم های نیمه بازش و تو چشم های خودش قفل کرده و با لبای چفت شدش سعی در این داره ناله هاش خفه کنه.

خودشم دست کمی نداشت...

جونگکوک دستش و با شیفتگی از روی شونه ی تهیونگ برداشت و با چشم های خببثش اروم انگشت هاش و طرف دکمه ی لباس تهیونگ برد و یکی یکی بازش کرد...

پسر بزرگ تر با حس کردن باسن کوک و اینکه عضوش درست بین باسنش قرار گرفته، سرش و به عقب پرت کرد و اهی کشید...
به شدت هارد شده بود و سخت بود همینجا درست رو همین مبل پسر و به فاک نده...

اونم وقتی اینقدر قشنگ نگاهش میکنه و کمرش و براش تکون میده و لذت شدیدی رو به بدنش منتقل میکنه.

جونگکوک وقتی سینه ی برنز و خوش رنگ تهیونگ تو معرض دیدش قرارگرفت اروم دستش و رو عضله های سینش کشید و لیسی به لبش زد...
صحنه ی گردن کشیده و بدون کبودیِ تهیونگ و سینه ی کاراملیش...
لعنت... میشد این صحنه رو قاب گرفت...

حین حرکت بدنش و باسنش، سرش و جلو برد و زبون سرکشش و بیرون و از خط وسط سینه تا سیبک گلوش کشید و خیسش کرد...
خوش طعم بود...میخواست فقط پسر و مزه کنه‌...تا اخر عمرش.

ناله ی خفه ای تو گلوی تهیونگ به گوش های تیز جونگکوک رسید...
مکی به سیبک گلوش زد و حرکت باسنش و بیشتر کرد ...شروع کرد گاز گرفتن و مکیدن سینه و گردن صاف و خوش حالت پسر بزرگ تر.

تهیونگ دستش و از باسن جونگکوک جدا و چنگی به موهای بلندش زد...
-اههه...فاک...فاککک...

جونگکوک که حالا این خودش بود که سلطه داشت، با هیجان سرش و پایین تر برد و بلافاصله لباش و دور نیپل پسر حلقه و مک محکمی بهش زد...

-عاححح...
صدای بم و خش دار شده ی تهیونگ کنار گوشش به شدت عمیق و لذت بخش بود...
دوستش داشت...
عاشقش بود...
براش میمرد...

تمامش همین بود...پسر کوچیک تر عاشق پسر بود...

-تههه...
زمزمه کرد و منتظر جواب پسر بزرگ تر شد...
-اه...جانم...
لبخندی زد و همونطور ‌که با انگشت هاش نیپل برجسته ی تهیونگ و فشار میداد به چشم هاش خیره شد...

-میخوامت...

همین یه کلمه باعث شد تهیونگ سرش و از مبل جدا کنه و با چشم های درخشانش به پسر روی پاهاش نگاه کنه...
-چی؟

جونگکوک سرش و جلو و زبونش و رو لب های برجسته ی تهیونگ کشید...
-همین الان میخوامت...حس کردنتو میخوام...اونم وقتی داری داخلم با تمام وجودت و تن عرق کردت روی بدنم ضربه میزنی.

تهیونگ اهی کشید و کمر پسر و چنگ زد...
-بد بازی رو شروع کردی توله...
جونگکوک لبخندی زد...
-عاشق بازی کردنم...اونم فقط با تو.

...

...

لباش و از لبای پسر جدا ‌کرد که بلافاصله رو تخت از پشت پرت شد، حسِ خنکی ملافه ی مشکی رنگِ زیر بدنِ لختش به شدت دلچسب بود...

حتی نفهمید چطور به اتاق رسیدن و لباس هاشون و دونه به دونه از تنشون جدا و دوباره به هم چسبیدن و حالا اینجا بودن...

رو بدن پسر خیمه زد و سرش و تو گردنش فرو کرد، شروع کرد به بوسیدن جا تا جایِ گردن جونگکوک و زانوش و بین پاهاش برد و بهش فشار داد...

طوری که بدن لختشون توهم پیچیده بود و داغیش باعث شده بود حتی عرق بکنن...برخلاف فضای خنک اطرافشون که حتی میشد گفت سرد...اونا از داغی انگار داشتن اتیش میگرفتن...

صدای خیسِ بوسه های تهیونگ رو گردن و سینش به قدری لذت بخش و فاکینگ خوب بود که جونگکوک فقط میخواست تو این بوسه ها غرق بشه...

دستاش و رو کمر تهیونگ کشید و لمسش کرد...واقعا طاقت نداشت...تمام سلول های بدنش اسم پسر و فریاد میزدن...حتی حاضر بود برای داشتنش التماس بکنه...

تهیونگ سرش و جدا و بلافاصله لباش و به لبای جونگکوک چسبوند و شروع کردن بوسیدن هم...زبون هاشون توهم پیچیده و بزاقاشون قاطی میشد و این خیلی...خیلی هات بود...

فشار زانوی پسر بزرگ تر به عضوش باعث شد ناله ای بکنه و موهای تهیونگ و بکشه...
-عاححح...اومممم...
نفس نفس میزدن و این صداهای لغزیدن بدن هاشون روی هم و صدای خیس بوسشون فقط باعث شکستن سکوت میشد...

تهیونگ سرش و جدا کرد و با چشم های سرخش کمر جونگکوک رو گرفت و با یه حرکت چرخوندش که حالا پسر کوچیک تر از روی شکم روی تخت بود و تهیونگ از پشت بهش چسبید...

-عاححح ته...
-بگو...
صدای خمارش کنار گوشش باعث شد حتی پریکام از سر عضوش بریزه بیرون...
-چی؟
لیسی به زیر گوشش زد...

-بگو بیب...درخواستتو به زبون بیار...
این لعنتی...عاححح ...داشت دیوونه میشد...داغ کرده بود...

-تهیونگ...لطفا...
-نه کلوچه...تا نگی انجامش نمیدم...
گفت و زبونش و رو قوس کمر پسر زیرش کشید...و جا تا جاش و دندون گرفت و لکه های قرمز و بنفشی به جا میزاشت.

جونگکوک سرش و تو بالشت فرو کرد و نفس نفس میزد...
دستش و رو ملافه زیرش مشت کرد و با ناله ای که کرد نالید...

-فاک میییی...اه پیلیز فاک میییی...

تهیونگ زیر لب فاکی گفت و بلافاصله با انگشت های کشیدش باکستر کلوین کلین پسر و با یه حرکت از پاهاش دراورد و به صحنه ی زیرش نگاه کرد‌...
شیفته ی قوس کمر و باریکیه کمر پسر شده بود...شیفته ی باسن گرد و خوش حالت و خوردنیه پسر شده بود...

دستش و رو کمرش کشید و بوسه ای رو شونه های جونگکوک گذاشت و زیر گوشش زمزمه کرد...
-اماده ای؟
جونگکوک سرش و تکون داد و همونطور که گونش تو بالشت فرو رفته بود گفت: اره...میخوامت ‌...میخوامتتت...

تهیونگ خنده ای کرد و دستش و به صورت سکسی بین شکاف باسن پسر کشید ‌که نالش و دراورد...
-اذیت نکن ته‌...
-اه ...مث اینکه یکی اینجا خیلی بیقراری میکنه...

-فاک تهیونگ دارم میمیرم...فقط انجامش بده...
سرش و پایین برد و بوسه هاش و از گردن تا بالای باسنش زد و در اخر انگشت هاش و با اب دهن خودش خیس کرد...

اروم یه دستش و رو قوس کمر پسر گذاشت و انگشت های خیسش و اروم طرف سوراخ جونگکوک برد و مالشی بهش داد...

کوک چشم هاش و بست و نفسش و حبس کرد‌...حس خوبی داشت...
فقط منتظر بود...
تهیونگ انگشت وسطش و اروم داخل پسر فرو کرد و شروع کرد عقب جلو کردنش...

جونگکوک ناله ای کرد و سرش و به بالشت فشار داد...
-اههه...ههه...تهههه...
تهیونگ بوسه هاش و دوباره رو سر شونه و کمر جونگکوک زد و گفت: اروم باش بیب...خودت و شل کن...

سعی کرد خودش و اروم کنه و عضلاتش و شل کنه...
حسش و دوست داشت اما بخاطر اینکه دوماه رابطه ای نداشت واقعا سختش بود...

انگشت بعدی هم واردش شد که نفس پسر کوچیک تر گرفت...انگشتاش و به صورت رفت و برگشتی و قیچی وار داخل پسر تکون میداد...

-کوک...حالت خوبه عزیزم؟
سرش و تکون داد و سعی کرد به درد اولش بیتوجه ای کنه.
کم کم انگار دردش کمتر شد و تونست خودش و کامل شل کنه که انگشت سومم واردش شد اما اینبار دیگه دردی نداشت...فقط لذت بود...

اونم بخاطر اینکه یکم سر انگشت هاش با پروستاتش بر خورد میکرد...
اما اون خودش و میخواست...اون انگشت هاش و نمیخواست...

-تههه...خودت...خودتو میخوام...
انگشت هاش و خارج کرد و گازی به لپ باسن پسر زیرش زد که اخش دراومد...
بلافاصله اسپنگ محکمی بهش زد که جاش به شدت سرخ شد...

این درد نداشت...اه فاک بهش خیلی خوب بود...
بالشتی برداشت و زیر بدن پسر کوچیک تر قرار دار تا باسنش یکم بالاتر بیاد ...و همینطور قوس زیبای کمرش...کمرش...باریکیه کمرش به شدت لذت بخش بود...

تهیونگ باکستر خودشم دراورد و با پریکامی که یکم ازش خارج شده بود کل عضوش و خیس کرد ...
اروم رو پسر خیمه زد و درست رو بدنش قرار گرفت...
مکی با لاله ی گوشش زد و با یه دستش پهلوی جونگکوک رو چنگ زدو یه دست دیگشم کنار بدن کوک رو تخت گذاشت.

-خودتو سفت نکن کوک...
ناله ی تو گلویی کرد و بالشت زیر سرش و بین مشتاش فشرد که بلافاصله انگشت های تهیونگ بین انگشت هاش روی تخت پین شد...

عضوش و دوبار بین خط باسن کوک کشید تا پسر و اذیت کنه که بلافاصله صدای ناراضیش به گوش تهیونگ رسید...
-نکننن...عاحححح تهیونگ تلافی میکنم...

خنده ای کرد و لبش و به شونه ی کوک چسبوند...
سر عضوش و روسوراخ پسر گذاشت و بعد چند بار ضربه زدن روش اروم عضوش و واردش کرد و حین انجامش دم گوش پسر زمزمه کرد...

-مال من باش‌...تا اخر عمر مال من باش بیبی.

جونگکوک ناله ی بلندی کرد و از حس عجیبی که بلافاصله تو بدن و روحش پیچید انگشت پاهاش و توهم جمع و کمرش و قوس داد...

-اههههه...هممممم عاحح...ف..فاک...مممم...

تا اخر عضوش و وارد کرد و مکث کرد و متوقف شد تا پسر بتونه به خودش بیاد...
هردوشون نفس نفس میزدن و تهیونگ بخاطر حس تنگیه دور عضوش ناله ای کرد...

-عاشقتم...کوک...
جونگکوک با همون نفس نفس زدن رو بالشت با چشم های نیمه اشکیش گفت: م...منم...منم عاشقتم...عاحححح...تا...تا تهش...مال توام تهیونگ.

تهیونگ لبخندی زد و سرش و جلو و بوسه ای رو خط فک پسر گذاشت...
کمرش و عقب برد و دوباره عضوش و تا ته واردش کرد که باعث شد دوباره کوک قوسی به کمر زیباش بده...

نمیتونست طاقت بیاره...پهلوی جونگکوک رو گرفت و سرعتش و یکم بیشتر کرد که بلافاصله عضوش با پروستات پسر برخورد کرد و صدای ناله ی بلندش تو اتاق پیچید...
میدونست قطعا هرکی پشت در باشه صداشون و میشنوه اما فعلا برای هیچکدومشون مهم نبود...

اینور انگشتاشون روی تخت به هم پین بود و از اونور پهلوی کوک بین انگشت تهیونگ فشرده میشد و صدای برخورد بدن هاشون روی هم خیلی هات و سکسی بود...

ناله های کوک تمومی نداشت و بینش تهیونگ و صدا میزد و ازش درخواست میکرد محکم تر انجامش بده...عضو تهیونگ و داخل بدنش حس میکرد...

بدن کوک از لذت میلرزید و بدنش با هربار ورود و خروج عضو تهیونگ به بدنش بالا و پایین میشد و عضوش به ملافه ی تخت کشیده میشد و فاک این باعث میشد هرچه زودتر به ارگاسمش نزدیک تر بشه...

-آییی...اه تهیونگ...اه...عاحححححح...اوممم...هههه...
-فاک...فاک‌‌...ازش لذت میبری توله؟

کوک سرش و تکون داد ک لباش و روی هم فشرد...
تهیونگ پایین رفت و گردن جونگکوک رو بین دندون هاش گرفت و با شدت بیشتری داخل پسر کویید...

درست مثل یه گرک، روی جفتش خیمه زده و با گرفتن گردنش تو بدنش میکوبه...
این صحنه سکسی ترین صحنه بود...

به قدری محکم میکوبید که حتی تختم به دیوار کوبیده میشد و صدا میداد...صدای خیس برخورد بدن هاشون به هم...ناله ی کوک و تو بالشت خفه میشد و موهاش رو بالشت پخش شده بود...

به قدری محکم کمر میزد که جونگکوک حس میکرد کمرش داره میشکنه...اما بازم اینقدر لذت توی بدنش پیچیده بود که مقابلش ناتوان بود و حتی ناله هاش هم تو گلوش خفه میشد...

تهیونگ دستش و زیر بدن پسر برد و عضوش و تو دست گرفت و با شدت شروع کرد پمپ کردنش که این تهِ لذت بود برای پسر کوچیک تر...

-عاححح...من...من...نزدیکمممم...مممممم...
دستش و تند تر کرد...خودشم نزدیک بود...
دندونش و دور گردن کوک محکم تر کرد و تند تر کمر زد...

فقط چهار ثانیه بعدش...
تن هردوشون بخاطر لذت زیاد لرزید و هردوشون باهم کام شدم...جونگکوک رو دست تهیونگ و تهیونگ داخل جونگکوک به ارگاسم رسید...

گرمی که داخلش پیچید باعث شد اهی بکشه...
تهیونگ رو بدن جونگکوک افتاد و بدنای عرق کردشون به هم چسبید...
به قدری خسته شده بودن که حتی تا دقیقه ها همینطور مونده بودن تا بتونن به خودشون بیان.

تهیونگ اروم خودش و کنار کشید و رو تخت افتاد...
جونگکوک همونطور که نصف صورتش رو بالشت بود، با چشم های نیمه بازش به تهیونگ خیره شد...
تن عرق کرده و خیس پسر به شدت سکسی بود...

اروم خودش و طرف تهیونگ کشید و از چشم های بسته ی پسر استفاده و لباش و رو لباش کوبید...

و همین باعثِ شروع یه بوسه ی خیس و لذت بخش بود...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

حمایت هایتون و نشون بدین ببینم چقد دوسش داشتین :)

لاویو
🐰🐯

Continue Reading

You'll Also Like

379K 44.7K 39
💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر...
143K 32.6K 100
↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و...
386K 40.3K 76
𝑳𝒐𝒗𝒆 𝒀𝒐𝒖 𝑺𝒐 𝑩𝒂𝒅 - بدجوری دوستت دارم قسمتی از فیک: تمام انگیزه ام از اومدن به این کتابفروشی فقط دیدن اون صورت بینهایت جذابشه ...وقتی رو ب...
82.8K 11.7K 53
Disguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرار‌های از پیش تعیین شده می‌رفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی...