JHope pov:
یه دفعه مردم با سروصدا پراکنده شدن و من و جیمین برای ثانیهای مغزمون هنگ کرد.
همه درحال فرار اینطرف و اونطرف بودن که یهو جیمین دست منو گرفت و گفت: هیونگ بیا از راهپله اضطراری برو، اون سمته!
و به در خروج اضطراری، که درست دو متریِ ما بود، اشاره کرد.
_یااا! تو کجا؟!
_هیونگ من که نمیتونم فرار کنم ناسلامتی صدای تیراندازی اومد!
_نه منم باهات میام! اگه تیری شلیک شده، یعنی یکی زخمی شده... بعدشم نمیزارم دیگه تنهایی بری جلو تیر و تفنگ!
_هیونگ! الان که وقت این حرفا نیست!
هردو با عجله از پله برقی، که حالا خاموش شده بود پایین رفتیم. ساختمون انگار خالی شده بود، اما هنوز صدای چند نفری شنیده میشد.
من و جیمین خیلی آهسته قدم برمیداشتیم و مدام دور و برمونو چک میکردیم.
_من به نامجون هیونگ پیام دادم که چی شده... ترسیدم اگه به مین یونگی بگم پاره ام کنه!
_منم به جین نگفتم به تهیونگ گفتم، ولی به هرحال جفتمون پاره ایم.
****
Yoongi pov:
لباسامو پوشیدم که یه سر برم اداره، اما چشمم به قابلمه کوچیک جلوی در افتاد.
_این جوجه...
میدونستم صبح زود بیدار میشه تا فقط اینو بپزه... فوری برش داشتم و برگشتم داخل، مشغول گرم کردنش شدم.
_یونگی؟ یونگی اینجایی؟
صدای داد و هوار نامجون بود.
در رو باز کردم و گفتم: چی شده؟ خودت گفتی باید بمونم استراحت کنم.
_با همون کت چرم مشکی دیگه؟
_خواستم فقط قدم بزنم یکم...
_آره دور پایگاه هم قدم زدن میچسبه!
بیتفاوت بهش برگشتم داخل و سراغ قابلمه غذام رفتم.
چندتا قاشق ازش ناخنک زدم؛ دستپخت خیلی خوبی داشت؛ انگار همیشه میدونست چطور باید برام غذا بپزه.
_جیمین...
یهو دست نگه داشتم.
برگشتم سمتش و گفتم: جیمین چی؟
و فکر اینکه چیزیش شده از ذهنم گذشت.
_انگار توی دردسر افتاده...
_از وقتی اینجا اومده توی دردسر افتاده...جیمین چشه؟
تقریبا دیگه داشتم داد میزدم.
_توی پاساژ جدید مرکز شهر تیراندازی شده، جیمین خبر داد... نمیدونیم شرایط چطوریه!
_چی؟
و فوری به طرف در رفتم.
_ما فعلا اجازه نداریم ورود کنیم به این قضیه! صبر کن افسر برنامهریزی مجوز بده!
_اون مارمولک گیرگیرو همیشه با ما مشکل داره، اینقدر لفتش میده تا جنازه جیمینو توی دستم بزارن.
و فوری از ساختمون خارج شدیم.
****
Jin pov:
_هرچی این مرحله بازی رو میزنم نمیره جلو! تمام سکههام حروم شد و این مرحله نکبت نرفت جلو!
یه دفعه نامجون و مین یونگی وارد لابی شدن.
_جین! هوپ و جیمین توی دردسر افتادن!
_چی؟! اون گشنه الدوله رو فرستادم بره بازار خوراکی بخره! باز چه گندی بالا آورده؟!
_ توی ساختمون تیراندازی شده، فکر میکنم هنوز داخل باشن، من فقط خواستم بهت خبر بدم که آماده باش وایسی... شاید زخمی داشته باشیم!
تهیونگ که تازه داروهای چان رو تزریق کرده بود، به طرفمون اومد و گفت: هیونگ تو اینجا بمون...من باهاشون میرم!
بلند گفتم: چی؟! دیوونه شدی؟! تو بمون...
_هیونگ تو اینجا بمون و سعی کن دکتر پارک رو پیدا کنی... من فورا میرم اونجا و راجع به زخمیها بهت خبر میدم!
و بدون اینکه منتظر جوابم باشه فقط با عجله رفت!
نامجون گفت: جین...نگرانشون نباش! قول میدم اتفاقی نیوفته خب؟
***
یهو به خودم اومد و دیدم که بیمارستان خالی شده.
نگران بودم؛ هوپ واقعا بی دست و پا بود.
سعی کردم فورا باهاشون تماس بگیرم اما نه جیمین و نه هوسوک در دسترس نبودن.
****
Taehyung pov:
اضطراب تمام جونمو گرفته بود؛ هوپ برام مثل برادر بود و جیمین به چشمم شبیه پسربچه ای بود که دلم نمیومد آسیب دیدنشو ببینم. فکر اینکه این دوتا زخمی شده باشن روحمو عذاب میداد.
اطراف مرکز خرید ماشینهای پلیس پراکنده متوقف شده بودن.
کیم نامجون گفت: تا وقتی پلیس محلی به ارتش اجازه ورود نداده، نمیتونیم کاری کنیم!
مین یونگی عصبی بود.
_ کی گفته ما از طرف ارتش میریم؟ لباس فرم تنمونه؟ فقط دزدکی وارد ساختمون میشم، تو این بیرون بمون و اوضاع رو زیر نظر بگیر، مطمئنم اون پلیسا قیافهاتو میشناسن، توی ماشین بمون.
من با نگرانی پرسیدم: من چیکار کنم؟ با شما بیام داخل؟
مین خونسرد جواب داد: نزدیک ساختمون بمون که اگه یهو زخمی آوردن بتونی کمک کنی، اما با من داخل نمیای! نمیتونیم قربانی جدید اضافه کنیم...قانون بحران همینه!
_درسته! دکتر کیم؟ بهتره فقط بیرون باشی...
اما من مدام ذهنم روی کلمه "قربانی جدید" رژه میرفت.
نکنه چیزیشون شده بود؟
یهو صدای تیراندازی دیگهای اومد.
_من از در پشتی میرم داخل، زودتر از اون مارمولک سیاه مجوز بگیر!
و مین یونگی بلافاصله از ماشین پیاده شد و از کنار درختچه های نزدیک پارکینگ رد شد و به طرف پشت ساختمون رفت.
***
Jimin pov:
من تونستم سایههایی رو از دور ببینم، درست کنار ویترین شیشه.ای مغازهها، دورتر از ما بودن.
آروم گفتم: هیونگ... تو کنار این گلدون بمون!
_نمیخوام!...هرجا میری منم میام!
_یااا!
و یهو صدای نالهای شنیدیم.
برق ساختمون رو قطع کرده بودن پس توی تاریکی فقط صدا رو دنبال کردیم، بعد از چند قدم راه رفتن، مردی روی زمین افتاده بود و دستشو محکم روی زانوش گرفته بود.
_هیونگ...زخمی شده!
هوپ نگاهی به زخمش انداخت و گفت: از بس تاریکه نمیفهمم کجای پاشه، انگار زیر زانو تیر خورده، باید هرچه سریعتر ببریمش بیمارستان!
_هیونگ راهپله اضطراری اون طرفه، از همونجا ببرش!
_ تو کدوم گوری میری؟
_ من باید چک کنم شاید زخمی دیگهای هم باشه! نگران نباش هیونگ! کار من همینه! خب؟ قول میدم زود بیام! فقط تا دیر نشده از اون در برو بیرون!
و یهو یه تیر دیگه شلیک شد.
_دستا بالا!
مردی توی فاصله یه متری با اسلحه بزرگی ایستاده بود.
ماسک عجیبی زده بود و با دقت ما رو برانداز میکرد.
من دستمو بالا گرفتم، اسلحه رو به طرف هوسوک گرفت.
_تو هم دستتو ببر بالا...
_نمیتونم...اون زخمیه!
مرد داد زد: زودباش!
_هیونگ تورو خدا لجبازی نکن!
مرد اسلحهاشو روی ما نگه داشته بود.
_اونو ول کنین! برید توی اون مغازه بشینید! حرکت اضافی کنید، میمیرید!
و نوک اسلحهاشو از پشت، روی شونهام فشار داد که به طرف جلو حرکت کنم.
****
Jungkook pov:
_هیونگ هرچی با مارمولک حرف میزنم زیر بار نمیره بهمون مجوز بده!
نامجون از پشت تلفن جواب داد: یونگی یواشکی رفته داخل، اینا تا وقتی درخواست همکاری رسمی نگیرن به ما اجازه دخالت نمیدن!
توی موهام چنگ زدم و پرسیدم: اوضاع چطوره؟ کسی زخمی شده؟
_فعلا که پلیس کسی رو بیرون نیاورده اما دکتر کیم اینجاست... بهش گفتم نزدیک ساختمون باشه که فورا کمک کنه.
_دکتر کیم؟!
_آره...کیم تهیونگ.
ناگهان برق از سرم پرید.
_چی؟! اونو واسه چی بردی؟
_چون بالاخره یه دکتر باید میومد!
_من همین الان خودمو میرسونم...
_تو کجا میای؟ بمون اون احمقو راضی کن!
فورا به طرف ماشین رفتم و گفتم: خودتم میدونی که اون نکبت هیچوقت راضی نمیشه، تهش قراره توبیخمون کنه که دیگه بهش عادت کردیم...
_تو و جیمین اینقدر سرپیچی کردین که مطمئنم از ارتش اخراجتون میکنن!
_تو و یونگی که همیشه لاپوشونی میکنین! این دفعه هم روش!
***
توی مسیر استرس بدی به جونم افتاده بود، میترسیدم اتفاقی براش بیوفته، معمولا این اطراف دزدهای مسلح زیاد پرسه میزدن، هرچند وقت یه بار تیراندازی پیش میومد و ارتش خیلی مداخله نمیکرد. چون حوزه کاری پلیس محلی بود و ما اجازه دخالت نداشتیم.
اما من نمیتونستم دست رو دست بزارم، لااقل نه تا وقتی که کیم تهیونگ نزدیک خطر ایستاده بود.
***
JHope pov:
_جیمینا! اصن هدف اینا چیه؟ گروگانگیری؟
_معمولا مغازهها رو خالی میکنن...احتمالا مارو نگه داشتن که موقع فرار بتونن به بهونه گروگان داشتن راحتتر در برن...
_یااا! یعنی ما بخاطر چندتا دزد مسخره اینجا زندانی شدیم؟! توی سئول دزدا توی بدترین حالت چاقو دارن! اینی که دستش بود توی فیلم رمبو دیده بودم!
_هیونگ اینجا همه چی فرق داره! جیببُرهای اینجا حداقل یه کُلت کمری دارن!
_یااا! جیمینی ما میمیریم!
_هیونگ واسه چی وقتی فرصتشو داشتی نرفتی؟
_چطور ولت میکردم؟ فوقش باهم میمیریم...
****
Chan pov:
مدتی میشد که خبری از کسی نبود.
معمولا جانگ هوسوک، اون دکتر شاد و سرخوش مدام میومد و منو چک میکرد، توی این چند روز، یه جورایی به سروصداهاش عادت کرده بودم.
دکتر کیم گفته بود شاید امروز سرشون شلوغ شه اما هیچ صدایی از بیرون نمیومد؛ سکوت مرگباری همه جا حاکم بود و باعث شد به شک بیفتم.
آروم از جا بلند شدم، کمی شونهام تیر میکشید.
سعی کردم صاف بایستم اما انگار یه طرف بدنم بیحس بود.
آهسته در اتاقمو باز کردم و به راهرو سرک کشیدم.
خبری از هیچکس نبود.
لابی کاملا خالی بود!
یه دفعه صدایی از بیرون به گوشم خورد.
_اَه...چرا برنمیدارن؟....
دکتر کیم با گوشیش ور میرفت و غرغر میکرد.
یهو برگشت و چشمش به من افتاد.
_چان؟ تو چرا اینجایی؟ درد داری؟ وای از بس همه چی بهم ریخته یادم رفت آرامبخش بزنم بهت!
و به طرفم اومد.
کنجکاو پرسیدم: چیزی شده دکتر؟!
_انگار...توی یه ساختمون تیراندازی شده...
_خب؟...قراره اینجا مریض بیارن؟
_مشکل همینه! نامجون گفت خبر میده اما نداد! تهیونگ باهاشون رفته ولی اونم جواب نمیده!
_شاید سرشون شلوغه.
_میترسم اتفاقی برای هوسوک افتاده باشه.
یه دفعه انگار شوکه شدم.
_چی؟ مگه اونم اونجاست؟
_هوسوک و جیمین رفته بودن بازار! حالا توی همون ساختمونی که تیراندازی شده گیر افتادن!
***
Yoongi pov:
یهو یکی از مردهای ماسک پوش رو دیدم که درحال قدم زدن بین مغازه ها بود.
آهسته کنارش خزیدم و قبل از اینکه واکنشی نشون بده، گردنشو شکستم؛ تفنگشو برداشتم و درحالیکه بدنمو پایین گرفته بودم از پله برقی خاموش بی سروصدا بالا رفتم.
نگاهی به اسلحه انداختم، کد گمرک نداشت پس قاچاقی بود.
_لعنتی...
کمی جلوتر مرد دیگهای داشت صندوق پول مغازههایی که خالی کرده بود رو داخل یه کیف دستی میریخت.
از پشت بهش نزدیک شدم و با ته تفنگ زدم توی سرش.
حس کردم زمزمهای میشنوم، چند قدم که جلوتر رفتم،
جیمین و دکتر جانگ رو دیدم که کف یه مغازه نشسته بودن و دستشون بسته شده بود.
نفس راحتی کشیدم اما اسلحه رو پایین نگرفتم.
_آه...خدا بگم چیکارت کنه پارک جیمین!
و وارد مغازه شدم.
_وای! افسر مین اومدی مارو نجات بدی؟ خدا خیرت بده!
نشستم و دستشونو باز کردم.
_چرا هر دفعه وسط یه دردسر باید جمعت کنم پارک جیمین؟
مظلومانه گفت: ما فقط اومدیم خوراکی بخریم قربان.
_چشماتو اونطوری نکن پارک!
از جا بلند شدم و ادامه دادم: از مسیر سمت چپ برید، کسی اونجا نیست فورا از این ساختمون نکبت خارج شو پارک جیمین فهمیدی؟ من بقیه طبقه ها رو چک میکنم!
و فورا به طرف طبقه بالا رفتم.
JHope pov:
من و جیمین از مغازه بیرون اومدیم و بین راه با دوتا از دزدا روی زمین مواجه شدیم، حدس میزدم افسر مین نفلهاشون کرده بود.
یه دفعه چشمم به مرد زخمی افتاد که گوشهای بیهوش افتاده بود.
_جیمینا! بیا فورا ببریمش!
نبضش به کندی میزد.
دوتایی زیربغلشو گرفتیم و به طرف در خروج اضطراری رفتیم.
تا اومدیم بیرون، دیدم که نوارهای زرد دور ساختمون کشیده شده و ماشینهای پلیس مقابلمون ایستادن.
مامورها با دیدن ما جا خوردن.
_شماها چطور اومدین بیرون؟
یکی از مامورها گفت: کسی رو گروگان گرفته بودن؟
جیمین گفت: ما خودمون گروگان بودیم!
مردی که روی شونهاش ستاره داشت و حدس میزدم رییسشون باشه گفت: مامورهای ما هنوز نقشه نکشیده بودن که چطور وارد ساختمون بشن، شما رو کی نجات داد؟
_نمیدونم، یه مرد بود و بعدشم رفت.
_لباس نظامی پوشیده بود؟
جیمین خونسرد جواب داد: نه...لباسش معمولی بود... هیچ نظامیای داخل ندیدیم...این یکی هم زخمی بود با خودمون آوردیمش...
رو به مرد که مشکوک به جیمین نگاه میکرد گفتم: من دکترم...با پسرعمهام اومده بودم خرید که اینطوری شد!
_دکتر؟ پس از بیمارستان ارتشی؟
_نه بیمارستان شمالی! تازه چند روزه اعزام شدیم اینجا! احتمالا هنوز نشنیدید!
من نمیدونستم جیمین چرا بهش دروغ گفت یا چرا حرفی از مین یونگی نزد، اما اینو میدونستم که اینجا مسائل مثل سئول حل نمیشه، به نظر نمیومد توی منطقه پرتنشی مثل اینجا خیلی بشه صادقانه رفتار کرد.
_هوسوکا!
و یهو به طرف صدای تهیونگ برگشتم.
پرسیدم: تو اینجا چیکار میکنی؟
_اومدم که اگه زخمی بود کمک کنم.
_تهیونگا زیر زانوش تیر خورده، بیهوشه باید فورا ببریمش!
رو به مرد ادامه دادم: ما میبریمش بیمارستان...لطفا اگه بیمار دیگهای بود بفرستینش اونجا...
مرد سری تکون داد و به طرف مامورها رفت.
تهیونگ همزمان که زخم بیمار رو نگهداشته بود گفت: فرمانده کیم توی ماشین منتظره، اما نمیتونه جلو بیاد...باید خودمون ببریمش سمت ماشین.
***
Jin pov:
من تقریبا 200 بار طول و عرض بیمارستان رو طی کرده بودم اما هنوز این جونورا جواب تلفنمو نمیدادن!
یه دفعه صدای ماشین توی محوطه بیمارستان پیچید.
با عجله پریدم بیرون.
_شما سه کله پوک سالمین؟ هوسوک خر! مردم و زنده شدم کارد بخوره توی اون شکمت!
_هیونگ این بیچاره تیر خورده!
_یه روز آروم ندارم توی این خراب شده!
داد زدم: آجوشی؟ بدو برانکارد بیار!
درحالیکه تازه از دستشویی اومده بود و دستاشو به شلوارش میکشید فوری با کمک نامجون تخت رو به طرف ما آوردن.
_تهیونگا تو حواست به اوضاع باشه اگه یه وقت مریض اومد، من و هوسوک اینو میبریم اتاق احیا.
*****
Taehyung pov:
فرمانده کیم رو به جیمین گفت: ما باید برگردیم... هنوز نمیدونیم یونگی توی چه وضعیه!
وقتی رفتن، دستم میلرزید و قلبم تند تند میزد.
استرس و نگرانی زیادی امروز بهم وارد شده بود.
_هی؟ حالت خوبه؟ میخوای برات آب بیارم؟
آجوشی نگهبان مقابلم ایستاده بود.
نه الان وقتی برای ضعیف بودن نداشتم.
_ممنون...من خوبم آجوشی...
و به طرف دستشویی رفتم تا یکم آب به صورتم بزنم.
****
Jungkook pov:
وقتی رسیدم خبری از ماشین نامجون هیونگ نبود.
زیر لب گفتم: تهیونگ...کجایی؟...
و چشمم مدام دنبالش میگشت.
یه دفعه یونگی رو دیدم که از پشت ساختمون درحالیکه سعی میکرد دیده نشه، حرکت میکرد.
به طرفش رفتم، تا منو دید گفت: دزد بودن! دوتا رو هم کشتن!
_تهیونگ کجاس؟!
_من که داخل بودم! از من میپرسی؟!
و ناگهان سرو کله ماشین نامجون پشت سرمون پیدا شد.
_یونگیا اوضاع چطوره؟...
_دزد بودن اما...اسلحه هاشون... قاچاقیه!
و از زیر کتش دوتا کلت بیرون کشید.
نامجون دستی به سرش کشید و گفت: لعنتی! هرجا میریم این نکبتیا هستن!
پرسیدم: تهیونگ کجاست؟!
جیمین جواب داد: بیمارستانه، یه تیرخورده رو بردیم اونجا!
نامجون گفت: جیمین تو برگرد پایگاه... امروز کجا مشغول بودی؟
_امروز روز آخر کارم بود...پیش افسر آن...
_خوبه...ازت میخوام یه مدت آن بوهیون رو زیر نظر بگیری... بهش بگو از بخش اطلاعات خوشت اومده و دلت میخواد یکم بیشتر بمونی که اگه اوکی بودی رسما انتقالت بده، مطمئنم رد نمیکنه چون میدونم کمبود نیرو داره!
یونگی یهو گفت: بیخود! اون گیجه! گندش درمیاد!
نامجون محکم گفت: همین که من میگم! تا کی قراره پادویی تو رو بکنه؟ ناسلامتی پارتنرته! هیچوقت بهش مسئولیت درست حسابی نمیدی! هم ما ضعیف شدیم و هم چان آسیب دیده، هرکی توی تیممونه باید بیشتر از قبل کار کنه!...ما میریم پایگاه! تو هم از آخرین روز استراحتت استفاده کن یونگی!
و سوئیچ رو به جیمین داد، هر دو سوار ماشین شدن و رفتن.
_من نمیخوام بره توی تیم اون جاکش!
رو بهش گفتم: پس زودتر نقشه بکش و عملیش کن! هرچه زودتر جاسوسمون گیر بیوفته، زودتر هم این ماجرا تموم میشه!
و به طرف ماشین رفتم.
قلبم کمی از بابت اینکه تهیونگ سالم بود، آروم شده بود؛ ولی بازم میخواستم با چشمای خودم ببینمش تا مطمئن شم.
****
Taehyung pov:
روی نیمکت کنار ساختمون خوابگاه نشسته بودم.
تپش قلبم کمتر شده بود اما هنوزم دستام میلرزید.
نمیدونستم چیکار کنم و هرچی دستامو بهم فشار میدادم لرزشش قطع نمیشد.
اگه کسی نمیدونست فکر میکرد پارکینسون دارم!
ماشین نظامی جدیدی وارد شد که برای ثانیهای فکر کردم بیمار آورده ولی وقتی نگاهم به سرنشیناش افتاد؛ افسر مین و جونگکوک روی صندلیها نشسته بودن.
مین یونگی فورا وارد بیمارستان شد، مطمئن بودم مثل اولین روزی که دیدمش، میخواست بره از اون بیمار بازجویی کنه یا اطلاعاتی از دزدا گیر بیاره!
جونگکوک اما به محض پیاده شدن از ماشین، سرشو به اطراف چرخوند و تا منو دید به طرفم دوید.
_تهیونگا! حالت خوبه؟
من که انگار قلبم کاملا آروم شده بود سری تکون دادم و گفتم: آره من...خوبم...اتفاقی نیوفتاده؟ تو اونجا بودی؟ کسی زخمی نشد؟
_نه... همه چیز رو به راهه...
و چشمش به دستم افتاد.
_تهیونگا؟ چی شده؟
دستمو آروم گرفت.
_چرا میلرزی؟ حالت بده؟
_نه...من خوبم...
_اینقدر دروغ نگو بهم!
اخم کرده بود صداش تقریبا شبیه یه فریاد بلند بود.
دستمو گرفت و سمت خوابگاه منو با خودش کشید.
توی واحدش منو روی مبل نشوند و گفت: تهیونگا... چیزی میخوری؟... ببخشید سرت داد زدم... فقط...نگران بودم...!
و روی زمین جلوم زانو زد و دستمو گرفت.
_شاید هنوز بدنت تحت استرسه.
کمی دستامو توی دستاش نگه داشت و آهسته فشار داد.
_باید یه چیزی بخوری...مطمئنم خیلی وقته چیزی نخوردی نه؟
و به طرف آشپزخونهاش رفت.
از جا بلند شدم و گفتم: من... باید برم! جین هیونگ وسط جراحیه، بیمارستانو به من سپرده... ممکنه هر لحظه مریض جدید بیاد...
_تو هیچ جا نمیری! نه تا وقتی که هنوز دستت میلرزه! چه دکتری هستی که میخوای با دست لرزونت بیماراتو درمان کنی؟!
از حرفش جا خوردم؛ اما دروغ نمیگفت.
چند دقیقه بعد با دوتا ماگ توی دستش به طرفم اومد.
_این دمنوش گیاهیه، از نامجون دزدیدم...
نیشخندی زد و ماگ رو به طرفم گرفت.
از لرزش دستم کم شده بود.
دمنوش هم بوی خوبی میداد، ترکیبی از بوی گل و میوه بود، شاید هلو؟
یه دفعه دستمو گرفت و مشغول ماساژ دادن شد.
_نمی...خواد...من خوبم...
سعی کردم دستمو از زیر دستهای محکمش بکشم بیرون اما اجازه نداد.
_تهیونگا؟ اینقدر لج نکن! من میدونم که تو حالت خوب نیست.
و من کاملا خلع سلاح شدم.
برای اولین بار یکی توی صورتم گفته بود حالم خوب نیست.
یه غریبه که منو نمیشناخت، چیزی از گذشتهام نمیدونست، توی چشمام نگاه کرده بود و گفته بود: "میدونم حالت خوب نیست". برای من سخت و عجیب بود... و البته ترسناک!! یه دفعه حس کردم نباید بزارم اون بهم نزدیکتر بشه!
جئون جونگکوک... نباید بیشتر از این به روح من نزدیک میشد.
_یکم شوکه شدم ولی عادیه... درست میشه...
سرشو بالا گرفت و گفت: میشه یه قول بدی؟
متعجب پرسیدم: چه قولی؟
_اگه بازم ازت پرسیدم حالت خوبه یا بد، صادقانه جواب بده! میدونم تازه باهم آشنا شدیم، اما...یه جورایی نگرانم میکنی...فقط همین یه قول رو بده، به عنوان یه دوست.
اگرچه نمیدونستم چرا باید نگرانم بشه، ولی فقط سرمو تکون دادم؛ لحن صادقانهاش باعث میشد نتونم مخالفتی کنم.
_باشه...قبوله...
لبخندی زد و گفت: دستت دیگه نمیلرزه.
نگاهی انداختم؛ لرزش دستم کاملا قطع شده بود.
🎶🎙🎶
اگه مال من بودی
میتونستم شاهِ شاهان باشم
و اگه مال من بودی
میتونستم کارهای فوق العاده ای انجام بدم
به ستاره ها میگفتم
هرجایی که هستی متوقف بشن
و مسیر معشوقه ی منو روشن کنن
و هرستارهای بالای سرت
ازت پیروی کنه
اگه مال من بودی
من فقط برای عشق تو زندگی میکردم
توی معبدت زانو میزدم
هرچی که داشتمو فدا میکردم
و حتی قلبمو
حتی زندگیمو
همه اشو برات معاوضه میکنم
و فکر میکنم که منم خوش شانس بودم
اگه تو مال من بودی...
💛If You were Mine👩🏾🎤Etta Jones
کانال آهنگ های من💖
https://t.me/witchzone1