🫂Encounter✨️KookV

By SmokyLey

133K 10K 3.1K

تهیونگ، جین و جیهوپ بخاطر دسته گلی که آب دادند، به بیمارستانی نزدیک مرز شمالی تبعید شدند تا به عنوان تنبیه 6... More

⛔️مقدمه مهم⚠️
🔫Introduction💉
"Teaser"
🩸2. غریبه عجیب🥢
💋4. بوسه نیمه تمام💋
🖼5. نقاشی باشکوه🎨
💉1. بیمارستان متروکه💉
💘6. ضدگلوله🔫
✨️7. رگ‌های گرم🔥
🩸3. شوک تازه🔫
🥊9. مسابقه بوکس🥊
💓10. لرزش💓
😞11. پنهان‌کاری 🫂
🏯12. رستوران صخره‌ای🗻
❓️13. سوالِ بی‌جواب🤷🏻‍♂️
💦14. شیطان و کشیش😈
🎬15. در حال و هوای عشق❤️‍🔥
😈16. راز🫦
🙊17. مطیع💦
❤️18. فرشته نجات🧚🏻‍♂️
💋19. بسکتبال جذاب🏀
🫦20. لب‌های وسوسه‌انگیز👨🏻‍❤️‍👨🏻
🔞21. پشت بوم😈
🥺22. شوق و عذاب💔
🫂23. قلبم❤️
🩸24. داس و چاقو 🔪
💘25. خمار🤤
🌌26. شب پرستاره🌠
💦27. قرنطینه👾
👅 28. اسباب‌بازی جدید🔞
💦29. خرس شکمو🐻
⛓️30. زندانی‌ها🔒
🪖31. گذشته محرمانه🤫
🔥32. سرباز سرکش💀
🗺33. نقشه‌ جدید🪤
💦34. طلوع🌄
🔞35. پلی‌استیشن❤️‍🔥
اطلاعیه کانال تلگرام
🔥36. یاقوت🫧
🫦37. پایانی برای مافیا؟🔫
💧38. وبتون🔥
😈39. مچ‌گیری👀
💘40. نگاه اول🫂
🛁41. شکستن قوانین⛓️
😗42. پرنسس مارمولک🦎
💦43. سوشی🍣
🩲44. مایو👙
🫦45. شب تاریک💦
🏄🏻‍♂️46. موج سواری⛱️
🤢47. تهوع😵‍💫
💋48. آفتاب‌گردون🌻
❤️‍🔥49. آتیش‌بازی🎆
👅50. بستنی🍦
🔫51. مشکوک🧐
🪤52. تله🧀
🥀53. بوسه زندگی💋
🫂54. تیم👨🏻‍❤️‍👨🏻
💓55. اعتماد💭
🎬56. سینما📽
❤️‍🔥57. آغوش امن🫂
🥽58. الهه تمیس⚖️
💦59. تنبیه🔞
💞60. نوتلا🌰
🦂61. زن مرموز👠
🔥62. دلتنگی💘

💉8. زخم جدید🩸

2.3K 214 106
By SmokyLey

Taheyung pov:

وقتی از ساختمون خوابگاه زدم بیرون، هوا هنوزم آفتابی بود.
سربازی که به بیمار من و هوپ خون داده بود، همچنان که از بطری آب می‌نوشید روی یکی از صندلی های لابی نشسته بود.
_ممنون از کمکتون! اگه احساس سرگیجه یا هر عارضه دیگه ای داشتین، خبر بدید. چون که شرایط یهویی بود، بدون آمادگی مجبور شدید خون بدید...

سرباز با خنده گفت: وظیفه امونه! ما باید تشکر کنیم که سربازامونو توی این شرایط بد نجات میدید! راستش وقتی اینجور چیزا پیش میاد، به بیمارستان نمیرسیم؛ یا توی مسیر جاده میمیریم، یا کلا تهش مجبور میشیم با ناتوانی و نقص عضو زندگی کنیم...
جین هیونگ که داشت لیوان توی دستشو با قاشقی پر سروصدا هم میزد، گفت: نمیدونم اصلا چطور تاحالا زنده موندین!
_اینجا بدمسیره، وقتی زمستون میشه استخون آدمو میپوکونه، امکانات نیست،... پر از خلافکار و قاچاقچیه، سوانح زیادی هم اتفاق میوفته... کی همچین جایی میاد کار کنه آخه؟ حقوقی ام نمیدن! دکترا به نفعشونه که توی سئول مطب بزنن...

_آره والا! منم اگه ننه بابای درست حسابی و پولدار داشتم، الان یه کلینیک زیبایی توی گانگنام زده بودم اینجا نخ بخیه گدایی نمیکردم! پیشونی؟! منو کجا میشونی؟!
من و سرباز خنده ای کردیم و جین هیونگ با تیکه‌های میوه ته چاییش مشغول جنگیدن بود.
به مریض سر زدم، متوجه شدم که به هوش اومده و وضعیتش ثابته. از اتاق به بیرون سرک کشیدم و گفتم: هیونگ...به هوش اومده...
_زنگ بزن دکتر سونگ تا ماشین بفرستن و انتقالش بدن پایگاه.
به طرف تلفن قرمز رنگ رفتم، اما زنگ شومش قبل از اینکه بهش دست بزنم به صدا در اومد. من گوشیو برداشتم اما همزمان غرغرهای جین هم به گوشم میخورد:
_خدا به خیر بگذرونه! معلوم نیست باز کی داره جون میده میندازن گردن ما...
گفتم: بیمارستان مرز شمالی بفر....چی؟!...
و این بار هم زن فقط گوشی رو قطع کرد.
نگران رو به جین برگشتم و گفتم: هیونگ...
_باز کی داره میمیره؟
_گفتش سه نفر تیر خورده توی راهن!
_ای درد بگیره اونی که در اسلحه دونِ اینارو نمی‌بنده که من اینجا به خاک سیاه نشستم!
و همزمان رئیس پارک وارد لابی شد، جعبه کارتون توی دستشو روی کانتر پرستاری گذاشت و گفت: بفرمایید! گاز استریل، نخ بخیه و کلی چیز خوب دیگه!

_تهیونگا! بدو کاپ قهرمانی رو بیار بده بهش! هر کسی نمیتونست چنین شاهکاری کنه!
_جین! کلی غر زدی گفتی اینارو بخر، منم فوری خریدم دیگه!
_وظیفه اته! منّت چیو میزاری؟ بعدشم گور به گور نمیشی چون مهمون داریم...
رئیس پارک با گره کراواتش ور رفت و دستی به موهاش کشید.
_مهمون؟ کی؟ از سئول؟ کسی که به من نگفت میخواد بیاد بازدید...
_مهمونامون تیر خوردن، همینجا بتمرگ تا به همه اشون برسیم...
متعجب داد زد: چی؟!!! من امروز قرار دارم!
جین هیونگ بی‌تفاوت به ناله و زجّه های رئیس پارک، جعبه رو برداشت و به طرف قفسه داروها و لوازم رفت تا مرتبشون کنه.
من هم مشغول آماده کردن مریض برای انتقالش بودم.
جین گفت: تهیونگا! تا هوسوک با ماشین اومد فوری مریض رو بسپر دستش تا ببرتش!
و ناگهان صدای توقف ماشین توی محوطه بیمارستان پیچیده شد.
من با عجله زدم بیرون و هوپ تا از ماشین پیاده شد، گفتم: هوسوکا فورا برسونش و برگرد، چندتا تیرخورده داریم!
هوپ شوکه گفت: چی؟!!! بازم؟! کی؟
_نمیدونم هوسوکا فقط زودتر برو و برگرد!
و با کمک آجوشی بیمار رو سوار ماشین کردیم، همزمان دوتا ماشین نظامی دیگه وارد محوطه شدن.
بیمار اول سربازی بود که پاهاش تیر خورده بود.
_آجوشی اینو با کمک راننده ببرید داخل...
و فورا سراغ ماشین دوم رفتم.
همون سرباز جوانی که دفعه قبل برای ژنرال ازش خون گرفته بودم؛ از شونه اش خون زیادی رفته بود که با پارچه پیرهنش زخمشو بسته بودنش.
نبضشو گرفتم.
_رنگش پریده، سرده...آجوشی!!! آجوشی زودباش برانکارد رو بیار!
و فورا با کمک سرباز ديگه‌ای روی تخت گذاشتیمش.
داد زدم: هیونگ! این یکی رفته توی شوک!
جین فورا بالای سرم اومد.
_تهیونگا همین الان جراحیش میکنیم، پارک حواست به پای اون یکی باشه! آرام‌بخش بزن تا من خودمو برسونم!

و هردو باهم تختشو به داخل اتاق احیا هل دادیم.
_بیهوشیو ول کن خودش دیگه رفته اون دنیا! زود باش لباسشو پاره کن!
همزمان که جین مشغول ضدعفونی دستاش بود، اطراف زخمشو تمیز کردم.
_هیونگ...گلوله بافت رو پاره کرده و رد شده، ببین...

تیر مستقیم از روی شونه اش رد شده بود اما پارگی خیلی بدی بین بافت ایجاد کرده بود.

_تهیونگا بیا تمرکز رو بزاریم روی جلوگیری از خونریزی و زودتر بخیه بزن، این پارک ابله هنوز نخ های جدید رو به فنا نداده!
و همراه با جین هیونگ مشغول شدیم.

****

JHope pov:

به محض تحویل دادن بیمار، دم دروازه خروجی پایگاه، جیمین رو دیدم.
تا چشمش به من افتاد، متعجب به طرفم اومد و گفت: هیونگ باز کسی چیزیش شده؟

_جیمینا! چرا اینجا اینجوریه؟!
_چرا؟ چی شده؟
_هنوز از سقوط هلیکوپتر خلاص نشدیم که گفتن چند نفر تیر خوردن!
یهو گفت: هیونگ بیا خودم برسونمت، با این ماشینا دیرتر میرسی!
و با عجله سوار شدیم و راه افتادیم.
_جیمینا... نکنه واقعا جنگه و اینا چیزی نمیگن؟ آخه اینهمه فاجعه توی یه روز؟!
_من حس میکنم یکی داره خرابکاری میکنه... از بچه‌های پشتیبانی شنیدم که گفتن هلی‌کوپتر مشکلی نداشته، هیچ نقص فنی نداشته! ولی این قضیه تیر خوردنو هنوز نمیدونم چه خبره! امروز فرمانده کیم توی پایگاه ندیدم، رییس مین هم که خوابگاهه... اما جونگکوک و چانی! اونا انگار یه عملیاتی داشتن! مطمئنم یکیشون با نیروهای یه بخش دیگه اعزام شده بوده...
_چی؟! افسر جئون که داشت به بیمار ما خون میداد! مطمئنم بعدش اونقدر سرحال نبوده که بره توی عملیات شرکت کنه! اما چان کدومه؟!
_پس حتما چان بوده! بنگ چان بهترین اسنایپر تیمه! حتی از تیم‌های دیگه هم درخواست میدن تا توی ماموریت هاشون شرکت کنه! هیونگ یادته؟ همونی که اون روز خون داده بود! خودت دیدیش، پیشش بودی!
و من یکم فکر کردم و ناگهان چهره پسر ساکت و آرومی که دیده بودم توی ذهنم نقش بست.
استرس بدی به جونم افتاد و قلبم کم کم تپش‌های سریع‌تری از خودش نشون میداد، انگار ترسیده بودم که یکی از تیرخورده ها خودش باشه!

****

Namjoon pov:

وقتی خبر تیرخوردن نیروها رو شنیدم فورا به طرف بیمارستان راه افتادم‌.
این که این روزا همه‌اش تلفات می‌دادیم فقط شک منو برای داشتن جاسوس پررنگ‌تر میکرد.
اطلاعات ما از جایی درحال نشت کردن بود و من دیگه به هیچکس به جز گروه خودم نمیتونستم اعتماد کنم.
اما از طرفی هم استرس زیادی داشتم که نمیدونستم چطور باید گیرش بندازم! چه نقشه‌ای بکشم تا جاسوس خودشو لو بده؟! همینطور که درحال خودخوری بودم کل مسیر رو طی کردم. بعد از اینکه ماشینمو توی محوطه بیمارستان پارک کردم به طرف واحد یونگی رفتم.
جونگکوک درحالیکه سیب توی دستشو گاز میزد در رو باز کرد.
یونگی با دیدن من بی حوصله گفت: خوب که اومدی! این غول بیابونیو ببر! از وقتی اومده گورشو گم نمیکنه! داروهامو خوردم، پوره رو خوردم ولم کنین دیگه!
از پشت پنجره به حیاط بیمارستان نگاهی انداختم و گفتم: تیرخورده های جدید آوردن اینجا!
_چی؟
_ شما دوتا از صبح اینجایین! چطور نفهمیدین چه خبره؟!
جونگکوک متعجب گفت: من خودم به بیمار هلی‌کوپتر خون دادم! همه چی حل شد! کسی تیر نخورده بود.
_چندتای دیگه تیر خوردن! مطمئنم با اون ماشینا آوردنشون!
به بیرون اشاره کردم.
_قضیه هلی‌کوپتر هم مشکوکه، بازرس فنی میگفت هیچ مشکلی نداشته!
یونگی همزمان که سیگاری روشن میکرد گفت: پس بیشتر از یه نفرن...
جونگکوک ته مونده سیب رو توی سطل فلزی پرتاب کرد و گفت: و 100% با مافیا در ارتباطن!
_باید خیلی مراقب باشیم... بازم خوبه امروز از تیم ما هیچکس جایی ماموریت نبود!
جونگکوک سری تکون داد و گفت: فقط قرار بود چان برای تیم بتا چندساعت بره پشتیبانی کنه!
با اخم گفتم: چی؟! اونایی که امروز تیر خوردن از تیم بتا بودن!
و یهو هر سه با عجله پریدیم سمت در!

چان برگ برنده تیمم بود، مخفیانه تمام عملیات‌های سایبریمونو مدیریت میکرد. اگه اتفاقی براش افتاده بود یعنی ما از قبل هم ضعیف‌تر شده بودیم! این شرایط داغون، فرقی با فاجعه نداشت!
جونگکوک با لحن جدی گفت: اگه چیزیش بشه عمرا دیگه بتونیم رد دشمنامونو بزنیم!

یونگی نگاهی به دور و بر انداخت و داد زد: هی! اینجا چرا اینقدر شلوغه؟ همه بیرون!
و سربازها و افسرها نگاهی بهش انداختن و فورا از لابی خارج شدند.

_شما اینجایید؟!
پشت سر ما جیمین و دکتر جانگ ایستاده بودند.
جیمین اخمی کرد و ادامه داد: چرا رئیس مین اینجاست؟

مین یونگی رو به جیمین اخمو گفت: کار داشتیم افسر پارک!
_مرخصی شما تا آخر هفته رد شده! افسر برنامه ریزی منو تنبیه میکنه...
_پس تنبیه شو پارک! به درک! مشکل خودته!

_هی یونگی!
و بهش اخمی کردم و ادامه دادم: جیمین، چند دقیقه دیگه رئیستو ببر به واحدش... از اونجایی که هنوز توی مرخصیه، هیچ جوره نمیخوام افسر برنامه ریزی یقه منو بابت بیگاری کشیدن از زیردستام بگیره!
یونگی با نگاهی که ازش آتیش می‌بارید بهم زل زد.
ما تحت نظر بودیم، اگه سربازهای دور و برمون به گوش اون مارمولک گیرگیرو میرسوندن که از دستوراتش سرپیچی کردیم، فقط اوضاعمون بدتر میشد!
جین از اتاق دیگه‌ای وارد شد و با دیدن ما کمی جا خورد.
جونگکوک پرسید: دکتر...تا وقتی من بودم که خبری نبود!
_خب باید بگم اینجا هر لحظه یه مصیبت رو سرمون خراب میشه، همه‌اش چند دقیقه نبودی اما یه سرباز پای راستشو از دست داده، تهیونگ داره پاشو قطع میکنه و یه پسری که قبلا خون داده بود...
یهو جیمین گفت: بنگ چان! اونم اینجاست؟
_تیر از روی شونه اش رد شده، بافت پاره شده بود، معلوم نیست گلوله بوده یا خمپاره! فعلا هم کلی آرام‌بخش زدیم بهش!

Jhope pov:

_من میرم کمک تهیونگ...اون مریض دیگه چی؟!
_ گفتن توی مسیر اکسپایر شده و مرده... نمیخواد بری داخل، تهیونگ خودش بهش میرسه، تو برو مسئول بنگ چان باش، چارت داروییشم چک کن، دوز مسکّن هاشو هم تنظیم نگه دار، هرموقع به هوش اومد صدام بزن.
_چشم هیونگ.
و رو به ما ادامه داد: فعلا نمیتونین ببینیدش، توی اتاق احیاست. وقتی به هوش اومد ملاقاتی میگیره! و درضمن هردفعه مریض میارین خیلی اینجا خر تو خره، از این به بعد ورود هر کسی به جز مریض ممنوعه! این بیمارستان اونقدر بزرگ نیست که کلی سرباز توی لابی رژه نظامی برن!

سری تکون دادم و گفتم: ببخشید دکتر‌...دیگه تکرار نمیشه... حتما چون نگران همکاراشون بودن همگی اومدن اینجا! من میفرستمشون برن، ما خوابگاهیم لطفا هرموقع چان تونست ملاقاتی داشته باشه بهم خبر بدید.
جین سری تکون داد و درحالیکه دستکش ها و گان توی تنشو بیرون می‌آورد پشت کانتر رفت.
میدونستم خسته اس اما کمکی ازم برنمیومد.

****

Jimin pov:

از قبل پیش‌بینی میکردم که این بشر آخرش استراحتشو میپیچونه! زورکی بردمش سمت واحدش و گفتم: لطفا داروهاتونو به موقع بخورید...راستی پوره خوردید؟!
_آره زورکی! اینقدر واسه ام چیز میز نیار!

یه دفعه چشمم به زیرسیگاری روی دسته مبل افتاد‌.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: رئیس... لطفا مراقب خودتون باشید و سیگار نکشید!
خودشو روی تخت انداخت و گفت: کارا چطور پیش میره؟ آن بوهیون نکبت که نرفت توی اتاقم؟!

_نه قربان! همه چی خوبه، امروز هم گفت یه سری کارای جامونده از بخش اطلاعات رو انجام بدم... افسر آن هم بهم کمک کرد که زودتر تموم شه.
_کمک؟ ها؟! پشت سر من چه غلطی میکنین با هم؟!
_رئیس خیلی تکون نخورید تا زخمتون جوش بخوره! اصلا پماد میزنین؟
و وقتی جعبه کرم و پمادهاشو برداشتم دیدم بعله! انتظارات مسخره‌ای داشتم!! داروهاشو عشقی مصرف میکرد و منِ خوش‌خیال هم فکر میکردم زود خوب میشه!
_قربان لطفا پیرهنتونو بالا بزنین...
بی حوصله پیرهنشو کامل درآورد و گفت: جوجه پرسروصدا...
آروم پماد رو با گوش پاکن روی زخمی که تقریبا تبدیل به اسکار شده بود کشیدم.
_درد نداره؟ نمیسوزه؟
و سعی میکردم روی زخم جراحیش خیلی فشار نیارم.
دستاشو پشت سرش قلّاب کرد، به دیوار تکیه داد و به من زل زد.
_خب...تموم شد قربان!
و پمادشو توی جعبه برگردوندم و روی میز کوچیک کنار تخت گذاشتم.
_چیزی نیاز ندارید؟ راستی بعدا غذا چی میخورید؟
و بهش نگاه کردم.
زخم پررنگی که از ابرو تا زیر چشمش کشیده شده بود، هربار چشممو میگرفت... برخلاف خیلیا که زخمشونو میپوشوندن، یا با لیزر پاکش میکردن، مین یونگی هیچ تلاشی برای مخفی کردنش نمیکرد؛ شنیده بودم دو، سه سال پیش، وقتی این زخم رو خورده که داشته با یکی از اعضای مافیا مبارزه میکرده.
اما هیکل خوبی داشت، هرچند پر از جای زخم بود، ولی ازش خوشم میومد.
و یه دفعه دود سیگار توی صورتم حس کردم؛ تند تند پلک زدم و گفتم: یاااااا!
درحالیکه سیگارشو بین دو انگشتش نگه داشته بود گفت: یااا؟! جرات کردی به من بگی یااا؟ دو روز نبودم چطور آن بوهیون ازت یه پررو مثل خودش ساخته!
و باز هم دود سیگارشو توی صورتم فوت کرد.

هول کردم گفتم: نه قربان...ببخشید...متاسفم یهویی بود...اصلا...مگه قرار نشد سیگار نکشید؟!
_قرار؟ من با کسی قرار نداشتم.‌..
سیگارشو توی زیرسیگاری مشکی رنگ خاموش کرد.

فورا جعبه سیگارشو از کنار بالشتش برداشتم و گفتم: خواهش میکنم حداقل واسه چند روز نکشید تا خوب بشید!
و ناامیدانه بهش زل زدم!
_اونجوری نگاه نکن.
با تعجب پرسیدم: چجوری؟!
اما یهو موبایلم زنگ خورد.
_الو؟ سلام قربان!...بله...مشکلی نیست الان میام پایگاه...
تماس رو قطع کردم و رو به مین یونگی گفتم: افسر آن گفت برم چندتا نامه رو جواب بدم... لطفا هرچی خواستین بهم زنگ بزنین قربان!
و فورا تعظیمی کردم و به طرف پایگاه راه افتادم.

***

وقتی رسیدم پایگاه، اداره اطلاعات خالی بود؛ خبری از اون دستیار زن هم نبود.
_جیمینا! چه خوب که رسیدی... بیا اینارو فکس کن و این یکی هم ایمیل بزن.
و برگه‌های توی دستشو به طرفم گرفت.
_چشم قربان.
من مشغول کار شدم، اما درست چند دقیقه بعد حس کردم کسی کنارم ایستاده.
_جیمینا متن این یکی رو عوض کن...
از پشت روی صندلیم خم شده بود، دستشو روی دستم گذاشت و موس رو زیر دستم حرکت داد.
من حس میکردم زیادی نزدیکه، اما فریز شده بودم و انگار هیچ واکنشی نمیتونستم بدم، مغزم قفل شده بود!

_قربان! پرونده جدید رسیده...
دستیار زن با پوشه ای سبز رنگ کنار در ظاهر شده بود.
آن بوهیون صاف ایستاد و گفت: چه عالی! تا جیمین داره به نامه‌ها میرسه، من و شما هم به اون پرونده برسیم.
دستشو روی شونه ام کشید و ادامه داد: جیمینا، اگه جایی سوال داشتی بیا از ما دوتا بپرس!
و به طرف در رفت و به همراه زن از اتاق خارج شدند.
چندلحظه قبل، سرش توی فاصله میلی‌متریِ من بود، ولی بعدش فکر کردم که نه اینطور نیست! نمیدونم... سوتفاهمِ من بود؟ البته که بود! افسر آن، آدم سواستفاده گری به نظر نمیومد.
زیر لب گفتم: اون مرد خوش اخلاقیه که با تازه‌کاری مثل من با حوصله رفتار میکنه! جای تشکر و قدردانیته پارک جیمین؟!!! از بس مین یونگی ریده روت عادت کردی!

****

Jungkook pov:

توی محوطه بیمارستان ایستاده بودم، امروز هوا بد نبود.
باید فکری به حال اون خرابکارا میکردیم اما انگار ضربه‌های پشت سرهمی که بهمون میزدن، مغزمونو فلج کرده بود، از لو رفتن عملیات اون شب، تا آسیبی که چان خورده بود... انگار تمام این مدت فقط داشتیم کتک می‌خوردیم! بدون هیچ دفاعی!
نامجون با یونگی روی نیمکت نشسته بودن و مشغول صحبت درباره مسائل بودن.
ناخواسته نگاهم رفت سمت بیمارستان و درست دو دقیقه بعد، کیم تهیونگ با سرو وضع خونی از در لابی بیرون اومد.
اونقدر ناجور بود که حتی خون روی صورتش هم پاشیده شده بود!
نامجون هیونگ و یونگی هیونگ هم با تعجب بهش زل زده بودن.
اما اون بیخیال فقط سمت کافه تریا میرفت تا احتمالا چیزی بخوره... این اولین بار نبود که خون میدیدم اما سروضعش استرس عجیبی به جونم انداخته بود.
استرس اینکه، اگه واقعا زخمی بشه همینطوری کل هیکلش قرمز میشه؟ اگه آسیب ببینه...
و انگار چیزی ته قلبم لرزید.

از فکر زخمی شدنش، ترسیدم.

*****

Taehyung pov:

چون دستگاه درست و حسابی نداشتن، با بدبختی تونستم پاهاشو قطع کنم، بخشی از استخونش کاملا پودر شده بود و عضلاتش هم کاملا له شده بودند، اگه قطع نمیشد، از عفونت میمرد.
غم انگیز بود اما هدف ما اول زنده نگه داشتنه... من به هدفم رسیده بودم اما خوشحال نبودم. چون میدونستم زندگیش مثل قبل نخواهد بود؛ وقتی به هوش بیاد، حتما دنیاش نابود میشه...
توی همین فکرا بودم که دیدم توی کافه تریام! حتما ذهنم از گشنگی منو به اینجا آورده.
به سمت کابینت رفتم و یه بسته نودل بیرون آوردم.
خوشبختانه کابینت‌ها پر از انواع رامن بود و حداقل میتونستیم امیدوار باشیم که اینجا زنده میمونیم!

_اینقدر اینارو نخور!
صدای جئون جونگکوک منو به خودم آورد.

بی توجه بهش کتری رو روی گاز گذاشتم.
گفتم: چیز دیگه‌ای نیست بخورم.
_خوابگاه آشپزخونه داره!
_چیز دیگه‌ای بلد نیستم بپزم، وقت هم ندارم...
و به طرفش برگشتم، که به لبه کانتر چوبی دست به سینه تکیه داده بود و به من نگاه میکرد.
_حالت خوبه؟
نگاهش جدی بود.
_آره...خوبم...

_خوبِ واقعی یا خوبِ الکی؟!
_جفتش.

_شام برات میپزم... پس خواهشا باز از اونا نخور!
_لازم نیست... به هرحال زمانی هم نیست! شاید اصلا نرسیدم بخورم، کی میدونه هر لحظه اینجا چی پیش میاد‌؟!
_این یعنی اکثر مواقع چیزی نمیخوری؟!
_خب وقتی بیمارستان شلوغ بشه...طبیعیه که وقت نکنیم.

_واسه همین اینقدر ضعیفی؟!
یهو اخم کردم و گفتم: من ضعیف نیستم! از کجا میدونی ضعیفم؟!
تکیه اشو از روی کانتر برداشت و آهسته به طرف من گام برداشت.
من که از پشت سر به گاز چسبیده بودم، نمیتونستم عقب برم، پس فقط سرجام ایستاده بودم و نزدیک شدنشو میدیدم.
یه دفعه دستشو روی بازوهام گذاشت و گفت: پوست و استخونی! هنوز میگی ضعیف نیستی؟
_نیستم! وقتی دبیرستان بودم بوکس کار میکردم.
_چی؟ جدی؟!

با لجبازی گفتم: آره!

نیشخندی زد و گفت: پس میتونی با من مسابقه بدی نه؟ از اونجایی که حریف خوبی هستی!

آب دهنمو قورت دادم و گفتم: چه جور مسابقه‌ای؟
_فقط چندتا مشت ساده اس! نکنه الکی گفتی؟!

یه دفعه جواب دادم: نخیرم! مسابقه میدم!
_باشه! امشب قبل از اینکه شام بهت بدم باهات مسابقه میدم! طبقه سوم خوابگاه، سالن ورزشه، قبوله؟
_قبوله!
و سعی کردم با اعتماد به نفس به نظر برسم!
از اونجایی که عضلانی بود میدونستم احتمالا میبازم، اما بازم دلیل نمیشد بهش بهونه‌ای بدم که هنوز هیچی نشده از بالا بهم نگاه کنه!

***

Jin pov:

_هیونگ؟ هیونگ خوابت برده؟!!
_زهرمار! چُرت هندساممو به هم زدی!
و چشمامو باز کردم و سرمو خاروندم‌.

_هیونگ! بنگ چان به هوش اومده و علائمش ثابت شده، میتونه صحبت کنه و مشکلی نداره.

_خوبه! بزار برم به نامجون خبر بدم‌.
هوپ متعجب پرسید: نامجون؟! به همین زودی با فرمانده کیم رفیق شدی؟!
_باهاش قرار میزارم.
و درحالیکه خمیازه میکشیدم سمت در رفتم.

_پشمااااام! هیونگ جدی؟! آخه چطوری؟ کی وقت کرد عاشقت بشه؟!!

Jhope pov:

_یااا! هیونگ واقعا معرکه اس! بعد از اون‌همه سال سینگلی، وسط کوه و بیابون با فرمانده نظامیا رل میزنه!
و در اتاق رو باز کردم و نگاهم به بنگ چان افتاد که در سکوت به مقابلش زل زده‌ بود.
نمیدونم چرا این بچه اینقدر ساکت بود؟ حتی وقتی میدونستم داره درد میکشه بازم ری اکشن خاصی نشون نمیداد، صداش هم در نیومد.
_ به هیونگ گفتم به کاپیتانت خبر بده، خیلی نگرانت بودن.
نگاه تیزی بهم انداخت که کمی ترسیدم‌.
به طرفش رفتم و گفتم: دردی نداری؟ هیونگ گفت خیلی بدجور آسیب دیدی! البته میدونم که ظرفیت دردت بالاست اما اشکال نداره اگه از درد گریه کنی یا ناله کنی... همه آدما وقتی زخمی میشن اینطورین، بخاطرش خجالت نکش خب؟

نگاهشو سمت پنجره کنارش چرخوند.
یعنی الان این جغله منو نادیده گرفت؟!!

و بعد چشمم به آنژیوکتش افتاد؛ سوزن تقریبا از دستش خارج شده بود و خون میومد...
فورا دستشو گرفتم، خواست عقب بکشه که گفتم: یااا! چطور دستت زخم شده؟! سوزن اینطوری زده بیرون و هیچی نمیگی؟!!! دردت نمیاد واقعا؟! حتما دستتو زدی به میله تخت که اینطوری شده! ببین خونش خشک شده!

_نه...خوبم...

چه عجب صداشو شنیدم! دستشو آروم به سمت خودم کشیدم.
رگ‌های دستش واقعا جذاب بودن؛ نع! الان وقت هیزبازی نیست جانگ هوسوک!
_بزار یکی دیگه برات بزارم، ببین دستت کبود شده! این تهیونگ دستش واسه رگ گرفتن همیشه سنگینه! آدم آش و لاش میشه وقتی میخواد سوزن بزنه!
و با حوصله سوزن سِرُم جدیدی توی اون یکی دستش زدم.
_بفرما! اینم چسب زخم و پنبه! دستت درد نمیکنه؟
_نه...
و دستشو آروم از زیر دستم بیرون کشید.

****

Jin pov:

بدم نمیومد به بهونه خبر به هوش اومدن بنگ چان توی واحد کیم نامجون فضولی کنم.
بعد از در زدن، با رکابی سفید و شلوارک مقابلم ایستاده بود.
_بیا داخل...چیزی میخوری؟
_نه...باید زود برم...
و نگاهی به اطراف انداختم، پر بود از کتاب‌های روی هم چیده شده، دوتا گلدون و یه میز کوچیک.
_فضا رو دنج چیدی!
_راستش وقت نمیکنم مرتب کنم، خیلی هم اینجا زندگی نمیکنم که بخوام مدل خاصی بدم به دکوراسیونش!
و با دوتا بطری نوشیدنی انرژی‌زا به طرفم اومد.
_از اونجایی که جفتمون درحال کاریم، فکر کردم الکل ایده خوبی نباشه!
سری تکون دادم و گفتم: آره...ممنون!
و یکمی از نوشیدنی پرتغال خوردم.
پرسیدم: همیشه اینجایی؟ به خانواده‌ات سر نمیزنی؟
_دیر به دیر... تو چطور؟ حتما چون اینجا اومدی و خانواده اتو نمیبینی ناراحتی نه؟

_اگه ببینمشون ناراحت میشم... سال‌هاست که باهاشون قطع رابطه کردم، منو طرد کردن منم اونارو طرد کردم‌...از اون زمان خانواده ام تهیونگ و هوپ شده!

نگاه مبهمی بهم انداخت.
_نمیدونم...بگم متاسفم یا بگم...

_بگو خوشحالی... من دوستای خوبی پیدا کردم، مگه نشنیدی میگن دوستا خانواده ای هستن که خودت میسازی! منم ساختمش، پس برام خوشحال باش.

نزدیک‌تر اومد و گفت: خوشحالم که خانواده دوست داشتنیتو ساختی!
لبخندی زدم و گفتم: راستی... اومده بودم خبر بدم که بنگ چان به هوش اومده.

ناگهان گفت: جدی؟ حالش چطوره؟
_وضعیتش خوبه، ولی باید تا مدتی بیمارستان بمونه، از اونجایی که مدیریت زخمش طول میکشه، چون بافت شکافته شده، پس مراقبت ویژه نیاز داره و نمیشه که مثل مین یونگی یه هفته ای مرخصش کنیم... شرایطش از جیمین که ساچمه وارد بدنش شده بود هم بدتره، چون تیری که از روی شونه اش رد شده بزرگتر از یه ساچمه معمولی بوده!

_یعنی میگید اسلحه خاصی بوده؟ میتونی جوری که شکافته شده رو توصیف کنی؟ رد یا نشونه خاصی از گلوله روی پوست نمونده بود؟
_اونقدر خون همه جا رو گرفته بود که هیچی معلوم نبود، اما انگار روی بافت جا انداخته بود، یه کاغذ میدی؟
و فورا از روی میز، دفتر و خودکاری برداشت و بهم داد.
_ببین... اگه این بافت گوشت و پوست باشه، یه طرح این مدلی شبیه خط افتاده بود کنار پوست شونه اش،... خیلی کمرنگ بود و چون کلا خون همه جا بود درست نمیشد ببینم، ولی تونستم این خط رو ببینم!
_یعنی فشنگش از نوعی بوده که چنین خطی رو انداخته روی پوست؟... باید اسلحه اشو از طریق همین ردّ فشنگ پیدا کنم.
همچنان که نزدیک به من ایستاده بود، متفکّر به دفتر زل زده بود و دستشو به چونه اش میکشید.
از این فاصله، واقعا جذاب بود.
بعد از چند لحظه بهم نگاه کرد و گفت: اوه....ببخشید...یهو حواسم پرت شد!
و دفترشو توی دستش پایین گرفت.
_اشکال نداره، میدونم سرت شلوغه ذهنت حتما خیلی درگیره، چند دقیقه دیگه بیا بنگ چان رو ببین.
قدمی به طرفش برداشتم و لبشو بوسیدم و عقب رفتم‌.

قیافه اش شبیه برق گرفته‌ها شده بود.
با تعجب بهم نگاه کرد.
_چیه؟ اگه منتظر تو بمونم اینقدر جنتلمن بازی درمیاری تا پیر شم.
و دست به جیب به طرف در رفتم.
_یادت نره بیای به چان سر بزنیا!
ولی هنوز مثل جن زده ها، با دفتر توی دستش، خشکش زده بود.
زیر لب گفتم: هعییی... دلم خوشه فرمانده اشونو تور کردم، انگاری ازش بخاری گرم نمیشه، آخرشم خودم باید همه کارا رو انجام بدم.
با تاسف سری تکون دادم و به طرف لابی بیمارستان رفتم.

****

_تهیونگا! برو حواستو بده به هوسوک یه دفعه نپیچونه بره یه گوشه بازی کنه ها!
اما تهیونگ داشت با دشمن خیالیش وسط اورژانس مشت میپروند!
_یعنی یه آدم عاقل توی این خراب شده نیس! الان داری با کی مبارزه میکنی؟ مولکول‌های هوا؟!
_هیونگ‌... من یه مسابقه مهم دارم!
چشمامو چرخوندم و گفتم: یه فوت توی صورتت کنن مردی! با کی میخوای مسابقه بدی؟ اگه با چوب لباسی اتاقمم بجنگی، آخرش تو رو به عنوان تلفات با برانکارد از میدون مبارزه میکشن بیرون!

و به طرف اتاق بنگ چان رفتم‌.
_خب...آقایون...زنده ایین یا نه؟!
و به طرف بنگ چان رفتم.

هوپ گفت: هیونگ هیچ مشکلی نداره!
_ غذا نخوره، تا فردا عصر،...بعدش باید خودم پانسمانشو چک کنم. خودت هم کمکش کن بره دستشویی.
_باشه هیونگ.

بنگ چان با لحن سردی گفت: من خوبم... خودم میتونم...
_اینجا حرف، حرف منه! دوز زیادی از بیهوشی بهت زدیم، درسته که الان روی بالشتت لم دادی و فکر میکنی خوبی، اما اگه از سرجات بلند شی، گیج میزنی! چطور "خودت" میتونی؟ خودت هیچی نمیتونی! ادای قهرمانارو واسه من درنیارین اینجا! اگه خیلی میتونستی از پس خودت بر بیای، از اولشم نباید خمپاره میخوردی!!

_حق با دکتره، چان!
و نامجون در پشت سرشو بست و ادامه داد: لطفا هرجور صلاح میدونید کارا رو انجام بدید، تا وقتی کاملا خوب بشه، براش مرخصی رد میکنم.

_هیونگ!!!!

Jhope pov:

اولین بار بود که میدیدم چهره‌اش واقعا احساس و ریکشن نشون میده! جوری که کیم نامجون رو هیونگ صدا زد و با خواهش بهش نگاه کرد، واقعا ذهنمو برای لحظه‌ای گیر انداخت.
نامجون دست به سینه گفت: همین که گفتم! وضعیت ما جالب نیس و همینطور داریم ضعیف میشیم‌... امیدوارم فکر سرپیچی به سرت نزنه بنگ چان!

***

جین هیونگ و کیم نامجون همچنان توی اتاق بنگ چان مشغول صحبت بودن.
من بیرون زدم و به طرف تهیونگ رفتم که داشت با هوا می‌جنگید.
_تهیونگا... حالت خوبه؟!
_قراره با جئون مبارزه کنم!

_چی؟!!!
و شوکه گفتم: تهیونگا تو میمیری! هیکلشو دیدی؟! قشنگ له میشی!
_نه بابا!

_نه بابا چیه احمق؟!
_نه اگه فرز باشم حله!

_فرز؟! اون عضو نیروی ویژه اس! مگه از اون فرزتر هم پیدا میشه؟!!

و یهو متوقف شد.
_هوسوکا! گفت فقط چندتا مشت ساده اس!
_تو با یه مشتش هم مردی!

و ناگهان اضطراب توی چهره اش نقش بست.

🎶🎙🎶

تکون نخور، یه شیر کنارته
من برای روحت دعا میکنم که یه روز دیگه ام دوام بیاره
چون توی رویاهام، فرشته ها حلقه زده بودن
میتونستم همه چیزی که میخواستی باشم رو ببینم

من اقیانوس رو توی چشمات دیدم
که باعث شد بترسم
پس اگه هردوتامون غرق شیم
نترس
من همینجام

و هیچکس نمیدونه
که آینده چی پیش میاد؟

آره میترسم
اما نمیزارم ترس دستش بهم برسه

تو میدونی که برات شعر مینوشتم
پس با تمام کلماتی که میخواستم بدونی، حرف زدم.

من اقیانوس توی روحت دیدم
باعث شد بترسم
پس اگر جفتمون غرق شیم
نترس،
من اینجام...
و ترس چیه؟
وقتی هیچکس نمیدونه بعدش قراره چی پیش بیاد؟

😱 Scread👨🏼‍🎤Jeremy Zucker

کانال آهنگ های من🥶😻
https://t.me/witchzone1

Continue Reading

You'll Also Like

FEAR 1996 By Mahla

Short Story

1.5K 234 10
Romance, Angst, Mysterious Kookv Chanbaek تهیونگ 17 ساله بعد از مدتی زندگی کردن همراه پدر و ناپدری‌اش در شهر، جذب یکی از ادمای اون شهر میشه. البته که...
300K 53K 79
تا حالا روز تولدتون، آرزو کردید؟ خب منم آرزو کردم ولی آرزوی من زندگیمو تغییر داد... من، جئون جانگ کوک، 21 ساله، بخاطر آرزوی احمقانم و تصمیمات احمقانه...
318K 61.4K 27
📱‌꒷「 اگر بلوند ببینم جیغ میکشم - 𝖨'𝗅𝗅 𝖲𝗁𝗈𝗎𝗍 𝖨𝖿 𝖨 𝖲𝖾𝖾 𝖡𝗅𝗈𝗇𝖽𝖾 」 💡꒷ ژانر ≡ فلاف • رمنس • کمدی • زندگی‌روزمره • ای‌یو 📌دارای محدود...
605 116 13
بنجی یا بنجامین خواننده‌‌ای معروفه. آشفته‌ست، بددهنه، بی‌حوصله‌ست و تا حد زیادی احمقه. زندگی‌اش رو با روتینی که به ظاهر روی برنامه‌ست اما در حقیقت هی...