My Sin

Por Bitamoosavi

275K 35.2K 12K

Vkook [completed] -من از ماشینت سواری گرفتم کیم... -میتونستی با صاحبش انجام بدی جعون... ... -ازت خواستم بمونی... Más

《معرفی فیک》🍂
《شخصیت ها》🍂
🍂《part 1》
🍂《part 2》
🍂《part 3》
🍂《part 4》
🍂《part 5》
🍂《part 6》
🍂《part 7》
🍂《part 8》
🍂《part 9》
🍂《part 10》
🍂《part 11》
🍂《part 12》
🍂《part 13》
🍂《part 14》
🍂《part 15》
🍂《part 16》
🍂《part 17》
🍂《part 18》
🍂《part 19》
🍂《part 20》
🍂《part 21》
🍂《part 22》
🍂《part 23》
🍂《part 24》
🍂《part 25》
🍂《part 26》
🍂《part 27》
🍂《part 28》
🍂《part 29》
🍂《part 30》
🍂《part 31》
🍂《part 32》
🍂《part 33》
《زجه بزنیمممممم...های های》🍂
🍂《part 34》
🍂《part 3‌5》
🍂《part 3‌6》
🍂《part 3‌7》
🍂《part 3‌9》
🍂《part 40》
🍂《part 41》
🍂《part 42》
🍂《part 43》
🍂《part 44》
🍂《part 45》
🍂《part 46》
بلاخره اپ شد ^_^
🍂《part 47》
🍂《end...》

🍂《part 3‌8》

4.3K 658 200
Por Bitamoosavi

ووت یادت نره

...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

...

-خیلی خوش آمدین...از همگی بخاطر زمان و وقتی که برای حضور در این مهمونی گذاشتن بسیار سپاس گذارم...امیدوار اوقات خوبی رو در کنار هم سپری کنیم.

اقای سون جملاتش و با احترام ادا میکرد و در اخر جامش و بالا اورد و روبه مهمانانی که اونجا ایستاده بودن و به اون نگاه میکردن با لبخند گفت.

-پس به سلامتی امشب...و کسایی که کشورمون رو سربلند کردن.
همه جام هاشونو بالا اوردن و به تبعیت از صاحب مهمانی و جمله ای که بیان کرده بود...جام هاشونو به نشونه ی سلامتی نشون دادن و باهم گفتن...

-به سلامتی...

و پشت بندش مشروب هاشون رو خوردن...
اقای سون از رو سکو پایین اومد و به طرف شرکای تجاریش قدم برداشت.

نگاهش و از سون گرفت و به جامِ داخل دستش چشم دوخت...تکونش داد تا یخ های رنگی داخلِ جام تکونی بخورن و الکل داخلش و خنک کنن.

نتونست نگاهش و کنترل کنه...
اروم سرش و بالا گرفت و از زیر عینکش به قسمت غربی سالن خیره شد...
قسمتی که پسر کوچیک‌ تر با حالت جذابی ایستاده بود و با یکی از وزیر های فرهنگی صحبت میکرد.

تو اون پیرهن مردونه ای که دکمه هاش تا ناف باز بود و کت مشکی روش به شدت خواستنی و سکسی شده بود.
موهاش و بخاطر بلند بودنش قسمتی رو با کش پشت سرش بسته بود و این تصویر یه بد بوی لعنتی رو تو چشم های حریص تهیونگ شکل میداد.

خیره به پسر همونطور که با چشم هاش نقطه به نقطه ی بدنش و میبلعید جامش و بالا اورد و جرعه ای ازش خورد...

قطعا مثل ادم های هیز نشون میداد اما چطور بود که تهیونگ توجه ای به دختر پسرایی که براش عشوه میومدن نمیکرد و اون فقط چشم هاش روی اون پسر خواستنی میخ میشد؟

برخلاف مهمونی ها و پارتی هایی که جونگکوک رو داخلش دیده بود و پسر با بی اهمیتی تمام هرکاری دوست داشت میکرد و دیوونه بازی درمیاورد...تو این مهمونی به شدت سنگین رفتار میکرد و این کارش باعث میشد بقیه بیشتر شیفتش بشن.

با دیدن دست مرد که روی بازوی جونگکوک نشست اخمی رو ابروهای تهیونگ نشست...
اون ادم عوضی بخاطر باز بودن دکمه های پسر مدام به سینه ی جونگکوک خیره میشد و این به شدت رو عصاب تهیونگ ویبره میرفت.

-وی!

نگاهش پرت شد و با صدای فردی برگشت....به پسری نگاه کرد که چهرش براش به شدت اشنا میزد...
اخمی در اثر فکر کردن رو پیشونیش نشست و به چهره ی خندون پسر خیره شد.

پسر خندید و فهمید که شناخته نشده...برای همین سریع دستش و رو بینیش گذاشت و کشید بالا که سوراخ های بینیش پیدا شدن و بلافاصله صدایی ازش بیرون اومد.

-من یه خوک چاقالوعمممممم.

چشم های تهیونگ در ثانیه به گشاد ترین موقعیت خودش رسید و سریع عینک رو چشم هاش و برداشت...
با شوک و بهت زمزمه کرد : هیوک؟!!!!!

پسر خنده ی بلندی کرد و پرید طرف تهیونگ و محکم بغلش کرد...تهیونگم همینطور با چشمای گرد دستاش و دور کمر پسر حلقه کرد.

-هی پسر تو خیلی عوض شدی.
تهیونگ دوبار رو کمر هیوک زد و در جواب گفت: توهم عوض شدی...
ازش جدا شد و به سرتاپای تهیونگ نگاه کرد.

-باورم نمیشه رفیق دوران دبستان و دبیرستانم و اینجا میبینم...اونم بعد ۱۰ سال.
تهیونگ ناخداگاه خنده ی کوتاهی کرد.

-خوک چاقالو...میبینم مث مارمولک لاغر شدی.
هیوک مشتی به سینه ی صفت تهیونگ کوبید و با خنده گفت: بجاش تو غول شدی...شنیدم لقبتم که غول رالیه...عوضی تو همون وی بودی و نگفتی؟

-تو کجا بودی که بخوام بهت بگم.
چشماش و چپ کرد و سرش و تکون داد: حالا به هرحال...خوشحالم دوباره میبینمت تایگر وحشی.

تهیونگ با شنیدن لقبش با لبخند دستی به بالای لبش طبق عادت‌کشید...
یادشه تو دبستان و دبیرستان بخاطر وحشی بودن تو والیبال یه مدت بهش لقب تایگر وحشی رو دادن که این لقب تا اخر روش موند.

هیوکم بخاطر تپل بودنش تهیونگ بهش لقب خوک چاقالو داده بود که پسر بجای اینکه بدش بیاد تازه خیلیم خوشش اومده بود و اونم لقبش همین موند.

-اینجا چیکار میکنی؟
هیوک دستی بین موهاش کشید: مایه داری و این حرفا...پدرم معاون وزیر اوهه.
تهیونگ با تعجب سرش و تکون داد: پدرت از اولشم میخواست وارد سیاست و دولت بشه.

-اههه یادم ننداز...قشنگ منو لیون بودیم که برای به سیاست رفتن بابا گاییده شدیم.
تهیونگ با یاداودی برادر کوچولوی هیوک که اسمش لیون بود سریع گفت: برادرت کجاست؟...باید بزرگ شده باشه مگه نه؟

پسر نگاه مسخره ای بهش انداخت: نه پس همون نوزاد مونده.
تهیونگ لباش و روی هم فشار داد تا لبخند نزنه...
پسر واقعا روحیه ی شاد و سرزنده ای داشت طوری که تهیونگ تو همین مدت کم احساس خوبی بهش دست داده بود.

--لیون پیشه مامانه اونا خونه موندن حوصله ی این مسخره بازیا رو نداشتن...لیون میره کلاس چهارم مردی شده برا خودش.

-خیلی میخوام ببینمش...
-هوم...خیلی عجیب غریب شده...درست مثل تو...توهم تو دبستان کارای عجیب زیاد میکردی یادته؟

تهیونگ خندید: اره.

...

-جونگکوک شی...
با صدای دختری سریع نگاهش و از اون دوتا گرفت و صرفه ی مصلحتی کرد.
برگشت طرفش: بله؟
سون سولگی بود...

با لبخند جامی رو طرف پسر گرفت...
-دیدم از خودتون پزیرایی نمیکنین...خودم دست به کار شدم.

جونگکوک لبخند زوری زد و جام و با تشکر کوتاهی گرفت.
دختر نگاهش و طرف تهیونگ و اون پسره گرفت...
لباش و روی هم فشار داد و گفت: میگم...شما اون پسری که با اقای کیم داره صحبت میکنه رو میشناسین؟

جونگکوک نگاهش و دوباره اون‌ سمت گرفت...
اون دو بیتوجه به اطرافشون باهم حرف میزدن و گاهی میخندیدن...

-نه.
سولگی: فک کنم زیادی داره با اقای کیم گرم میگیره.
جونگکوک بخاطر حرف دختر اخمی کرد و نگاه کوتاه و چشم غره ای به دختر رفت که سولگی متوجه نشد.

-چرا اینقدر براتون مهمه؟
دختر جرعه ای از نوشیدنیش و نوشید.
-تهیونگ شی واقعا همه رو محسور خودش میکنه...شاید منم...یکی از اونام.

جونگکوک با همون اخم های درهم نگاه سنگینش و میخ تهیونگ کرد و دستش و دور جام محکم کرد.

محسور میکنه؟
همه رو؟
خب اره...
همه‌ نگاهاشون رو اونه...

-به نظرم تو تصمیمتون بیشتر فکر کنید.
دختر با حرف جونگکوک با تعجب برگشت و بهش نگاه کرد.
-چطور؟

جونگکوک نگاهی به دختر انداخت...
-کیم تهیونگ پسرا رو بیشتر میپسنده...فک کنم نمیدونین که اون قبلا دوست پسر داشته‌.

دختر شوکه چشمای گردش و رو تهیونگ میخ کرد و با بهت و ناراحتی گفت: چی؟...شما...مطمعنید؟
جونگکوک با پوزخند سرش و تکون داد: مطمعنم.

بلافاصله نگاه تهیونگ برگشت و میخ چشم هایی شد که روی خودش بود و سنگینیشون و حس میکرد...
جونگکوک با دیدن اون نگاه پوزخند تلخی زد و جامش و طرف دختر گرفت.

-ممنون بابت این...اما میلی ندارم.
دختر با لبای اویزون جام و گرفت.
جونگکوک بیرحم نگاه از تهیونگ گرفت و راهش و طرف راهرویی گرفت که انتهاش میخورد به سرویس...

احساس گرما میکرد و میدونست بازم یکم زیاده روی کرده...
دستی بین موهاش کشید و راهرو رو رد کرد و وارد دستشویی شد.

داخل کسی نبود برای همین با خیال راحت درو بست و دستی به گردنِ داغ شدش کشید...
شیر اب و باز و دستش و زیرش گرفت...
از خنکی اب اهی از سر لذت کشید و چشم هاش و بست...

میخواست بره...
نمیخواست اینجا بمونه...
فضاش به شدت براش سنگین بود...

یکم که گذشت و نفس های عمیقی کشید شیر اب و بست که در دستشویی ثانیه ی بعد باز و فردی داخل شد.

نگاهش و از روشویی گرفت و سرش و چرخوند سمت کسی که داخل شده اما در کمال تعجب همونی رو دید که دقیقه ای پیش داشت باهاش درباره با مسابقه صحبت میکرد.

-اقای هی؟
مرد لبخندی زد و اروم درو بست...
حدودا ۴۵ ساله میخورد و ته ریشِ محوی رو صورتش بود که چهرش و جدی تر نشون میداد.

-نگرانت شدم جونگکوگ شی...یهو وسط حرفمون گفتی حالت خوب نیست و رفتی.

جونگکوک در اصل این بهونه رو اورده بود چون نگاهش میخ تهیونگ و اون پسره شده بود و دیگه نمیتونست چیزی از حرفای مرد روبروش بفهمه...

سری تکون داد: معذرت میخوام...یکم سردرد داشتم.
مرد جلو اومد و به سرتاپای جونگکوک نگاه کرد: حالت الان خوبه؟

تعجب کرد از اهمیت مرد روبروش...
اما تا نگاهش به چشم های مرد خورد تا ته ماجرا رو رفت...
تو نگاهش برقی بود که جونگکوک چندشش میشد.

لبخند فیکی زد و قدمی عقب رفت...واقعا نمیخواست با این ادم بحثی کنه چون در اخر به ضرر خودش میشد...پس با احترام و ادب گفت...

-خوبم...چیز مهمی نبود.
-اما صورتت انگار داغه...گونه هات گلگون شدن پسر.
گفت و نیشخند محوی زد...و قدمی جلو اومد و دستش و رو گونه ی پسر گذاشت که سریع سرش و عقب کشید.
جونگکوک سریع دستش و رو گونه هاش گذاشت.
-باور کنین...خوبم...

لعنت بهش...
بدنش بخاطر الکل هایی که خورده بود داشت داغ تر میشد و سرگیجه گرفته بود.
باید از این دستشویی لعنت شده بره بیرون.

سرش و یکم خم کرد : منو ببخشید...اما باید برم بیرون.
خواست از کنار مرد سریع رد بشه تا اتفاق دیگه ای نیفتاده اما مچ دستش اسیر دست محکم مرد شد...
سرد بودنِ دست مرد باعث شد لرزی کنه و با چشم های درشت شده برگرده و بهش نگاه کنه.

تو چهرش اثاری از مستی نبود پس چی از جونش میخواست؟
-اقای هی؟

مرد لباش و با زبون خیس کرد و خیره به لب های جونگکوک زمزمه کرد: اما انگار بدنت خیلی داغه...میتونم ببرمت عمارت خودم و کاری کنم درجه بدنت بیاد پایین.

چی داشت میشنید؟
دستش و مشت کرد و عصبی به مرد خیره شد...
اون عوضی چی فکر کرده بود؟
درباره ی جونگکوک چی فکر کرده بود که به خودش اجازه داده بود اینطوری چرت و پرت تحویلش بده؟
ببره منو عمارتش؟...

پسر با خشمی که درونش به یک باره فوران کرد عصبی غرید: لطفا ولم کنین.

تا جایی که بتونه خودش و نگه داره با احترام حرفش و میزنه و ادب و رعایت میکنه...چون اصلا حوصله ی بحث و دعوا نداشت و این سرگیجه ی لعنت شده...
اما...

-نمیتونم...اخه خیلی زیبایی...

اما...
لحظه ای که دیگه نتونه تحمل کنه...

مچ دستش و از دست مرد با یه حرکت بیرون کشید و کامل برگشت سمت مرد و بهش لبخند زد...لبخندی به زیبایی اولین برف سال...
-اوه...واقعا؟

و بومممممم...

مشت قدرتمند جونگکوک با تمام قدرتش روی گونه و دهن مرد فرود اومد و باعث شد مرد که اصلا توقع اینو نداشت محکم به روشویی برخورد کنه و سرش محکم به سنگ روشویی بخوره.

حتی خود جونگکوکم از این قدرت ضربش تعجب کرد...
در یک ان به خودش اومد...
چیکار کرده بود؟

چرا که حالا مرد روی زمین افتاده بود و از سرش خون میومد و زیر لب مدام ناله های کوتاهی میکرد...
چشماش به یک باره درشت شد...
چه...چه غلطی کرده بود؟

-ف...فاک...
چیکار کرده بود...
چرا یهو نتونست خودش و نگه داره...

-جونگکوکاااا !!!!!

با صدای شوکه و اشنای یکی ضربان قلبش بدتر شد و انگار رفت رو هزار...
سریع با ترس برگشت و بهش خیره شد...تو چهار چوب در ایستاده بود و با چشم های درشت شده از نگرانی و بهتش به جونگکوک خیره بود.

دستی که باهاش مرد و زده بود و مشت کرده و جلوی بدنش گرفته بود...
میلرزید...دستش میلرزید...
انگار نمیدونست چیکار کنه...اون الان یکی از مهم ترین وزیر هارو زده بود...

-ت....ه...تهیونگ...

پسر با سرعت داخل شد و درو پشت سرش بست و قفل کرد...
-مسیح...جونگکوک چیکار کردیی؟
تهیونگ همه چیز و دیده بود...درست از وقتی که مشت محکم جونگکوک تو صورت مرد فرود اومد.
سریع طرف پسر رفت و مشتش و بین دستای گرمش گرفت و نوازش کرد...

میلرزید...
جونگکوک از ترس میلرزید و نگاهش رو مردی بود که بیهوش روی زمین افتاده و از سرش هنوز خون جاری بود...

-اون...اون...مُر...مرده؟
-هیسسس ببین منو...نگاهت و بده به من اروم باش...جونگکوک اروم باش...
نگاه اشکیش و به تهیونگ دوخت...
واقعا ترسیده بود...

اون لعنتی یه فرد مهم بود و الان معلوم نبود مرده یا زندست...
و خونی که رو زمین پخش شده بود حال جونگکوک رو مدام بد و بدتر میکرد.

-مُ...مرده...من...من کشت...کشتمش...
تهیونگ با دیدن حالت پسر طاقت نیاورد و سرش و گرفت و کامل برگردوند طرف خودش تا اون صحنه رو نبینه و با سرعت تن لرزون پسر و تو اغوشش گرفت.

همونطور که پسر تو بغلش بود اروم کشیدش سمت یکی از اتاقک ها...
واردش شدن و تهیونگ سریع پشت سرش درو بست و قفل کرد...نباید میزاشت بیشتر از این اون صحنه رو ببینه.

موهاش و نوازش کرد و بوسه ای رو شونش کاشت.

-هیشش...من اینجام باشه؟...من اینجام عزیزم...نفس عمیق بکش...

تهیونگ میدونست الان تو چه بدبختی افتادن...
میدونست اگه پاشون و از این در بیرون بزارن معلوم نیست چه بلایی سرشون میاد...
اما تنها کاری که الان میخواست بکنه اینه که پسر کوچیک تر و اروم کنه...

معلوم بود یکم مسته و تعادلی رو حرکات و حرفاش نداره...
و میدونست رو مستی به اون مرد مشت زده...

ازش جدا شد و دستش و دو طرف صورت سفید شده ی جونگکوک گذاشت...چشم های اشکیش انگار خنجری بود که تو سینه ی تهیونگ فرو میکردن.
-چیکار کرد؟...چیکار کرد که زدیش؟...جونگکوک به من نگاه کن عسلم.

صدای جدی بود اما مهربون...
کوک نگاه بیقرار و لرزونش و رو صورت تهیونگ چرخوند و دستش و بالا اورد و دست پسر رو گرفت و محکم فشار داد...انگار میخواست اروم بشه...

اب دهنش و با ترس قورت داد و بریده بریده گفت...
-نگاهش...دستش..هرز میرفت...من...من عصبی شدم...نمیخ...نمیخواستم...بکشمش...

تهیونگ بازوهای جونگکوک رو گرفت و تو صورتش خم شد...
-اروم باش کوک...هیچی نمیشه باشه؟...به خودت بیا و اروم باش...اون نمرده پس به خودت بیا.

قطعا خودشم نمیدونست قراره چی بشه...
جونگکوک لباش و روی هم فشار داد و دستای لرزونش و طرف پهلوهای تهیونگ کشوند و محکم بین انگشت هاش فشرد.

با مظلومیت تمام که نصفش اثر مستیش بود به چشم های نگران تهیونگ خیره شد...
اروم زمزمه کرد...

-م...منو...منو...تنها...نزار...دوباره...منو ول...نکن.

تهیونگ انگار کل بدنش و اتیش زده باشن...
انگار قلبش و از تو سینش کشیده باشن بیرون..
حس عذاب وجدان و ناراحتی کل بدنش و گرفت...
چشمای پسر به قدری بی دفاع و بیقرار بودن که تهیونگ یه لحظه شک کرد...

این همون‌ پسریه که روز مسابقه اونقدر بیرحم بهش نگاه میکرد؟
همونیه که بهش پوزخند میزد؟

دستاش و دور بدن پسر پیچید و اونو محکم بین بازوهاش اسیر کرد...
سرش و تو گردش فرو کرد و عطرش و نفس کشید...
جونگکوک هم متقابلا با شدت دستاش و دور تهیونگ پیچید و اونو به خودش چسبوند...
انگار میخواست داخل هم حل بشن.

-تنهات نمیزارم...قسم میخورم...به جون خودت که عزیز ترین فرد زندگیمی...تا اخر عمرم تنهات نمیزارم کلوچه.

جونگکوک اشکاش بیقرار رو گونه هاش میریختن...
سرش و خم کرد و شونه ی تهیونگ گذاشت...
ترسیده بود و حالا انگار یه مکان امن داشت...
مکان امنی که با لجبازی از خودش دور میکرد.

تهیونگ دوباره پیشش بود...و این اغوش دوباره نصیب جونگکوک شده بود...
چقدر در حصرت این اغوش شب ها خواب نمیرفت و حالا تهیونگ و تو کمترین فاصله از خودش قرار داشت.

با صدای تقه ای که به در خورد تهیونگ با شوک سرش و بلند کرد و به در دستشویی نگاه کرد...

دوباره صدای کشیده شدن دستگیره و تقه ی دیگه ای که بهش خورد...

-هی این در دستشویی چرا قفله؟
-قفله؟..مگه میشه...باز بود که تا یک ساعت پیش.
-نمیدونم نگاه کن...قفله...حتما یه مشکلی پیش اومده بستنش.

-بریم به خدمه ها بگیم...من نمیتونم خودم و نگه دارم لعنتی.
-اه...باشه بیا بریم.

جونگکوک کت تهیونگ و تو مشتش فشرد: الان...الان میان.
تهیونگ اروم ازش جدا شد و به چشم هاش نگاه کرد.
-جونگکوک...اینجا هیچ دوربینی نیست...بیرون تو راهروهم نبود...پس‌نگران چیزی نباش فقط با من بیا باشه؟

جونگکوک دو دل نگاه لرزونش و به تهیونگ داد و سکوت کرد...
میترسید...

از اینکه دوباره اعتماد کنه...
دوباره به پسر روبروش اعتماد کنه و شکسته بشه...
مطمعن بود اینبار نه تنها شکسته میشه...بلکه میمیره...

اون میترسید از اعتماد دوباره...

تهیونگ از سکوتش اهی کشید و دست جونگکوک رو بین دستاش گرفت...فهمید...اینکه نگاه کوک دودل بود و ترسیده‌...
نگاهش و بالا اورد و به چشم های دلخور پسر کوچیک تر خیره شد.

-جونگکوک...بیا بریم...قول میدم من همه چیزو برات توضیح بدم...قول میدم بهت همه چیزو بگم...هرچیزی که بخوای بشنوی رو میگم...فقط باهام بیا.

پسر نگاهش و به دست هاشون داد و فشاری به دست تهیونگ اورد...
میدونست هرچقدرم اعتمادش از طرف پسر روبروش بشکنه...بازم قلب بیجنبش دنبالش میره...
میدونست تا اخر عمرش وابسته ی پسره روبروشه...هرچقدرم بد باشه.

-میام.
تهیونگ با جواب پسر چشماش درخشید و انگشتاشونو توهم قفل کردن...
-اما...
منتظر به جونگکوک برای ادامه ی حرفش نگاه کرد...
-اما وقتی تنها شدیم باید بهم بگی...همه چیزو.

تهیونگ سرش و تکون داد: میگم...
انگشتش و جلو اورد و روبه تهیونگ گفت: قول...
تهیونگ لبخند محوی زد و انگشت کوچیکش و دور انگشت جونگکوک حلقه کرد و شصتاشون و به هم متصل کردن.

-باید بریم وقت نداریم.
کوک تایید کرد...
سریع هردو از اتاقک بیرون اومدن که دوباره نگاهشون به جسم خونی روی زمین افتاد...

بازم حس ترسی که تو قلب جونگکوک خونه کرده بود...با دو تا دستاش بازوی تهیونگ و بغل گرفت و چشماش و بست...

پسر بزرگ تر دستش و دور کمر کوک حلقه و با سرعت رفتن سمت در...
باید سریع از این عمارت خارج میشدن...
با نشنیدن صدایی پشت در قفل در و باز و اروم سرش و بیرون برد...

کسی تو راهرو نبود....
از دستشویی بیرون اومد و جونگکوک و پشت سرش کشید بیرون و درو با استین لباسش بست...

-اگه...شک کرده باشن؟
-کسی این اطراف نبوده کوک...عادی رفتار کن.
پسر دوباره سرش و تکون داد و کنار تهیونگ‌ شروع کرد راه رفتن...
به سالن اصلی که رسیدن تهیونگ گوشیش و از جیبش خارج کرد و شماره ی جیون رو گرفت.

میدونست لیسا پیش خانوادشه پس نمیخواست مزاحمش بشه ...گوشی رو در گوشش گذاشت که نگاه خیره ی جونگکوک روش ثابت شد.

بعد چند تا بوق صدای خواب الود جیون تو گوشی پیچید.
-اههه کیم تهیونگ لعنت بهت..‌.خودتم که نیستی خونه بازم نمیزاری مث ادم بخوابیم؟
-جیون به کمکت نیاز دارم.
جیون با صدای جدی تهیونگ رو تخت نشست و گفت: ...دوباره چیشده؟

تهیونگ دست جونگکوک رو گرفت و باهم رفتن تو راهرویی که به در خروجی ختم میشد...
-باید ببینمت...خونه ای که؟

جونگکوک سریع به تهیونگ نزدیک تر شد و گفت: نه نه اونجا نه...بریم خونه ی من.
جیون با صدای بهت زده گفت: مسیححححححح اون صدای جونگکوک بود؟...تهیونگ تو اون مهمونی دارین چه غلطی میکنیییین؟ چرا جونگکوک چسبیده بهت؟

تهیونگ چشماش و چرخوند و روبه پسر گفت: چرا اونجا نریم؟
-خواهش میکنم بریم خونه ی من...نمیخوام جای دیگه ای برم.

استرس جونگکوک رو میفهمید...برای همین سرش و تکون داد و محکم تر دست پسر رو گرفت...
-باشه...جیون ادرس خونه ی جونگکوک رو میفرستم سریع خودتو برسون.

-یا گاددددد...داری میری خونش؟...هی یابو ها چه خبره خب به منم بگین کِی وقت کردین باهم م...
-جیون چرت و پرت نگو میام دهنتو اسفالت میکنما.

تهیونگ عصبی غرید که کوک یکه ای خورد...
به در خروجی رسیدن...

تهیونگ همونطور با جیون درحال کل کل کردن بود و پسر کوچیک تر...
خیره به در بزرگ عمارت...به این فکر میکرد چطور وقتی داشت وارد اینجا میشد زندگیش یه چیز بود و حالا که داره خارج میشه...

به دست های قفل شدش با تهیونگ خیره شد...

حالا که داره خارج میشه زندگیش فقط با یه اتفاق که دست تقدیر بود یه چیز دیگه شده...با کسی دستاش توهم قفله و دارن از این در بزرگ خارج میشن...که حتی به فکرشم نمیرسید قراره اتفاق بیفته‌....

با دست های خالی وارد شدن و با دست های قفل شدشون خارج...

نگاهش و به پسر بزرگ تر داد...
اعتماد دوباره؟

اون حتی حاضر بود جونش و بار ها کف دستش بزاره و به پسر تقدیم کنه‌...

...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

...

اتفاقی که باعث شد اون دوتا دوباره کنار هم قرار بگیرن...
البته نه اینکه برگردن مث سابق...
کم‌کم جلو میریم...
هوم؟

دیگه خسته شدم از بس گفتم ووت و کامنت بزارین :/
خواستین بزارین نخواستینم مجبورتون نمیکنم🥺😂
و مرسی از کسایی که همیشه حمایت و انرژی بهم میدن و خودشونم خوب میدونن کیان 🤭

لاویو
🐰🐯

Seguir leyendo

También te gustarán

74K 14.6K 48
تهیونگ به جیمین قول می‌ده. شب‌ها می‌گذرن، روز‌ها از راه می‌رسن. باد می‌وزه، قول‌ها شکسته‌ می‌شن و فصل‌ها عوض می‌شن؛ تابستون، پاییز، زمستون، زمستون،...
Crow-Vk Por Mars

Misterio / Suspenso

2.7K 438 17
کیم تهیونگ قاتل سریالی معروف به کلاغ سیاه با بالا ترین تعداد قتل های زنجیره ای در لندن بیش از۳ساله که از چشم قانون و جئون جونگ کوک کاراگاه معروف مخفی...
316K 61.2K 27
📱‌꒷「 اگر بلوند ببینم جیغ میکشم - 𝖨'𝗅𝗅 𝖲𝗁𝗈𝗎𝗍 𝖨𝖿 𝖨 𝖲𝖾𝖾 𝖡𝗅𝗈𝗇𝖽𝖾 」 💡꒷ ژانر ≡ فلاف • رمنس • کمدی • زندگی‌روزمره • ای‌یو 📌دارای محدود...
122K 17.3K 28
[ تمام شده ] تهیونگ خسته از دست دخترایی که بهش پیشنهاد میدادن یه دروغ بزرگ میگه و این وسط مجبور میشه از دوست صمیمیش بخواد که نقش دوست پسرش رو بازی کن...