My Sin

Autorstwa Bitamoosavi

277K 35.4K 12.1K

Vkook [completed] -من از ماشینت سواری گرفتم کیم... -میتونستی با صاحبش انجام بدی جعون... ... -ازت خواستم بمونی... Więcej

《معرفی فیک》🍂
《شخصیت ها》🍂
🍂《part 1》
🍂《part 2》
🍂《part 3》
🍂《part 4》
🍂《part 5》
🍂《part 6》
🍂《part 7》
🍂《part 8》
🍂《part 9》
🍂《part 10》
🍂《part 11》
🍂《part 12》
🍂《part 13》
🍂《part 14》
🍂《part 15》
🍂《part 16》
🍂《part 17》
🍂《part 18》
🍂《part 19》
🍂《part 20》
🍂《part 21》
🍂《part 22》
🍂《part 23》
🍂《part 24》
🍂《part 25》
🍂《part 26》
🍂《part 27》
🍂《part 28》
🍂《part 29》
🍂《part 30》
🍂《part 31》
🍂《part 32》
《زجه بزنیمممممم...های های》🍂
🍂《part 34》
🍂《part 3‌5》
🍂《part 3‌6》
🍂《part 3‌7》
🍂《part 3‌8》
🍂《part 3‌9》
🍂《part 40》
🍂《part 41》
🍂《part 42》
🍂《part 43》
🍂《part 44》
🍂《part 45》
🍂《part 46》
بلاخره اپ شد ^_^
🍂《part 47》
🍂《end...》

🍂《part 33》

3.8K 572 227
Autorstwa Bitamoosavi

(ستاره +کاور)
(به پارت های ملکوتی نزدیک میشویم😂💜)

...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

...

صداهای طبقه پایین ترسونده بودش...
این صداها مثل شکستن چیزی بود...یا پرت کردن وسایل به در و دیوار...
هرچی که بود تهیونگ کوچولو رو ترسونده بود...

رو تخت یک نفرش خودش و مچاله کرده و روتختیِ طرحِ ستاره و کهکشانیش و دور خودش پیچیده بود...

یکم سرما خورده بود و بدنش ضعیف شده بود...
درست از وقتی که پدرش اون کارو باهاش کرد بدنش ضعیف و همیشه مریض بود...

داروهاش و نخورده و از ساعتش گذشته بود...
میدونست مادرش میاد و داروهارو بهش میده...
اما نیومده بود...

صداهای عجیبِ طبقه ی پایین اونو از خواب بیدار کرده بودن...بازم ترسیده بود...که نکنه بازم باباش داره مامانش و میزنه...یا نکنه باباش دوباره بیاد تو اتاقش و اونکارو باهاش بکنه...

هق هقی کرد و بیشتر تو خودش فرو رفت...
نمیتونست به مادرش حقیقتِ اون شب و بگه...
میترسید...پدرش گفته بود به کسی نگه و اگه مادرش بفهمه میکشتش.

بغض کرد و لب مرزِ گریه کردن بود...

بلافاصله در با شتاب باز شد که تهیونگ ترسیده یکه ای خورد و به قاب تختش چسبید...نفسش بند اومده بود اما با دیدن مادرش تو چهار چوب در که تو تاریکی دنبالش میگرده نفسش و راحت ازاد کرد.

-م...مامان...

لیا با شنیدن صدای اروم و بغض کرده ی پسرش بدون روشن کردن‌چراغ سمتش دویید و با نشستن روی تخت تنِ ضعیف و لاغر شده ی پسرکش و تو اغوش کشید.

سرش و بوسید و نفس لرزونش و بیرون داد...دست و پاهاش بیرحمانه میلرزید و تهیونگ به خوبی متوجه ی استرس و نگرانی مادرش شده بود...
اما مگه چه اتفاقی افتاده بود؟
یا بهتره بگیم قرار بود چه اتفاقی بیفته؟

لیا صورت تهیونگ و با دستای لرزونش قاب گرفت و بریده بریده و با سرعت جملاتش و به زبون اورد.

-تهیونگ پسرم...خواهش میکنم ازت امشب و فراموش کن باشه؟ یه اتفاقی ممکنه بیفته اما تو کاری که من میگم و میکنی باشه؟...به حرف مامانی گوش میدی مگه نه؟

تهیونگ با چشم های ترسیدش به مادرش زول زده بود...
هیچی نمیفهمید اما با این حال برای اینکه حس بهتری به مادرش بده سرش و تکون داد و دستای لیا رو گرفت.

-به...به حرفای مامانی..گوش میدم.

لیا لبخند بیجونی زد و گونه ی پسرش و بوسید.
روتختی دور بدن تهیونگ و ازش جدا کرد و اونو همونجا روتخت انداخت.
دست پسرش و گرفت و از تخت اوردش پایین.

-باید بری از اینجا...میفرستمت خونه ی خاله یونی.
تند تند حرف میزد و تهیونگ و همراه خودش سمت بیرون اتاق میبرد...
فقط بدون حرفی دنبال مادرش راه میرفت...میدونست اتفاق بدی قراره بیفته‌...

از پله ها پایین میرفتن که در ثانیه صدای باز شدن در سالن به گوش جفتشون رسید.

بدن لیا خشک و وسط پله ها میخکوب شد...تهیونگ گیج و نگران به مادرش نگاه کرد...
-مامان...

-ن...نه...نه...
زیر لب زمزمه کرد و با بغل گرفتن یهویی تهیونگ اونو بلند کرد و راهِ اومده رو برگشت و با سرعت خودشونو داخل اتاق تهیونگ انداخت و درو قفل کرد.

تهیونگ گریش گرفته بود و نمیدونست چیکار کنه...
موهای مادرش و نوازش کرد و با چشمای اشکی گفت: چه اتفاقی افتاده مامان؟

لیا ترسیده بود و نمیدونست چیکار کنه...
زیر لب چیزایی میگفت و به اطراف نگاه میکرد و دور خودش میچرخید...
هق هقای تهیونگ بیشتر شده بود و از طرفی صدای سنگین پایی که به در قفل شده ی اتاق نزدیک میشد.

-ما...
دست لیا بلافاصله روی دهن تهیونگ نشست و با التماس بهش نگاه کرد و اروم لب زد: هیسسس...

با دیدن کمد دیواری با سرعت همراه تهیونگ سمتش رفت.
درش و باز کرد و لباسارو کنار زد...خوشبختانه جا زیاد داشت...

تهیونگ و داخل کمد برد و نشوند...لباس هارو کشید جلوی بدنش...
تهیونگ با لبای لرزون سرش و از بین لباس ها بیرون اورد و با گریه زمزمه کرد: چ...چرا اینکارو میکنی؟

لکنت گرفته بود...

لیا نفس لززونی کشید و گونه ی خیس پسرش و نوازش کرد و قطره اشکی از چشم خودش رو گونش افتاد...

صدای وحشتناک کوبیده شدنِ در تو گوششون پیچید و تهیونگ و ترسوند...و پشت بندش صدای بیش از حد عصبیه پدرش تهیان...

-این در لعنتی رو باز کنننننننننن...

لیا بدون توجه به اون صدا با عشق به پسرش خیره شد و لب زد.

-تهیونگی...تو گفتی هرچی مامانی بگه گوش میدی...پس بهت میگم همینجا بمون و بیرون نیا...هر اتفاقی افتاد هرصدایی شنیدی تو اصلا نباید بیرون بیای باشه؟...گوشات و بگیر و چشمات و ببند و صبر کن تا صبح بشه...صبح خاله میاد اینجا تا پیدات کنه عزیزم...قول بده همینجا میمونی.

انگشت کوچیکش و طرف تهیونگ گرفت و با چشم های ملتمس به پسرش خیره شد.
تهیونگ هقی کرد و بینیش و بالا کشید...
احساس ضعف شدید بدنی میکرد اما با این حال...

انگشت کوچیکش و دور انگشت مادرش حلقه کرد: قول...میدم.

لیا سرش و جلو برد و بوسه ی دیگه ای رو پیشونی تهیونگ گذاشت.
-مراقب خودت باش...و مامانیو ببخش.

صدای کوبیده شدن به در بیشتر شد و صدای پر خشمِ تهیان اون دوتارو از ترس میلرزوند.

تهیونگ و به دیواره ی پشتی کمد تکیه داد و دوباره لباس هارو جلوی صورت و بدنش کشید...
در کمد و بست و صدای قفل شدنش تو گوش های تهیونگ پیچید...

دستاش میلرزید...پاهاش و جمع کرد و سرش و روی زانوهاش قرار داد.
صدای شکسته شدن در اتاق...
صدای قدم های محکم و سریع پدرش...

و در اخر صدای صدای فجیح شکسته شدن چیزی و ناله ی از درد و بلند مادرش...

تهیان: توعهههه حرومزاده منو لو دادی ارهههههه؟...توعههه اشغال هرزه منو لو دادی و اونجوری جلوی هزار تا دوربین منو دادی دست پلیسا ارههههع؟

رعشه ای از تنش رد شد و دستاش و روی گوشاش گذاشته بود اما با این حال بازم میشنید...
ضربه های محکمی که به جسم و تن مادرش میخورد...ضربه های کمربند و میله ی اهنی...فحش های رکیکی که به مادرش میداد.

همه ی اینارو میتونست بین درزِ در کمد ببینه...
که چطور مادرش روی زمین بیجون افتاده و اون داره همینجور با ضربه هاش تن مادرش و خونی و کبود میکنه...

و در اخر ضربه ی محکمی که با پاش به سر مادرش زد...
باعث شد تهیونگ از ترس و بغض هقی کنه و صداش به گوش اون مرد برسه...

دستش و ترسیده روی دهنش گذاشت...قلبش انگار تو گوش هاش میکوبید ...
چشم هاش درشت شده بود و از ترس بدنش حالت ویبره گرفته بود.

نزدیک شدن پدرش و به کمد میدید...
خودش و به ته کمد چسبوند و چشم هاش و بست...
حتی جلوی نفس کشیدنشو هم گرفته بود تا نکنه صداش به گوش های تیز اون برسه...

ریه هاش از بی نفسی میسوخت...
لبش و به دندون گرفت...
صدای کشیده شدن در کمد به گوش های تهیونگ رسید و از ترس چشم هاش و محکم روی هم بست.

وقتی دید در باز نمیشه صدای پوزخند پدرش و شنید.
-توله اونجایی مگه نه؟

پشت سره هم اشک هاش میریخت...
نمیتونست جلوی خودش و بگیره تا هق هق نکنه...
و این از گوش های تیز تهیان دور نمونده بود.

-اه ببین چی پیدا کردم...یه کلید.

قلبش ایستاد و تنش خشک شد...
نگاهش خیره و مات به قفل در بود...
انگار در ثانیه روح از بدنش پر بکشه...در باز شد و چهره ی عصبی پدرش و دید...

رو زانوهاش نشست و لباس هارو از جلوی صورت تهیونگ کنار زد و عمیق و حرصی به صورت تهیونگ خیره شد...

انگشتش و رو اشک های تهیونگ کشید...
-گریه هات دیوونم میکنه...همیشه گریه کن چون لذت میبرم.

تهیونگ اما مثل جسمی که روح درونش نباشه فقط به یه نقطه خیره بود و توانایی تجزیه و تحلیل نداشت...

با گرفته شدن بازوش با شتاب از کمد پرت شد بیرون و کنار جسم بیهوش مادرش فرود اومد...
بادیدن مادرش گریش گرفت...
-م...مام...ان...

-کوچولویه بیچاره...اون زن حقش همینه...مردن کمترین حقه اونه.

به جسم مادرش چسبیده بود و سرش و بالا نمیاورد...
اون قولش و شکسته بود...
قول انگشتی که به مادرش داده بود و شکسته بود...

بازوش دوباره کشیده شد اما تهیونگ با گرفتن پایه ی تخت خودش و محکم گرفت و از جاش بلند نشد...

-ولش کن...باید باهام بیای پسره عزیزم.
حرصی گفت و دوباره تهیونگ و کشید.
-ن..نمی...خوام...

تهیان عصبی لگدی به تهیونگ زد: میگم ولش کن تا نیومدم به زور ببرمت.

نمیدونست اگه با پدرش بره چی در انتظارشه...
پایه ی تخت و انگار که به جونش متصل باشه، چسبیده بود و حرکت نمیکرد...

یهو نگاهش به زیر تخت و تیزی چاقویی که اونجا افتاده بود خورد...
وقت و تلف نکردو با تمام سرعتش زیر تخت خزید و چاقو رو برداشت اما بلافاصله پاهاش گرفته شد و کشیده شد عقب...

-توعه حرومزاده داری اونجا چه گوهی میخ...

تهیونگ با تمام توانش تیزی چاقو رو طرفش گرفت و با هق هق گفت: ب...برو...عقب...

تهیان اول شوکه به دستای کوچولوی تهیونگ و چاقوی بینشون خیره شد...
و در اخر قهقهش کل اتاق و برداشت.

-تو میخوای با ضعفی که الان داری منو زخمی کنی؟...اه کوچولویه ساده ی من.

از رو زمین بلند شد و همونطور که چاقو رو نگه داشته بود با گریه گفت: برو...ب...بروووو...

تهیان لباش و خط کرد و خنثی به تهیونگ خیره شد...
در اخر نگاهش و به زن بیهوش کف اتاق داد و چشم هاش و درشت کرد: خدای من به هوش اومد...

تهیونگ با همین یه جمله حواسش به کل پرت شد و نگاهش و پایین اورد و به مادرِ همچنان بیهوشش خیره شد...

که همین حواس پرتی باعث شد چاقو از دستش کشیده بشه اما سریع سرش و بالا اورد و با جرعتی که نمیدونست چرا یهو سراغش اومد سمت مرد حمله کرد و مچ دستش و گرفت تا چاقو رو از دستش بیرون بیاره...

تهیان عصبی و کلافه میخواست تهیونگ و از خودش دور کنه اما این بچه انگار خیلی کنه و رو عصاب شده بود...انگار هیچی نمیفهمید...

-برو اونوررر احمققق...

اما تهیونگ نمیفهمید...هیچی...

تهیان نمیخواست اسیبی به تهیونگ بزنه اما انگار خودش تنش میخوارید...خب بدم نبود...با اسیب زدن به تهیونگ اون زن اگرم زنده جون سالم به در برده باشه با مردن پسرش میمیره...

مگه نه؟

و ثانیه ی بعد این دست تهیان بود که بلافاصله پایین اومد و اونو با قدرت فرو کرد جایی بین شکم پسره ریز جسه ی روبروش...

تموم‌ شد...
همین کافی بود تا تهیونگ بدون هیچ واکنشی با چشم های درشت و مبهوتش به پدرش نگاه کنه...

-ب...بابا...
تهیان چاقو رو بیرون کشید که در آنی جسم خونی تهیونگ با چشم های نیمه باز کنار جسم بیجون مادرش افتاد...

خون پسرک رو زمین ریخته میشد و بدنش میلرزید.

تهیان چاقو رو توی دستاش فشرد و با پوزخند به اونا خیره شد..
-احمقا...نتیجه ی فضولی تو کاره من همینه...

صدای اژیر پلیس بود که تو گوش های مرد پیچید و میخکوبش کرد...
باز شدن در اتاق و ریختن پنج نفر مسلح به داخل...

-همونجا بایست...تکون نخوررررر...

تهیان عصبی و پر از خشم به جسم بیهوش لیا نگاه کرد...
همه ی اینا فقط و فقط تو ۱۰ ثانیه اتفاق افتاد...
چاقو خوردن تهیونگ و ریختن پلیس داخل اتاق...

تهیان خیره به چشم های نیمه باز تهیونگ که در حال بسته شدن بود...با پوزخند گفت...

-یه روز برمیگردم...اون روز این شماهایین که بهم التماس میکنین.

...

با وحشت از خواب پرید و با چشم هایی که دودو میزدن به اطراف نگاه کرد...
نفس نفس میزد و سینش با شدت بالا و پایین میشد...
حتی تپیدم قلبش و از روی لباسش هم میدید...

عرق سردی روی پیشونیش جا خوش کرده بود و تمام موهاش خیس عرق شده بود...
اب دهن خشک شدش و با هزار بدبختی قورت داد و سرش و دوباره روی بالشت گذاشت...

هوا هنوز تاریک بود و این یعنی نصفه شبه...
با یاداودی کابوسی که دیده بود و جزعی از خاطراتش بود‌‌...نفس لرزونی کشید و سعی کرد نفس نفس زدنش و اروم کنه.

هرشب...
هرشب خاطرات بد گذشته رو خواب میدید...
تو این سه هفته که اینجا بود...هرشب بیدار میموند تا نکنه دوباره اون کابوسا سراغش بیان.

خسته بود...
دستش و دراز کرد و ساعت مچیش و از روی میز کنار تخت برداشت و به عقربه هاش نگاه کرد...

۳ صبح بود...

فقط تا چند سالت دیگه کامل هوا روشن میشه و روز جدیدی شروع میشه...
درسته...
فردا روز مهمی بود...
روز مسابقه...

ساعش و برگردوند جای اولش و به پهلو خوابید...
دستش و جایی بین شکم و پهلوش گذاشت...جایی که فقط یه خط محو ازش مونده بود...از اون خاطره و گذشتش.

با هربار دیدنش یاد اونشب میفتاد...انگار نباید اونشب و تا اخر عمرش فراموش کنه...

چشم هاش و بست و سعی کرد بخوابه...فردا هرطور شده باید مسابقه رو میبرد...
باید اول میشد تا بتونه از شر تهیان خلاص بشه...
باید اول میشد تا...
تا...

...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...

-به نوزدهمین مسابقه ی بین المللی و جهانی رالی خوش اومدین...همونطور که میدونین این مسابقه زیر نظر فدراسیون اتومبیلرانی FIA برگذار شده...در این مسابقه ۲۴ مسابقه دهنده از سراسر جهان اینجا گرده هم امدند تا نتیجه ی امسال و رقم بزنن...امسال ما مهمان کره جنوبی هستیم و امیدوارم فرد لایق این مبارزه ی سخت و سنگین رو ببره...قوانین روی صفحه ی بزرگ دیجیتالی نمایش داده شده...و اسم راننده ها رو میتونین کنارش مشاهده کنین...مسابقه تا چند ساعت دیگه برگذار میشه...شمارش معکوس از الان شروع شد.

جیمین چشم هاش و چرخوند و نگاهش و از مجری که با میکروفونِ تو دستش داشت مخشونو با حرفاش اسفالت میکرد گرفت.

-اینارو میتونست رو همون صفحه ی دیجیتالیش بنویسه و بینِ اینهمه همهمه و شلوغی با صدای مرغیش نره رو عصاب من.

جیهوپ که داشت با ایپدِ مسابقه کار میکرد و درگیره چیزی شده بود همونطور خیره به صفحه ی ایپد گفت: بقیه کجان؟

جیمین بیشتر خودش و رو صندلی پهن کرد و سرش اطراف چرخوند...
-نمیدونم...همینجاهان...اه خدایا چقد گرمه.
-ابرای سیاه از سمت شرق دارن میان اینطرف...به زودی هوا سرد میشه و بارون میباره‌.

دوباره نگاهش و بالا گرفت و به اسمون چشم دوخت.
-دیوونه شدی؟...یه لکه ابرم تو اسمون نیست.
-اما گزارش دادن امشب بارون سختی میباره.

به ساعتش نگاه کرد...
-ساعت ۲ ظهره...حالا تا شب...صبر کن ببینم مسابقه ساعت چند شروع میشه؟
جیهوپ تکیه داد و سرش و بالا گرفت و به ساعتش نگاه کرد.

-حدودا...۶...
-۴ ساعت دیگه...اوه...ممکنه بخوریم تو بارون؟
-شاید.

صدای پر انرژی نامجون تو گوش هاشون پیچید...
-هی شما دوتا اینجایین؟
جیمین پوکر بهش خیره شد و انگشتش و طرف اسمون گرفت.

-خیر...اونجاییم.
نامجون نگاهش و به اسمون داد و چشم هاش و ریز کرد...
جیهوپ با دیدن حرکت نامجون زد زیر خنده.
-ایکیومون خیلی باهوشه.
نامجون لگدی به ساق پاش کوبید: ببند...داشتم سربه سرتون میزاشتم.

-اره جون عمت.

نامجون زیر چتری که بالای سر جیمین و جیهوپ بود ایستاد تا افتاب سوزان درست رو فرق سر بیچارش نخوره...
-صندلی اونجاست بیار کنارمون بشین.

-نه باید برم...
-کجا؟
-دنبال جین...اونم میخواست بیاد.

جیمین: اه نهههه...باز قراره با کولی بازیاش مسابقه رو زهرمون کنه.
نامجون خندید و پس کله ای به جیمین زد: درست درموردش حرف بزن...راستی مسابقه دهنده ها از چه کشورایی ان؟

جیهوپ تو ایپد صفحه ای رو باز کرد و بهش نگاه کرد...
-حوصله ندارم همش و بگم...چند تا از شهر های امریکا...سه تا از کره جنوبی...کانادا و سوعد و ایران...و...

-سه تا از کره؟
جیهوپ سرش و تکون داد: جعون جونگکوک...جانگ واگین...وی.
-اوه...

جیمین: نمیدونم مسابقه ی بقیه چجوریه اما حس میکنم رقابت اصلی..بینِ جعون و ویه.
جیهوپ شوکه گفت: مگه...مگه جونگکوکم میخواد مسابقه بده؟

با صدای کشیده شدن لاستیک روی سنگ فرش های اطراف جاده ی اصلی...هر سه نفرشون به اضافه کلِ افرادِ اون محدوده سرشونو برگردوندن و به ماشین نارنجی رنگی نگاه کردن که زیر افتاب مثل الماس میدرخشید.

نامجون: یس.
جیمین نیشخند زد: خیلی وقته داره برای امروز تمرین میکنه...چرا نباید مسابقه بده؟
جیهوپ عصبی جوابشونو داد: چون اگه حذف بشه دیگه نمیتونه مسابقه بده لعنتی.

ماشین جلوشون متوقف شد و در کمال ناباوری یه دختر ازش پیاده شد...
حالا هرسه نفرشون با دیدن اون شوکه شدن...

جیمین: ...لیسااااا؟

دختر موهای مشکی صافش و به پشت کمرش هُل داد و لبخند زد...
-های گایز.

نامجون: ماشین کوک دسته تو چیکار میکنه؟...خودش کو؟
لیسا در ماشین و بست و نزدیکشون شد و زیر سایه ایستاد...

لباس تمام سفید پوشیده بود ‌که با موهای مشکیش تضاد قشنگی ایجاد کرده بود.
-خودش و فرستادم یکم ریلکس کنه...نگرانش نباشین تا قبل مسابقه خودش و میرسونه...منم ماشینش و اوردم قشنگ سرویسش کنین.

جیمین تک خنده ای کرد: تو که دستیار وی بودی...چطور حالا شدی دستیار جونگکوک؟

لیسا لبخند غمگینی زد: داستانش مفصله...تو این مسابقه من دستیار جونگکوک و جیون دستیار ویه.

جیهوپ چشماش و ریز کرد:همون پسره که تو مهمونی کنارتون بود دیگه؟
جیمین سرفه ی مصلحتی کرد: اره دیگه هیونگ.

لیسا که از کراش جیون رو جیمین خبر داشت نیشخند خبیثی زد و روبه جیمین گفت: اگه میخوای کنار جیون باشی میتونی بری قسمتِ سیزدهم...اونجا واسه ویه و قطعا جیون الان اونجاست.

نگاه نامجون و جیهوپ رو جیمین میخ شد...
جیمین سرخ شده دستی به موهاش کشید: اوه نه من...من واسه چی باید برم اونجا...هه...هه...

لیسا خندید و سرش و تکون داد: باشه...خب سرویس ماشین برعهده ی کیه؟
نامجون: معمولا جونگکوک ماشینش و خودش سرویس میکنه...اما گاهی هم یونگی براش انجامش میده...الانا دیگه باید رسیده باشه.

لیسا: اوکیه...منم برم این اطراف ببینم چه خبره و درباره با قانون ها و مسابقه پرس و جو کنم.

وقتی لیسا ازشون دور شد نامجون با تک خنده ای گفت...

-عجیبه.
جیمین خمیازه ای کشید و سرش و تکیه داد و گفت: لیسا دوستِ تهیونگه...باید ازش سراغ تهیونگو میگرفتیم.

جیهوپ هم تایید کرد: هوم...ولی سوهو شی که گفت بعد اون قضیه ی دزدیده شدن کوک اونم برگشت دگو و حالش خوبه.

نامجون: هیچکس بهمون نگفت قضیه ی دزدیده شدن یهویی کوک چی بود و اصن چیشد...انگار نه انگار سه هفته پیش این اتفاق افتاده...جونگکوک هم که حرفی دربارش نمیزنه.

-اه اون سگ اخلاق مگه میشه دوکلمه باهاش حرف زد؟
-هی چطورین؟
سرشونو برگردوندن طرف یونگی...
جیهوپ: یونگگگ چرا اینقدر دیر کردی؟
یونگی بوسه ی کوتاهی رو لبای هوپی کاشت و گفت: میخواستم ماشین و پارک کنم جا نبود.

نامجون: هیونگ ماشین جونگوکو سرویس کن منم برم دنبال جین...تو این ترافیک شانس بیاریم برسیم به مسابقه.
جیمین: باشه هیونگ برو.

یونگی نگاهی به ماشین کوک انداخت و دستش و رو کاپوتش کشید.
-کاپوتش و بزن بالا من برم لباسام و عوض کنم.

جیمین: اوک.

...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...

نگاهش و تند اطراف میچرخوند...
وقتی از خلوت بودن اون محدوده مطمعن شد تند و سریع دویید اون طرف...
نگاهش به ماشین مشکیِ وی خورد که توسط سه نفر داشت سرویس میشد...

حتما از طرف تهیان بودن...
دونفرم مشکی پوش ایستاده بودن و انگار مراقب چیزی بودن.
پوفی کشید و عصبی به اون محدوده نگاه کرد‌..
چرا نیست؟

دستی به شونش خورد...
سریع برگشت و به دختری که انگار همسن و سالای خودش بود نگاه کرد...
کراپ و شرتک پوشیده بود و چشمای ابی رنگی داشت...

ابروشو بالا انداخت: بله؟
دختر اشاره به کامیونی که اونجا بود کرد و اروم گفت: پشت اون کامیون منتظرته.

تعجب کرد اما سرش و تکون داد: ممنون.
-خواهش میکنم.
با لبخند دور شد.

لیسا با سرعت دویید سمت اون کامیون و دور زد...
و بلافاصله جیون و دید که تکیه داده و دست به سینه به بدنه ی کامیون ایستاده بود.
-جیون...

نگاهش و بالا اورد و با دیدن لیسا تکیش و از کامیون گرفت.
-اه خدایا...داشتم جوون مرگ میشدم لیسا.
روبروش ایستاد: چه خبر؟ تهیونگ کجاست؟

-خبر که هنوز تو راهه...تهیونگ هم چهل دقیقه قبل مسابقه خودش و میرسونه.
-کجاست؟
جیون کلافه اهی کشید و دستی بین موهاش برد.

-صبح که دیدمش مثل مجسمه انگار خشک شده بود...نه حرفی نه حرکتی هیچیییی...اولش ترسیدم نکنه باز شوک بهش وارد شده اما این بد تره...هیچ حرفی نمیزنه و مثل مجسمه شده...تهیان از حالتای تهیونگ عصبی شده بود و ترسید نکنه بازی رو خراب کنه...واسه همین ...خب...

-خدای من جیوننننن...د لعنتی حرف بزن تهیونگ کجاستتتتت؟
جیون خودشم استرس گرفته بود و نگران بود...
از اون‌ روانی هر کاری برمیومد...
هرکاری...

-اون...

...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...

با اشاره ی دستش...

از پشت ضربه ای به کمر لختش خورد و با بی حسی تمام داخل حجم وسیعی از اب یخ فرو رفت...
تمام تنش به یکباره مثل سنگ صفت شد و قلبش انگار  ثانیه ای نزد...

چشم هاش بسته بود و همینطور با دست و پاهایی که با طناب بسته شده بود زیر اب فرو میرفت...
بیشتر فرو میرفت...
پایین تر میرفت...
خیلی پایین...

طوری که دیگه نمیدید نورِ تابیده روی اب و...

بی حس بود...تمام تنش سر شده بود...
اب یخ به قدری به تمام سلول هاش نفوذ ‌کرده بود که حتی جریانِ خونِ داخل رگ هاش و منجمد کرده بود...

چرا دستو پا نمیزد؟
چرا برای زنده موندن تقلا نمیکرد؟
چرا هیج حسی نداشت؟
چرا این سرما براش لذت بخش بود؟
مثل سرمایِ مردن...بدون اغوش...

بین اب ها بیحرکت شناور بود...
میتونست دست و پاهاش و باز کنه پس چرا انجامشون نمیداد؟
چرا میخواست زندگیش و همینجا تموم کنه؟
چرا گره ی شلِ طنابِ دور دستش بهش دهن کجی میکرد؟

خارج از اب سرد استخر بزرگ عمارت...
تهیان دستاش و داخل جیبش فرو کرده بود و از بالا به ابه اروم شده خیره بود.
کم کم داشت عصبی میشد...
چرا بالا نمیومد؟

نگاهی به ساعت مچی مارکش انداخت...
درست یک دقیقه و ۲۰ ثانیه شده...
نگاهش و دوباره به اب دوخت...

اگه همینطور بگذره ممکنه واقعا خودش و به کشتن بده و مسابقه ای که سال ها براش نقشه کشیده بود به هوا میره.

عصبی یک قدم جلو رفت و لبه ی استخر ایستاد...
میتونست جسم محوِ تهیونگ و زیر اب ببینه که بی حرکت بود...

عصبی پوزخند زد و با بلند ترین ولوم صدایی که داشت فریاد زد...

-به خودت بیا پسرجون...مطمعناً دلت نمیخواد جونگکوکیت بعد مردنت به سرنوشت فلیکس دچار بشه...مگه نه؟

همین کافی بود...
تمومش کرد...

درثانیه چشم های تهیونگ زیر اب باز شدن و به سایه ی مرد از زیر اب خیره شد...
همین شنیدن جمله چنان خشم و مثل خون تو رگ هاش جریان داد که انگار انرژی تازه بهش رسیده.

با خشم پاهاش و تکون داد و سعی کرد طنابِ شلِ دور پاهاش و باز کنه.
تهیان با دیدن حرکت و تقلای تهیونگ نیشخند زد و زمزمه کرد: احمقِ عاشق.

فقط چند ثانیه طول کشید تا طناب هارو از دور دست و پاهاش ازاد کنه و خودش و از زیر اب بیرون بکشه...
با بیرون اومدن سرش از زیر اب نفس بلند و لرزونی کشید که ریه هاش سوخت و تیر کشید...

اخماش و توهم گره کرد و با خشم به تهیان خیره شد و تند نفس نفس میزد...
مرد با نیشخنده مونده روی لب هاش خم شد و با حرص موهای خیس تهیونگ و تو مشتش گرفت و سرش و بالا گرفت...

تو صورته خیس و جذاب پسر اروم غرید...
-فکر اینکه قبل مسابقه بلایی سر خودت بیاری و از سرت دور بنداز...چون برای من کاری نداره عشقت و مث فلیکس زیر خودم بکشم و شکنجش کنم...اون مسابقه رو میبری...چون‌ اگه نبری...اولین نفر جونگکوک...و دومین نفر مادرت میمیره.

سرش و پرت کرد عقب و صاف ایستاد...
تهیونگ با چشم های تاریکش که ترس و وارد تک تک سلول های بقیه میکرد به تهیان خیره بود...

-بیرون بیارینش و امادش کنین برای مسابقه.
گفت و راهش و طرف بیرون گرفت...

تهیونگ خیره به رفتن تهیان...زیر لب زمزمه کرد...

-حالا بازیِ من شروع میشه....

...

...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

...

خب این پارتم تقدیم شمااااا...
یاه یاه یاههه...
دوسش داشتین؟
قطعا همه الان منتظر پارت بعدین...
اممم...خب فردا شب اپ میشه...

بازم به شرطی که ووت ها و کامنت ها و حمایت هاتون بهم انرزی بده...
^_^

امروز داشتم درباره با پارت اخر این فیک فکر میکردم...و واقعا خودم بغض کردم و گریم گرفت...
لعنتیا من چجوری این فیک و تموم کنم؟؟؟؟؟

یعنی حتی فکرشم الان اشکم و دراورد...
اخ اصن نمیخوام به اون روز فکر کنم که پارت اخر و اپ میکنم...  :(

برام با مردن فرقی نداره...
من با تهیونگ و جونگکوکِ این فیک خو گرفتم...فیکای قبلیم اینقدر بهشون معتاد نشده بودم :(

هعییییی...
ولی حالا حالاها مونده تا پارت اخر ...

دوسش داشته باشین...
لا

Czytaj Dalej

To Też Polubisz

433K 51.7K 24
اسپرم لعنتی🍸 کاپل ها:کوکوی، یونمین، نامجین ژانر:خون آشام خشن امپرگ اسمات _جونگ کوک با چشمانی که از خشم سرخ شده بود به مراسم ازدواج نگاه میکرد با خش...
143K 32.6K 100
↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و...
66.8K 6.8K 29
"آتش جهنم در برابر خشمِ انتقام زانو میزنه" چی میشه اگه جئون نامجون رئیس یکی از باند‌های مافیای ایتالیا پسرش جئون جونگکوک رو توی شرطبندی به کیم سئوکجی...
223K 38.4K 97
•| تو مال منی |• ▪︎namjin دستش رو کنار صورتش گذاشت و گونش رو نوازش کرد ... اما با چیزی که گفت دستش روی گونش خشک شد پسر کوچیک تر آروم و با سرد ترین...