My Sin

By Bitamoosavi

275K 35.1K 11.9K

Vkook [completed] -من از ماشینت سواری گرفتم کیم... -میتونستی با صاحبش انجام بدی جعون... ... -ازت خواستم بمونی... More

《معرفی فیک》🍂
《شخصیت ها》🍂
🍂《part 1》
🍂《part 2》
🍂《part 3》
🍂《part 4》
🍂《part 5》
🍂《part 6》
🍂《part 7》
🍂《part 8》
🍂《part 9》
🍂《part 10》
🍂《part 11》
🍂《part 12》
🍂《part 13》
🍂《part 14》
🍂《part 15》
🍂《part 16》
🍂《part 17》
🍂《part 18》
🍂《part 19》
🍂《part 20》
🍂《part 21》
🍂《part 22》
🍂《part 23》
🍂《part 24》
🍂《part 25》
🍂《part 26》
🍂《part 27》
🍂《part 28》
🍂《part 29》
🍂《part 30》
🍂《part 32》
🍂《part 33》
《زجه بزنیمممممم...های های》🍂
🍂《part 34》
🍂《part 3‌5》
🍂《part 3‌6》
🍂《part 3‌7》
🍂《part 3‌8》
🍂《part 3‌9》
🍂《part 40》
🍂《part 41》
🍂《part 42》
🍂《part 43》
🍂《part 44》
🍂《part 45》
🍂《part 46》
بلاخره اپ شد ^_^
🍂《part 47》
🍂《end...》

🍂《part 31》

3.9K 562 203
By Bitamoosavi

(ستاره یادت نره +کاور)

...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

...

دستش و طرف مرد دراز کرد...
-تزریق کن...
گفت و سرش و به پشتی مبل تکیه داد...کم کم احساس سوزشی رو درون دستش حس میکرد...اما توجه ای نکرد و نفس عمیقی کشید.

از لذت تزریق اون مواد به بدنش اهی کشید و پاهاش و دراز کرد...این قطعا بهترین لحظه برای تهیان بود...البته که بهترین لحظه هایی هم وجود دارن که تهیان مدت ها بود در انتظارش به سر میبرد.

وارد شدن اون موادِ سرد رو به رگ هاش حس میکرد...که چطور دست و پاهاش سر میشد و یخ میزد و سر انگشت های پاهاش شروع به گز گز کردن میکرد.

با صدای در بدون اینکه چشم هاش و میلی متری از هم باز کنه گفت: بیا تو...

صدای باز شدن در و پشت بندش بسته شدنش...
خارج شدن سرنگ و از دستش حس کرد و بلافاصله پنبه ای که برای جلوگیری از خونریزیش روش قرار گرفت.

چشم هاش و باز کرد و به دستیارش نگاه کرد...چهرش ترسیده و چشم هاش پر از استرس بود...انگار طول راهرو و پله هارو دوییده باشه که الان اینجوری جلوی تهیان ایستاده و با سر پایین افتاده نفس نفس میزنه.

اخمی بین ابروهای کیم نشست...
قطعا خبر خوبی در انتظارش نبود که دستیارش اینجوری ترسیده.

با دست اشاره ای به فرد کناریش کرد و اون با تکون دادن سرش بلند شد و با برداشتن کیفِ حاوی مواد و سرنگ و وسایل دیگش از اتاق خارج شد.

تهیان پاکت سیگارش و برداشت و نخی رو از توش بیرون کشید و در این حین شروع کرد سوالش و مطرح کردن.

-چیشده؟

نخ سیگار و بین لب هاش گذاشت و با برداشتن فندکش از روی میز به صندلیش تکیه داد و نگاه عمیق و سوراخ کنندش و به دستیارش داد.

مرد سرش و پایین انداخت و دستای لرزونش و پشت سرش قایم کرد.

-منو ببخشید که این خبر و الان میارم بهتون میگم...اما...خبر رسیده دو افرادی که با جعون جونگکوک فرستاده بودیم وسط راه بینِ مرز سئول بیهوش کنار جاده افتاده بودن و خبری از جعون جونگکوک نبود.

دست تهیان تو هوا خشک شد و شعله ی فندکی که روشن بود جلوی چشم هاش خودنمایی میکرد.
چی شنیده بود؟
سرش و بالا گرفت و به مرد روبروش نگاه کرد.

-تو الان چی گفتی؟
-واقعا مارو ببخشید که اینقدر ضعیف عمل کردیم قربان...

بعد ثانیه هایی که در سکوت گذشت و ترس و وحشت رو به دل دستیار انداخته بود...
بلاخره صدای خنده های کیم تو فضا پیچید و همین باعث قبض روح شدنِ فردی بود که روبروش ایستاده بود.

خوب میدونست این خنده ها از داد و فریاد زدن رعیسش هم بد تره...
کاری نمیتونست بکنه جز اینکه صبر کنه تا حکم مرگش و بشنوه.

کیم در همون حین خندیدن سیگارش و اتیش زد و پکی بهش زد...
به فرد روبروش خیره شد.

-یعنی تو میخوای بگی اون پسر با دست و پاهای بسته تونسته حریفِ دوتا نره غولی بشه که اسلحه سرد با خودشون داشتن؟

مرد دستش و از پشت سرش دراورد و جلوی بدنش توهم قفل کرد.
-نمیدونیم قربان...هیچ نظری نداریم که واقعا چه اتفاقی افتاده اما ممکنه کسی کمکش کرده باشه.

تهیان اخم کرد و پک بعدی رو به سیگارش زد...
قطعا براش اهمیتی نداشت که اون پسر زود تر از دستش خلاص شده‌...
فعلا این رو عصابش بود که کی اونو نجات داده و فراریش داده...

کیه که درست وقتی اونو از اینجا خارج کرد فهمیده و رفته تا نجاتش بده...
قطعا هرکی هست از نقشه ها و کارای تهیان با خبره.

پوزخند زد...

-به جیون بگو بیاد اینجا.
تعطیمی کرد: بله قربان.
خواست از اتاق خارج بشه که با صدای کیم سرجاش ایستاد و برگشت طرفش.

-تهیونگ کجاست؟
-تو اتاقی که گفته بودین هستن...بیرون نیومدن.

سرش و تکون داد: میتونی بری.
مرد سرش و تکون داد و از اتاق خارج شد...

سیگارش و تو ظرف مخصوص خاموش کرد و چرخی زد...
-جاسوس؟...یعنی یه جاسوس اینجا وجود داره؟

...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...

Jungkook pv

-خدای من...خدایهههههه منننن کوک.
جین اولین نفری بود که از عمارت خارج شد و سمت پسر کوچیک تر بی حواس دویید و محکم به اغوش کشیدش.
البته بخاطر عضله های کوک ، جین بیشتر تو اغوش کوک فرو رفته بود.

باورش نمیشد پسر و روبروش میبینه...
انگار قلبش تو دهنش میزد.

پشت سره جین از در عمارت به ترتیب همه با شتاب و عجله بیرون اومدن...
خبره اومدن جونگکوک اونم ساعت ۵ صبح چیز عجیبی بود.
تا از بغل جین بیرون اومد تو اغوش پدرش فشرده شد.

این اغوش...امن بود‌...امن مثله اغوشِ...
اهی کشید و سرشو رو شونه های پدرش گذاشت و محکم بغلش کرد.
حالا حس میکرد ارامش داره...اما چرا همچنان قلبش بیقرار میزنه؟

یونگی: جونگکوک...حالت خوبه؟
همه منتظر جواب همین سوال بودن...به اضافه سوال های دیگه...
چه اتفاقی برای کوک افتاده بود؟

سوهو از کوک جدا شد و به سر تاپاش نگاه کرد و دقیق از نظر گذروندش تا نگاهش میخِ زخمِ روی گونش شد...چسب زخم روش بود و انگار زخمِ عمیقی بود چون دورش هاله ی سیاه رنگی وجود داشت.

جدا از اون، اثاری از کبودی و زخم رو بدنش نبود و از حالت ایستادن پسرش مشخص بود حالش خوبه...البته اگرچشم هاشو فاکتور بگیریم که چنان غم و اشکار میکرد ‌که زبون همه رو خود به خود میبست.

-کجا بودی کوک؟...چه اتفاقی افتاده؟ چطور اومدی؟تهیونگ کجاست؟
سوال های پی در پی پدرش که ازش پرسیده میشد وادار به سکوتش کرده بود و در اخر...
اسم تهیونگ...

اب دهنش و قورت داد و سرش و پایین گرفت.
خسته بود‌..خسته ی ذهنی و روحی...
-میشه...برم اتاقم؟

همه تعجب کردن...
جیمین عصبی جلو اومد و بازوی سمت راست جونگکوک رو بین دستاش فشرد.
-جایی نمیری...تا نگی چه خبر شده و تو تا الان کجا بودی و چه اتفاقی افتاده جایی نمیری.

جیهوپ: لیا از شدت شوک و فشار چند ساعته بیهوشه و هزیون میگه و سراغ تهیونگ و میگیره...اون اومد تورو نجات بده کوک...الان کجاست چرا باهات نیست؟

جونگکوگ پوزخندی بخاطر این حرف جیهوپ رو لباش نشست...
اومد منو نجات بده؟
اون از اولشم قرار بود بره.

-بهش بگین...تهیونگ حالش خوبه...منم دیگه به دردشون نمیخوردم ازادم کردن...حالاهم واقعا خستم میخوام یکمم شده بخوابم.
سرد گفت و درمقابل چشم های بهت زده و سوالی همشون وارد عمارت شد.

جین:همین؟...ما هممون نصف جون شدیم.
جیمین: یه اتفاقی افتاده...کوک خیلی شکسته و ناراحته که حرفی نمیزنه.

سوهو اما در سکوت ایستاده بود و به راهِ رفته ی پسرش خیره بود.
از اینور همسرش و از اونور پسرش و تهیونگ...
دیگه نمیدونست چیکار کنه.

مگه چقدر نفوذ داشت که بتونه تهیونگ و پیدا کنه؟
اون تهِ تهش یه صادر کننده بود...
و هیچ ایده ای هم نداشت ‌که تهیونگ الان کجاست و جونگکوک چرا بدون اون برگشته.

قطعا قضیه به گفته های جونگکوک خلاصه نمیشه...
چیزی فراتر از اینا اتفاق افتاده و اینو میتونست از چشم های پسرش بفهمه.

هرموقع از درون داغون بود حرف نمیزد و فقط به اتاقش پناه میبرد و حالاهم همین بود...رفته بود تا به اتاقش پناه ببره.

پسری که قوی تربیت کرده بود حالا به قدری شکسته بود که همه رو گیج کرده...
باید میفهمید...
لیا سراغ پسرش و میگیره و جونگکوک باید جواب بده...

تهیونگ کجاست؟
چه اتفاقی افتاده؟

...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...

[2 days later...]

سکوت...
تنها صدایی بود که بین چهار دیوارِ اتاق فریاد میزد...
صدای اروم نسیمی که بین شاخ و برگ درختان میپیچید و صدای برخورد برگ ها و شاخه ها به هم...
به قدری ملایم بود که ارامش و تزریق میکرد...

ارامش...
عجیب بود...
این ارامشی که تو این دوروز تو این عمارتِ عجیب و تو دل جنگل برپا بود خیلی عجیب بود...
مثل...

ارامش قبل از طوفان...

و پسری که بین چهار دیوار اتاق اروم روی تخت خوابیده بود اما بیدار بود به خوبی از این قضیه اگاه بود...
دو روزه تنها اینجاست و هیچ خبری از هیچکس نیست...

زندانی نیست...
چون اینجا فیلم و داستان مافیایی نبود...و اون هم‌گروگان گرفته نشده بود.

اون ازاد بود حتی بیرون بره ...اما تهدید شده بود...
همون روز اول و ساعت اول توسط کیم تهیان تهدید شده بود که اگه کاری که میخواد و انجام نده و اینجا تا یک ماه نمونه...اولین نفر مادرش و بعد پسری که عاشقشه کشته میشه.

درسته...
اینجا داستان مافیایی و جنایی و کشت و کشتار نبود...
ما اینجا با یه ادم روانی روبروییم...
ادمی که مجنونه و دیوانست ادمی که هیچی نمیفهمه و یهو دست به کشتن ادم میزنه...

یه روانی...و روانی ها ممکنه همه جا باشن...تو داستان...تو واقعیت...تو فیلم ها...همه جا...

و تهیونگ واقعا میترسید که به حرف مرد عمل نکنه و اون تهدیدش و عملی کنه...مطمعن بود تهیان اگر تو بدبخت ترین دورانش هم باشه بازم خودش و به مادرش میرسونه و زهرش و میزنه.

تهیان دچار به بیماری شیدایی بود...
بیماری دوقطبی یا تغیر خلقی...گاهی با تحرک گاهی افسرده...
کنترل رفتار ندارن و گاهی ممکنه به خودشون یا دیگران اسیب بزنن...
میخوان به هرچی خواستن برسن حالا به هر طریقی...

اثار زیادی داره که تهیونگ از همشون با خبر بود...
به اصرار مادرش تجربی خونده بود و تو زمینه ی عصاب و روان تخصص کمی داشت...

نشدن خبری از تهیان ترسونده بودش...
اینکه داره چیکار میکنه یا ممکنه چیکار کنه...
اون یه ادم روانی بود و راحت زندگی کردنش بین مردم خطر زیادی داشت...

اروم چشم هاش و باز کرد و به سقف سفید بالای سرش خیره شد...
بلافاصله چهره ی جونگکوک جلوی چشم هاش نقش بست ...بازم همون نگاه...بازم همون تاریکی و سردی...

الان‌کجا بود؟...تو عمارت؟...حالش خوب بود؟
چرا نمیتونست فکر پسر و از ذهنش خارج کنه...
گاهی به این فکر میکرد میتونه بازم باهاش باشه؟
میتونه مثل قبل بره پیش جونگکوک و بین بازوهاش فشارش بده و عطر تن پسر و به جون بخره؟

کوک میبخشیدش؟

با صدای قدم هایی که کم کم نزدیک به در اتاق میشد چشم هاش و سمت در چرخوند...
خواست از روی تخت بلند بشه که در بلافاصله باز شد و تهیونگ نمیخیز شده همونجا خشکش زد.

نگاهش و بالا اورد و به کسی داد که با چشم های درخشان از حس نیاز و جنون وارد اتاق شد...
کیم تهیان...

نگاهش از سر تا پایِ تهیونگ و انالیز کرد و نیشخندی رو لباش نشست.
طوفان...رسید...

تهیونگ خودش و بالا کشید و تکیه داده به قابِ تخت ، روش نشست و با نگاه بی حسش به مرد نگاه کرد‌...
از هر چیزی این نگاه خالیه تهیونگ مرد رو اذیت و عصبی میکرد.

کامل وارد اتاق شد و درو بست...نتونست درمقابل این پسر طاقت بیاره.
-فاک...تو واقعا...جذابی...

حالتِ شل و ارومِ مرد به اضافه چشم های قرمز شدش اینو نشون میداد که یا اون مسته یا...مواد کشیده و تزریق کرده‌.

که از استین های بالا زده شدش و چسبی که روی دستش زده شده بود به گزینه ی دوم پی برد.
اون‌ مواد زده...

پوزخند زد.

-زندگیت و بخاطر مواد از دست دادی...بس نبود؟

تهیان دوقدم جلو رفت و جلوی تخت ایستاد...
دو دکمه ی بالای لباسش و به ارومی باز کرد و سکوت کرد...
میخواست اروم اروم پیش بره...بلاخره داشت به خواستش میرسید پس عجله ای در کار نبود.

-زندگیه من فقط رالی و مسابقه بود...که اونم شماها از من گرفتین.
با تنفر و کینه زمزمه کرد...
تهیونگ با همون پوزخند تک خنده ای کرد.

-ازت بعید نبود اینو بگی...تو فقط با مادر من ازدواج کردی چون قانونِ اونموقعِ فدراسیون متاهل بودن بود...وقتی اون قانون برداشته شد تازه رویِ واقعیت و نشون دادی...یه ادم احمق که حاضره حتی با ماشینش سکس کنه.

صدای خنده ی تهیان فضای اتاق و دربرگرفت...
خنده های جنون وارش...
خنده هایی که هرکی میشنید از ترس استخون هاش به لرزه درمیومد.

اما تهیونگ اشنا بود...
با این اخلاق و خنده ها اشنا بود...
تو بچگیش هم زیاد صدای خنده های این مرد رو شنیده بود.

شبایی که تهیان تو سالن مادرش و زیرش میبرد و با حالت جنون وار و دیوانه کننده باهاش سکس میکرد و میخندید...بلند بلند... طوری که مادرش برای چند روز لنگ میزد و از درد کمرش گریه میکرد.

این از خصوصیات بارزِ مرد روبروش بود و حالا...
حضورش اینجا...
اونم تو این وضع و نگاهی که تشنست...
پر از حس شهوته...

تهیان نگاهی به پایین تنه تهیونگ انداخت و نیشخند زد...
-مطمعنم مزت از گذشته خوشمزه تر شده...

گفت و با سرگرمی به چشم های وحشی تهیونگ خیره شد...
-خفه شو و گورت و گم کن.

-اوه...مثل اینکه نه تنها مزت...بلکه اخلاقت هم سکسی تر شده.

تهیونگ دندوناش و روی هم قفل کرد...دستاش و مشت و با خشم به مرد روبروش نگاه میکرد.

تهیان با خنده پیرهنش و با یه حرکت از تنش جدا کرد و اونو گوشه ای انداخت...
-بیخیال پسر...من هنوز خیلی جوونم و نیاز به سکس دارم...برای یه مرد ۴۵ ساله سکس خیلی چیز مهمیه مگه نه؟

و این حالا خنده ی عصبی تهیونگ بود که نگاه مرد رو شیفته ی خودش کرد...
خنده ی عصبی و پر از خشم...
شده از شدتِ عصبانیت خندتون بگیره؟

-تو واقعا احمقی...چرا نمیری یکی از بادیگاردات و بکنی؟
تهیان زبونی رو لبش کشید و یه دست و یه زانوش و روی تشک تخت گذاشت و خم شد طرف پسر...

-شاید میخوام تو منو بکنی...بیب.

نگاه تاریک و سکوتِ پر از زهرش به مزاج تهیان خوش نیومد...چشم های پسر چنان تاریک و بیروح بود که اخمی رو پیشونیش نشست و اون زانوش رو هم روی تخت گذاشت.

-تو مجبوری...یادت نیست؟...مجبوری به خواسته های من عمل کنی...چون میتونم دارایی های زندگیت و با یه اشاره به اون دنیا بفرستم.

بازم تهدید...
بازم نقطه ضعف هاش...

حرکتی نکرد...انگار دست و پاش با یاداوری جونگکوک و مادرش یخ بسته باشه...حتی تصور اینکه اون دوتا توسط این روانی کشته بشن هم باعث میشد تهیونگ عرق سردی از کمرش رد بشه و لرزی به تنش بشینه.

تهیان با لذت به بدن خشک شده ی تهیونگ نزدیک شد و روبروش رو تخت نشست...
-فقط بسپارش به من...مطمعن باش توهم خوشت میاد.

دستش و طرف کمری شلوار تهیونگ برد که مچ دستش وسط راه توسط دستای تهیونگ گرفته شد.
نگاهش و بالا اورد و به چشم های پسر دوخت.

فک قفل شدش و به سختی حرکت داد و زمزمه کرد.

-اینکارو نکن...التماست میکنم...کاری به اون دوتا نداشته باش.
تهیان پوزخند زد و دستش و رو دست تهیونگ گذاشت.

سرش و جلو برد تا لبای پسرِ سکسیه روبروش و ببوسه اما...
با کج شدن ناگهانی سر تهیونگ لباش روی گونه هاش نشست...
نفس های سنگین تهیونگ نشون از خشم و کنترل خودش داشت...

رگ بیرون زده ی گردن و شقیقش به خوبی نشون میداد داره چه فشاری رو تحمل میکنه.

دم گوش پسر اروم زمزمه کرد: باهام راه بیا...منن کاریشون ندارم...قول میدم.

چشم های وحشی و شکست خوردش و برگردوند و به مرد روبروش نگاه کرد...
فقط ۵ ثانیه...تصمیم فقط تو ۵ ثانیه گرفته میشه...

شُل شد...
دست تهیونگ دور مچ دستش شل شد و این یعنی تموم...
یعنی باز شدن راهِ تهیان که باعث لبخندی رو لباش بود.
یعنی پسر روبروش شکست و قبول کرده و حالا مطیع مرد شده...
این لذت بخش بود...خیلی لذت بخش.

پسر نگاهش و از تهیان به روبروش دوخت و به قاب تخت تکیه داد.
اینکه اینقدر دست و پاهاش بسته بود داشت دیوونش میکرد...
اینکه مجبور به قبول خواسته ی اون شده روانیش میکرد...

اما کسی خبر نداشت..
تهیونگ چه فشاری رو داره تحمل میکنه...

تهیان بلاخره دستش و طرف کمری شلوار تهیونگ برد و با گرفتنش ...با نگاهِ نورانی و پر از لذت اونو همراه با باکسترش پایین کشید...
نگاه گرسنش و رو پایین تنه ی تهیونگ چرخوند از لذت اهی کشید.

به قدری منتظر دیدن این صحنه بود که خواب و خوراک نداشت و حالا...جلوی روش بود...
مثل شکاری که به شکارچیش نگاه میکنه و تهیونگ فقط چشم بست.

صدای مرد تو گوش هاش پیچید.
-اگه بزاری برات یه بلوجاب برم...بعدا بهت یه هدیه میدم و مطمعنم دوسش داری.

گفت و نیشخند زد و به چشم های بسته ی پسر نگاه کرد...
با نگرفتن واکنشی از اون...بدون استفاده از دستش...

سرش و پایین گرفت و با اشتیاق و لذت بوسه ای به عضو پسر زد...
این قطعا برای مرد بهشت بود...گونش و بهش مالید و لباش و رو طولش کشید...

دست های مشت شده ی تهیونگ و نفس های از روی خشمش چیزی جز تنفر و کینه رو نشون نمیداد درحالی که مرد روبروش داره با تمام وجودش لذت میبره.

در همین حینِ بوسه گذاشتن روی طول عضو پسر...اروم شروع به حرف زدن کرد.

-میدونی جونگکوک چطور به دست من رسید؟

توجه ی تهیونگ جلب شد و چشم هاش و بلافاصله باز کرد...
و مرد همین رو میخواست...توجه ی تهیونگو روی خودش.

لبخند زد و در مقابل چشم های تاریک پسر بوسه ی دیگه ای رو سر عضوش گذاشت...

-یکی کمکم کرد...
گفت و به واکنش های تهیونگ خیره شد...
اخماش وحشتناک توهم بودن و منتظر به تهیان خیره بود...منتظر برای ادامه ی حرفش.

مرد با دست دیگش عضو تهیونگ و تنظیم کرد و اونو محکم داخل دهنش فرو کرد و مک محکم و پر سروصدایی به عضوش زد که حتی یک درصد هم واکنشی تو بدن تهیونگ ایجاد نشد ،جز اخم های پیچیده شده توهمش.

-کسی که حاضر بود برای تو دنیارو به اتیش بکشه...باهام همکاری کرد.

ذره ذره میگفت و تهیونگو عصبی تر میکرد...
سرش و جلو تر برد و عضو بزرگ تهیونگو تا جایی که میتونست تو دهنش فرو کرد و با چشم های بسته از لذت مکی بهش زد و زبونش و رو طولش کشید و سوراخک عضوش و زبون زد.

رو تختی تخت بین مشت های تهیونگ مچاله میشد و اون لام تا کام حرفی نمیزد...
دوباره چشم هاش و بست و نفس سنگینی کشید.

تهیان ناله ای بخاطر بزرگیه تهیونگ کرد و با دست دیگش شروع کرد مالیدن بالز هاش...
اینکه تحریک نمیشد کم کم داشت عصبیش میکرد...درحالی که خودش فقط با نگاه به عضو پسر شق کرده بود.

قبل دوباره ساک زدن برای تهیونگ...زمزمه کرد:فلیکس...میشناسیش دیگه نه؟

نفس تهیونگ با شنیدن این اسم بند اومد و با ناباوری چشم هاش و باز کرد و دوباره به مرد خیره شد...
باورش نمیشد چی شنیده...
اون‌ پسر...اون با تهیان همکاری کرده و جونگکوک رو بهش داده؟

تهیان که از نگاه خیره و ناباور تهیونگ روی خودش راضی بود خودش و جلو تر کشید و حالا تند تند سرش و جلو و عقب میکرد و فشار دهنش و بیشتر کرد و با زبونش رو سر عضو تهیونگ به صورت دورانی حرکت میکرد...

از دهنش خارج کرد و با دستش شروع کرد پمپ کردن عضو پسر...

-به جعون جونگکوک پیام داد که فقط حرف بزنن...و اون‌ پسره ساده لوح تنها اومده بود تا با فلیکس حرف بزنه و قضیش و ببنده...اما چیشد؟...من گرفتمش...قرارمون بین منو فلیکس همین بود.

گفت و حرکت دستس و تند کرد و بلاخره...
عصو تهیونگ داشت صفت میشد و این سر پسر بود که به دیوار تکیه داده شد و نفسش و اه مانند بیرون داد...

هرچقدرم از مرد روبروش متنفر باشه بازم اون یه پسره...نمیتونه درمقابل اینجور هندجاب رفتن مقاومت کنه ...

و همینم باعث شده بود سرش و به عقب پرت کنه و به حرکت دست و دهن تهیان رو عضوش تمرکز کنه...
بین جلو و عقب کردن عضوه پسر تو دهنش زمزمه کرد...

-اونم تورو...میخواست...اومممم...اما تو الان تو دهن منی..و منم دارم مزت میکنم...مممم...
حرکت دست و سرش و تند تر کرد و حالا تهیونگ کامل تحریک شده بود...

مشتش و محکم تر کرد و با باز کردن چشم های به خون نشستش...
یدون توجه به بقیه ی حرف های مرد...عصبی دسته ای از موهاش و گرفت و سرش و تند تند و محکم جلو و عقب میکرد...

تهیان صدای عوق مانندی که از خودش بیرون میداد نشون میداد دهنش حالا از طرف تهیونگ سخت داره به فاک میره...

دوتا دستاش و روی رون تهیونگ گذاشت و سپردش به خود پسر...و تهیونگ که اخرش بود و سرش داغ بود و چیزی نمیفهمید...سه ضربه ی اخر و خودش با کمر زدن تو دهن تهیان کوبید و این صدای فریاد و نالش و دراورد و در اخر...

به ارگاسم رسید...

بلافاصله موهای تهیان و ول کرد و تکیه داد و با چشم های بسته و نفس های تند شدش اهی کشید...
سینش تند تند بالا و پایین میرفت و میسوخت...

مرد تمام کام پسر و با لذت قورت داد و سرش و بالا گرفت...
به صحنه ی روبروش خیره شد و از لذت ناله ای کرد...

پسر مثل کسایی که تازه از سکس کشیده باشنشون بیرون نفس نفس میزد و موهاش خیس عرق شده بود...

اه این فوقالعادست...

-تو واقعا...فاکککک ...خیلی خوش مزه ای...
گفت و لباش و لیسید و کام دور دهنش و دوباره مزه کرد...

تهیونگ با چشم های خونیش به مرد روبروش نگاه کرد و با صدای بمش زمزمه کرد: فقط از اتاق...گمشو بیرون.

تهیان خنده ی مستانه ای کرد و بوسه ی اخر و روی عضو حساس شده ی پسرگذاشت و بجای اینکه حس خوبی به تهیونگ بده...حس بد و چندشی بهش دست داد...

تهیان سرش و جلو برد و دم گوش پسر که همچنان نفس نفس میزد...
زمزمه کرد: سوپرایز اصلی هنوز مونده...

گفت و سرش و عقب کشید...
-بیارش تووو.
صدای بلند مرد باعث شد در اتاق باز بشه و درمقابل چشم های شوکه ی تهیونگ...

فلیکس...

با تنی لخت تو اتاق پرتاب بشه و پشت بندش در بسته بشه...
-فلیکس؟

پسر کوچیک تر با گریه سریع سرش و بالا گرفت و به تهیونگ خیره شد...
چونش لرزید و با گریه گفت: تهیونگگگگگ...

و اما تهیان تیر خلاص و زد...

-میخوام جلوی تهیونگ برام سواری بری فلیکس...دوست دارم ببینم پسر تا چه حد میتونه خود دار باشه...

و این هم تهیونگ هم فلیکس و شوکه کرد...

-چ...چی؟

...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

...

سلام سلام...
من امروز از زیر سُرُم براتون پارت نوشتم  "_"
ببینین دیگه چقدر دوستون دارم...

امیدوارم زحمت هام نتیجه بده و شماهاهم حداقل یه ووت بدین ^_^...

دوستون دارم...

لاویو
🐯🐰

پارت بعدددددد...خداسسسسسس...

Continue Reading

You'll Also Like

74K 14.6K 48
تهیونگ به جیمین قول می‌ده. شب‌ها می‌گذرن، روز‌ها از راه می‌رسن. باد می‌وزه، قول‌ها شکسته‌ می‌شن و فصل‌ها عوض می‌شن؛ تابستون، پاییز، زمستون، زمستون،...
Choice By BTSIR7_FF

Mystery / Thriller

19.2K 2.6K 23
• Name: Choice • Couple: VKook • Writer: Raven • Summary: راه ها جدا و مقصد یکی بود... تو چشم‌های تک‌تک آدم‌های این خراب شده می دیدم که چندان از این...
143K 32.5K 100
↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و...
554K 64.8K 47
"Completed" خلاصه: جئون جونگکوک رزیدنت جراح مغز و اعصاب،با وجود شلوغی بخش اورژانس بین اون همه مریض و همراهایی که به هیاهوی سالن دامن میزدن،مجذوب مرد...