My Sin

Por Bitamoosavi

276K 35.3K 12K

Vkook [completed] -من از ماشینت سواری گرفتم کیم... -میتونستی با صاحبش انجام بدی جعون... ... -ازت خواستم بمونی... Más

《معرفی فیک》🍂
《شخصیت ها》🍂
🍂《part 1》
🍂《part 2》
🍂《part 3》
🍂《part 4》
🍂《part 5》
🍂《part 6》
🍂《part 7》
🍂《part 8》
🍂《part 9》
🍂《part 10》
🍂《part 11》
🍂《part 12》
🍂《part 13》
🍂《part 14》
🍂《part 15》
🍂《part 16》
🍂《part 17》
🍂《part 18》
🍂《part 19》
🍂《part 20》
🍂《part 21》
🍂《part 22》
🍂《part 23》
🍂《part 24》
🍂《part 25》
🍂《part 26》
🍂《part 28》
🍂《part 29》
🍂《part 30》
🍂《part 31》
🍂《part 32》
🍂《part 33》
《زجه بزنیمممممم...های های》🍂
🍂《part 34》
🍂《part 3‌5》
🍂《part 3‌6》
🍂《part 3‌7》
🍂《part 3‌8》
🍂《part 3‌9》
🍂《part 40》
🍂《part 41》
🍂《part 42》
🍂《part 43》
🍂《part 44》
🍂《part 45》
🍂《part 46》
بلاخره اپ شد ^_^
🍂《part 47》
🍂《end...》

🍂《part 27》

4.4K 579 133
Por Bitamoosavi


(ستاره رو بزن +دیدن کاور)

...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

...

[-کجا باید بیام؟]

[-لوکیشن برات میفرستم...لطفا تنها بیا]

[-بچه نیستم که با بزرگ ترم بیام ]

[-...منتظرتم]

.............................

...
...
...

کوبیده شدنش به دیوار و دوباره درگیریه سختِ لب هاشون...
مثل اهنگ ربا به هم کشیده میشدن و جدا شدنشون مثل جدا شدنِ روح از بدن بود...همینقدر سخت و طاقت فرسا...

درست از وقتی چشم باز کردن...
باز هم تو اغوش هم و اولین چیزی که بعد بیدار شدن دیدن چشم های هم بود...
مثل ببر وحشی از همون اول افتادن به جون لبای همدیگه و فقط میبوسیدن.

اشاره نمیکنم که با دست و دهن همدیگه یه ارگاسم ساده و زیبایِ صبحگاهی داشتن...
اونم درست تو اتاقی که سوهو و لیا فقط چند قدم باهاشون فاصله دارن...همراه با دخترک شیطونی که با بدجنسی به در اتاق هیونگش نگاه میکرد و اصلا به روی خودش هم نمیاورد که باز یواشکی وارد اتاق هیونگش شده و اون دوتارو قبل بیدار شدنشون تو بغل هم دید زده.

چطور سیر نمیشدن؟...انگار هرچی بیشتر همو مزه میکردن بیشتر تشنه تر و بیطاقت تر میشدن...
جدا شدنشون به قدری سخت میشد که حتی اگه میتونستن تو دستشویی هم در حال بوسیدن هم میرفتن.

البته که خارج از اتاق هم نمیتونستن مثل الان که تو حلق همدیگه بودن همو ببوسن و بغل بگیرن...
و این به شدت رو عصاب تهیونگ بود...
چرا نباید دوست پسرش و حتی راحت بغل کنه...

اینو تقصیر کوک نمینداخت...به هرحال درک میکرد پسر کوچیک تر نیاز به زمان داره برای گفتنش به خانوادش...اما تهیونگ فکر نمیکرد سوهو کسی باشه که با این جور مسائل مخالفه...

اون ذهن باز و روشنفکری داره و قطعا از تک‌پسرش حمایت میکنه.
اما نمیتونست ترس جونگکوک رو بفهمه...اینکه در حقیقت داره از چی فرار میکنه و ترس واقعیش از چیه...حرف دیگران؟...یا فکرِ دیگران؟

تو همین فکرا بود که کوک مک محکمی به لب پایینی تهیونگ زد و کوتاه ازش جدا شد و اروم نجوا کرد...

-میخوام...به پدرم بگم...
تهیونگ گنگ به دو گوی مشکی و کهکشانی پسر کوچیک تر نگاه کرد ...
منظورش و نفهمید ...
کوک میخواست دوباره لباشون و به هم پیوند بزنه که تهیونگ سرش و عقب کشید.
-چی؟

کوک خیره به لب های پسر بزرگ تر نفس عمیقی کشید تا کم‌ نفسیش که نتیجه ی این درگیری سخت بود رو جبران کنه.
تهیونگ خیلی خوب میبوسید...این زبون لعنتیش ...

-میخوام به پدرم درباره ی خودمون بگم.
پسر بزرگ تر ابروهاش بالا رفتن و تعجب کرد.
درست شنیده بود؟

-مطمعنی؟
سرش و تکون داد و لیسی به گونه ی تهیونگ زد .
-از همیشه مطمعن ترم...البته بعد از ظهر یه جا کار دارم باید برم...بعد که برگشتم بهشون میگم و توهم باید کنارم باشی.

تهیونگ لبخندی زد و سرش و تو گردن کوک فرو کرد و پوست گردنش و بوسید.
-من همیشه همراهتم بوی...خبر خوبی بود.

زانوش و اروم به عضو دوباره نیمه تحریک کوک زد و با صدای خیسی پوست گردنش رو بین لب هاش میگرفت و میمکید.

-به هیونگات کِی میخوای بگی؟
سرش و از تو گردن کوک دراورد و بهش خیره شد.
پسر کوچیک تر کمر تهیونگو محکمتر گرفت: بعد از اینکه از مرحله ی پدرم عبور کردیم...یونگی هیونگ دیشب زنگ‌زده بود و مارو واسه یه مهمونی که امشب باشه دعوت کرد.

تهیونگ سرش و تکون داد: به منم زنگ زد.
-میریم؟
-هوم...باهم.
کوک لبخندی زد: میتونم از الان قیافه ی شوکه ی جین هیونگ و ببینم.

-اینقدر مطمعن نباش...شاید اونا زود تر فهمیدن.
-نه ...اونا پرت تر از این حرفان...عاهههه ته...اینقدر زانوت و نمال به عضوه من.

نیشخند زد: باز تحریک شدی...پسره هورونی.
مشتی به سینه ی لخت تهیونگ کوبید: تقصره توعه...
-من بودم هرروز تا سکس نمیکردم روزم شب نمیشد؟

-عاحححح..میشه حرف گذشته رو وسط نکشی؟
-برات چیکار کنم؟
سرش و عقب‌ پرت کرد و ناله ای کرد.
تهیونگ دوست داشت وقتی پسر کوچیک تر و اینقدر نیازمند به خودش میدید.

-ب...
با صدای یهویی در هردو شوکه برگشتن و بهش خیره شدن.
خانوم هان: جونگکوک شی...
دو تقه ی دیگه به در خورد و اون دوتا مثل مجسمه سر جاهاشون خشک شده بودن.

کوک دست تهیونگ و گرفت و اروم زمزمه کرد: ب...بدبخت شدیم.

...
...
...

Han pv

با نشنیدن صدایی از داخل تعجب کرد...
جونگکوک تو اتاقش نبود؟
سبد خیلی سنگین بود پس بی معطلی درو باز کرد و سبد و بین چهار چوب در قرار داد.

دولا شده بود و نفس نفس میزد...
سرش و بالا گرفت و به اتاق خالی و یکم به هم ریخته نگاه کرد.
مثل اینکه صبح زود رفته بیرون...چه سحر خیز شده...
همیشه ی خدا تا منو پیر نکنه دل از تختش نمیکند.

صاف ایستاد و سبد و برداشت و راهش و طرف دستشویی توالت گرفت...
درو باز کرد و سبد لباس های چرک و برداشت و با جدا کردنشون اونارو تو سبد خودش انداخت...

در همین حین داخل کمد:

-ف...فا.ککککک...اوممممممم...
دستش و جلوی دهنش گذاشته بود تا حد امکان سر و صدا نکنه...
نگاهش و به پایین گرفت و سر تهیونگ و بیشتر به خودش فشار داد...

فقط صدای نفس های تند کوک و صدای خیس مکیده شدن عضوش تو اتاقک پیچیده بود...
لعنت به دیکِ همیشه راست شدش که تو شرایط بحرانی هم به فکر خودشه.

تنها شانسی که اوردن این بود خانوم هان یکم گوشاش سنگینه و شانس بیشتری برای لو نرفتن دارن...
تهیونگم انگار وقت گیر اورده تا خودشونو تو کمد پرت کردن شروع کرد بوجاب دادن برای کوک.

دستش و به کمد گرفت و گوشاش و تا حد امکان تیز کرد...
تهیونگ تند تند سرش و عقب جلو میبرد و دهنش و محکم تر کرد.

کوک نفس لرزونی کشید و سرش و به دیواره ی کمد تکیه داد...
-اههه...فقط...فقط تمومش...کن...
داشت وحشت ناک لذت میبرد اما از طرفی ترس اینکه خانوم هان یهو به سرش نزنه و بیاد تو کمد هاش برای پیدا کردن لباس چرک و کثیف بگرده نمیزاشت درست روی کارشون تمرکز کنه.

تهیونگ رون های جونگکوک رو گرفت و مک محکم تری به عضوش زد که با فشار کام شد و با گاز گرفتن لبش از ناله ای که میخواست فریاد بزنه جلوگیری کرد و بجاش خودش و تو بغل تهیونگ پرت کرد.

تهیونگ لبخندی بهش زد و جونگکوک رو مثل یه پسر کوچولویی که نیاز به ارامش و امنیت داره بغل گرفت و نوازشش کرد.

همیشه بعد اینکه به ارگاسم میرسید از همیشه ضعیف تر میشد و تهیونگ دوست داشت با اغوشش حس امنیت و به پسر کوچیک تر القا کنه.

کوک سرش و روی شونه تهیونگ گذاشته بود و اروم نفس میکشید...
بعد دو بار ارضا شدن اونم قبل خوردن صبحونه ، پسر دیگه حتی توانایی راه رفتن هم نداشت و خسته بود.

-‌سکسی بوی...
چشم هاش و باز کرد و اروم جواب داد.
-هوم.

تهیونگ دستش و داخل موهای جونگکوک کشید و نوازش کرد و عطر موهاش و به جون خرید.
-میخوای بگم صبحونتو بیارن اینجا؟
کوک اروم کف دستش و رو سینه ی تهیونگ گذاشت و لمسش کرد.

-میخوام...با تو صبحونمو بخورم.
تهیونگ لبخند محوی زد و بوسه ای رو گونه ی پسر کوچیک تر گذاشت.
-باشه.

خبری از سر و صدایی بیرون کمد نبود و انگار خانوم هان بلاخره رفته بود...
اینبار دومین دفعه ای بود که تو کمد مخفی میشدن و بازم براشون پر از هیجان بود.

کوک مثل کوالا به تهیونگ اویزون شده بود و دست و پاهاش و دور بدنش حلقه کرده بود...
تهیونگ اروم از تو کمد دراومد و به اطراف نگاهی انداخت و وقتی مطمعن شد خانوم هان واقعا رفته پسر کوچیک تر و روی تخت گذاشت.

بوسه ی دیگه ای رو لبای هم گذاشتن و از هم جدا شدن.
-تهیونگ...
-جانم...

موهای روی پیشونی پسر بزرگ تر و کنار زد و پیشونیش و بوسید.
-اگه یه روزمجبور بشی ترکم کنی...اینکارو میکنی؟
تهیونگ خیره تو چشم های لرزون کوک...

قلبش به قدری تند میکوبید که میدونست صداش به گوش جونگکوک هم میرسید.
این سوال...اونم الان یهویی...باعث شده بود دل تهیونگ بلرزه و ترسی ته قلبش لونه کنه.

اما با این حال دستش و رو گونه ی پسر کوچیک تر کشید و نجوا کرد: اگه حتی ترکت کنم...بدون دوباره سمتت برمیگردم...دور انگشت کوچیکه ی دوتامون نخ قرمز رنگی پیچیده...که مارو به هم وصل میکنه...اینو یادت نره کلوچه.

قطره اشکی از چشم های کوک رو گونش افتاد...
-من...دوست دارم تهیونگ.
تهیونگ بوسه ای رو گونش گذاشت.
-بدون تو تنها عامل تپیدن قلبمی.

...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...

[۲۰ ساعت...بعد...]

نفس نفس میزد...
چشم هاشو نمیتونست به یه نقطه خیره کنه...انگار دست خودش نبود...
سرگیجه داشت و انگار از سر انگشت هاش خون میزد بیرون...
بدنش درد میکرد و انگار یه ماشین هیجده چرخ از روش رد شده...

کوفته بود و استخون هاش میلرزید...از سرما...
زمین سرد بود و اون بدون لباس با بالا تنه ی لخت روش افتاده بود.

رد قرمزی هایی دور گردن و بدنش به شدت تو چشم میزدن.
نفس نصف نیمه از دردش و رها کرد و چشم هاش و بست.

باورش نمیشد...الان اینجا بود...
جایی ‌که نمیدونست کجاست و چیکار میکنه...
از خشم درونش اتش زبانه میکشید و چشم هاش هم رنگ خونِ روی مچ دست هاش شده بود.

از بس طناب و کشیده بود دور مچش خون مرده و کبود شده بود...
اینکه الان تا چند دقیقه پیش کسی پیشش بود که حتی تو خواب و خیال هاشم نمیدید...
اینطوری...
اینجا...
اونو ببینه...

شوکه بود...
هنوزم از حضورش و عامل اصلی اینا شوکه بود...

ناله ای از درد و گیجی ‌کرد و زیر لب...
زمزمه کرد...

-ت...تهیونگ...لطفا اینجا...نیا...

...
...
‌...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...

[زمان حال...]

به لوکیشن نگاهی انداخت و ماشین و جلوی یه رستوران پارک کرد...
فکر نمیکرد فلیکس بخواد اینجا اون رو ببینه.
نگاه مختصری به نمای متوسطش انداخت.

زیپ سوییشرتش و کشید و با گذاشتن کلاه بافت مشکیش رو سرش از ماشین پیاده شد.
درو با سوییچ قفل و راهش و طرف در ورودیش گرفت.

رستوران معروفی نبود...
و یه جورایی تو کوچه های فرعی بود و کوک تا حالا از وجود اینجور رستورانی بیخبر بود.
اروم درو باز کرد که زنگوله ای بالا ی در به صدا دراومد.

نگاهی به فضای چوبی و گرم داخل انداخت...
جالبیش این بود ‌که کسی داخل رستوران نبود و این...یکم حس عجیبی به جونگکوک داد...اگه اینجا رستوران بود پس چرا نه گارسونی نه حتی مشتری اینجا نبود؟

نمیدونست چرا...
اما با دراوردن گوشیش ناخداگاه روی اسم تهیونگ و لمس کرد...
میخواست بهش زنگ بزنه که با صدای یکی منصرف شد و سرش و بالا گرفت و بهش خیره شد.

-جعون جونگکوک.

فلیکس...
از دری خارج شد و پشت سرش اونو بست.
اونجا چیکار...میکرد؟

گوشیش و خاموش کرد و اونو داخل جیبش برگردوند...اصلا حالا که فکرش و میکرد چرا به حرفش گوش داده بود و اومده بود اینجا؟

اخم محوی کرد و دوقدم جلو رفت.
-امیدوارم حرفات با ارزش باشن ...چون باعث شدی وقتم خیلی گرفته بشه.
عصبی بود اما سعی کرد عادی برخورد کنه و لحنش خصمانه نباشه.

فلیکس لبخند محوی زد و به میزی اشاره کرد.
-ببخش خیلی وقته اینجایی؟...رفته بودم دستام و بشورم.
کوک با چرخوندن چشم هاش سمت میزی که اشاره کرده بود رفت و نشست.

فلیکس هم روبروش نشست و به جونگکوک خیره شد.
نگاهی به اطراف انداخت...چرا نه گارسونی اینجا بود نه هیچ ادم دیگه ای.

-مدریت اینجا یکم به هم ریختست اوضاعشون...یکم دیر تر میان برای گرفتن سفارش.
نفسش و فوت کرد بیرون: چیزی نمیخوام...فقط بجای ذول زدن به من حرفات و بزن خیلی کار دارم.

فلیکس لیوان اب روی میز و برداشت و جرعه ای ازش نوشید.
میتونست لرزش دست هاش و به خوبی بفهمه...
ترسیده بود؟

-خوشحالم که اومدی اینجا...
لیوان و روی میز برگردوند و نفس عمیقی کشید.

-منو تهیونگ عاشق هم بودیم...البته که من هنوز عاشقشم...اما بخاطر اتفاقی که قبول دارم تقصیر خودم بود به هم زدیم.

کوک کلافه نگاهش و اطرافش چرخوند: حوصله ی شنیدن افسانه ی عشقیتون و ندارم...
-چرا؟...چرا خودتو چسبوندی به دوست پسرم؟

با اخم های درهم گفت و به جونگکوک خیره شد.
کوک پوزخندی زد و خندید.
-اونی که داره اَدای اویزونارو درمیاره الان تویی نه من.

-پول داری...شنیدم استریتی...دورو برت پر از دخترای سکسی ریخته...همشونم منتظر یه نگاه از توعن...پس تهیونگ و ول کن و برو پی زندگیت.

جونگکوک از شدت و تعجب بخاطر پررویی پسر به وجد اومده بود...
باورش نمیشد یه ادم تا چقدر میتونه عوضی و احمق باشه.

-از اولم میدونستم قصدت از کشوندن من اینجا چیه...فقط میخواستی چرت و پرت تحویل من بدی.
از پشت صندلی بلند شد که نگاه ناخوانای فلیکس هم همراهش کشیده شد.

پسر کوچیک تر با لبخند دستش و دوباره دور لیوان حلقه کرد و به میز خیره شد.
کوک عجیب بهش نگاه کرد.
دیوونه ای چیزیه؟

فلیکس: قصدم از کشوندنت اینجا چیزی فراتر از اینه.
گنگ و سوالی از بالا بهش خیره شد.
منظورش و نمیفهمید.

نگاهش از لیوان کشیده شد و به چشم های سوالی جونگکوک خیره شد...عاشق گیج کردن پسر بود...اروم زمزمه کرد.
-نمیخواستم اینکارو بکنم...اما من دیوونه تر از این حرفام...تهیونگو ازم گرفتی منم از تو میگیرمش.

نمیفهمید...
منظورش و نمیفهمید...
تا اینکه...
لبخند عجیب رو لب های فلیکس و دید...
حس کردن جسمی که از پشت روی سرش حسش میکرد.

قلبش برای لحظه ای انگار نتپید...
تنش یخ بست و دستاش سر شدن...
چه اتفاقی داشت میفتاد؟
اینجا چه خبر بود؟

فلیکس بلند شد و با چهره ی بیحس...خیره به فرد پشت سر جونگکوک گفت...

-کاره من تمومه...

تموم شد...همه چیز اینجا برای جونگکوک تموم شد...
یعنی همش...نقشه بود؟
جسمی که پشت سرش بود یه...اسلحه بود؟

فردی که پشت سرش بود...هیچ ایده ای برای دونستن اینکه اون کیه نداشت...هیج ایده ای برای اینکه بدونه کی دنبالش بوده نداشت...

حتی نمیفهمید چه خبره...
چه اتفاق فاکی در حال رخ دادنه...
اینجا چه خبره...

گلوش خشک شده بود و انگار نفسش تو سینه حبس شده بود...توانایی رها کردنش و نداشت...نه تا وقتی که صدای فردی رو درست پشت سرش شنید.

-خوش اومدی ...جونگکوک شی.

[‌کوک: اینجا فیک مافیایی نیست...اینجا قانون داره...نمیتونی اسلحه دستت بگیری و راحت ادم بکشی و ازش رد بشی...]

[- من قانونِ واقعی جهان رو بهت نشون میدم.]

...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

...

دوسش داشته باشین...
سرم خیلی شلوغ شده و فاک...
دارم تمام سعیمو میکنم‌ هرشب اپ کنم..

انرژی بدینننننن...
بوس به همتون...

لاویو
🐯🐰

Seguir leyendo

También te gustarán

3.4K 556 23
kookv اونجا بود که فهمیدم اون هیچوقت به کسی مثل من به عنوان جفت فکر نمیکنه اینو اون پوزخند روی صورتش به خوبی نشون میداد yoonmin برو یه نگاهی تو آینه...
Crow-Vk Por Mars

Misterio / Suspenso

2.7K 438 17
کیم تهیونگ قاتل سریالی معروف به کلاغ سیاه با بالا ترین تعداد قتل های زنجیره ای در لندن بیش از۳ساله که از چشم قانون و جئون جونگ کوک کاراگاه معروف مخفی...
52.6K 7.1K 34
🍷 فن فیک خون اشام🍷 🕯اسم داستان:Vampire 🕯ژانرها: رمنس/تخیلی/اسمات/فانتزی/ 🕯رده سنی:+۱۸ 🕯️ وضعیت آپ: نامعلوم 🕯نویسنده: جیهو 🕯کاپل ها: تهکوک/سپ...
62.2K 1.5K 49
مجموعه جمع آوری شده فیک های کامل شده تهکوک دوستان توجه کنید من نقد نمیکنم قراره اینجا بوک هایی در ژانر های مختلف که از نظر بنده واقعا ارزش خوندن و وق...