My Sin

By Bitamoosavi

276K 35.4K 12.1K

Vkook [completed] -من از ماشینت سواری گرفتم کیم... -میتونستی با صاحبش انجام بدی جعون... ... -ازت خواستم بمونی... More

《معرفی فیک》🍂
《شخصیت ها》🍂
🍂《part 1》
🍂《part 2》
🍂《part 3》
🍂《part 4》
🍂《part 5》
🍂《part 6》
🍂《part 7》
🍂《part 8》
🍂《part 9》
🍂《part 10》
🍂《part 11》
🍂《part 13》
🍂《part 14》
🍂《part 15》
🍂《part 16》
🍂《part 17》
🍂《part 18》
🍂《part 19》
🍂《part 20》
🍂《part 21》
🍂《part 22》
🍂《part 23》
🍂《part 24》
🍂《part 25》
🍂《part 26》
🍂《part 27》
🍂《part 28》
🍂《part 29》
🍂《part 30》
🍂《part 31》
🍂《part 32》
🍂《part 33》
《زجه بزنیمممممم...های های》🍂
🍂《part 34》
🍂《part 3‌5》
🍂《part 3‌6》
🍂《part 3‌7》
🍂《part 3‌8》
🍂《part 3‌9》
🍂《part 40》
🍂《part 41》
🍂《part 42》
🍂《part 43》
🍂《part 44》
🍂《part 45》
🍂《part 46》
بلاخره اپ شد ^_^
🍂《part 47》
🍂《end...》

🍂《part 12》

5.5K 764 311
By Bitamoosavi

(ستاره کوچولو +کاور)

...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

...

( دوهفته بعد...)

...

نگاهش و خنثی روی لیسا گردوند...
با لبخند بزرگی از جلوی ایینه اومد کنار و بهش نزدیک شد...
چرخی به کمرش دادو دور خودش چرخید...

-چطورهههه؟
اه ‌کلافه ای کشید و تکیه داد...
-تورو بخدا...این چه لباسیه؟

لیسا اخم کرد: یااا مگه چه مشکلی داره؟...خیلی خوشگله که.
-این دوتیکه پارچه رو منم بلدم سر هم کنم و به هم بدوزمشون...کل پارچش اندازه باکستره منه.

مجله ای رو از رو میز برداشت و پرت کرد طرفش...
-ببند دهنتو...اونقدراهم بزرگ نیستی.
جیون نیشخند زد: مگه تو دیدی که میگی بزرگ نیستم؟

لیسا چشم هاش گشاد شد: تو ...
جیون باز با همون خباثت ادامه داد: ایگوووو...نگو تو خواب دیدم میزدی!!

لیسا جیغ کشید: عوضییییییی...
و دنبالش کرد که جیون با خنده از رو مبل بلند شد و پناه برد پشت مبل...
-الان مغازه دار میاد پرتت میکنه بیرون لیسا.

-میکشمتتتتت جیون میکشمتتتت...بعدم مغازه دار دوست صمیمیمه...پس مث ادم بیا اینجا من یه فَس بزنمت.

جیون لباش و اویزون کرد: دستت سنگینه برو اونور...حالا من یه چیزی گفتم.
-غلط کردی یه چیزی گفتیییی...بیا اینور جیوننننن.
-خیله خب تو دیدم نزدی حالا چرا هار شدی.

لیسا دندوناش و روی هم فشرد.
-به خدا موهات و دونه دونه میکشم بیرون.
جیون اهی نمایشی کشید: دلت میاد مگه؟...موهای به این خوشگلی دارم من :)

لیسا پشت چشمی براش نشون داد...
یهو زنگ گوشی جیون باعث شد اون دو دست از دعواشون بردارن و سکوت کنن.

جیون گوشیش و از رو مبل برداشت و به اسم رو صفحه نگاه کرد...
(تهیونگِ اعظم)

سریع جواب داد: الو سرورم؟
-ببند جیون مسخره بازی درنیار...کجایی؟

لحن و صدای عصبی و جدی تهیونگ چیزی نبود که بشه باهاش شوخی کرد...
پس صداش و صاف کرد و اونم جدی گفت: با لیسا اومدیم مرکز خرید.

-اونجا چه غلطی میکنین؟...زود بیاین گاراژ...زوددد.
-اما اونجا ک...
صدای بوق تو گوشی نشون میداد تماس و قطع کرده.

اهی کشید و به لیسا نگاه کرد.
-باورم نمیشه برای مهمونی که ده روز دیگست اومدی لباس بخری.

لیسا موهاش و عقب هدایت کرد: کی بود؟ تهیونگ؟
-اره...گفت بریم گاراژ خیلیم عصبی بود.
-اوه.

-زود درش بیار بریم.
-اوکی الان میام.
و زود برگشت پشت پرده ی مشکی تا لباساش و با لباس خودش عوض کنه.

...
...
...
...
...
...
...
...

-تهیونگ؟
وارد گاراژ شدن اما کسی رو ندیدن.
لیسا: مطمعنی گفت بیایم ای...
-بیاین اینجا.

صدای سرد تهیونگ اون دوتا رو برگردوند سمتش...صدا از سمت بالا میومد...
اون دو سریع از پله ها بالا رفتن و وارد اتاقک متوسطی شدن که یه عالمه برگه رو زمین ریخته شده بود.

جیون: اینا چیه؟
تهیونگ سرش و بالا گرفت و بهشون نگاه کرد.
-دسته گلتون.

لیسا جلو تر رفت: چه اتفاقی افتاده؟
تهیونگ عصبی دستش و داخل موهاش برد و به عقب کشید.

-مسابقه ی دوهفته پیش خیلی سر و صدا کرده...طوری که حتی بعد دوهفته هم سر و صداش نخوابیده و مدام دارن مقاله میدن بیرون...و فک کن چی...فدراسیون خاستار اینه من به شخصه تو اون‌ مهمونی شرکت کنم وگرنه تمام بازی های من و غیر قانونی و با تقلب حکم میکنن و یه ننگ بزرگ میچسبونن پشت اسمِ وی.

تو بهت فرو رفتن...

جیون با شوک پرسید: اما تقلبی نبوده.
تهیونگ عصبی داد زد: الان مشکل من تقلب بودن یا نبودنش نیست...فدراسیون اگه بخاطر این که من خودم و نشون نمیدم بره و گزارشِ بازی هامو به دولت بده سر یک ساعت پیدام میکنن و منو میندازن گوشه ی زندان...حکم یه مسابقه دهنده ی فراری کمِ کمش حبسه.

لیسا عصبی گفت: اما پسر همون رعیس جمهور و وزیر وزرا تو اون مسابقه ها هستن...چرا نباید دولت کاری به اونا داشته باشه و با یه گزارش بیان یقه ی تورو بگیرن؟

-جواب خودتو خودت دادی لیسا...بخاطر اینکه اونا کله گندن و پدراشون بخاطر بچه هاشون هرکاری میکنن.

جیون: پس فدراسیون کاری جز تهدید نتونسته بکنه...با این مقاله ها میخواسته خبر و بهت برسونه که یا تو اون مهمونی خودت و نشون میدی یا میری زندان.

لیسا رو مبل رنگ و رو رفته ی تو اتاق نشست...عصبی بود...
فدراسیون هرکاری میخواست میتونه اینجام بده.

تهیونگ نیشخند زد: مگه خواسته ی هردوتون همین نبود؟...که خودم و به مردم نشون بدم و بگم من ویم؟

جیون: اره بود اما نه اینطوری...تو اون مهمونی پر از خبر نگاره...مطمعنن مادرت میفهمه و این واقعا افتضاحه‌...ما میخواستیم همونجا تو محل مسابقه ها فقط خودتو نشون بدی چون اونجا هیچ دوربینی وجود نداره و فدراسیون دهنش بسته میمونه.

لیسا: اما با پنهان بودنت کاری کردی فدراسیون روت زوم کنه و بخاطر برد های پی در پیت ازت شاکی بشه و بخواد اینجوری زمینت بزنه.

جیون تو فکر فرو رفت و گفت: اما چرا باید اینکارو بکنه؟...یعنی چرا رو تهیونگ زومه؟...این عجیب نیست؟

تهیونگم تو همین فکر بود...
با فدراسیون که دشمنی نداشت...
پس این کارا چیه..‌.

لیسا: تهیونگ تو دشمنی داری؟...یعنی کسی که خیلی کله گنده باشه و حرفش بره؟
به معنی نمیدونم سر تکون داد.
-ممکنه تو مسابقه هایی که بردم کسایی که باختن ازم کینه به دل گرفته باشن و تو فدراسیون نفوذ کرده باشن برای زمین زدنِ من؟

جیون سری تکون داد: اره ممکنه.
لیسا: اما قبلش باید یه فکری برای مهمونیه ۱۰ روز دیگه بکنیم...من و جیون قرار بود بجای تو بریم و حالا که میگی اینطوری شده پس...میای درسته؟

تهیونگ عصبی نفسش و ازاد کرد و اونم اونسر مبل کنار لیسا نشست: چاره ی دیگه ای ندارم...نمیخوام با دولت درگیر بشم.

جیون: لعنت بهشون.

دیگه هیچکدوم چیزی نگفتن...
عمیقن تو فکر بودن...
باید چیکار میکردن؟

اون مهمونی از طرف فدراسیون رالی برگذار شده بود...
و حالا وی مجبور بود که...
بره...

...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...

نگاهش و از تو ایینه گرفت و کرم مرطوب کننده ی دستاش و رو میز توالت گذاشت...
برگشت سمت سوهو...
داشت کتاب میخوند و چراغ خوابِ رو پاتختی رو روشن گذاشته بود...

هنوز ساعت ۱۰ بود اما هردو احساس خستگی میکردن پس تصمیم گرفتن بخوابن...

لیا از رو صندلی بلند شد و رفت سمت تخت...
روبدوشامبر سفیدش و از تو تنش دراورد و اونو رو تاج تخت اویزون کرد...

رو تخت نشست و خودش و بالا کشید و به تاج تخت تکیه داد...
به سوهو نگاه کرد...
-سوهو؟
-جانم...

صدای ارومش خیلی قشنگه...
بم و اروم...یه جور ارامشبخشه...
و حتی این صدارو به پسرش هم ارث داده...
جونکوک هم صدای خاص و زیبایی داره...

لبخندی زد...
-یکم...حرف بزنیم؟
سوهو نگاهش و بالا اورد و به لیا نگاه کرد...

با لبخند تایید کرد و نشان رو لای کتاب گذاشت و اونو بست...
رو پاتختی گذاشت و برگشت سمت لیا و دستاش و از هم باز کرد...

لیا با ذوق داخل بغل سوهو خزید و دوتایی رو تخت خوابیدن...
دست های سوهو دور تنش پیچید و موهاش و بو کشید...

-بگو قشنگم...
لیا نفس عمیقی گرفت...
عطر سوهو رو دوست داشت...
حس امنیت میداد...
امنیتی که هیچوقت حس نکرده بود و تو بغل سوهو داشت.

با یاداوری حرفش ناراحت شد...
-حس میکنم...تهیونگ و جونکوک دوهفته ای هست حتی به هم نگاه هم نمیکنن...رابطشون از قبل هم بد تر شده.

سوهو که خودش شاهد اینا بود سری تکون داد...
اینو وقتی فهمیده بود که با چشم خودش دید جونکوک از بودن کنار تهیونگ فراریه...

هرجا که اسم تهیونگ‌میاد اخم میکنه و هرجا تهیونگ باشه نمیره و نمیاد...

حتی سر میز هم نگاهش و ثانیه ای به تهیونگ نمیداد و یه جور انگار....
ازش فرار میکرد...
دلیلش و نمیدونست...

تهیونگ هم همینطور...
اما نه مثل جونکوک...
اون میره و میاد و کاری به کسی نداره حتی جونکوک...

اون سر میز بدون نگاه به کسی یا حرفی غذاش و میخوره و میره...
تو این دوهفته زیاد خونه نبود و بیشتر بیرون بود...
وقتیم برمیگرده صاف میره تو اتاقش...و تا صبح بیرون نمیاد و صبح دوباره میره تا شب...

وقتی با جونکوک روبرو میشه فقط نگاهش میکنه و جونکوک از نگاه تهیونگ فراریه...
اینو سوهو و لیا تو این دوهفته خوب شاهدش بودن...

و براشون عجیب بود.

سوهو: اوهوم...میدونم...اون دوتا خیلی عجیب رفتار میکنن.
لیا اهی کشید.
-نکنه رابطشون بدتر بشه؟...باز باهم دعوا کنن...من اینو نمیخوام سوهو.

بوسه ی دیگه ای رو سرش زده شد و صدای اروم سوهو تو گوشاش پیچید.

-این اتفاق نمیفته عزیزم...من باهاشون حرف میزنم خوبه؟
لیا سرش و بالا گرفت و بهش نگاه کرد.
با امید گفت: خوبه.

سوهو لبخند دوباره ای زد و لباش و رو لبای زندگیش کوبید...
زندگی که تازه داشت مزش و میچشید.

...
‌...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...

با خستگی وارد عمارت شد و درو بست...
چشماش و بست و به در تکیه داد...
خیلی خسته بود...
خیلی...

اینقدر زیاد که حتی حوصله ی غذا خوردنم نداشت.

چشماش و باز کرد و به ساعت مچیش نگاه کرد...
۱۱ شب بود...
از صبح با جیون و لیسا درگیر مراسم و فدراسیون بودن...

طوری که در تلاش بودن حضور وی رو لغو کنن اما امکان پذیر نبود...
اونا میخوان ببیننش...
هرطور که شده...

راه پله هارو پیش گرفت...
ازشون اروم بالا رفت...
فضای عمارت نیمه تاریک بود و این نشون میداد مادرش و سوهو خوابیده بودن...

تعجب کرد چون اونا تا قبل ۱۲ نمیخوابیدن...

وارد فضای طبقه ی دوم شد...
اینجاهم نیمه تاریک بود ...

رفت طرف اتاقش و با خستگی دستش و رو دستگیره گذاشت که صدای زمزمه ی یکیو شنید...
زمزمه خیلی اروم بود...
اما اون گوشای تیزی داشت...

چشماش و چرخوند طرف قسمتی که صدا ازش میومد...
نمیفهمید اون زمزمه چیه اما میشنیدش...
چون سکوت محضی تو سالن پیچیده بود...

صدا درست از اتاق جونکوک میومد...
چشماش و چرخوند...
حتما دوباره یکی از وان نایتاشو اورده تو اتاقش دارن سکس میکنن.

درو باز کرد که صدای زمزمه یکم بلند تر شد...
و خب‌...
واضح تر هم شد...

-نه...کم...کمک...
نگاهش و دوباره به اتاق کوک داد...
اون داشت...درخواست کمک میکرد؟

نکنه کسی تو اتاقشه؟
با فکری که یهو سمتش هجوم اورد...
سریع جهت پاهاش و اونسمت کشید و با سرعت سمت در رفت...

درو خواست باز کنه اما...
لعنتی...
قفل بود...

دوبار به در زد...
-جونکوک؟
-ک...کمک...کمک...

این صدای اون بود...
ترسید...
انگار واقعا یکی تو اتاق جونکوک بود...

-جونکوک...صدام و میشنوی؟...اونجا چه خبره؟...
با نشنیدن صدایی عصبی لگدی به در زد و برگشت تو اتاقش...

با سرعت سمت تراس رفت و واردش شد...
از دیوار کوتاه بالا رفت و با تمام سرعت پایین اومد و سمت در باز تراس اتاق جونکوک رفت...

درو تا اخر باز کرد و وارد فضای تاریک اتاق شد‌...
حتی نفهمید با چه سرعتی خودش و رسوند اینجا...
نگاهش و اطراف چرخوند ولی کسیو ندید‌..
جز رو تخت...

فقط جونکوک اونجا بود و انگار خواب بود...
پس‌..این صدای چ...
-م...مامان...کم...ک...

با صدای دوباره ی جونکوک با نگرانی نگاهش کرد...
اون داشت کابوس میدید؟
با این شدت؟
اونم کابوس درباره ی مادرش؟

درد بدی تو قلبش نشست.
طرفش رفت و کنارش رو زمین زانو زد و به صورت خیس از عرق کوک نگاه کرد...

نمیدونست بیدارش کنه یا نه‌..
اما پسر داشت اذیت میشد و حتی گریه میکرد...
اون داشت کابوس میدید و این قلب خودش بود که درد گرفته بود.

جونکوک موهاش به پیشونیش چسبیده بود و اروم سرش و تکون میداد و زیر لب چیز های ارومی میگفت.

دوهفته بود پسر به طرز وحشدناکی ازش دوری میکرد طوری که انگار مریضی واگیر دار داره...
نمیفهمید چیشده یا چرا این رفتار و باهاش داره...
اما جونکوک تو این دوهفته حتی یک بارم با تهیونگ حرف نزده بود...
حتی یک بار...

طاقت نیاورد و دستش و بلند کرد و رو گونه ی خیس جونکوک گذاشت و نوازش کرد...
دلش براش...تنگ شده بود‌...
اعتراف سختی بود اما بلاخره قبول کرد به بودن کنار کوک عادت کرده بود...

-جونکوک...
اما اون نمیشنید...

نباید کسیو که داره کابوس میبینه رو زود بیدار کنن...
باید اروم اروم اینکارو بکنن طوری که با وحشت از خواب نپره ...
اینجوری ممکنه از شوکی که ممکنه بهش وارد بشه جلوگیری بشه.

پس خودش و جلو تر کشید و موهای رو پیشونی پسر و کنار زد...
-جونکوکی...صدام و میشنوی؟
دوباره سرش و تکون داد ...
زمزمه وار گفت: من...من...این...جام...کمک...م...کن...ین...

کمک میخواست...
چه اتفاقی براش افتاده بود که فقط کمک میخواست؟

دست جونکوک رو تو دستای بزرگ و کشیده ی خودش گرفت...
نفس عمیقی از عطر پسر کشید...

-عزیز دلم...بیدار شو...جونکوکی‌...
دستش و فشرد...
اما بیدار نشد...

سرش و جلو تر برد و کنار گوشش اروم نجوا کرد...
-زیبای من...کوکیه من...صدام و میشنوی؟...سعی کن بیدار بشی...سعی کن خودتو از کابوس بیرون بکشی.

جونکوک زمزمه هاش اروم شده بود اما سرش و به شدت تکون میداد...

تهیونگ خودش و بالاتر کشید و بازوی جونکوک رو گرفت...
-بیدار شو عزیزم...بیدار شو کوک...ببین من اینجام...جونکوک...تهیونگ اینجاست بیدار شو‌...

همین کافی بود تا چشم های جونکوک تا اخرین درجش باز بشه و نفسش حبث بشه و اولین چیز چشم های خمار ومهربون تهیونگ و ببینه...

چشم های اشکیش به شدت قرمز و مظلوم بودن...
فکر میکرد الان کوک سرش داد میزنه چرا اومدی تو اتاقم یا دوباره مثل این دوهفته ازش دوری میکنه...

اما ندونست که چیشد چون تنها واکنشی که از جونکوک دید کشیدن بدنش سمت تهیونگ و حلقه کردن دستاش دور تنش و کشیدنش تو بغل خودش بود‌...

تهیونگم دستاش و دور تن جونکوک پیچید و با تمام وجودش پسر و به خودش فشرد تا حس خوبی بگیره...
تا بفهمه جای امنیه...

بینیش و داخل موهای جونکوک فرو کرد و نفس کشید...
چرا اینقدر هربار بوی خوبی میداد...

جونکوک ولش نمیکرد...
به شدت تو بغلش نگهش داشته بود و سرش و تو گودی گردن تهیونگ فرو کرده بود...

بخاطر بد بودن طرز ایستادن تهیونگ کمرش درد گرفته بود...
اما اروم دستش و به موهای جونکوک رسوند...

-کوک...حالت خوبه؟
صدای بم و ارومش باعث شد بفهمه نفس جونکوک حالا با ارامش تو گردنش خالی شد...

میخواست از جونکوک جدا بشه اما اون نمیزاشت و محکم نگهش داشته بود...
پس یکم همون حالت موند تا پسر اروم بشه...
و خودش موهاش و نوازش میکرد...

نمیدونست چقدر گذشت...
چقدر عطرش و نفس کشید و موهاش و نوازش کرد‌..
اما از درد کمرش هیسی کشید و دستش و رو بازوی جونکوک نوازشگونه کشید...

-جونکوک ...کمرم...
هنوز حرفش تموم نشده بود که کشیده شد و رو تخت افتاد روش...
البته همونطور که جونکوک تو بغلش بود و بهش چسبیده بود.

با صدای تحلیل رفته و اروم جونکوک لبخند بیجون و خسته ای زد...
-بمون...

همین یه کلمه کافی بود تا تهیونگ لبخندش و پررنگ تر کنه و خودش و رو تخت دراز کنه و دوباره پسرِ تو بغلش و محکم بغل کنه و موهاش و بو بکشه...

اینقدر خسته بود که این درخواست و قبول کنه و اونجا کنارش بخوابه.

بعد دوهفته...
این نزدیکی زیادی عجیب غریب بود...
یا شایدم...
نبود...

اما اون دو چنان خسته بودن که اصلا نفهمیدن چطور...
تو بغل ارامشبخش همدیگه به خواب رفتن...

...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...

خمیازه ای کشید...
وارد اشپزخونه ی کوچیکش شد و همونجا تو سینک دست و صورتش و شست...

با حوله ای که تو کابینت گذاشته بود خودش و خشک کرد و در یخچال و باز کرد...

یه شونه تخم مرغ...پنیر ...نون...
اهی‌کشید...بهتر از هیچیه...
باید یادش باشه از لیسا یکم پول بگیره بره خرید کنه واسه خونش...

پس دوستِ پولدار و مایه دار به چه دردش میخورد؟
پنیر و نون و از یخچال دراورد و رو کانتر گذاشت و چایی ساز و روشن کرد...

دوباره خمیازه ای کشید و با همون بالا تنه ی لخت خواست بره سمت اتاقش تا گوشیش و پیدا کنه که به صدای زنگ در خونش تعجب کرد...

لیسا و تهیونگ کلید داشتن...
و تو سعول جز اونا کسیو نمیشناخت...
پس...
این کیه؟

ترسید...
نمیدونست چرا اما نکنه دزد و خفتگیر باشن؟
نه بابا...صبح اول صبح دزد کجا بود؟
بعدم دزد میاد زنگ خونه رو بزنه بره توش دزدی؟

نفس عمیقی کشید و رفت سمت در...
دوباره زنگ به صدا دراومد..
از تو چشمیه در به فرد پشت در نگاه کرد ...

و رسماً با دیدن اون فرد لال شد...
وات د فاکککک؟

سریع درو باز کرد که با قیافه ی عصبیش روبرو شد...
ابروهاش و بالا داد و به چهارچوب در چسبید...

-اوووو...ببین کی اینجاست.
-تهیونگ کجاست؟

تنها حرفی که با خشم زد و البته که جوابش خنده ی جیون بود...
جیون وقتی خندش تموم شد موهای رو پیشونیش و با حالت جذابی بالا داد...

-دوست پسره توعه از من میپرسی؟
فلیکس با خشمی که لحظه ای ترکش نمیکرد جیون و هول داد و وارد خونه شد...

فریاد زد: تهیونگگگگگگ...کیم تهیونگگگ کجاییی؟
جیون چشماش و چرخوند و برگشت وارد خونش شد‌...

-اینجا نیست الکی حلقتو پاره نکن.
فلیکس برگشت سمتش: کجاست؟
-واسه چی اومدی سئول؟
-جواب منو بده...
-دلم نمیخواد مشکلیه؟

فلیکس دندون قروچه ای کرد و نزدیکه جیون شد.
-از دگو تا اینجا نیومدم که برام زبون درازی کنی جیون.

دوباره خنده ی بلند جیون فضای خونشو پر کرد...
صبح اول صبحی قشنگ ریده شده بود تو عصابش...
به فلیکس نگاه کرد و جدی گفت: گمشو از خونم بیرون بچه.

-حق نداری اینطور باهام رفتار کنی.
-اونوقت کی تعین میکنه؟...گفتم دوست پسرت اینجا نیست حالاهم برو.

فلیکس انگشتش و طرفش گرفت...
با عصبانیت زیاد زمزمه کرد...
-تهیونگو...تورو...و اون پسری که باهاش به من خیانت کرده و اونطوری میبوسیدش...همتونو میفرستم به درک.

جیون تعجب کرد...
تهیونگ به فلیکس خیانت کرده بود؟
درسته جیون از فلیکس متنفر بود اما واقعا این عجیب بود چون تهیونگ فلیکس و دوست داشت...
چه خبره؟

نخواست کم بیاره پس با پوزخند عصبی گفت: قبلش این تویی که با دستای تهیونگ به درک واصل میشی.
سمتش رفتو با گرفتن بازوش اونو از خونش پرت کرد بیرون.
-نبینمت...همینطور دورو بره تهیونگ و ...دوست پسره جدیدش.

و دور رو صورت مبهوت فلیکس کوبید.

جیون با خشم طرف اتاقش رفت و گوشیش و بین ملافه ها پیدا کرد...
سریع شماره ی تهیونگ و گرفت...

تعجب کرده بود که چرا فلیکش اینجا اومده...
اما با چیزی که بهش گفته بود تعجبش دوبرابر شده بود...

بوسه؟...
تهیونگ کیو بوسیده بود؟...
پس این یعنی از بوسش برای فلیکس فرستاده بود...
اون کی بود؟

چرا تهیونگ بهش خیانت کرده؟
چرا چیزی به جیون و لیسا نگفته بود...
جیون از وقتی فلیکس ،تهیونگ و از لیسا گرفت از اون پسر متنفر شد و حالا عصابش به شدت تخمی شده بود

با برنداشتن تهیونگ گوشیش و پرت کرد رو تخت...
-لعنت بهت فلیکس.

...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...

با صدای تق تق چیزی پلکاش روهم لغزید...
دوباره تق تق اون صدا...
تکون خوردن چیزی کنارش...

صبر کن...
چی کنارش بود که داشت تکون میخورد؟
دوباره صدای تق تق و صدای دخترونه و ظریف یکی که خیلی اشنا میزد...

-جونکوکی هیونگگگ...چرا درو باز نمیتُنی؟
چشماش و اروم باز کرد که با موهایی تو صورتش روبرو شد...

اینا چین؟
چرا قهوه ای و فرن؟
-هیونگییییی...
و دوباره صدای در...

و پشت بندش صدای بیش از اندازه بم و خش دار کسی که کنارش خوابیده بود...
-اهههه این کیهههه؟

همه چیز در ثانیه به مغزش هجوم اورد...
دیشب...
کابوس...
تهیونگ...
بغل و ...
حالا هم تهیونگ کنارش تا صبح خوابیده بود...

خوابش پرید و با شوک رو تخت نشست...
تهیونگ که بخاطر صدای در و اون صدای بچه ی پشت در کفری شده بود چشماش و باز کرد ...

جونکوک:توووو...اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ نگاه وات د فاکی بهش انداخت.
-خودت دیشب مجبورم کردی اینجا بخوابم.

جونکوک خواست جوابش و بده اما با شنیدن دوباره ی اون صدا چشم هاش به شدت و کیوت وارانه گرد شد..

-هیونگیی...هنوز خوابیدی؟...درو باز تُن.
جونکوک با ترس زمزمه کرد: نه...نه نباید تورو ببینه.
مچ دست تهیونگ و گرفت و کشیدش سمت تراس: بروووو...

تهیونگ اخم کرد: اون کیه؟
جونکوک با هول گفت: خواهرم...زود بروتو اتاقت...دِ میگم برو.
تهیونگ تعجب کرد...خواهرش بهش میگفت هیونگ؟
مگه فقط پسرا به برادر بزرگ تر از خودشون هیونگ نمیگفتن؟

-هیونگگ...من صدای اون اقاهه رو تو اتاقت شنیدم...بهش نگو بره میخوام ببینمش.

چشم های هردوشون حالا گشاد شده بود.
تهیونگ تک خنده ای کرد...
-اون خیلی باهوشه.

و دوباره صدای اون دختر پشت در: و همینطور گوشای تیزی دارم.
جونکوک اهی کشید: لعنت بهش.
تهیونگ بی توجه به جونکوک رفت سمت در...

واقعا میخواست خواهر کوک رو ببینه...
بعد این همه مدت که اینجا بود هیچوقت به اینجا نیومده بود...

قفل درو باز کرد...
با باز کردن در چهره ی دختری با موهای طلایی و صاف نمایان شد ‌که قدش تا بالای زانوش میرسید...

ناخداگاه لبخندی زد و دولا شد طرفش...
دختر با چشم های ستاره بارون به تهیونگ نگاه میکرد...
چرا اینقدر این بچه کیوت بود؟

بیشتر ظاهرش شبیه غربی ها بود...موهای بور و چشم های ابی و پوست سفیدش اونو شبیه به یه دختر اروپایی کرده بود...اما ظاهرش کم‌ شباهت به جونکوک نبود...بخصوص دندون های خرگوشیش.

وقتی دید اون دختر کوچولو با چشم های درشتش بهش خیرست دستش و طرفش گرفت...
-تو‌ خواهر جونکوکی...درسته دختر زیبا؟

دختر کوچولو نگاهی به دست تهیونگ انداخت و اروم دستش و داخل دست بزرگ تهیونگ قرار داد...

اروم با صدای زیباش زمزمه کرد: تو.‌‌..خیلی خوشملی.
تهیونگ لبخند باکسیش و نشون دختر داد که باعث شد چشماش بیشتر از قبل برق بزنن...

مثل کسایی که مسخ شده باشن...
فقط به تهیونگ خیره بود...

-خب...این خانوم زیبا اسم نداره؟
دختر سرش و تکون داد: داره...
تهیونگ خنده ای کرد: خب اسمشون چیه؟

دختر به دست خودش و تهیونگ نگاه کرد‌...که چطور دست خودش گم شده تو دستای مرد زیبای روبروش.

-من...اسمم امیلیاست...میتونی‌...میتونی اِمیلی صدام تُنی.
تهیونگ با لبخند سرش و تکون داد: چه اسم خوشگلی...درست مثل صاحب اسم خیلی قشنگه.

امیلی لبخند خرگوشی مثل برادرش زد و گفت: اسم تو چیه؟
تهیونگ با صدای بمش زمزمه کرد: تهیونگ...توهم میتونی ته صدام کنی.

امیلیا با هیجان گفت: اسم تو قشنگ تره...

و او طرف جونکوک با قیافه ی پوکر و حرص خورده داشت به لاس زدن های تهیونگ با خواهرش نگاه میکرد...

خواهرشم کم نبود...
خدای من...
خواهرش چه لاس زنی بوده و خبرنداشته...
قشنگ با دیدن تهیونگ داره از تو نگاهش ستاره و قلب میریزه بیرون...

خداروشکر سنی نداره وگرنه الان میپرید رو تهیونگ و میبوسیدش...
البته با حرفی که امیلیا یکهو زد چشماش گشاد و دهنش باز موند.

امیلی: میتونم بوست تونم؟
تهیونگ اولش تعجب کرد...
اما بعد سری تکون داد و گفت: البته...باعث افتخاره.

و سرشو برد جلو و گونش و جلوی صورت دختر گرفت و امیلیا هم با شوق و هیجان دستاش و دور گردن تهیونگ حلقه کرد و گونش و محکم بوسید.

جونکوک صورتش و جمع کرد: خدای من...امیلیا بس کن.

حالا اون دو توجهشون به جونکوکی جلب شد که داشت حرص میخورد...
امیلیا با دیدن برادرش خنده ای کرد:حسودیت شده هیونگی؟

تهیونگ نیشخند زد و جونکوک با اخمای درهم گفت: چرا باید حسودی کنم؟...زود بیاین تو تا کسی شمارو دم اتاق من ندیده.

امیلیا دست تهیونگ و گرفت و کشیدش تو اتاق جونکوک.
تهیونگ رو به دختر گفت: اما تو نباید به جونکوک بگی هیونگ...هیونگو فقط پسرا میتونن بگن.
دختر اخم محوی کرد: نه...من میخوام بگم هیونگ...بابا گفت اشکالی نداره.

جونکوک که میدونست پدرش فقط بخاطر خلاصی از تق نقای امیلیا گفته هرطور خواستی صدا کن ، چشماش و چرخوند...
امیلی: تهیونگی پیشه من بمون.

مثل اینکه دختر واقعا از تهیونگ خوشش اومده بود...
و حتی توجه ای به غریبه بودنش هم نمیکرد و فقط میخواست پسر خوشتیپ و جذاب روبروش و کنار خودش داشته باشه...

جونکوک اما سریع گفت: تهیونگ نمیخواستی بری تو اتاقت؟...مگه کار نداشتی؟
امیلیا اخم کرد و دست به کمر گفت: نه کار نداشت...الکی بیرونش نتُن.

جونکوک اهی کشید...
-چطور اومدی اینجا؟...با کی اومدی؟
امیلیا دست تهیونگ و محکم گرفت و روبه برادرش گفت: با مامانی اومدم...منو گذاشت و رفت.

جونکوک چشماش و چرخوند اروم زمزمه کرد: خداروشکر دیگه قدمش و تو عمارت نمیزاره.

امیلیا نشنید اما تهیونگ خوب شنید و تعجب کرد...
مگه مادر امیلیا مادر جونکوک نبود؟...
نمیفهمید چه خبره‌.

تا جایی که خبر داشت فکر میکرد مادرش از پدرش جدا شده و خواهر کوچولوش با مادرش زندگی میکنه.

امیلی: بابا و لیا جون باهم رفتن ورزش تونن...و منو فرستادن که بیام اتاق هیونگی...اما شما دوتا باهم خوابیدین؟

قطعا منظور امیلیا از باهم خوابیدین اون چیزی نبود که تو ذهن ادم بزرگاس...اما جونکوک چنان نعره ای سر داد و گفت نه...که تهیونگم با تعجب نگاش کرد‌.

جونکوک: ما باهم نخوابی....یعنی...اون فقط دیشب اینجا خوابید رو تخت...فقط تخت...اونم اشتباهی ...چون فک کنم مسیر اتاقش و یادش رفته بود و اشتباهی وارد اتاق من شد و خوابید.

و نفسش و رها کرد...

تهیونگ با نیشخند برگشت سمت امیلیا...
-درسته...قرار نیست اینو به کسی بگی درسته عسلم؟

امیلیا با چشمای قلبی رو به تهیونگ گفت: ینی نگم؟
تهیونگ تایید کرد: نگو...هیچوقت این راز و به کسی نگو باشه؟

امیلیا سری تکون داد و خندید: باشه...قول.
جونکوک که کلافه شده بود گفت: خوابم و به هم زدین اول صبح ...میخوام بخوابم لطفا برین بیرون.

و خودش و رو تخت انداخت.
تهیونگ چشمی واسه جونکوک چرخوند و با گرفتن دست امیلیا گفت: بریم اتاق من؟
-اره اره ارهههه...

تهیونگ موهای دختر و به هم ریخت: کیوت...

جونکوک پشتش به اون دونفر بود اما به شدت...
به شدتتتتتتت...
داشت حسودی میکرد...

نه به تهیونگ...
به امیلیا خواهرش...
چون لعنتی اون مخاطب عسلم و کیوت از طرف تهیونگ قرار گرفته بود...

نمیدونست چه مرگشه اما مثل بچه های ده ساله دوست داشت تهیونگ بهش بگه...
عسلم...

خدایااااا
احساس میکنه یه اتفاقی براش افتاده...
اون ،اون جونکوک قبلاً نبود...
اصلا نبود...

چرا باید به تهیونگ واکنش نشون بده...
لعنتی اون دیشب اومد بالای سرش و کمکش کرد از کابوس بدی که داشت میدید نجاتش بده...

وقتی دیشب چشماش و باز کرد و اولین چیز...چشم های نگران و خسته ی تهیونگ و دید...انگار در لحظه قلبش مکان امنش و پیدا کرده باشه...

نمیدونست چرا اما میخواست توسط مرد بغل بشه و مثل بچگیا که مادرش تو بغل میگرفتش و ارومش میکرد...اینکارو تهیونگ باهاش بکنه...

اون هیچوقت بعد مادرش محبت ندیده بود...
پدرش درگیر شرکت بود و زیاد احساسی با جونکوک برخورد نمیکرد...
فقط ار لحاظ مالی تا هرچقدر کوک میخواست تامینش میکرد اما همه چیز پول نبود...

جونکوک محبت میخواست...
اون برخلاف چیزی که الان ظاهرشه...فقط و فقط یه بچه ی ۱۲ سالست که تمنای محبت میکنه...

اون محبت و نچشیده و از همه طلبش میکنه...
برای همین هرشب خودش و با سکس و دخترای رنگا وارنگ سرگرم میکنه...

چون اون از اونا محبت میخواد و هیچوقت نمیتونه ازشون بگیره...چون حسی که اونا بهش القا میکردن ارامش و امنیت نبود...
چون کسی که باید محبت کنه خودشه...
تو رابطه با یه دختر نمیتونه اون کسی باشه که محبت میبینه...

سرگرمیش و با رابطه داشتن میگذرونه...
انگار میخواد با خودش تلافی کنه...
تلافیِ محبت هایی که ندیده...

و دیشب...
دیشب...
وقتی دستای تهیونگ هم دورش پیچید و اونو تو بغلش کشید...

چنان حسی بهش منتقل شد که تاحالا تجربه نکرده بود...
چنان ارامشی بهش رسوخ کرده بود که نمیتونست اسمی براش بزاره...

اون بغل و اغوش براش حکم بهشت و داشتن...
تو دل سیاهی شب...
تو تاریکی اتاقش‌..
تو دل کابوسش...

تهیونگ‌ مثل یه نور براش عمل کرد و اونو از تاریکی کشید بیرون...
و حالا اون...
با تمام وجودش خواستار دوباره ی اون اغوش بود...

هرچقدرم با خودش روراست نباشه و انکار کنه...
اما اون در کنار تهیونگ بودن و دوست داشت...
شاید فقط نمیتونست اینو به خودش بگه...

شاید هنوز وقتش نرسیده که بفهمه...
اما امیدوارم وقتی اینو میفهمه‌..
دیر نشده باشه...

چون خیلی چیزا...
زود تموم‌میشن...

...
...
...
...
...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

...
...

هنوزم کوک انکار میکنه...
امیدوارم دیر نشه...
یا پشیمون...

حرفی سخنی؟...

زندگی کوتاه تر از اونیه که بخوای حتی بهش فکر کنی...
پس فقط به صدای قلبت گوش کن...
اگه هنوز میتپه...
پس فقط بهش گوش بده...

کاش منم میتونستم بهش گوش بدم...
اما اون خیلی وقته دیگه نمیتپه...
انگار دورش پر از دیواره های سنگی و اهنیه...

از همون بچگی انگار نمیتپید...
درست از همون وقتی که...
چشمام و به جهان باز کردم...

لاویو
🐯🐰

Continue Reading

You'll Also Like

433K 51.7K 24
اسپرم لعنتی🍸 کاپل ها:کوکوی، یونمین، نامجین ژانر:خون آشام خشن امپرگ اسمات _جونگ کوک با چشمانی که از خشم سرخ شده بود به مراسم ازدواج نگاه میکرد با خش...
528K 84.8K 31
[Completed] جونگ کوک تمام عمرش دنبال جفتش می گشت ولی هیچ وقت انتظارشو نداشت وقتی پشت چراغ قرمز داخل ولووی قرمزش نشسته اون امگای لعنتی با کت و شلوار س...
66.6K 6.8K 29
"آتش جهنم در برابر خشمِ انتقام زانو میزنه" چی میشه اگه جئون نامجون رئیس یکی از باند‌های مافیای ایتالیا پسرش جئون جونگکوک رو توی شرطبندی به کیم سئوکجی...
3.4K 556 23
kookv اونجا بود که فهمیدم اون هیچوقت به کسی مثل من به عنوان جفت فکر نمیکنه اینو اون پوزخند روی صورتش به خوبی نشون میداد yoonmin برو یه نگاهی تو آینه...