My Sin

By Bitamoosavi

277K 35.5K 12.1K

Vkook [completed] -من از ماشینت سواری گرفتم کیم... -میتونستی با صاحبش انجام بدی جعون... ... -ازت خواستم بمونی... More

《معرفی فیک》🍂
《شخصیت ها》🍂
🍂《part 1》
🍂《part 2》
🍂《part 3》
🍂《part 4》
🍂《part 5》
🍂《part 6》
🍂《part 7》
🍂《part 8》
🍂《part 9》
🍂《part 11》
🍂《part 12》
🍂《part 13》
🍂《part 14》
🍂《part 15》
🍂《part 16》
🍂《part 17》
🍂《part 18》
🍂《part 19》
🍂《part 20》
🍂《part 21》
🍂《part 22》
🍂《part 23》
🍂《part 24》
🍂《part 25》
🍂《part 26》
🍂《part 27》
🍂《part 28》
🍂《part 29》
🍂《part 30》
🍂《part 31》
🍂《part 32》
🍂《part 33》
《زجه بزنیمممممم...های های》🍂
🍂《part 34》
🍂《part 3‌5》
🍂《part 3‌6》
🍂《part 3‌7》
🍂《part 3‌8》
🍂《part 3‌9》
🍂《part 40》
🍂《part 41》
🍂《part 42》
🍂《part 43》
🍂《part 44》
🍂《part 45》
🍂《part 46》
بلاخره اپ شد ^_^
🍂《part 47》
🍂《end...》

🍂《part 10》

5.5K 738 132
By Bitamoosavi

(کاور براتون اومد؟*)

(ستاره یادت نره...+کاور)

...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

...

با ترس و پاهای لرزون تند تند پله هارو دوتا یکی بالا میرفت...
حتی نمیتونست درست جلوشو نگاه کنه...
فقط به سمتی میرفت که عقلش دستور میداد...
تهیونگ...
تهیونگگگ...

نمیفهمید چطور خودش و از تخت پایین‌ پرت کرد و راهش و طرف پله ها و اتاق پسرش گرفته بود...
بدون توجه به اینکه الان نصف شبه...
متن پیام مدام جلوی چشم هاش بالا و پایین میشد و نفسش و به شمارش انداخته بود...

سوهو هم پشت سرش دنبال لیا میدویید و میخواست متوقفش کنه تا تو پله ها زمین نخوره...اما بهش نمیرسید...

لیا با تمام سرعت خودش و به اتاق تهیونگ رسوند و درش و با شتاب باز کرد...
نفس نفس میزد و گلوش به شدت خشک شده بود...
تاریکی و سکوت اتاق بهش دهن کجی میکرد...
کلید چراغ و با سرعت فشار داد که کل اتاق روشن شد...

نگاهش رو تخت پین شد...
تخت...خالی بود...
اتاق خالی بود....
تهیونگ نبود...

زانوهاش سست شدن و قلبش در آنی ایستاد...
دیگه نفس نمیکشید...
دیگه نمیفهمید...هیچی نمیفهمید‌...

سوهو با سرعت وارد اتاق شد: لیااا...
عصبی صداش زد که دید نگاهِ خالیه لیا سمت قسمتی از اتاق میخ شده... نگاهش و اون سمت کج کرد که به تخت خالی افتاد‌...
لیا با صدای بغض کرده و دست و پاهایی که همچنان میلرزید برگشت سمتش...

-ن...نیست...پسرم...نیستتتت...
سوهو وقتی دلیل اینجا اومدن لیا و منظورش و فهمید نگران و عصبی به اطراف نگاه کرد و در اخر بازوهای لیا رو گرفت: اروم باش عزیزم...

لیا بدون اختیار گریه میکرد و میلرزید...
-تهیونگ...سوهو...سوهو نکنه...نکنه دیدتش...نکنه اون تهیونگم و برده؟

-لیا...اون پسر بزرگ شده و دیگه بچه نیست به خودت بیا...اینجاهم پر از نگهبان و بادیگارده حتما بعد مهمونی که گفته بود میره هنوز برنگشته.

گوشیش و دراورد و شماره ی تهیونگ و گرفت...
لیا با چشم های منتظر نگاهش میکرد...
تو دلش دعا دعا میکرد اتفاق نیفتاده باشه...
نه...نمیتونست تحمل کنه...
لیا میمُرد...

سوهو منتظر شد....چهار بوق...
پنج بوق...شیش بوق...

جواب نداد...
به لیا نگاه کرد و گوشیش و از گوشش فاصله داد...
نمیدونست چیکار کنه...
-برنمیداره.

لیا حس بی حسی گرفت...
قلبش دوباره لرزید و چشم هاش پر از اشک و ترس شد...
انگار قلبش به شدت تو دهنش میزد...
کابوس هاش...کابوس هایی که داشت فراموش میکرد حالا دوباره برگشته بودن...

اگه دستش به تهیونگش میرسید هیچوقت خودش و نمیبخشید...اگه همو میدیدن لیا هیچوقت دیگه خواستار نفس کشیدن نبود...اون پسرش و با چنگ و دندون نگه داشته بود و به اینجا رسونده بودش...اون برای تهیونگ میمُرد...

با چشم های گریون و صدای لرزون...پاهایی که هر آن ممکن بود خم بشن و سقوط کنن...قلبی که میخواست سینش و بشکافه و ازش خارج بشه...رفت جلو...

-اون...اون اینجاست سوهو...ت...تهیونگ نیست...اگه بلایی سرش بیاد...

ناگهان صدای فرد سومی تو چهار چوب اتاق باعث سکوت لیا و خشک شدن تمام بدنش شد...
و برگشتن سرشون سمت اون ...
(-کی اینجاست؟)

...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...

(فلش بک=مسابقه)

صدای انفجار بلندی که خبر از رها شدن گلوله بخاطر پایان مسابقه بود همه جا رو پر کرد...
سکوت...
سکوت...
و سکوت...

هیچکس نفس نمیکشید...
هیچکس حرفی نمیزد...
این...
یه اتفاق عجیب بود...

فقط و فقط تو ۳ دقیقه...
نتیجه یک آن تغیر کرد و به کل برعکس شد...
طوری که همه سکوت کرده بودن...اصلا انتظارش و نداشتن...
پس‌...
پس این بود...غول رالی...

...

پاش و تا ته روی ترمز فشار داد...
دستی رو تا ته کشید...
نفس نفس میزد...
نگاهش قفل جلو شد...
قفل چیزی که هی ازش دور و دور تر میشد‌...

توان واکنش نشون دادن و نداشت چون...به طرز وحشدناکی شوکه بود...

نگاهش میخ ماشین مشکی رنگی بود که فقط تو ثانیه ی اخر...
فقط تو فاصله ی یک پلک زدن...
ازش سبقت گرفت و جلو زد...

و دم دمِش تموم شد...
بازم اون برده بود...
بازم جعون جونکوک مقابل اون‌ماشین مشکی شکست خورد...
بعد ۴ سال بازم گذشته تکرار شد...

موها و پیشونیش عرق کرده و خیس بودن...
به شدت نفس نفس میزد و نمیتوست نفسش و اروم کنه...
دستاش دور فرمون مشت شده بودن...طوری که خون تو دستاش جریان نداشت به شدت سفید شده بودن...

فکش و روی هم فشار میداد و به ناپدید شدنِ دوباره ی اون‌ ماشین خیره بود...
چطور؟
چطور این اتفاق افتاد؟
جعون جونکوکی که تاحالا رقیب نداشته حالا دوباره شکست خورده بود...

۴ سال فاکی تلاش کرده بود تا این ماشین مشکی لعنتی رو شکست بده و دوباره این خودش بود که شکست خورده بود...
اون لعنتی اخر بود‌‌‌...چطور فقط تو ۳ دقیقه خودش و کشوند و اول شد؟

چرا نایستاد؟...چرا پولش و نمیگیره؟
چرا لعنتی اینقدر مرموزه؟
چرا امشب شرکت کرده بود؟
چرا جونکوک الان دوست داره دنبالش بره و بفهمه اون کیه...

چشم هاش و اروم بست و چند بار نفس عمیق کشید...
یک بار...
سه بار...
پنج بار...

گلوش خشک شده بود و میسوخت...عرق موهاش و خیس کرده بود و چشم هاش خسته بود...
خشم و خستگی سراسر وجودش پر شده بود و داشت از پا درش میاورد...

هرچقدرم بشینه و فکر کنه عصبی باشه هیچ فایده ای نداره...
جعون‌ جونکوکی که هیچکس حریفش نمیشد امشب شکست خورده بود...
تیتر اخبارِ خوبی میشه...

بدون اینکه چشم هاش و باز کنه همونجا...
داخل ماشینش زمزمه کرد...
-بلاخره یه روز...شکستت میدم...وی...

...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...

لیسا؛ یهههههههههههه...اره ارهه ارهههههه...ما بردیممممممممممممم...وی تو معرکه اییییی ایول پسر.
جیون اه اسوده ای کشید و خودش و رو صندلی رها کرد...

-پسره ی احمق...همیشه مارو حرص میده...لعنتی نمیتونه یه بار مث ادم مسابقه بده...کم کم داشتم جونم و بالا میاوردم...نزدیک بود دل و رودم توهم بپیچه.

لیسا بعد کلی هیجان زدگی و بالا و پایین پریدنش که توجه ی همه رو به خودش جلب کرده بود روبروی جیون ایستاد...

-خدایا هنوز که هنوزه نمیتونم وی رو بشناسم...نمیتونم به کاراش عادت کنم...اون لعنتی همش برای اطرافیانش سوپرایزه.

سرش و تکون داد و لیوان اب کنار صندلی رو برداشت و یه نفس سر کشید...
-بازم بعد بُردش در رفت اره؟
لیسا خندید: این اخلاقش و دیگه خوب دستمون اومده.

جیون کلافه اهی کشید: تا کِی؟..تا کِی میخواد پنهان شه؟
لیسا چیزی نگفت...
-من میرم بگم پول برد و برگردونن به صاحباشون.

لیسا: باشه...منم میرم تو ماشین تا بیای.
-اوکی...

...

جیمین نگاهش و از اون دختر مشکی پوش و از اون پسر کناریش گرفت و عصبی دستی تو موهاش کشید...

جین ایپد و خاموش کرد: جونکوک؟
نامجون به جاده نگاه کرد...
ماشین جونکوک رو میشد دید که تو تاریکی وسط جاده بعد خط پایان ایستاده و خاموشه...

-تو ماشینشه...نیاز داره به این تنهایی.
یونگی: براش سنگین تموم شده...نباید تنهاش بزاریم.
جیمین: حق با نامجونه یونگ...اون الان باید ذهنش و سر و سامون بده...اگه بریم پیشش معلوم نیست واکنشش چیه و بعد بخاطر رفتارش پشیمون میشه.

اونا خوب دونسنگشونو میشناختن...
اونا خیلی ساله باهم دوستن و همدیگه رو مثل کف دستشون میشناسن...

جیهوپ: اون ماشین مشکی...بازم غیبش زده.
نامجون: اون هیچوقت بعد مسابقه هاش نمیمومه.
همه سراشون و برگردوندن و به ماشین جونکوک خیره شدن...

کسی حق نداشت وارد جاده بشه و حالا...تنها ماشین جونکوک بود که خاموش وسط سیاهیِ جاده میدرخشید...

جین ناراحت زمزمه کرد: اون...خیلی براش تلاش کرده بود...این شکست ممکنه کلا تغیرش بده...جونکوک ادمِ شکست نیست...اون نمیتونه تحملش کنه.

جیمین سری تکون داد...
-امیدوارم زود به خودش بیاد...

...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...

(زمان حال...)

-کی اینجاست؟

لیا و سوهو سریع برگشتن سمت صدا...
با دیدن کسی که روبروشون ایستاده بود انگار بار سنگینی رو دوششون برداشته شد و حالا میتونستن نفس بکشن...

لیا نفس لرزونی کشید و با پاهایی که هنوز میلرزید و سست بود به سمتش قدم برداشت و اونو بغل کرد...
-تهیونگم...

سوهو با دیدن سالم بودن پسر روبروش با خیال راحت رفت جلو : حالت خوبه تهیونگ؟...
لیا بوسه ای رو گونه ی پسرش گذاشت و نگران گفت: پسرم خوبی؟...کجا بودی تو حالا؟چرا تو اتاقت نبودی؟

تهیونگ که از رفتار نگرانِ مادرش و سوهو تعجب کرده بود بهشون نگاه کرد...
بعد مکثی گفت: همینجا بودم...فقط رفته بودم پایین اب بردارم.

و به شیشه ی اب تو دستش اشاره کرد...
مشکوک به لیا و سوهو نگاه میکرد ولی سکوت کرده بود...

لیا که تازه چشمش به لباس راحتیِ تو تن تهیونگ افتاده بود با خیال راحت سری تکون داد...
سوهو به جای لیا گفت :ببخش اینموقع شب اومدیم تو اتاقت تهیونگ.

و اما تهیونگ مشکوک پرسید:چیزی شده؟...چرا اومدین تو اتاقم و چرا اینقدر نگرانین؟

لیا اب دهنش و قورت داد و به سوهو نزدیک تر شد...
مغزش قفل شده بود و نمیدونست به تهیونگ چی بگه‌..
چه دلیلی جور کنه که ساعت ۴ و نیم صبح اومده تو اتاقش و دنبالش میگرده؟

اونم با این سرو وضح و بدنی که داره از ترس و نگرانی ویبره میره...
-خب...
سوهو دستش و دود کمر لیا انداخت و نجاتش داد: مادرت کابوس دیده بود...خوابی که انگار تو توش صدمه دیده بودی...با وحشت از خواب پرید و فقط خودش و به اینجا رسوند.

تهیونگ با فهمیدن قضیه خیالش راحت شد و اهانی گفت...
حالا میفهمید چرا یهو باید وارد اتاقش بشه و مادرش و سوهو رو اینطوری ببینه.

اما بازم یه چیزی ته ذهنش بود...
مادرش قبل اینکه تهیونگ و ببینه گفته بود(اون اینجاست)

منظورش کیه؟
اینم خواب بوده؟،...
حتما مادرش خواب دیده یکی تو اتاق تهیونگه و خواب زده شده.

لیا: کِی از مهمونی برگشتی تهیونگ؟
تهیونگ کوتاه و خسته جواب داد: نزدیکای ۳ بود...

سوهو که دید پسر خستست لیا رو سمت در برد و گفت: بخواب تهیونگ مزاحمت نمیشیم خسته ای...منم مادرت و میبرم استراحت کنه...شب بخیر.
تهیونگ سری تکون داد و از جلوی در کنار رفت...
واقعا از سوهو ممنون بود...
-شب بخیر.

لیا هم بار اخر پسرش و بغل کرد و بوسید و با شب بخیری از اتاق خارج شدن...
تو فکر فرو رفت‌‌.‌..
تاحالا نشده بود مادرش با این شدت کابوس ببینه...

نکنه اتفاقی افتاده؟
ابرویی بالا انداخت و رفت سمت تخت...
شیشه ی اب و رو پاتختی گذاشت و با کنار کشیدن روتختی زیر لهاف خزید و از سردیش اه پر لذتی کشید...

خسته بود‌..
خیلی خیلی خسته...انگار کوه کنده بود...
تو کتف و کمرش و گاهی بازوهاش احساس درد داشت و میدونست دلیلش چیه‌...

با صدای پیام گوشیش اونو از رو پاتختی برداشت و بدون باز کردن قفل همونجا رو صفحه پیام و خوند و نیشخند زد...

لبش بعد خوندن پیام بالا رفت و زمزمه کرد: دیوونه...
گوشی رو خاموش کردو برگردوند جایِ قبلیش...
یکم تو جاش تکون خورد و بالشت کنار دستش و بغل گرفت تا راحت تر بخوابه...

و زیر لب زمزمه کرد: اهه‌...خیلی خستم...

پیام:
《جیون: تو پسره ی عوضی...تقاص کارتو پس میدی...فقط دستم بهت برسه...خشتکتو میکشم رو سرت وی...》

...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...

صبحی تازه...
روز اول هفته...
هوای بعد بارون که نشون میداد دیشب تو بی خبری بارون گرفته بود...
صدای گنجشک های تو درخت...
افتابی که هوای سرد و قابل تحمل میکرد...
بادی که ملایم میوزید مثل کشیدن یه پر روی صورت...

همه چیز خیلی زیبا و دوست داشتنی بود...
همه چیز طوری بود که ادم دوست داره وارد داستان بشه و وسط باغ عمارت جعون بایسته و با تمام وجودش بینی بشه و اون هوای بعدِ بارون و نفس بکشه...

لعنتی لعنتی لعنتییییی....خیلی خوبه‌.
هوا خیلی خوبه...
اسمون خیلی خوبه...
درخت های خیس شده خیلی خوبین...
عطر گل های پاییزی خیلی خوبه...

همه چیز عادی بود
همه چیز رو روال بود...
هیچ خبری نبود...
هیچی...تا اینکه...

تق تق...
صدای کوبیدن انگشت به در...خیلی اروم اما بلند...
سکوت...
سکوت...

دوباره...
تق تق...
با شنیدن دوباره ی اون صدا چشم هاش و اروم باز کرد...

چند بار پلک زد تا بتونه بفهمه چیه و کیه و کجاست...
اولین چیزی که دید در باز تراس و پرده ای که اروم تکون میخوره و بوی خاک خیس خورده که داخل اتاق پیچیده بود...

نفس عمیقی کشید که دوباره اون صدای رو عصاب اومد...
تق تق...

عصبی اخم بدی کرد و با فشار دادن چشم هاش روی هم و فحش زیر لبی به کسی که ارامششو گرفته بود ...
با صدای بلند و گرفته و بم داد زد: گمشو بیا تو جیمینننن.

در بلافاصله باز شد و قیاقه ی باز و سرحال جیمین که نیشش تا پس سرش باز بود تو چهار چوب در نمایان شد و بعد وارد اتاق شد و درو بست...

-صبح بخیرررر.
جونکوک بخاطر اینهمه انرژی جیمین تعجب کرده بود اما عصبی تر از این حرفا بود...
اون خواب و ارامشش و به هم زده بود...
پس اروم و ترسناک زمزمه کرد: یه گوشه بشین صداتم درنیاد میخوام خوابی که باعث پریدنش شدی رو دوباره برگردونم‌.

جیمین پوکر شده نگاهش کرد و نیشش بسته شد...
-چه خوابی؟...نگاه به ساعت انداختی؟...ساعت ۲ ظهره.
جونکوک با شنیدن حرف جیمین اخمی کرد اما اینقدر تو تختش فرو رفته بود که حتی نمیتونست تکونی به انگشتش بده.

انگار تخت و این هوایی که از در تراس وارد اتاقش میشد به قدری مست کننده بود که نتونه واکنشی نشون بده و دوباره تو تخت فرو بره...

جیمین چشماشو بخاطر بی محلی کوک چرخوند و رفت طرف تخت...
فکر میکرد الان که وارد اتاقش بشه با شیشه های شکسته و تخت و کمد شکسته مواجه میشه...
اما برعکسِ هربار جونکوک فقط رو تختش خوابیده بود...
اونم به طرز کیوتی...

جیمین بالای سرش ایستاد و به قیافه ی خوابش نگاه کرد...لپش رو بالشت مچاله شده بود و لباش جلو افتاده بود ...

جیمین که دید جونکوک ارومه نفس عمیقی کشید و خیالش راحت شد...
واقعا فکر میکرد با اومدنش اینجا جون سالم به در نمیبره...

بعد باخت دیشبش بدون‌ پیاده شدن از ماشینش برگشته بود عمارت...

جیمین اروم برگشت و در اتاق و باز کرد و ازش خارج شد...
اروم درو بست و برگشت که مساوی شد با باز شدن در اتاق کناری و خارج شدن تهیونگ از اتاق...

لبخند بزرگی زد و رفت طرف پسر
به تیپش نگاه کرد...مثل هربار دیگه خیلی خاص پوشه...یه لباس مردونه کرم روبه سفید...با شلوار مشکی...
- سلام تهیونگیییی.
تهیونگ با صدای جیمین ابروهاش و بالا داد و برگشت سمتش...
تعجب کرد که اینجا میبینتش...

-اوه...جیمین.
خندید: بعد دیشب تو ویلا دیگه ندیدمت نگرانت شده بودم.
تهیونگ سری تکون داد: اینقدر خورده بودم که نفهمیدم چطور خودم رسوندم اینجا تو تختم.

خندید: پس برگشته بودی خونه.
-اره.
-فکر کردم مسابقه رو میای...اما همون بهتر که نیومدی.

تهیونگ ابروهاش و بالا داد: چرا...چیزی شده؟
جیمین اهی کشید و با تکون دادن سرش گفت: دیشب خیلی عجیب بود...یکی شرکت کرده بود که هیچکس انتظارش و نداشت...و جونکوک که هیچکس حریفش نمیشد و شکست داد.

تهیونگ چهرش و متعجب نشون داد: اوه...پس الان جونکوک کجاست؟...تو اتاقشه؟
-اره...لطفا بهش نگو که بهت گفتم...اون واقعا باید خودش و پیدا کنه...تاحالا شکست نخورده بود و دیشب براش خیلی شب بدی بوده.

تهیونگ بازم سرش و به معنی موافقت تکون داد: حالش...چطوره؟
ناخداگاه پرسید و منتظر جیمین موند...
از دیشب جونکوک رو ندیده بود و ...یکم نگرانش بود...خیلی کم.

-اون خوابه...رفتم که بیدارش کنم اما اون فقط میخوابه...انگار دیشب واقعا خسته بود چون بعد مسابقه هم صاف رفت خونه...همون بهتر که بخوابه چون واقعا نمیدونم اگه بیدار باشه ممکنه چه کار احمقانه ای بکنه.

-جیمین...تنهاش نزار.
جیمین تعجب کرد از اهمیتِ تهیونگ به جونکوک...
اونطور که از کوک شنیده بود چشم دیدن همدیگه رو ندارن اما تهیونگ...داره بهش اهمیت میده.

-باشه.
-خوبه...ناهار اینجایی؟
به معنی نمیدونم شونه هاش و بالا داد: بمونم؟
تهیونگ خندید و موهای جیمین و به هم ریخت که باعث تند تپیدن قلب جیمین شد...

-بمون.
بازم جیمین مثل احمقا فقط به چشم های خمار و زیبای تهیونگ خیره بود...
درسته جیمین چند ماه از تهیونگ بزرگ تر بود اما از نظر رفتاراً تهیونگ بزرگ برخورد میکرد...طوری که انگار جیمین چند سال کوچیک تر از اونه.

جیمین قبل رفتن تهیونگ گفت: داری میری بیرون؟
تهیونگ سرش و تکون داد: اره...دوستام از دگو اومدن سعول و میخوام برم پیششون.

جیمین اهانی گفت...
بعد خدافظی که باهم کردن تهیونگ از پله ها پایین اومد و بعد برداشتن کلاهش از رو میزِ کنار در اونو رو سرش گذاشت و از در خارج شد...

نگهبان ماشینش و جلوی در اورده بود...پس ازش تشکر کرد و سوار شد و ماشین و روند طرف در خروجی...

...

-به چی اینجوری خیره شدی؟
جیمین با صدای خش دار جونکوک طرفش برگشت و بهش نگاه کرد...
رو تخت نشسته بود و با چشم های پف کرده از خواب نگاش میکرد...

پرده رو انداخت: هیچی...
-تهیونگ؟!...
به جونکوک خیره شد...
جونکوک پوزخند زد و ادامه داد: به تهیونگ خیره بودی نه؟

جیمین چشم هاش و چرخوند و رفت طرف سینی غذایی که واسه کوک اورده بودن...
نه صبحانه بود نه ناهار...چند تا تنقلات بود واسه اینکه بخوره تا ناهار حاضر بشه...

یه مشت بادوم و گردو و پسته از توش برداشت و شروع کرد خوردنش...
-چه فرقی به حال تو میکنه کوک؟
-ازش دور شو.

با حرف جونکوک ابروهاش بالا پرید و برگشت سمتش...
تعجب کرد: چی؟
-گفتم ازش دور شو جیمین...اون به درد تو نمیخوره.

جیمین بعد مکثی...و فهمیدن منظور جونکوک...شروع کرد خندیدن...
همینطور که میخندید به چهره ی اخم کرده ی جونکوک نگاه کرد...

-وات د فاک کوک؟...از کِی تو نگران رابطه ی اطرافیانتی؟
جونکوک عصبی دستی بین موهاش کشید:تو دنبال چی هستی؟...اون تاپه و میدونم تو کسی نیستی که بخوای بری زیر اون.

جیمین اخم کرد: این چرت و پرتا چیه داری میگی کوک؟...مث اینکه سرت جایی خورده...
-اونی که سرش جایی خورده تویی...تا حالا هیچ دوست پسری نداشتی و همیشه کارت با دخترا بوده یهو عاشق یه پسر شدی؟...نرمال نیست.

جیمین خنده ی عصبی کرد و تنقلات تو مشتش و تو سینی خالی کرد و برگشت سمتش: من نگفتم عاشقش شدم...چرا داستان سرهم میکنی...اینکه بخوام یه دوست پسر بگیرم الان چه مشکلی داره؟

-تو گی یا باسکشوال نیستی...
-تو اینو تعین میکنی که من چیم؟...تهیونگ استریت ترین ادما روهم گی میکنه.
-این حقیقت نداره.
-حقیقت داره...کوک چه مرگته؟..مشکل این قضیه دقیقا کجاست؟

-مشکلش خیلیه...اون پسره لیاست زنِ پدرِ من.
-خب باشه...الان این مشکل بود؟
-مشکلش اینه اون خودش دوست پسر داره.

سکوت تو اتاق پیچید...
دروغ گفته بود...
نمیدونست چرا...
چرا عصبی شده و این دروغ و گفته با اینکه خودش دیشب فهمید رابطه ی تهیونگ و دوست پسرش تموم شده.

جیمین اخم کرد: تو...مطمعنی؟
جونکوک سرش و تکون داد نمیخواست دروغ بگه‌...اما زبونش یاری نمیکرد : اون دوست پسر داره و خیلیم دوسش داره...پس ازش دور باش.
جیمین ابروهاش و بالا داد و تو فکر فرو رفت.
چهرش درهم رفته بود...

-اوه...من...نمیدونستم.

جونکوک نفس راحتی کشید و از تخت پایین اومد.
رفت طرفش و شونش و گرفت و برگردوندش سمت خودش...
-جیمین...اون ادم به درد تو نمیخوره...اون رابطش خیلی براش مهمه...دیشب خودت دیدی حتی به هیچ دختر پسری نگاهم نکرد...اون کسی نیست که به دوست پسرش خیانت کنه.

جیمین در سکوت به یه نقطه ای روی زمین خیره بود.‌.
برای اولین بار...رو یکی کراش حسی زده بود.‌..
برای اولین بار میخواست خودش پیش قدم بشه و به تهیونگ نزدیک بشه اما...اون دوست پسر داشت...

-دوست پسرش...الان کجاست؟
-دگو...شنیدم که اونجاست.

جیمین به جونکوک خیره شد و حرف تهیونگ تو مغزش پلی شد...
《 اره...دوستام از دگو اومدن سعول و میخوام برم پیششون.》

دوستاش ممکنن که...دوست پسرشم جزوشون باشه؟
یعنی بخاطر اون...رفت؟
لباش و اویزون کرد.
-جیمین قیافت و اینجوری نکن.

-اون رفت پیشه دوستاش.
جونکوک سوالی نگاش کرد: چی؟
جیمین به کوک نگاه کرد: رفتم بیرون که دیدمش داشت میرفت جایی...گفت دوستاش از دگو اومدن این یعنی...دوست پسرشم اومده؟

یهو حس بدی تو وجود جونکوک نشست...
دوستای تهیونگ؟
اگه...
اگه دیشب تهیونگ با دوست پسرش حرف زده باشه و دوباره...رابطشون برگشته باشه...
اگه حق با جیمین باشه و الان...رفته باشه دوست پسرش و ببینه...

سریع به خودش اومد و اخم بدی کرد...
به اون چه ربطی داره...
رابطه ی تهیونگ و دوست پسرش چه تموم شده باشه چه نشده باشه به جونکوک چه ربطی داره؟

چرا اینقدر داره احمقانه رفتار میکنه و چرت و پرت فکر میکنه؟
چه بلایی سرش اومده...

با تقه ای که به در خورد و باز شدن در...لیا وارد اتاق شد...
با دیدن جونکوک و پسری که نمیشناخت ابروهاش و بالا داد: اوه فکر میکردم تنهایی جونکوک.

جیمین زود تر به خودش اومد و تعظیمی کرد...
پس این زن مادر تهیونگ بود...
سعی کرد خودش و باوقار و خوب جلوه بده پس جلو رفت و دستش و دراز کرد...

-سلام خانوم...من جیمینم دوست جونکوک و البته تهیونگ که تازه باهم اشنا شدیم.
لیا لبخندی به پسر روبروش زد و مهربون دستش و گرفت...

-اوه عزیزم...خوشبختم از دیدنت.
جیمین هم لبخند زد: همچنین خانوم.
-لیا صدام کن...دوست ندارم اینجور صدا زده بشم.

جیمین خجالت زده پشت دست لیا رو بوسید : چشم لیا شی.
جونکوک جلو رفت که لیا نگاهش و از جیمین گرفت و به کوک داد...

-جونکوک پسرم اومده بودم بهت سر بزنم...حالت خوبه؟
کوک بر خلاف چیزی که جیمین انتظار داشت الان بخاطر پسرم خطاب شدنش ناراحت و عصبی بشه...اما برعکس در کمال تعجب اروم گفت: ممنون...من خوبم.

لیا که خیالش راحت شده بود گفت: خوبه...اگه مشکلی داشتی حتما بهم بگو.
جونکوک باشه ی ارومی گفت: پدرم کجاست؟
-اون صبح زود رفت شرکت به کارا برسه...نخواست بیدارت کنه گفت حتما دیشب خیلی دیر برگشتی خونه.

جیمین تایید کرد: اره کوک تا نزدیکای صبح با ما بود.
لیا خنده ای کرد: جوون های حالایی همینن دیگه...اها راستی ...تهیونگ و ندیدین؟

جیمین: چرا اتفاقا نیم ساعت پیش دیدمش داشت میرفت بیرون‌.‌..گفت میخواد بره دوستاش و ببینه‌‌‌.
لیا اخمی بخاطر فکر کردن رو پیشونیش ایجاد شد...

-اها...ممنون پسرم که اطلاع دادی...تا یک ریع دیگه ناهار حاضره بیاین پایین.
هردو تایید کردن و لیا از اتاق خارج شد.

جونکوک نفس کلافه ای کشید و رفت داخل دستشویی و جیمین و وسط اتاق تنها گذاشت.

...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...

-پسرِتو کجا بردیش؟
-همونجا نمایشگاه دوستت...خودش گفت هرموقع کاریش نداشتم ببرمش همونجا.

جیون چاپستیکش و تو دستاش چرخوند : هوم...نمایشگاهش خیلی بزرگه...گفتم اتاق اخری رو بزاره واسه پسرت.

تهیونگ چشماش و چرخوند: اینقدر پسرت پسرت نکن...اگه جای دیگه بگی ممکنه فکر اشتباهی بکنن.
جیون خندید: مثلا فکر کنن واقعا یه پسر سکسی داری و اونو میبریش تو اتاق اخر نمایشگاه و میکُ...

-کیو میبره تو اتاق اخر نمایشگاه؟
سر هردو برگشت سمت صدا...
لیسا رو دیدن که تو چهار چوب در با دوتا بسته ی غذا ایستاده...و اخم کرده‌...

جیون: اووووو...لیسا خانوم چه کرده...
لیسا چشم غره ای به جیون رفت و بدون توجه به حرفش نگاهش و به تهیونگ داد...
-جواب منو ندادی...تو کیو میبری تو اتاق؟

تهیونگ چشماش و چرخوند...
-ماشینمو...بردمش تو اتاق اخری تو نمایشگاه بمونه.
جیون بخاطر ضایع شدن لیسا نیشخند زد: حسود خانوم.

لیسا بازم پشت چشمی واسه جیون رفت و وارد اتاق شد و پلاستیک غذاهارو رو میز گذاشت و خودشم صندلی بین جیون و تهیونگ و عقب کشید و نشست.‌

جیون ظرف غذاهارو از تو پلاستیک دراورد: داشتم میمردم از گشنگی...چیا خریدی؟
اما لیسا برگشت سمت تهیونگ و به چهره ی همیشه خنثاش نگاه کرد...

-تهیونگ...حالت خوبه؟
تهیونگ نگاهش و از پلاستیکا گرفت و به لیسا داد...
سرش و تکون داد: چطور؟

جیون همونطور که سرش با غذاش گرم بود گفت: خانوم نگرانت شده بودن دیشب...تا صبح مغز منو خورد میخواست بیاد دم عمارت ببینتت.

تهیونگ نیشخند زد: اینقدر مهمم براتون؟
لیسا: برای من فرق داری و خیلی مهمی...خودت و به اون راه نزن.
تهیونگ پوف کلافه ای کشید...
جیون که دید بحثشون داره جدی میشه دیگه چیزی نگفت...

لیسا از سکوت تهیونگ استفاده کرد و خودش و جلو کشید و دست تهیونگ و از روی میز گرفت: ببین منو...
اما تهیونگ توجه نکرد و هنوز به میز خیره بود...
-ته...خواهش میکنم نگام کن‌.

بخاطر لحن خواهش گرش چشماش و از میز گرفت و به لیسا داد...
چشماش نگران بودن و به خوبی علاقه توشون موج میزد...

با صدای اروم و زیباش زمزمه کرد: هرموقع حالت اوکی نبود...من هستم...انتظار داشتم بعد مسابقه بیای پیشه من...اما...نیومدی.
تهیونگ نفسش و رها کرد: لیسا...
-تهیونگ...اینقدر خودتو پنهان نکن...اینقدر دردات و تنهایی به دوش نکش.

-لیسا...
با صدا زده شدنش از طرف تهیونگ اونم اینقدر جدی...حرف تو دهنش ماسید و به تهیونگ خیره شد.

تهیونگ سرش و جلو برد...
-منو تو دیگه تو رابطه نیستیم که بخوام دردام و مشکلاتم و بهت بگم...یادت که نرفته؟
لیسا با یاداوری قبلا و رابطشون چشماش ناراحت شد...

سرش و به معنی نه تکون داد: من منظورم این نبود...ما بعد اون قضیه دوستای نزدیکه همدیگه شدیم...یه عنوان دوست حداقل باهام دردودل کن.

جیون با دهن پر حرف زد: اینو موافقم...تو حتی مارو دوستتم نمیبینی.
تهیونگ صورتش و توهم کشید و از لیسا فاصله گرفت و به جیون نگاه کرد...

-چندش...غذاتو اول قورت بده.
لیسا ظرف غذای تهیونگ و باز کرد و جلوص قرار داد: غذایی که دوست داری رو برات گرفتم‌‌.

تهیونگ با دیدن غذای روبروش چشم هاش درخشید...
-ممنون لیسا.
لیسا لبخند قشنگی زد و بدون توجه به بحث چند دقیقه پیششون شروع کردن خوردن.

و این بین جیون باز با دهن پر شروع کرد حرف زدن...
لیسا و تهیونگ: اییییی بس کننن...

...
...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

منم دوستی مث جیون میخوام :))))
رابطه ی گذشته ی لیسا و تهیونگ ... :)
و حقیقتی که از خیلیا پنهانه...جونکوک...لیا...سوهو...جیمین و بقیه‌‌‌‌‌‌‌...

این پارت اتفاق خاصی نیفتاد اما خیلی چیزا مشخص شد...
مثلا از حرفای کوک یه چیزایی رو تونستیم برداشت کنیم...

جیمین هم همینطور...
خلاصه که اره...منتظر پارت بعد باشین‌‌‌...

لاویو
🐯🐰

Continue Reading

You'll Also Like

49.3K 9K 21
~کیم تهیونگ یه مرد ایده‌آل و جنتلمنه که همراه نامزدش به جشن عروسیِ یکی از بهترین دوست های دوران دبیرستانش میره و چی می‌شه اگه اونجا اکسش رو هم ببینه...
433K 51.7K 24
اسپرم لعنتی🍸 کاپل ها:کوکوی، یونمین، نامجین ژانر:خون آشام خشن امپرگ اسمات _جونگ کوک با چشمانی که از خشم سرخ شده بود به مراسم ازدواج نگاه میکرد با خش...
62.4K 1.5K 49
مجموعه جمع آوری شده فیک های کامل شده تهکوک دوستان توجه کنید من نقد نمیکنم قراره اینجا بوک هایی در ژانر های مختلف که از نظر بنده واقعا ارزش خوندن و وق...
703K 91.8K 50
( Completed ) «جایگزین» _ من مجبور بودم ...مجبور بودم اون خودکار لعنتی رو بین انگشتهام بگیرم و اون سند ازدواج رو امضا کنم ... من مجبور بودم که برای...