My Sin

By Bitamoosavi

277K 35.4K 12.1K

Vkook [completed] -من از ماشینت سواری گرفتم کیم... -میتونستی با صاحبش انجام بدی جعون... ... -ازت خواستم بمونی... More

《معرفی فیک》🍂
《شخصیت ها》🍂
🍂《part 1》
🍂《part 2》
🍂《part 3》
🍂《part 4》
🍂《part 5》
🍂《part 7》
🍂《part 8》
🍂《part 9》
🍂《part 10》
🍂《part 11》
🍂《part 12》
🍂《part 13》
🍂《part 14》
🍂《part 15》
🍂《part 16》
🍂《part 17》
🍂《part 18》
🍂《part 19》
🍂《part 20》
🍂《part 21》
🍂《part 22》
🍂《part 23》
🍂《part 24》
🍂《part 25》
🍂《part 26》
🍂《part 27》
🍂《part 28》
🍂《part 29》
🍂《part 30》
🍂《part 31》
🍂《part 32》
🍂《part 33》
《زجه بزنیمممممم...های های》🍂
🍂《part 34》
🍂《part 3‌5》
🍂《part 3‌6》
🍂《part 3‌7》
🍂《part 3‌8》
🍂《part 3‌9》
🍂《part 40》
🍂《part 41》
🍂《part 42》
🍂《part 43》
🍂《part 44》
🍂《part 45》
🍂《part 46》
بلاخره اپ شد ^_^
🍂《part 47》
🍂《end...》

🍂《part 6》

5.2K 734 354
By Bitamoosavi


ستاره کوچولو یادت نره...

...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■

...

-واییی باورم نمیشه بعد اون شب اینجا بتونم ببینمت کوکیییی.
جونکوک کلافه دستی بین موهاش کشید و اونارو بالا هدایت کرد...
دختر و از خودش جدا کرد...

-من اسم دارم تیون خوشم نمیاد مخففش کنی.
تیون موهای البالوییش و پشت گوشش زد و به جونکوک نزدیک تر شد...

-باشه جونکوک...اما اینجا چیکار میکنی اونم لب صاحل؟ (اشاره ای به اون سه نفر که رو زیر انداز نشسته بودن و گرم صحبت بودن کرد)...اونا خانوادتن؟

جونکوک به شدت خودش و کنترل کرده بود که یکی نزنه تو صورت دختر روبروش...
نگاهی به اونا کردو دوباره برگشت سمت دختر.

-ربطی بهت نداره تیون.
دختر لباش و اویزون کرد و خودش و دوباره اویزون گردن جونکوک کرد...

-باورم نمیشه اون شب منو تو هتل ول کردی رفتی...فک میکردم اگه باهات بخوابم منو به عنوان دوست دخترت قبول میکنی اما اینکارو نکردی.

جونکوک پوف کلافه ای کشید و مچ دستای تیون و از دور گردنش باز کرد.

-من هزار تا وان نایت دارم تیون...توهم یکیشون بودی پس واسه چی باید تورو دوست دخترم بکنم؟

چشم های دختر در لحظه اشکی شد.
-اما تو...تو اونشب...خیلی منو میخواستی.
دوباره عصبی دستی بین موهاش کشید.

-خودتم میدونی مست بودم.
-نه جونکوک...من واقعا دوست دارم...بهم یه شانس دوباره بده من بهتر از هر کسی میتونم راضیت کنم.

واقعا داشت کنترلش و از دست میداد...
اهی کشید و دستی رو پیشونیش کشید...

چه غلطی کرد که اصلا اومد ساحل...اصلا چه گوهی خورد که با این دختر تو مستیش خوابیده که حالا واسه من بخواد دوست دخترمم بشه...

نگاه سنگین یکیو پشت سرش حس کرد...
با درموندگی برگشت پشت سرش که نگاه خیره ی تهیونگ و روی خودش دید...

بدون هیچ حسی تو صورتش به کوک و تیون نگاه میکرد...
جونکوک واقعا نیاز داشت تا از شره این دختر خلاص بشه...

داشت حالش از صدای جیغ جیغوش به هم میخورد...
مطمعن بود اگه دختر روبروش ادامه بده ممکنه یکی بخوابونه تو گوشش و عوابق بعدش بود که جونکوکو پاره میکردن...

هنوز تیون داشت با صدای عصاب خورد کنش جونکوک رو قانع میکرد که کارش تو تخت بهتر از همست و میتونه جونکوک رو راضی تر از همه نگه داره...

اما از طرفی جونکوک با فکر یهویی که به ذهنش رسید تو دلش خدا خدا کرد نقشش بگیره...
چون الان قابلیت اینو داشت برای خلاصی از دست تیون حتی دست به دامن دشمن خونیش بشه...چه برسه به تهیونگ...

پس تمام درموندگیش و تو چشم هاش ریخت و با چشم هایی که داد میزدن کمکم کن از شرّ این دختر نجات پیدا کنم به تهیونگ خیره شد...

شاید هرموقع دیگه ای که بود عمرا اینکارو نمیکرد...
اما این دختر فرق داشت...
نمیتونست پسش بزنه...
یا بگه نمیخوامت...

چون لعنتی پدره این دختر معاون رعیس جمهور کره بود و ممکن بود با یه جمله ی تیون به پدرش، جونکوکو زنده زنده بسوزونن...

چون خبر داشت پدر تیون چقدر رو دخترش حساسه و با کوچیک ترین اخمی رو صورت دخترش ،عاملش و به خاک سیاه مینشونه...

پس دست به دامن تنها کسی که الان اینجا میتونست کمکش کنه‌...یعنی تهیونگ‌ شد...
خورد شدن غرورش جلوی تهیونگ بهتر از زنده زنده سوزوندنش یا رفتن با این دختر تو تخته...

لعنتی حتی اولین و اخرین باری که با تیون خوابیده بود اینقدر کارش افتضاح بود که دیک راست شدش خوابید و حتی نتونست درست حسابی ارضا بشه...

همینطور که نگاهش و با التماس به تهیونگ خیره کرده بود لب زد: کمکم کن...

در کمال تعجب پوزخندی رو لبای تهیونگ نشست و سرش و برگردوند.
جونکوک چشماش درشت شد و عصبی زمزمه کرد: دیوث.

پسره ی ...فک میکنه کیه...
اخ خدایا...
منو نجات بده...
قول میدم دیگه تو مهمونی ها دیگه تریسام با فورسام نرم...

قول میدم سکسامو کمترش کنم...
لعنتی چیکار کنمممممم؟

-جونکوککککک...صدامو میشنوییی؟
نگاهش و به تیون داد و لبخند فیکی زد.
-اره...میشنوم.

تیون با عشوه دستش و رو ساق دست جونکوک کشید...
-بیا امشب...بریم هتل؟
و لبخند دندون نمایی زد.

اه نه...
یه شب ناکامِ دیگه ؟
نه نه من نمیتونممممم.

-تیون...خب...
-خواهش میکنم جونکوک...من واقعا میخوامت...حالا که بعد دوماه دیدمت واقعا دیوونه شدم.

جونکوک چشم هاش و محکم بست و باز کرد...
نمیدونست چیکار کنه...اگه هر دختر دیگه ای بود با کمال میل قبول میکرد...

اما تیون نه...
نمیتونست...اون تایپش نبود و به هیچ عنوان کارش و بلد نبود...

-خب...خب...

یهو با حس دستی دور کمرش و کشیده شدنش سمت عقب و حس کردن بدنی که از پشت بهش چسبید شوکه شد...

در ثانیه صدای بم و عمیق تهیونگ کنار گوشش اونو به خودش اورد و باعث شد لرز خفیفی از تنش بگذره.
-حرفاتون خیلی طول کشید.

باورش نمیشد...
فکر نمیکرد تهیونگ بیاد‌.‌..
یا بخواد کمکمش کنه...
اما الان داره کمکمش میکنه؟
چرا بغلش کرده؟...اونم اینطوری؟
یعنی نقشه ی جونکوک رو گرفته؟

تیون با چشمای درشت به دست حلقه شده ی تهیونگ دور کمر جونکوک و خود تهیونگ نگاه میکرد...
جونکوک هم که از همه شوکه تر خشک شده بود و تکونی نمیخورد...

اب دهنش و قورت داد و سعی کرد از تهیونگ یکمم که شده فاصله بگیره تا این گرمای لعنتیه پشت کمرش و حس نکنه‌..
اما نزاشت و دوباره جونکوک رو به خودش چسبوند.

تیون اخم محوی کرد.
-تو کی هستی؟...
پوزخند تهیونگ کنار گوش جونکوک قابل فهم بود.

حالا تهیونگ جونکوک رو خطاب کرده بود : عزیزم بهش نگفتی من کیَم؟
عزیزمممم؟
جونکوک دوباره اب دهنش و قورت داد...

باورش نمیشد اینقدر بدخت باشه...
اما باید هرکاری میکرد تا این دختر و دَک کنه‌...
پس جونکوک هم تو نقشش فرو رفت و لبخندی زد...

دستش و رو دست تهیونگ که رو شکمش بود گذاشت و روبه تیون گفت: نه...فرصت نشد بهش بگم.

تهیونگ دستای جونکوک رو تو دست خودش قفل کرد و خیره به چشم های عصبی دختر گفت: متاسفم اینو میگم...اما مدت خیلی زیادیه داری با دوست پسرم حرف میزنی و این منو عصبی کرده‌.

صدای بم و عمیقش کنار گوش جونکوک و حرفاش باعث شد مور مورش بشه...

و اما تیون با چشم های گشاد و شوک زده با دهن باز به جونکوک و تهیونگ نگاه میکرد...
دستش و بالا اورد و به جونکوک اشاره کرد و با من من گفت...

-ج...جون...کوک...دوست پسرته؟
تهیونگ: درسته...مشکلی باهاش داری؟
و یه ابروشو بالا انداخت...

به حدی محکم و جدی حرفش و میزد که حتی خود جونکوکم شک کرد...
نکنه واقعا دوست پسرشم؟
چرت و پرت نگو کوک این نقشه ایه که خودت ریختی و ازش کمک خواستی.

صداش و صاف کرد: تیون...خواستم بهت بگم اما تو نزاشتی.
-مگهههه تو گِیییییی بودییییییی؟
-چی نه؟...من باسکیشوالم.

تهیونگ فشاری رو شکم جونکوک وارد کرد
تیون هنوز شوکه بود و باور نمیکرد.
-داری دروغ میگی...مطمعنم دارین دروغ میگین.

جونکوک چشم هاشو چرخوند: چرا باید دروغ بگیم تیون؟
-چون‌..‌.چون...تو اصلا اهل دوست پسر نبودی.

-اما الان هستم...کجاش غیر قابل درکه برات؟
تهیونگ سرش و جلو برد و درمقابل چشم های گشاد تیون و بدن خشک شده ی جونکوک...بوسه ای زیر گوش کوک گذاشت...

-بریم عسلم؟
بازم ته دل جونکوک یه اتفاقاتی افتاد...
ع...عسلم؟
دستش و مشت کرد تا به خودش مسلط باشه.

-ب.‌.بریم.
تیون با دهن باز و نفس گرفتش یه قدم عقب رفت.
-من...من باورم...نمیشه...

تهیونگ پوزخند زد: نکنه میخوای جلوت سکس کنیم تا باورت بشه؟
موهای تن جونکوک با این جمله ی تهیونگ سیخ شد.

تیون یه قدم دیگه عقب رفت.
-من...من باید برم...خ...خدافظ جونکوک.
و سریع برگشت و دور شد.

و باعث شد نفس جونکوک با ازادی رها بشه و نفس راحتی بکشه...
همین که تیون با پای خودش رفت خیلی خوب بود‌‌‌...

جونکوک با دیدن ناپدید شدن تیون سریع دستای تهیونگ و از خودش جدا کرد و از تو بغلش خودش و خارج کرد.

دستی بین موهاش کشید و پوف کلافه ای کشید.
برگشت سمت تهیونگ.
بازم با چشم های بی حسش خیره ی جونکوک بود.

نمیخواست بی انصاف باشه...
خب‌..اون کمکمش کرده بود...
انگار از مرگ نجاتش داده باشه...
پس جونکوک سرش و تکون داد و زمزمه کرد: ممنون.

تهیونگ خیلی تعجب کرد...
این پسر الان ازش تشکر کرد؟..واقعا؟...چه جالب.

-هوم...بهم مدیون شدی.
بازم سرش و تکون داد: میدونم.
تهیونگ نیشخند کمرنگی دور از چشم جونکوک زد و راهش و طرف مادرش و سوهو گرفت.

-امیدوارم جبرانش کنی.
و راه افتاد طرف اونا.
جونکوک پوفی کشید و اونم اروم پشت سر تهیونگ راه افتاد.

لیا با دیدن اون دونفر ابروهاش و بالا داد.
-کجا رفته بودین این همه وقت؟
تهیونگ کنار لیا و جونکوک کنار سوهو نشست...

جونکوک: رفته بودیم این اطراف و ببینیم.
سوهو حس کرد اوضاع بین اون دو یکم بهتر شده...
پس لبخندی زد: خوشحالم دارین باهم کنار میاین.

تهیونگ مثل همیشه پوزخند زدو جونکوک هم چیزی نگفت.
کجاش خوب شده؟
هیچ فرقی نکرده و امیدوارم نکنه.

یهو تهیونگ بلند شد و با دراوردن کلاه و سوییشرتش باعث شد بقیه بهش نگاه کنن.
لیا: کجا میری تهیونگ؟

تهیونگ با یه حرکت تیشرتشم دراورد و اونو کنار کلاه و سوییشرتش انداخت...
جونکوک با دیدن بدن برنزه و عضلانی تهیونگ یه ابروشو بالا داد...

چطور اینقدر خوش هیکله؟
البته که خودشم چیزی کم نداشت...ناسلامتی چند تا مدال بوکس داره.

نگاه دخترا و حتی پسرای ساحل درست روی تهیونگ بود.
-میرم تو دریا...
لیا لبخندی زد: هنوزم عاشق دریایی درسته؟
تهیونگ سری تکون داد.

با پای برهنه و بالا تنه ی لخت و فقط با یه شلوار مشکی رفت طرف دریا...
کم کم واردش میشد و لذت گرمیه اب دریا رو به جون میخرید.

لیا: تهیونگ اینجا...حس میکنم حالش خوب نیست.
توجه سوهو و جونکوک به لیا جلب شد...
سوهو دستش و گرفت: چطور عزیزم؟

لیا ناراحت همونطور که خیره به تهیونگ بود گفت: من...همه چیزشو ازش گرفتم...شهرشو...دوستاش و...دوست پسرشو..‌.و اوردمش جایی که حس میکنه توش یه غریبست.

سوهو هم به تهیونگ نگاه کرد.
-لیا...اون پسر قوییه...مطمعنن میتونه خودش و با اینجا وفق بده...مهم اینه ما نباید کاری کنیم که احساس بدی بهش بده.

لیا: چطوری سوهو؟...تهیونگ از همون بچگی همیشه خودش و احساساتش و مخفی میکرد...انگار خودش و داره مجازات میکنه اما نمیدونم چرا...از وقتی...از وقتی پدر تهیونگ مُرد...تهیونگم به زندگی قبلیش برنگشت...نمیدونم اونشب...اون شب لعنتی چه اتفاقی برای تهیونگ افتاده...من...من فقط یه شب با پدرش تنهاش گذاشتم.

و قطره اشکی از چشمش چکید...
سوهو لیا رو بغل کرد و موهاش و نوازش کرد.
-لیا عزیزم اروم باش...تاحالا از خود تهیونگ پرسیدی؟

لیا سری تکون داد: بچه که بود همش تو خواب کابوس میدید‌...تا وقتی کناره من میخوابید هرشب با داد از خواب میپرید...هرچقدر ازش میپرسیدم فقط سکوت میکرد یا میگفت نمیدونم...بخاطر بیشتر شدن سنش اتاقش و کم کم جدا کرد و هرشب درش و قفل میکنه...و من حتی نمیدونم چرا.

سوهو کمر لیا رو اروم نوازش میکرد...
-روان شناس بردیش؟...
-اولا اره...خیلی میبردمش ...اما همه ی دکتراش میگفتن چشم هاش عجیب بیحسه و هیج چیزی درباره ی اونشب نمیگه.

سوهو واقعا نمیدونست چی بگه یا چیکار کنه‌...
اون پسر...عجیب بود...
خاطرات و گذشته ی عجیبی داشت...

و در قسمت دیگه ای جونکوک...
در سکوت به حرفای اونا گوش میداد و به تهیونگ خیره بود که تا کمر داخل اب رفته و توجه ی همه رو روی خودش داره...

چه گذشته ای داشت؟
چرا چشم هاش اینقدر بیحسن؟
تمام وجودش سوال بود‌...

چه خاطراتی؟...چه اتفاقی براش افتاده؟
پدرش...مُرده؟؟؟...

با پیام روی گوشیش اونو از تو جیبش داورد و به پیام رو صفحه نگاه کرد.

《-هی جونکوک...ماشینت امادست پسر...》
نیشخند زد و تایپ کرد...
《-یک ساعت قبل مسابقه میام...》

...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...

همونطور که با حوله ی کوچیکی موهاش و خشک میکرد کولش و داخل ماشین انداخت که گوشیش زنگ خورد...

برگشت و به بقیه نگاه کرد...
داشتن میومدن سمت ماشین تا برگردیم عمارت...
امروز یکمم که شده خوش گذشته بود...

گوشیش و از تو جیبش دراورد و به اسم فلیکس رو صفحه خیره شد...
پوفی کشید و بعد مکثی و دور شدن از ماشین جواب داد.

-بله...
-الوووو تهیونگی...
چشم هاش و بست و سعی کرد عادی باشه.

-جانم فلیکس.
-چرا از صبح گوشیتو جواب نمیدی؟...خیلی نگرانت شده بودم عزیزم.
حوله رو روی شونش انداخت و به نگاه های دخترای اطرافش بیتوجه ای کرد...

-روز تعطیله و منم یکم درگیر کار بودم...اتفاقی افتاده؟
-تو حالم و نپرسیدی؟
-فلیکس...
-چیشده ته؟...مثل بقیه ی روزا نیستی...انگار ناراحتی چیزی شده عزیزم؟

برگشت و به اون سه نفر نگاه کرد که کم کم داشتن اماده ی رفتن میشدن.
-نه...حالم خوبه.
-من هیچوقت نتونستم از تو احساسات بکشم بیرون تهیونگ...واقعا داری اذیتم میکنی.

-واسه همینه حالا که نیستم با خیال راحت چسبیدی به پسر عموت؟
سکوتی پشت خط حاکم شد که باعث پوزخند رو لبای تهیونگ شد.

-چرا ساکت شدی فلیکس؟
عصبی گفت: کدوم احمقی این چرت و چرتارو بهت گفته؟
-احمقی که خیلی بهم مدیونه و یه جور گذاشتمش تا مراقب تو باشه.

عصبی تر شد: تو...تو واسه من بپا گذاشتی؟...داری کنترلم میکنی؟...باورم نمیشه تهیونگ تو به من اعتماد نداری؟

تهیونگ کلافه دستی بین موهاش کشید.
-دارم...
-پس این کارات چه معنی میده؟
-به تو اعتماد دارم ولی به پسر عموت نه.

فلیکس عصبی داد زد: تهیونگگگ...چرا اینطوری رفتار میکنی؟...اون که کاری نکرده هنوز همه جا مراقبمه‌.
-از عکسایی که دیشب برام فرستاده شد دیدم چقدر مراقبته و توهم چقدر از مراقبتش خوشت اومده.

حرفاش زهر داشت...
-تهیونگ خسته شدم...تو خیلی بدبینی...
-فلیکس حوصلتو ندارم فعلا...بعدا باهم حرف میزنیم.

-چییی نههه...قطع نکن ...میخوام بفهمم‌ چته.

کنار ماشین:

سوهو نگاهی به تهیونگ کرد که قسمتی از پارکینگ صاحل ایستاده بود و با تلفنش حرف میزد...
نگاهش و برگردوند رو پسرش...

-کوک...
جونکوک اخرین خوراکی نخورده شده رو از تو سبد برداشت و برگشت سمت پدرش: بله...

-تهیونگ و صدا کن بریم...
جونکوک اخم محوی کرد: خب بابا خودت صداش کن...
سوهو در ماشین و بست...

-لیا رفته تو اون مغازه دارم میرم پیشش تا برگردم صداش کن اینقدر غر غر نکن.
و تند سوییچ و سمت جونکوک پرت کرد و رفت...

کوک سوییچ و تو هوا گرفت و با دهن پر از چیپس چشم هاشو چرخوند...
چرا باید صداش کنه؟
آیشششش جونکوک فقط یه صدا کردنه قرار نیست بمیری که...
یا قرار نیست تهیونگ مثل ادم خوارا بوخورتت.

چیپسش و برداشت و از ماشین پیاده شد...
نگاهش و سمت تهیونگ برد...
و راهش و طرفش گرفت...

Tae pv

-باورم نمیشه الان این رفتار و باهام داری...
-فلیکس...
-داری میگی حوصله نداری و میخوای گوشی رو روی من قطع کنی؟...تو چت شده تهیونگ؟

-چرا چرت و پرت میگی...من از اول همینجوری بودم و الانم بخاطر اینکه تو دیشب بهم نگفتی و با اون پسر عموت رفتی کلاب عصبیم...اگه حداقل بهم یه پیام میدادی من اینطوری عصبی نمیشدم.

-تهیونگ این یه چیز عادیه...
-عادیه؟...رفتن به کلاب اونم با یه پسر دیگه که تو بغلش خودتو ول کردی و میخندی و اصلا یادت به دوست پسرتم نیست عادیه؟...پس منم برم یکیو ببرم کلاب و همینکارو باهاش بکنم و تو حق نداری چیزی بگی فلیکس.

-چیییی؟...تهیونگ تو نمیتونی اینکارو بکنی.
پوزخند زد: عادی بود که...
-تو نم...

جونکوک: تهیونگگگگگ...بیا باید بریممممممم.
در لحظه سکوت پشت خط حاکم شد و تهیونگ با ابروهای بالا رفته برگشت پشت سرش و پسری رو دید که با به دست داشتن یه بسته چیپس درحال خوردن سمتش میاد...

اون...
خب...
یهو خیلی...
کیوت شده...

با کیوتیه تمام داشت چیپس میخورد و اروم سمتش میومد.
فلیکس: اون...اون صدای کی بود؟
توجه ی تهیونگ به صدای فلیکس و حرفش جلب شد...

-هیچکس...
-تهیونگ اون کیهههه؟
-فلیکس...
-جواب منو بدهععع...تو گفتی اونجا هیچ پسری اطرافت نیست و الان تعطیلاتت و با یه پسر داری میگذرونی؟...خدای من...

عصبی دستی تو موهاش کشید و برگشت سمت جونکوک که سرگرم شده پشت سرش ایستاده بود و هنوز چیپس میخورد...

-چرا اینقدر داد میزنی؟
-تو هنوز جواب منو ندادیییییی...پس برای همینه که اینقدر باهام بد حرف میزنی ارههههه؟

تهیونگ چشم غره ای به جونکوکِ از همه جا بیخبر رفت و دستش و داخل پاکت چیپس فرو کرد و مشتی از اونو بیرون کشید...

-نه...بخاطر خودت از دستت عصبیم...و بهتره این چرت و پرت گفتناتو تموم کنی...
و چیپس و داخل دهنش فرو کرد...
جونکوک با دیدن حرص خوردن تهیونگ و اینجوری چیپس خوردنش ناخداگاه و اروم خنده ای کرد...

وات د فا‌ک...
چرا خندید؟
خندش و سریع جمع کرد و اخم همیشگیشو رو صورتش انداخت...

-تهیونگ تو از وقتی رفتی اونجا باهام سرد تر شدی میفهمییییی؟...نه نمیفهمی چون اونجا چیزای سرگرم کننده تری بهتر از من پیدا کردی مگه نه؟
-بعدا باهات حرف میزنم الان واقعا نمیفهمی داری چی میگی...

-قطع نکن تهیونگگگگ.
-فعلا...
و گوشی رو قطع کرد...

-اوه.
با صدای جونکوک بهش نگاه کرد .
اخم کرد: همیشه برین وسط رابطه ی منو دوست پسرم.

و از کنارش رد شد و رفت سمت ماشین.
جونکوک خوشحال نبود از کارش...اخه از عمد نکرده بود...
و خب بجای اینکه کار امروز تهیونگ و براش جبران کنه قشنگ ریده بود تو زندگیش...

پوفی کشید و اونم رفت سمت ماشین‌‌...
وقت رفتن بود...

...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...

Jimin pv

-این...و اینو این...
با پس کله ای که خورد با تعجب برگشت و به پشت سرش نگاه کرد...

جیهوپ و یونگی پشت سرش بودن و خب اون پس کله ای رو طبق معمول از یونگی خورده بود...
-یااااااا وحشیه امازونی چرا میزنی...

جیهوپ: هوی با دوست پسرم درست حرف بزن جوجه رنگی.
جیمین اَداشو دراورد: بو دوس پیسیوم دوروس حیرف بیزن.

-اقا...بفرمایید.
جیمین با صدای فروشنده برگشت سمتش و با نیش باز بسته های رنگی و طعم دارِ کاندوم هارو برداشت.

یونگی: نگو همش و برا خودت خریدی که باورم نمیشه.
جیمین خندید و بعد حساب کردنش همراه اون دوتا احمقِ حشری رفت سمت خروجی فروشگاه.

-نه واسه خودم نیست ...واسه امشب خریدمش ناسلامتی مهمونیه منه و میخوام همه چیز جور باشه واسه یه شبِ کثیف.

و نیشخند جذابی زد.
جیهوپ اَدای عوق زدن دراورد: مهمونی های تو فقط ازش فساد و سکس چکه میکنه.
جیمین باز خندید و بین اون دوتا مرغ عشق قرار گرفت و دستاش و دور بازوهاشون حلقه کرد.

همونطور که راه میرفتن گفت: البتهههه...واسه همینه مهمونی های من اینقدر معروفن و همه عاشقشن...حسودیتون میشه؟...بهتر از مهمونی های خشک و یُبسِ شماهاست.

یونگی: ببند بابا...ایشالا شب بری زیر یکی از پاره شدنت فریادات خونه رو بلرزونه.
جیهوپ خندید: ایشالاااااا.
جیمین اهی کشید: خب بدیش اینه کسی که من میخوام بیاد نمیاد.

جیهوپ یه لحظه ایستاد و برگشت سمت جیمین: چی؟..رو یکی کراش زدی؟
جیمین سرش و تکون داد: خب اره...یه کوچولو.
یونگی باز زد تو سر جیمین: باورم نمیشه جوجه رنگیمون غیر اون سکسای یه شبش رو یکی کراش زده.

جیهوپ: حالا اون کیه؟...چرا نمیاد؟...دعوتش کردی گفته نمیاد؟
-نه...لعنتی من فقط یه شب اونم واسه چند دقیقه دیدمش و باهاش حرف زدم...و شمارش و ندارم نتونستم دعوتش کنم.

جیهوپ: یاااااا...خیلی خنگی که...
یونگی: اشکال نداره...تو فقط اسم و فامیلشو بگو من واست شمارش و درمیارم.

چشمای جیمین گشاد شد: واقعاااا؟..چطوری؟
-تو دیگه کاری به اوناش نداشته باش...یالا...نکنه اسم و فامیلشم نمیدونی؟
جیمین با هیجان گفت: نه میدونم...اسمش تهیونگه...کیم تهیونگ...

یهو اون دوتا یکم تو فکر فرو رفتن و بعد جیهوپ داد زد: برادر خونده ی جونکوککککک؟
جیمین با لبخند سری تکون داد.
-اره.

یونگی: ولی...جونکوک ک به ما گفت اون یه ادمِ...
جیمین: یه ادمِ بی ریختِ رو عصابِ چندشِ احمقِ دیوونست...اما اون اونطوری نیست...گاد شما فقط باید اونو ببینین تا بفهمین چی میگم...جونکوک و بیخیال اون از هرکی سر تر از خودش باشه بدش میاد.

جیهوپ: واوووو...پس باید ببینیمش.
جیمین: یونگی هیونگ میتونی شمارش و بگیری؟...میخوام امشب به مهمونیم قبل مسابقه دعوتش کنم.

یونگی سرش و تکون داد: مث اب خوردنه...خیالت راحت.
جیهوپ: فقط به شرطی که اون کاندوم طعم لیمو رو بدی من.

جیمین نیشخند زد و ارنجش و تو پهلوی یونگی فرو کرد: اوووو...پس هیونگ لیمو دوس داره.
یونگی اخم کرد و سمت جیمین حمله ور شد: پسره ی...

...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...

Filix pv

سرش و بین دستاش گرفت...
داشت دیوونه میشد...
تهیونگ...
اون‌ رفته بود سئول و بعد اینکه از صبح پیاما و تماساش و اینگور کرده تازه مشخص شد با یه پسر رفته خوش گذرونی؟
و تماس و روش قطع کرده.‌.بدون توضیح به هیچی...
فقط قطع کرد...

داره کار دیشبم و تلافی میکنه؟
اما اخه کدوم عوضی عکسای مارو واسش فرستاده؟

تهیونگ اینجا صد تا دوست و رفیق داره...کدومشن؟
حتما باید پیداش میکرد...
از کار دیشبش ناراحت یا پشیمون نبود...

اون نیاز داشت...
بعد اینکه یک هفتست تهیونگ پیشش نیست چه انتظاری ازش داره؟...
اینکه تا برگرده جایی نره با کسی خوش نگذرونه و سکس نکنه؟

اون یه پسره مطمعنن نمیتونه حتی یک هفته تمایلاتش و نگه داره...
اما فقط یک بار بود اونم دیشب وقتی خیلی مست بود با مین هو پسر عموش خوابید...

با یاداوری صدای پسره پشت خط که تهیونگ و صدا میزد خونش به جوش اومد..

پس تهیونگم نیازاش و تو این مدت با این پسره رفع میکرده...
عصبی دستش و مشت کرد...

عصبی شده بود چون فکر میکرد تهیونگ فراموشش کرده...
اون اوایل هرروز خودش بهش زنگ میزد اما دو سه روزه حتی جوای تماس های فلیکسم نمیده...

باورش نمیشد که اینطور خیانت دیده...
مطمعنن اون پسره سکس پارتنر جدیدشه...
چطور اینقدر احمق بود؟
چطور به تهیونگ تو این یک هفته شک نکرد؟

اون عوضی داره تلافی میکنه کار دیشب فلیکس و ...
پس چطوره حالا خودش کار الان تهیونگ و تلافی کنه...
اونم به شکل خیلی بدی...
تا بفهمه داره فلیکس و از دست میده...
تا نزاره خودش از یاد تهیونگ فراموش بشه...

فلیکس مطمعن بود تهیونگ اینقدر دوسش داره که با این تلافی ازش جدا نشه...فقط میخواست به تهیونگ نشون بده داره از دستش میده...

میخواست کاری کنه تهیونگ برگرده...
مغزش کامل بخواطر عصبانیتش قفل کرده بود و نمیفهمید داره چیکار میکنه...
فقط میخواست خودش و اروم کنه...
و کور کورانه داشت دست به یه کار احمقانه میزد...

گوشیش و از رو تخت برداشت و شماره ی مین هو رو گرفت.
بعد چند تا بوق صدای مین هو تو گوشاش پیچید.

-چطوری بیبی؟
چشماش و چرخوند: مین هو بهت نیاز دارم.
-اوووو...بعد دیشب فکر نمیکردم باز سراغم و بگیری...بهت خوش گذشته مگه نه؟ باز زدی بالا؟

-چرت و پرت نگو...
خندید: بگو دیگه...بگو کارم و بهتره اون دوست پسره یُبسِت انجام میدم...بگو بیشتر راضیت میکنم...

فلیکس یاد تهیونگ افتاد...
تهیونگ تو تخت عالی بود...
اینقدر عالی که فلیکس و همیشه از شدت لذت به گریه مینداخت.

همین بی احساس بودنش کاری میکنه در هر حالتی جذاب و نفس گیر باشه‌..
پس نمیتونست بی هیچ وجه جمله ی مین هو رو بگه.

-خودتم میدونی اینطور نیست...اون بهتر از هرکسیه که تابه حال باهاش بودم.
-لعنتی...اون پسره چی داره فلیکس به خودت بیا.
-اون خیلی چیزا داره که تو نداری.

-مگه سایزش چقدره لعنتی؟
-فک کن روبرابر تو...برات چه فرقی داره وقتی اون همش مال منه.

-بیخیال...نمیخوام بحث کنم و به چرت و پرتات گوش بدم...واسه چی زنگ زدی؟

فلیکس با یاداوری کاری که میخواست بکنه نیشخند زد.
-امشب بچه های دانشگاه یه پارتی گرفتن...البته که منم دعوتم...میخوام توهم بیای.

-اونوقت واسه چی؟
-تو فقط بیا...کاری به بعدش نداشته باش.
-هوم...اوکی...ساعت و ادرس و بفرس.

-باشه...پس منتظرتم.
-میام دنبالت.
-اوکی بای.
-بای.

گوشی رو قطع کرد...و به بک گراند گوشیش خیره شد...
عکس تهیونگ و خودش بود...

-وقتشه برگردی ددی.

...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...

نگاهی به شلوغی روبروش انداخت و ماشین و گوشه ی حیاط ویلا پارک کرد...
فقط خودش و دوستاش حق داشتن ماشین و داخل پارک کنن...

ازش پیاده شد و سوییچ و سمت نگهبان بیچاره پرت کرد...
دستی به کت چرمش کشید و نگاهی به تیپش انداخت...

تیشرت سفید و شلوار مشکی با کت چرم...
دستی داخل موهای نرم و لختش کشید و اونارو کنار زد‌...

نگاهی به شلوغی اطرافش انداخت و چشماشو سرگرم شده بالا داد‌..
مثل همیشه مهمونی های جیمین فقط کثافت کاری توش بود...

حتی یه نفرم مث ادم رفتار نمیکرد و همه انگار بد چِت بودن...
خداروشکر اینجا دیگه استخر نداره ولی لعنتی صدای باند تا اخرش زیاد بود طوری که قلب جونکوک با هر ریتم اهنگ انگار تکون میخورد...

دختر پسرا نیمه لخت و تک و توک پوشیده وسط بودن و میرقصیدن و خودشونو بالا و پایین مینداختن...
و طرف دیگه بازم بساط مواد و الکل به پا بود...

اما فرقش این بود بعضیا از شدت دیوونه شدن الکل به هم میپاشیدن و صدای قهقهه هاشون بلند میشد...
کسایی که مواد زده بودن یا گوشه ای بیهوش خوابیده بودن یا مثل روانی ها وسط میرقصیدن...

اینطور بهتون بگم اصلا یه وضعی...
نمیشه حتی توصیفش کرد...

داخل ویلا از همه جا بد تر بود...
داخل ویلا فقط بساط سکس بود...یا سکس گروپ...
جونکوک اصلا نمیخواست داخل ویلا بشه و خب بهتر بود نره چون لعنتی با شنیدن فقط یدونه ناله های اونا خودش میزد بالا و میرفت باهاشون همکاری میکرد...

البته گوشه کنارایی یا تو ماشین شاهد رابطه های وحشی و کثیفشون بود اما توجه ای نکرد و برای اولین بار مستقیم رفت سمت میز تنقلات و نوشیدنی ها‌‌‌‌‌‌...

یه وتکا برداشت و با باز کردن درش اونو تا نصفه سر کشید...
از مزه ی تلخش چشماش و بست و فوری یدونه تیکه ی سیب داخل دهنش گذاشت...

-ووووو...ببین کی اینجاستتتت.
صدای جیمین پشت سرش اومد...
و همزمان دوتا دختر از راست و چپ چسبیدن بهش و شروع کردن خوردن و مکیدن گردنش...

جیمین خندید و روبروش ایستاد...
کوک دستش و دور کمر اون دوتا دختر حلقه کرد ...
همیشه همین بود...دخترا تا کوک رو میدیدن حمله میکردن سرش و اونم با کمال میل باهاشون همکاری میکرد...

روبه جیمین گفت: چه خبرا رفیق...

جیمین خنده ای کرد: خبری که نیست همش دست شماست...چرا اینقدر دیر اومدی پس؟
کوک بخواطر مدام مکیده شدن گردنش اهی کشید و یه لپ باسن دخترا رو توی دستش فشرد...

-اهه...بابا گفت برم از شرکت پرونده ای رو براش ببرم...یکم دیر شد.
جیمین: حالا به هرحال...قسمت خوب داستان و از دست دادی...

کوک: قسمت خوب؟...اههه...راستی... بقیه کجان؟
جیمین که دید اون دخترا نمیزارن جونکوک درست حرف بزنه و رو عصابشن با یه داد گفت...

-دِ برین اونور یه ساعت بزارین این بدبخت حشری نباشه...میخوام باهاش حرف بزنم...یالا برین یالاااا.

دخترا اخمی کردن و با بوسه ای که به ترتیب از لبای خندون کوک گرفتن راهی شدن و از اون دوتا دور شدن...

کوک: یااا چیکارشون داشتی میزاشتی کارشونو بکنن خب.
-تو ببند گاله رو...
-چرا عصبی شدی حالا...

-چون مهمون ویژم و داخل ویلا تنها گذاشتم اومدم پیشه توعه دیوثِ همیشه ی خدا هورونی...
یه ابروی کوک بالا پرید‌‌‌‌

-مهمون ویژه؟...واو...منظورت چیه؟
جیمین نیشخندی زدو به ویلا اشاره کرد.
-ببینیش شوکه میشی میدونم...کسی که تازگیا خیلی برام مهمه...بلاخره دعوتش کردم و اونم فاککککک اومد.

کوک بخاطر هیجان و حرفای جیمین خندید.
-چه خوب...حالا کی هست؟
-بریم تو ببینش...یالا بریمممم...نمیخوام هرزه ها دستشون بهش برسه که دیگه ولش نمیکنن...یالا بریم.

کوک: اوه بردیش داخل ویلا اونم بین یه عالمه سکس؟
جیمین: چییی دیوونه ای؟...سکس و فعلا قدقن کردم بخواطرش...داخل اتاقا کارشونو میکنن.

کوک خندید: واووو کارای جدید میبینم ازت...مشتاقم ببینمش.
جیمین نیشخند خبیثی زد: اره...مطمعنم خوشحال میشی از دیدنش‌...خیلی خوشحال.

...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

خوشحال میشه از دیدنش...مطمعنم😂😂
اون کیه؟
😏😏میدونم که میدونین...
وای واکنش کوک فقطططططط...

و خب...
پارت بعد...
وایییییی...
جیغ داددددد خیلی خفنهههههههه
خیلی خفنعععععع
یعنی خیلیااااااا

ووت و کامنت یادتون نره گلیا‌‌‌

لاویووووو
🐯🐰

Continue Reading

You'll Also Like

3.8K 724 29
پوزخند زد و همزمان با حلقه کردنِ دست هاش..؛ دورِ کمرِ نحیفِ پسر با ابرو های بالا رفته رو به مرد مقابل پاسخ داد: _متاسفم...بهتره فاصلتونو حفظ کنین..ا...
88K 16.6K 28
خلاصه: هوسوک و جیمین هشت ساله که باهم ازدواج کردن و یه خانواده ی چهارنفره تشکیل دادن، اونا بیش از حد خوشبخت بودن ولی نویسنده چشم دیدن این خوشبختی رو...
52.7K 7.1K 34
🍷 فن فیک خون اشام🍷 🕯اسم داستان:Vampire 🕯ژانرها: رمنس/تخیلی/اسمات/فانتزی/ 🕯رده سنی:+۱۸ 🕯️ وضعیت آپ: نامعلوم 🕯نویسنده: جیهو 🕯کاپل ها: تهکوک/سپ...
66.7K 6.8K 29
"آتش جهنم در برابر خشمِ انتقام زانو میزنه" چی میشه اگه جئون نامجون رئیس یکی از باند‌های مافیای ایتالیا پسرش جئون جونگکوک رو توی شرطبندی به کیم سئوکجی...