My Sin

Bitamoosavi

277K 35.4K 12.1K

Vkook [completed] -من از ماشینت سواری گرفتم کیم... -میتونستی با صاحبش انجام بدی جعون... ... -ازت خواستم بمونی... Еще

《معرفی فیک》🍂
《شخصیت ها》🍂
🍂《part 1》
🍂《part 2》
🍂《part 3》
🍂《part 5》
🍂《part 6》
🍂《part 7》
🍂《part 8》
🍂《part 9》
🍂《part 10》
🍂《part 11》
🍂《part 12》
🍂《part 13》
🍂《part 14》
🍂《part 15》
🍂《part 16》
🍂《part 17》
🍂《part 18》
🍂《part 19》
🍂《part 20》
🍂《part 21》
🍂《part 22》
🍂《part 23》
🍂《part 24》
🍂《part 25》
🍂《part 26》
🍂《part 27》
🍂《part 28》
🍂《part 29》
🍂《part 30》
🍂《part 31》
🍂《part 32》
🍂《part 33》
《زجه بزنیمممممم...های های》🍂
🍂《part 34》
🍂《part 3‌5》
🍂《part 3‌6》
🍂《part 3‌7》
🍂《part 3‌8》
🍂《part 3‌9》
🍂《part 40》
🍂《part 41》
🍂《part 42》
🍂《part 43》
🍂《part 44》
🍂《part 45》
🍂《part 46》
بلاخره اپ شد ^_^
🍂《part 47》
🍂《end...》

🍂《part 4》

5.1K 913 224
Bitamoosavi


ستاره کوچولو یادت نره...
(توجه به کاور+حرف های اخر پارت)

...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

...

نگاهش خیره به اون دونفر بود...
دونفری که صادقانه عاشق هم بودن...
دونفری که داخل آغوش هم درحال رقصیدن بودن...

تهیونگ خیلی وقت بود مادرش و اینقدر خوشحال و لبخند به لب ندیده بود...
چند ماه؟
یا نه...بهتره گفت چند سال؟

شاید ۱۵ ،۱۶ ساله...
اما حالا که میدید مادرش در کنار این مرد اینقدر بی پروا و شاده دلش اروم بود...
لیا تا اینجا کلِ زندگیش و فدای تهیونگ کرده بود...

پس این ارامش لایقش بود...
ارامشه بعد طوفانِ زندگیش...

گلسش و بالا اورد و یه نفس تمام محتویات داخلش و سر کشید...
سرش یکم گیج میرفت اما مست نشده بود...
چرا باید مست کنه؟‌...اعتقاد داشت مست شدن دلیل میخواد...

بدبختی...بی پولی...عاشقی...

گارسونی نزدیک شدو گلس دیگه ای رو روبروی تهیونگ گذاشت و باعث شد حواس جونکوک از پدرش و لیا گرفته بشه و به اون‌ نگاه کنه...

یه گلس دیگه؟...
نیشخند زد...پاش و روی هم انداخت و خیره به تهیونگ گفت...

-دقیق تاریخ رفتنت از عمارت کِیه؟
تهیونگ ذره ای از گلسش و خورد و نگاه کوتاهی به جونکوک انداخت...

بی اهمیت گفت: وقتی از چیزی مطمعن بشم.
جونکوک سری تکون داد: خوشحالم کردی با خبر رفتنت.
-اما هنوز اینجام...(پوزخند زد) جلو چشمات.

کوک چشماش و چرخوند : حتی فکرشم نکن دوست پسرتو برداری بیاری تو عمارت...اونم تو اتاق کناریه اتاقه من.

تهیونگ تک خنده ای کرد: قبل اینکه تو صاحب خونه باشی سوهو صاحب اونجاست و تو هیچ کاره ای...و منم مجوز اوردنش و گرفتم...پس بهتره با حرفایی که از دهنت خارج میشه رو نِرو من نری.

جونکوک پوزخند صدا داری زد...
-اوکی‌..
خنده ای کرد: اوکی...بیارش تا تو و دوست پسرتو باهم به خاک سیاه بنشونم رفیق.

تهیونگ انگشت اشارش و طرف کوک گرفت: ما رفیق هم نیستیم.
کوک از شدت عصبانیت خنده ای کرد و فکش و روی هم فشار داد...
نوبت به خودشم میرسید...
بلایی به سرت بیارم...

-پسرا...
سوهو همونطور که دست لیا رو گرفته بود صداشون زدو روجاهاشون نشستن...

تهیونگ: رقصتون محشر بود.
لیا: اووو ممنون عزیزم...شما دوتا نمیخواین برقصین؟

سوهو: جوونا رفتن وسط...شما دوتاهم بلند بشین...مثل پیرمردا همش نشسته بودین پچ پچ میکردین.
لیا خندید...

کوک: نه ممنون...(چشم غره ای به تهیونگ رفت)...نشسته راحت ترم.
تهیونگ یکم جابجا شد: منم.

لیا: اوکی...میخوایم بریم لب ساحل ...
جونکوک زود تر گفت: من دیگه باید برم...همونطور که بابا میدونه صبح زود شرکت بودم و الانم خیلی خستم...پس چطوره بقیش و بدونه من بگذرونین؟

و خنده ی مصنوعی کرد...فقط میخواست از شر اونجا و جوش خلاص بشه...
تهیونگم که از شلوغی متنفر بود فرصت و غنیمت شمرد سریع بلند شد...

-منم دارم میرم...یکم سردرد دارم و شلوغی داره بدترش میکنه.
لیا نگران دست تهیونگو گرفت: میخوای ماهم بیایم؟
-نه مامان...شما خوش بگذرونین.

سوهو نگاهی به کوک کرد: باشه اصرارتون نمیکنم...کوک...تهیونگو تو ببر عمارت.
جونکوک چشم هاش درشت شد: چی؟
تهیونگ چشم هاشو چرخوند: نه خودم با تاکسی میرم...مزاحمش نمیشم.

و پالتوشو پوشید.
سوهو با چشم و ابرو به کوک فهموند تهیونگ و ببره.
بد ترین چیزی که جونکوک متنفر بود این بود که تو عمل انجام شده قرار بگیره...

و بد تر اینکه لیا چشم ابرو اومدنِ سوهو رو نسبت به خودش دیده بود...پس نمیتونست بیتوجه ای کنه‌...
به اجبار سری تکون داد...

-با...با من بیا...میبرمت.
و در مقابل سوهو و لیا لبخند مصنوعی و زوری زد...
فقط میخواست از این محیط خارج بشه تا بتونه نفس عمیق بکشه...
لعنت بهش...

تهیونگ که با نگاه تیزش همه چیز و فهمیده بود دیگه مقاومت نکرد...
از طرفی وقتی جونکوک هست چرا الکی با تاکسی بره...
محبوره تهیونگ و ببره...

نیشخندی به افکارِ شیطانیش زد...
با لیا و سوهو خدافظی کردن و باهم از اون محیط خارج شدن...

تا رسیدن به ماشین جونکوک تنه ای به تهیونگ زد و از کنارش گذشت و رفت اونسمت ماشین و پشت فرمون نشست...

تهیونگم که واقعا سردرد گرفته بود واکنشی نشون نداد و فقط در سمت شاگرد و باز کرد و نشست...

جالب اینجا بود که هیچکدوم چیزی نمیگفتن‌...
انگار اصلا حوصله ی کَل کَل کردن باهمدیگه رو نداشتن پس سکوت کردن تا به عمارت برسن...

به طرز وحشدناکی جونکوک تند میرفت...
ویراژ میداد لایی میکشید...
و تهیونگ واکنشی نشون نمیداد و در سکوت نشسته بود...

میخواست صدای تهیونگو دربیاره؟
یا میخواست تحت تاثیر بزارتش؟
یا مثلا نشون بده خیلی عصبیه؟
پوزخندی تو دلش زد...

-لازم نیست منو تحت تاثیر قرار بدی.
در صدم ثانیه ماشین ترمز وحشدناکی شد و وسط جاده ی تاریک و خلوت ایستاد...

جونکوک با پوزخندی خیره به جلو زمزمه کرد: چی؟
تهیونگ کمی طرفش خم شد...
-حرکاتت بچگانست.
بازم تک خنده ی صدا داری زد و زبونش و تو لپش چرخوند...

-که کارای من بچگانست؟
برگشت و به تهیونگ نگاه کرد...
-درسته‌.

-پیاده شو.
ابروهای تهیونگ بالا پرید...
-وات؟
-پیاده شووو..

بلند گفت و منتظر به تهیونگ خیره موند...
تهیونگ تمسخر امیز خندید...
-تو نمیتونی منو اینجا بزاری و بری...

-به جهنمممم...گفتم پیاده شووووو.
تهیونگ دندوناش و روی هم فشار داد و جعبه ی زیبای روی داشبورد و برداشت و پرت کرد طرف صورت جونکوک که به موقع با کج کردن سرش باعث شد جعبه فقط به گردنش بخوره...

ته: احمقِ عوضی...
درو باز کرد و با پیاده شدنش درو کوبید به هم و بعد صدای وحشدناک لاستیک ماشین که خبر از سرعت بیش از اندازش میداد...

دستی به موهاش کشید و به دور شدن ماشینِ اون عوضی خیره بود...
انگار جنگ و شروع کرده بود...

تهیونگ کسی نبود که بخاطر این کار بچگونه عصبی یا ناراحت بشه...فقط منتظر تلافی بود...
پس نفس عمیقی کشید و با لبخندِ خبیث گوشه ی لبش برگشت و با دیدنِ ماشینی که از دور داره میاد نیشخند زد...

امشب شانس باهاش بود...
چون لعنتی...
ماشین بنزِ قرمز بدون سقف بود و داخلش سه تا دختر بودن...

با سر و وضعی که این دخترا داشتن انگار داشتن میرفتن استخر پارتی...
وسط جاده عادی ایستاده بود اما لعنت...همون عادی ایستادنشم باعث میشد از همون دور برق بزنه...
مثل یه الماس...

و دخترا با بهت و چشمای نورانی به مرد جذاب جلوی ماشین خیره بودن...
این فرشته بود یا شیطان؟
چرا اینقدر جذاب بود؟
وسط جاده چیکار میکرد؟

تهیونگ نیشخند جذایی زد و با باز کردن یقه ی پالتوش و نمایان کردن سینه ی برنزش رفت سمت ماشین...

کنار در راننده ایستاد و با خم شدنش وگذاشتن ساعد دستش رو شیشه ی پایین ماشین روبه دختری که محو شده بود گفت: میتونی منو تایه جایی برسونی خوشگلم؟

دختره نزدیک بود از شدت دیوونگی بیهوش بشه...
از نزدیک چقدر جذاب و نفس گیر بود...
دختر با تکون دادن سرش با لبخند گفت: با کمال میل...جذاب.

چشمکی به دختره زد و رفت سمت صندلی راننده...
دختری که رو صندلی جلو نشسته بود همونجا خودش و پرت کرد عقب و با شیفتگی به تهیونگ خیره شد...

درو باز کرد و با حالت جذابی تو ماشین نشست‌..
دستی بین موهاش کشید...
دختر عقبی خودش و جلو کشید و با لبخند دندون نمایی گفت: تو خیلی محشری...خدای من انگار دارم الهه ی جذابیت میبینم درحالی که شبیه لوسیفر میدرخشی...

دختر پشت فرمون با نیشخند گفت: سوفیم...و شما مستر؟

تهیونگم خیره به روبرو زمزمه کرد: تهیونگ...میتونی ته صدام کنی.
اون یکی دختر پشت سری جیغی کشید و با دست کشیدن به شونه و بازوی تهیونگ گفت: بزار اول اینو بگم ...دوست دختر داری؟

تهیونگ ابروشو بالا انداخت: نه.
هر سه تاشون با ذوق جیغی کشیدن‌...
دختره پشت فرمون دستش و رو رون پای تهیونگ کشید: حالا داری.

و لبخند زیبایی زد...

...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...

ماشین ایستاد...
دختر پشت راننده با اشاره ای به ویلای روبروش گفت: اینجا یه پارتیه...همه ی دوست و رفیقام هستن خوشحال میشم توهم بیای.

تهیونگ نگاهی به در ورودیش انداخت...
خیلیا میرفتن داخل و خارج میشدن...
و همه انگار مست و مواد زده بودن...

سرش و تکون داد: هوم...بدم نمیاد...

خواست پیاده بشه که مچ دستش گرفته شد...
دختر پشت سرش در گوشش زمزمه کرد:کجا با این عجله.

و لیسی به گوش تهیونگ زد...
تهیونگ با نیشخند گفت: اما من حوصله ندارم.
دختر پشت فرمون یا همون سوفی لبخندی زد و همونطور که مچ دست تهیونگو گرفته بود...اروم خودشو جلو کشید و از زیر فرمون خارج کرد...

خودش و روی تهیونگ کشید و پاهاش و دوطرف بدنش انداخت و روی رون پاش نشست...

تهیونگ با ابروهای بالا رفته و سرگرم شده نگاهش میکرد...
جایی براش جالب شد که فهمید دختر فقط یه دامن کوتاه و بدون هیج لباس زیری روش نشسته...

سوفی سرش و برد جلو و خیره به لب تهیونگ گفت: هرکی وارد اینجا میشه باید هارد شده باشه.
تهیونگ تک خنده ای کرد و یهو چنگی به یه لپ باسن سوفی زد...

-اهههه...اومممم...
تهیونگ سرش و برد جلو و در گوش سوفی گفت: فک نکنم بتونی هاردم کنی عسلم.
تنها صدای بمش کافی بود تا دختره هورونی بشه و پایین تنش و برد بالا تر و رو عضو تهیونگ کشید...

-اما‌‌...اگه تونستم...
تهیونگ خیره به چشم های دختره زمزمه کرد: باهات میخوابم.
دختره ناله ی بلندی کرد و مدام خودش و عقب جلو میبرد...مثل اینکه مطمعن بود از کارش...

اون دو دختر عقبی از ماشین خارج شده بودن...
و فقط تهیونگ و سوفی تو ماشین مونده بودن...
تهیونگ همچنان سرگرم شده به دختر روی دیکش نگاه میکرد...

که چطور تلاش داره تهیونگ و هارد کنه‌...
دختر به شدت نفس نفس میزد و ناله میکرد...

سوفی سرش و جلو برد و خواست لبای تهیونگو ببوسه اما تهیونگ سرش وعقب کشید...

-من فقط کسایی که برام مهمن و میبوسم.
دختر بدون توجه به حرف تهیونگ لباش و رو گردنش گذاشت و بوسه های خیسی میزاشت...

صدای ناله های سوفی پیچیده بود و مدام خودش و تکون میداد و تهیونگ تنها کاری که میکرد فشار دادن باسنِ دختر بود...

سوفی دستش و رو سینه ی تهیونگ کشید...
-اهههه...چرا...اوممممم....چرا تحریک نمیشی؟
تهیونگ انگشتش و زیر دامن دختر برد و رو پوسیش اروم ضربه میزد و این تهش بود‌‌...

دختر ناله ی بلندی کرد و بعد چند دقیقه ضربه های پی در پی تهیونگ ، ارضا شد...
نفس های کشیده میکشید و از چشم هاش اشک سرازیر بود...
از شدت لذت گریه میکرد؟

تهیونگ با پوزخند انگشت اغشته به ترشحشو به لبای دختر کشید و اونو داخل دهنش فرو کرد...
سوفی با لذت شروع کرد مکیدن انگشتای تهیونگ...و خوردن ترشح خودش...

بعد اینکه کامل انگشتش پاک شد اونو از دهن دختر دراورد و سرش و جلو برد...
کنار گوشش...
اروم طوری که تحت تاثیر قرارش بده زمزمه کرد: میدونی چرا با پوسیت و صدای ناله هات تحریک نشدم بیبی؟...

لیسی به گوش سوفی زد که لرزی به اندام دخترک نسست...
ادامه داد...
-چون من عاشق دیک و صدای ناله هایِ یه مَردَم...

جا خوردن دختر و کامل حس کرد...
پوزخند زد...
-حالا از روم بلند شو.

دختر بدون گفتن هیچ کلمه ای از رو تهیونگ بلند شد و این تهیونگ بود که از ماشین پیاده شد...
درو بست و بدون نگاه به دختر سمت در ورودی ویلا رفت...

دستش و دوباره با دستمال کاغذی پاک کرد و اونو گوشه ای انداخت...
دستی به لباسش کشید و نزدیک در ویلا شد...

اروم از در وارد شد...
سمت راست ویلا جمعیت کمتری بودن و سمت چپ استخر و جمعیت زیادی اونجا جمع شده بودن‌..

همه تو حال خودشون بودن و هیچکس توجه ای به اطرافش نداشت...

گوشه ی تاریکی دختر و پسرا نشسته بودن و مواد میکشیدن و یه قسمت دیگه مشروب و الکل سرو میشد...

صدای بلند موزیکِ دارک و دختر پسرایی که لخت مادر زاد تو استخر همو میمالیدن و حتی سکس میکردن...
با دیدن صحنه ای چشم هاش و از شدت چندشی بست...

سکس گروپ اونم جلوی چشماش ندیده بود که دید...
هیچکس حال خودش نبود و همه انگار یه جور دیوونه شده بودن...

میخواست بیاد اینجا تا حداقل یکی رو پیدا کنه که ببرتش عمارت ...
اما فهمید اگه نمیومد بهتر بود...

دستی به پیشونیه دردمندش کشید و موهاش و بالا داد ...
-خدای من...اینجا دیگه چه جهنمیه؟
یهو صدای جیغ دختری اومد : امشب نوبت منههههههه.

تهیونگ با ابروهای بالا رفته برگشت سمت صدا ک...

و...وات...د فاکککککککککککککک؟
چیزی که میدید و باور نمیکرد...
این...این واقعیه؟
داره درست میبینه؟
دهنش باز مونده بود...

چشماش درشت شده بود و برای چند لحظه نفهمید چی شد...

اون واقعا...جونکوک بود؟
اونم با بالا تنه ی لخت بین چهار پنج تا دختر درحال بلعیدن لب ها و سینه هاشون؟

صورتش و توهم جمع کرد...
واقعا جونکوک بود...
باورش نمیشد...اون پسر رسمی پوش و سنگین...اینجور چیزی باشه...

اینجا بود و اونم تو این وضع...
هه...
وسط جاده تاریک و خلوت ولش کرده بود که بیاد اینجا کثافت کاری؟

اگه پدرش میفهمید چقدر ازش نا امید میشد؟
باورش نمیشد اون پسری که تا یک ساعت پیش با لباس رسمی و کت بلند دیده بودش و موهاش و مردونه بالا داده بود حالا...تمام سیکس پکا و عضلات فاکی بدنش و انداخته باشه بیرون و به دخترا اجازه بده براش لیسش بزنن؟...و بد تر...خودش درحال خوردن لبای یه دختر بود...

باز صورتش و جمع کرد...
اون یه استریتِ احمقه...
داشت بالا میاورد...حالا نه که خودش تا یک ربع پیش درحال دستمالی پوسی یه دختر نبود...

یکی زد رو شونش و یهو یه لیوان جلوی روش قرار گرفت...
با تعجب برگشت سمت فردی که سمتش لیوان الکل گرفته بود...

با دیدن پسری ‌که قدش یکم کوتاه تر از خودش بودو ظاهر کیوت اما سکسی داشت با موهای صورتی و لبای درشت...یه ابروشو بالا داد و لیوان و گرفت...

پسر لبخندی زد و خودش و معرفی کرد: من جیمینم...و فک کنم فعلا هوشیارِ تو این جمع منم.
تهیونگ ناخداگاه حس خوبی از پسر گرفت...
حس نمیکرد قصد بدی داشته باشه...
پس خودش و معرفی کرد...

-تهیونگ...مهمونیاتون همیشه اینجوریه؟
پسر خندید: اره...حتی الان بهتره به نظرم...تازه اومدی؟
-اوهوم...

کمی از جرعه ی لیوان دستش و خورد و برخلاف ذهنش دید ابمیوست...
جیمین که تعجب تهیونگو دیده بود خندید: ادم حسابی میومدی دلم نیومد بهت مواد یا الکل بدم.

تهیونگ فقط سری تکون داد: خوب کاری کردی...
و نگاهش و دوباره به سمت جونکوک و اون هرزه های خیابونی داد...

اینبار با چیزی که دید ابمیوه پرید تو گلوش...
جونکوک اینبار تو استخر بود و فاک...
رو سینه های اون دختر الکل ریخت و شروع کرد لیسیدنش...

-خدای من...
نگاهشو گرفت و به جیمین داد...
جیمین خندید: با کسی اومدی یا تنهایی؟

فعلا تنها راه نجاتش جیمین بود...
پس لبخندی زد: تنها...و البته که راه و گم کرده بودم و ماشین نداشتم پس سوار ماشین سه تا دختر شدم که تهش سر از اینجا دراوردم.

-اوه...پس اصلا اهل اینا نیستی...خب...میتونم کمکت کنم ببرمت خونت.
-...ممنون میشم.

جیمین باز لبخند زد: فقط یه چند دقیقه همینجا باش...من میرم به نامجون و جین بگم بیان تا ببرنت چون من خودم فعلا ماشین ندارم...اون دوتا مرغ عشق همینجاهان.

-باشه.
جیمین با سرعت از محدوده دید تهیونگ دور شد و وارد ویلا شد...
ابمیوش و کامل سرکشید...

انگار داشت از تشنگی میمرد...
نمیخواست حتی نگاهی سمت جونکوک بندازه...
اما ذاتش نمیزاشت پس فقط کوتاه به اون سمت نگاه کرد...

و خب ...جونکوکو ندید...
-سلام خوشگله...
تهیونگ با صدای یکی برگشت سمت راستش...

یه پسر حدودا ۳یا ۴ سال بزرگ تر از خودش .
ابروشو بالا انداخت...

نمیخواست خودش و قاطیه جمع کنه...
پس بهتر بود بدون اینکه دردسری درست بشه از ویلا خارج بشه تا دوستای جیمین برسن...

اصلا حوصله ی بحث و دعوا نداشت...
پس بی سر و صدا خواست از مرد دور بشه که مچ دستش اسیر دستش شد...

چشماش و چرخوند و چرخید سمت مرد: چیزی شده؟
روی ابروی پسر یه جای چاقو بود که خیلی کمرنگ میزد...

البته که لباساش تنش بود و خب‌...بدک نبود....یعنی ظاهر و استایل باحالی داشت...
پسر لبخندی زد و نزدیک تر شد: افتخار اشنایی نمیدی؟

باورش نمیشد یه پسر تاپ میخواست باهاش افتخار اشنایی بده...
جدی جدی تهیونگ و باتم میدید؟...یا قصد داره ورس کنه؟

مچ دستش و از دست پسر خارج کرد...
پسر بخاطر زور زیاد تهیونگ تعجبی نکرد و نیشخند زد...

-تازه میبینمت...با کی اومدی؟
-با کسی نیومدم...فقط راهمو گم کردم.
پسر سری تکون داد: اسمم رایانه...

و لیوانی رو گرفت طرف تهیونگ...
-نوشیدنی؟
تهیونگ بازم چشماش و چرخوند...

-نمیخوام ممنون.
-منتظر کسی هستی؟
-اره‌...

-کی؟
بی توجه به حرف رایان ،یکم نزدیک تر شد و گفت: اینجا...یکی به اسم جونکوک میشناسی؟

رایان تعجب کرد ...و بعد بلند زد زیر خنده...
-شوخی میکنی پسر؟...این مهمونیا فقط بخاطر اون احمق برگذار میشه...اون صدرِ همه ی ایناست...دخترای اینجارو میبینی؟...به ترتیب همه میرن زیرش و باهاشون حال میکنه...
الانم که نمیبینمش مطمعن باش داخل ماشینای اونجا داره ترتیب یکیشونو میده...هر شب این بساطشه و همه عاشقشن.

تهیونگ با ابروهای بالا رفته نگاهش میکرد...
هرشب؟
پس اون شرکت رفتناش...

-اوه...
-اون یه بچه مایه دارِ عوضیه که فقط به فکر خوش گذرونی و دیکشه...و البته ماشین باز قهاریه.

شاخکای کنجکاوی تهیونگ در لحظه تکون خورد و تمام حواسش به رایان جلب شد...
-ماشین باز؟
-اوهوم...مگه نمیدونی؟هر یکشنبه که تعطیله پایینه همین دره یه مسابقه ی غیر قانونی رالی برگذار میشه و همیشه اونه که میبره...عوضی.

و خندید.
تهیونگ عمیق تو فکر فرو رفته بود...
حرف جیون تو مغزش اکو شد...

《-هر یک شنبه شب یه مسابقه غیر قانونیه...ادرس و ساعتش و میفرستم برات...》

-هولی شت...
رایان: چی شده؟
بهش نگاه کرد...
-هیچی بیخیال...

لیوان و از رایان گرفت و یه نفس همش و سرکشید...
از شدت سرد بودنش انگار بدنش خنک شد...
چی بود تو لیوان؟
مزه ی عجیبی داشت...

ترکیبی از الکل و...؟

قطرات اخرش بود که یهو دستی با شتاب خورد زیر دست تهیونگو لیوان با شدت از دستش افتاد رو زمین...

تهیونگ عصبی به کسی نگاه کرد که اینکارو کرده بود و...عصبانیتش چند برابر شد...
جونکوک با چشم های قرمز از خشمش به تهیونگی خیره بود که انگار میخواد تیکه تیکش کنه...

و البته که جونکوکم دست کمی از اون نداشت و به شدت خشم تمام بدنش و با دیدن تهیونگ اونم اینجا و با خوردن این لیوان کوفتی گرفته بود...

فریاد زد:اینجا چه گوهی میخورییییی؟
تهیونگ پوزخند زد: خودت داری اینجا چه گوهی میخوری؟
نگاهی به بدن کوک انداخت...چه جالب...یه تیشرت مشکی تنش بود...

جونکوک نگاه وحشی به رایان انداخت و غرید: گمشو از جلو چشام.
رایان سریع جیم زد و فرار کرد...

تهیونگ نیشخند صدا داری زد: خوب شیطانی هستی جعون جونکوک.
جونکوکم رفت جلو و یقه ی باز تهیونگ و تو مشتش فشرد و تو صورتش نعره زد: احمققققق اینجارو از کجا پیدا کردییی؟...

تهیونگ جونکوک و هول داد و از خودش جداش کرد: یه حرومزاده ی اشغال منو وسط جاده تو ناکجا اباد ول کرد و رفت...چه انتظاری ازم داری؟...که خوراک گرگا بشم؟

-مطمعن باش حتی گرگاهم چندششون میشه تورو بوخورن.
-دهن اشغالت و ببند جعون.
-احمقِ بی عقل...اونی که خوردی الان از پا درت میاره و من حوصله ی نعش کشی ندارم.

تهیونگ یه لحظه تعجب کرد...
مگه اون فقط الکل نبود؟
تازه داشت حس سرگیجه رو میفهمید...

دستی به پیشونیش کشید...
-لعنت به تو...لعنت به اون...به همتون...حالم از کثافت کاریات به هم میخوره...
جونکوک نفس عصبی کشید و موهاش و بالا داد...

باورش نمیشد اول تهیونکو دیده...و اولش خواست بیتفاوت بگذره اما وقتی رایان و کنارش دید و فهمید اون واقعا تهیونگه با اولین سرعت دخترِ زیرش و ول کرد وسط کارش اومد تا این احمق و از دست رایان نجات بده...

ولی دیر رسیده بود...
تهیونگ هر لحظه گیج بودنش بیشتر میشد و احساس کرختی تو دست و پاهاش حس میکرد...
این لعنتی چی بود که خورده بود؟

چشم هاش و محکم بست و باز کرد...
تار میدید...
همش تقصیر این جعون عوضیه...

سرشو بالا گرفت و با اخم و خشم غرید: من...من...میکشمت...ج...جعو...
ذره ذره انگار بدنش بی حس تر وگیج تر میشد...

در اخر نتونست جملش و کامل کنه ...
و چشماش بسته و زیر پاهاش خالی شد...

....

نزدیک بود بیفته زمین که جونکوک بازوش و گرفت و دستش و دور کمرش حلقه کرد...

پوزخند عصبی زد: قبل اینکه منو بکشی خودت میمیری...احمق.
جیمین: وات د فاک جونکوککگک...چیشده؟

برگشت که با جیمین و جین و نامجون روبرو شد...
کوک: اینجا چیکار میکنین؟
جیمین اون بازوی تهیونگ و گرفت...
کامل بیهوش شده بود...

نامجون: جیمین گفت دوست جدید پیدا کرده و راه و گم کرده ببریمش خونش.
جین: این پسر و میشناسی؟
جیمین سوالی به کوک نگاه کرد...

جونکوگ نگاه کوتاهی به اونا انداخت و با نفس کلافه و با تمسخر گفت: برادر خوانده ی عزیزمه.

جیمین شوکه گفت:واتتتتتت؟
نامجون: اوهه...اون پسر رو مخ رو عصابِ چندشِ زشت و بدترکیبی که میگفتی اینه؟
جین زد تو سر کوک:خاک تو سر بی سلیقت کنن.

جیمین: واقعا احمقی کوک...به این جذابی کجاش زشت و بدترکیبه...از توهم جذاب تر و خوشگل تره.
کوک عصبی لگدی خواست به جیمین بندازه که با وجود تهیونگ تو بغلش نتونست...

اخرم طاقت نیاورد و رفت جلوی تهیونگ نشست و اونو انداخت رو پشتش و بلند شد...
اه این پسر...چقدر سنگینه...

جیمین: چه بلایی سرش اومد تو این دودقیقه که رفتم؟
کوک:گیره رایان افتاده بود...بهش الکل و مواد داده بدنش نتونسته طاقت بیاره بیهوش شده.

جین دستی تو موهای تقریبا فر تهیونگ که رو شونه ی کوک افتاده بود کشید : باید ببریش عمارت و سریع رو سر و صورتش و سینش اب سرد بریزی...دوایی که قبلا بهت داده بودم واسه پریدن مواد هم براش درست کن بده بهش.

جونکوک پوفی کشید و فقط سری تکون داد...
باید انجامش میداد...چون‌ نمیخواست فردا صبح که بیدار شد عذابِ وجدانِ مرگِ این پسرو داشته باشه.

نامجون: اوکی فعلا بحث اینا نیست...یالا ببریمش عمارت.
جین: بعدا به حساب تو یکی میرسم کوک.

-نمیخواد شماها بیاین...خودم ماشین دارم میبرمش...
جیمین: اما منم...
-گفتم خودم میبرمش...الکلم زیاد نخوردم حالم خوبه.

جونکوک عصبی دندوناش و روی هم فشار داد...
سرش و کج کرد و صورت تهیونگ و کنار صورتش دید...

فقط یه لحظه...
برای یه لحظه تنها دیدن نیمرخ پسر...
اونم وقتی موهای قهوه ایش رو چشم هاش ریخته...
باعث شد اتفاقای عجیب وغریبی تو دلش ایجاد بشه...

کوک: گاد...حتی تو بیهوشی هم رو عصابی‌.

...
...
...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

((( یه چیز خیلی مهم...
من نمیدونم چرا وقتی بار اول پارتو اپ میکنم اصلا ویو و ووت نمیگیره پارت...اما وقتی بار دوم اپ میکنم خیلیا ووت میدن...
چرا؟
من مجبورم همه ی پارت هارو دوبار پابلیش کنم ...اعلانش براتون نمیاد؟...یا با پابلیشِ دوم دوست دارین ووت بدین؟🤔😂
واقعا نمیفهمم.‌.
پس اگه تو پابلیش اول پارت و میخونین خب بیزحمت ووت و کامنتم بزارین برام🥺...
تو این مدت بخاطر ذوقای شما اینقدر هرروز اپ میکنم...وگرنه من تو فکرم بود هفته ای یک بار و اپ کنم...
سایلنت ریدرا...خواهش میکنم یکم ازم حمایت کنین...
واقعا خوشحالم میکنین اینو از ته قلبم میگم)))

پارت جدید...
چطورهههه؟

بازم دعواها و دردسراشون...
روی واقعی جونکوکیمونو دیدین؟
اون ادم رسمی پوش و سنگین فقط یه پسره شیطونِ دردسر سازه...

قراره وقتی برسن عمارت چی بشه؟
اهم اهم...
دوستون دارم...ووت یادتون نره...

لاویو
🐯🐰

Продолжить чтение

Вам также понравится

-Friend Zone | Vkook- –SAMAR,

Подростковая литература

266K 42.3K 28
تهیونگ و جونگکوک بهترین دوستای هم حساب میشدن؛ فقط تا قبل از اینکه تهیونگ بفهمه جونگکوک دو ساله روش کراش داره و بدون اینکه بخواد باهاش بخوابه! 𝑪𝒐�...
Fuck You |TK Hades

Фэнтези

49.2K 9K 21
~کیم تهیونگ یه مرد ایده‌آل و جنتلمنه که همراه نامزدش به جشن عروسیِ یکی از بهترین دوست های دوران دبیرستانش میره و چی می‌شه اگه اونجا اکسش رو هم ببینه...
My only one

Фанфик

7.5K 427 14
جونگ کوک: من با تو زندگی کردم ته... و زندگی کردن با یه نفر یعنی مـردن و زنـده شـدن بـا هـر دم و بازدم اون آدم! ژانر: درام، روزمره، پزشکی، اسمات، رومن...
your my everything Selina_615_YKTJ

Любовные романы

3.5K 562 23
kookv اونجا بود که فهمیدم اون هیچوقت به کسی مثل من به عنوان جفت فکر نمیکنه اینو اون پوزخند روی صورتش به خوبی نشون میداد yoonmin برو یه نگاهی تو آینه...