۱۲۱)نا آشنا

279 34 22
                                    


زین سعی داشت ازش پنهون کنه اما انگار هیزل باهوش تر‌‌‌ از‌ این حرفا بود،دستش رو روی صورتش کشید و حقیقت رو به زبون آورد:
-در واقع رافائل بود!
چشم های هیزل درشت شدن و ابروهاش از شدت تعجب به سرحد موهاش رسیده بودن.
+تو باهاش درگیر شدی؟
-و کاری کردم فکر کنه که تو...مردی
هیزل با دستش جلوی دهنش رو گرفت ولی وقتی فهمید زین بیشتر از بیست و‌چهار ساعت این راز رو مخفی کرده بود با اخم گفت:
+چرا زودتر بهم نگفتی؟
زین با بی حوصلگی چشمش رو چرخوند و گفت:
-اوه لطفا دوباره شروع نکن چیزی نشده
هیزل با اینکه بخاطر لحن بد زین تعجب‌ کرده بود ولی با همون عصبانیت ادامه داد:
+شروع‌ نکنم؟میدونی ممکنه هر چهارتامون‌ رو‌ بکشه و...
-خفـــــه‌ شو!
صدای فریاد‌ خشن زین همه رو خشک کرد از‌ جمله حرف هیزل و اون مشغول حساب کردن تعداد دفعه هایی شد که زین سرش داد زده ولی مطمئن بود ایندفعه بدتر از قبلیا بود چون هیچکدوم‌ اونا‌‌ بغض رو توی گلوی هیزل نکاشته بودن.
-زین آروم باش چیزی نشد اون فقط نگرانته
کریستال با مهربونی همیشگیش سعی کرد زینو آروم کنه و این کاری بود که‌ هیچکس نمیدونست چطور انجامش بده چون اون همیشه آروم بود!
زین برخلاف هردفعه که هیزل رو ناراحت میکرد ایندفعه احساس پشیمونی نمیکرد،از روی مبل بلند شد و گفت:
-من‌ آرومم و‌ تو...
با انگشت اشارش به هیزل اشاره کرد و‌با اخم گفت:
-کسی نمیمیره پس اینقدر رو‌ مخم راه نرو
زبون هیزل بخاطر این رفتار عجیب و نا آشنا زین قفل شده بود و حتی نمیتونست اعتراض کنه!
-تمومش کن داری زیادی تند پیش میری
دراکو با اخم به زین هشدار داد و لحنش بیشتر از قبل خشم زین رو زیاد کرد،اما اون ترجیح داد قبل اینکه به کسی آسیب برسونه سالن رو‌ ترک کنه و‌ سمت اتاق بره!
هیزل نفس عمیقی کشید و دستش رو‌ روی قلبش که به تندی سمت جناغ سینش کوبیده میشد گذاشت و گفت:
+آخرین چیزی که نیاز دارم یه زین عصبیه
کریستال با ناراحتی و لب و لوچه‌ آویزون گفت:
-اون خیلی تحت فشار بود باید بهش حق بدین
هیزل دوست داشت که به اون حق بده ولی کسی که حق بیشتری داشت خود هیزل بود،این رفتاری‌ نبود که انتظار داشت باهاش ازش استقبال بشه!
+باشه،میرم باهاش حرف بزنم
هیزل برخلاف میلش و غریزش بلند شد و‌ سمت اتاق مشترکش با زین رفت.
زین روی تخت نشسته بود و دست هاش لای موهاش بود،هر لحظه هم برای کم‌ کردن سردردش اونارو میکشید.
با شنیدن صدای در با ناراحتی سرش رو بالا گرفت و گفت:
-عزیزم من واقعا نمیخواستم اونطوری باهات حرف بزنم...متاسفم
هیزل میتونست پشیمونی رو‌ توی تک‌تک اجزای صورتش ببینه پس لبخند کمرنگی زد و گفت:
-مهم نیست
زین دستش رو گرفت و‌ اونو کنار خودش نشوند و گفت:
-حالم زیاد خوب نیست،روزای خوبی نداشتم،نه من نه تو پس بیا بهم دیگه فشار نیاریم
هیزل دستش رو روی دست زین کشید و آروم گفت:
+درسته...قبول
زین بخاطر اینکه تونست خیلی راحت بخشیده بشه لبخندی زد و از دست هیزل اونو سمت خودش کشید،انگشتاش رو روی گودی کمرش فشار داد و گفت:
-گفتم حالم بده...نمیتونی خوبش کنی؟
هیزل با وجود اینکه برای هر لمس و بوسه‌‌ اون‌ دلتنگ بود اما آخرین چیزی که میخواست همین بود پس بخاطر اینکه دل زینو نشکونه،نگاهشو ازش گرفت و تظاهر کرد که متوجه منظورش نشده:
+میخوایی غذای موردعلاقت رو درست کنم؟
زین مرموزانه خندید و با فشار کوچیکی بدن هیزل رو روی تخت خوابوند و گفت:
-تو واقعا با نمکی
ضربان قلب هیزل به قدری بالا رفته بود که قفسه سینش رو به درد‌ آورد،دست های خیس از عرقش رو روی ملاحفه کشید،خواست حرف بزنه و بهونه بیاره اما زین زودتر و با اشاره به بین پاهای هیزل،گفت:
-من که غذای موردعلاقم رو آماده میبینم
بدن هیزل به لرز افتاد وقتی حرف کثیف زین از دهنش بیرون اومد و این اصلا حس خوبی نداشت،نه جذاب بود نه تحریک کننده.
+نه!
هیزل با صدای بلندی گفت و خودش رو به کمک ارنجش بالا کشید تا از زین فاصله بگیره کاری که هیچوقت فکر نمیکرد‌ انجام بده اما با دیدن اخم ترسناکش حتی‌ حاضر بود فرار کنه!
---------------------
متوجه تغییر خاصی شدین؟:)
بله....ایده ای دارین که چی میتونه باشه؟
سر بحثشون زین حق داشت یا هیزل؟
هیزل بچم هیچ جججا ارامش نداره ؛|

BadlandsWhere stories live. Discover now