۲۵)طلوع خورشید

534 34 0
                                    


سرنگ رو از دستش قاپیدم و اونو با دهن بازش تنها گذاشتم.
وقتی نگاهمو سمت رو به رو دادم متوجه زین و هیلی شدم،و نیش باز زین باعث شد لبخند کمرنگی بزنم،میتونم حدس بزنم از اینکه روی پای خودم وایسادم خوشحاله،رو به روش وایسادم و گفتم:
+میتونی اینو بهم تزریق کنی؟
سرشو تکون داد،خواستم از پله ها بالا برم ولی با صدای رافائل وایسادم،اما مخاطبش من نبودم!
-هیلی میدونم این دو روز تعطیله ولی سرکار لازمت دارم،میتونی یه چند روز اونجا بمونی؟باور کن میتونی استراحت کنی فقط حضورت مهمه
چه سرکار جالبی...میشه اونجا خوابید،ناخودآگاه صدایی توی سرم پیچید که واقعا آزاردهنده بود"تو به کارما اعتقاد داری هیزل،اگه تو با زین داری بهشون خیانت میکنی امکانش هست که اونا هم به شما خیانت کنن"
نه،نه غیر ممکنه...هیلی عاشق زینه!
درسته من به کارما اعتقاد دارم پس اول باید دردی که من کشیدم رو راف بکشه!
-زین تو مشکلی نداری؟
اون سرشو تکون داد و گفت:
-نه،فقط مراقب باش
میتونم حس کنم که خوشحاله...چون منم‌‌ خوشحال،بالاخره تنها میشیم!
رافائل دستشو روی شونه هیلی گذاشت و گفت:
-وسایلتو جمع کن،الان راه بیوفتیم تا هفت اونجاییم...پایین منتظرتم
بدون اینکه از من یا زین خداحافظی کنه،بیرون رفت،خوبه حس میکنم حرفام کاملا خفش کردن!
بعد اینکه هیلی از پله ها بالا رف، زین دستمو کشید و با لبخند توی صورتم گفت:
-برای همچین روزی لحظه شماری میکردم
دستمو جلو دهنم گذاشتم تا بلند نخندم،بهش نزدیکتر شدم و گفتم:
+ولی چرا لازمه چند روز اونجا باشن؟میشه تو سرکار خوابید؟
اون سرشو تکون داد و در حالی که لبخندش محو و محوتر میشد گفت:
-درست نمیدونم
بازم دروغ!؟...ایندفعه هیچی نگفتم چون قصد اذیت کردنش رو‌ ندارم،اگه بخواد بگه،میگه در ضمن شغلشون به من ربطی نداره پس دونستنش کمکی بهم نمیکنه!
وقتی سوزشی رو‌توی دستم حس کردم متوجه شدم زین سرنگ رو بدون اینکه بفهمم توی پوستم فرو برده،دندونامو روی هم فشار دادم تا سوزشش از بین بره ولی زین بعد تموم کردن تزریق،بوسه ای روی درست روی همونجا گذاشت و گفت:
-برو بخواب تا خوبه خوب بشی
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
+خوابم نمیاد
با شنیدن پاشنه های کفشی اخم کردم چون میدونستم صاحبشون کیه،هیلی با کیف بزرگی که روی شونش بود از پله ها پایین اومد و از گردن زینو بغل کرد و گفت:
-کاش میتونستی مثل همیشه بیایی
زین بهم نگاهی انداخت و گفت:
+نمیتونم که هیزل رو‌ تنها بزارم
هیلی جوری که انگار درک کرده سرشو تکون داد و بعد بوسه عمیقی روی لب های زین که فقط اخم منو شدیدتر کرد،گذاشت و فقط خداحافظی کرد و رفت.
موهای خیسمو که گوجه ای بسته بودم باز کردم و وارد بالکن شدم...دلم میخواد ببینم چطور خورشید اینقدر قویه که هر روز خودشو توی این دنیا مسخره و کثیف نشون میده!
دستامو روی حصار سنگی که با خاک پوشونده شده بود گذاشتم و به هوای گرگ و میش چشم دوختم.
-عاشق طلوع خورشیدم
وقتی صدای زین همه بدنمو سوزوند متوجه شده که این حرفشو دقیقا توی گوشو گفت،لبمو روی هم فشار دادم و گفتم:
+منم...چون حتی بعد تاریک ترین شب ها خودشو نشون میده و طلوع میکنه.انگار میگه‌‌‌"هی آدمای مسخره،امروز یه روز جدیده،یه کار خوب بکنین،هنوز دیر نشده تا زندگیتون رو تغییر بدین"
اون خندید،دستشو دور بدنم حلقه کرد و گفت:
-کاش یکم توی اون تغییر زندگی بهمون کمک میکرد تا هر صبح آدمای مسخره ی پاره پوره تحویل نگیره
سرمو از روی شونش کمی بلند کردم و آروم گفتم:
+اون داره کمک میکنه...با یه درس زندگی
بدنمو مماس بدن خودش قرار داد و با لبخند گفت:
-خب خانم هیزل،میشه بگی این درس مهم چیه؟
دستمو روی صورتش کشیدم و با لبخند گفتم:
+خب خورشید هربار تاریکی رو پشت سر میزاره و‌ طلوع میکنه،شاید ماهم باید همینکارو‌ انجام بدیم
همیشه از ضعیف بودن متنفر بودم...کاش این حرفام،حرف نمونن،کاش بتونم یه روزی اینقدر قوی باشم تا همه کسایی که منو شکوندن رو زیر پام له کنم....اوه این دفعه هزاریمه که همچین آرزویی میکنم!
وقتی به خودم اومدم لبام روی لبای زین بود،جوری که منو با ولع میبوسه واقعا دوست داشتنیه.
دستش سمت باسنم اومد و هرچقدر که فشارشو روش بیشتر میکرد لبشو پایین تر میاورد،به محض حس کردن سفتیش لبمو به گوشش چسبوندم و گفتم:
+یادم نمیاد بهت گفته باشم که میخوام باهات بخوابم

BadlandsWhere stories live. Discover now