۶۰)واقعیت

389 35 4
                                    


وقتی در خونه رو باز کردم رافائل مثل بیمار روانی که از اتاقش آزاد شده باشه هلم داد و وارد خونه شد و فریاد کشید:
-هیزل کجاست؟
در رو بستم و انگشت اشارمو جلوی لبم گذاشتم و گفتم:
+ساکت چه خبرته،خوابیده
اون به سمتم هجوم آورد ولی قبل اینکه بخواد ضربه ای بهم وارد کنه وایساد و دستشو با شدت روی صورتش کشید و گفت:
-نپرسیدی چرا اومدم...یعنی میدونی
چشمامو چرخوندم و به دیوار تکیه دادم...حداقل چیزی از رابطمون نفهمیده و این خودش کلیه!
-چرا هیزل بیرون بود؟چرا اون دوتا عوضی گفتن همه چیزو میدونه ها؟تو بهش گفتی؟
جمله آخرش رو به قدری بلند گفت که اگه این یه کارتون بود همه شیشه ها میریخت!
+حرف کسایی که داشتن به زنت تجاوز میکردن رو باور میکنی؟
اون خنده عصبی سر داد و گفت:
-اوه خودشون همه چیو گفتن فقط یه سوتفاهم بود...اونا نمیشناختنش،مشکل اینجاست که چرا هیزل از اول بیرون بود و چرا‌ تو الان حرفامو انکار نکردی؟
بهش نزدیکتر شدم و فقط برای اینکه جواب سوالاش رو ندم،گفتم:
+چطور میتونی این چرت و پرتا رو بگی من و تو هدفمون یه چیزه!
اون اخمش باز شد و با تعجب گفت:
-نه! من میخوام به زنی که دوسش دارم کمک کنم و تو میخوایی به من کمک کمی نه اون...جمله ای که گفتی هیچ شباهتی به این نداشت!
معلومه که شک کرده...شاید هم میدونه و میخواد از زیر زبونم حرف بکشه!
+تو جدی بهم شک داری؟
اون دندوناشو با عصبانیت بهم فشرد طوری ک استخون فکش برجسته شده بود و با صدایی که در اثر فریاد‌های مکرر گرفته بود گفت:
-آره چون از همه چیز هیزل خبر داری،سال ها زیر نظر داشتیش...اصلا عجیب نیست که بخوایی با گروه های دیگه همکاری کنی و حالا هم همه چیز رو به هیزل لو دادی درسته؟
از اینکه به واقعیت شک‌نکرد و یه چرت و پرت دیگه ای تو ذهنش ساخت خوشحال شدمو میخواستم ایندفعه انکار کنم ولی با شنیدن صدای هیزل حرفی نزدم.
-اون از هیچ چیزی خبر نداره فقط موضوع اینه که اون محلول مسخره فراموشیتون روم تاثیر نداشت...حالا میشه بیخیال تهدید و تهمت بشی؟
دستامو به قدری محکم مشت کردم که درد فشاره ناخن هامو توی پوست کف دستم حس کردم و همین درد ضعیف یه نشونه از بیدار بودنم بود!
رافائل با چشم های درشت شدش به سمت پله زل زده بود و مطمئنم درحال آنالیز کردن صورت هیزله...ولی چرا من جرات اینکارو ندارم؟
منظور حرفای دیشبش همین بود؟اینطوری میخواد همه چیو درست کنه؟با نابود کردن خودش؟
-منظ...منظورت چیه تاثیر نداشته،یعنی تو تمام مدت نقش بازی کردی؟
بالاخره نگاهمو به هیزل دادم ولی برخلاف انتظارم اون با اعتماد به نفس و بدون هیچ ترسی توی چشمش از همون دوتا پله پایین اومد و گفت:
-دقیقا
رافائل از حالت متعجب در اومد و اون روی بی اعصابش برگشت...درست وقتی بهم نگاه کرد!
-یعنی تو نمیدونستی؟
با شک به هیزل نگاه کردم و به سختی گفتم:
-نه
سعی کردم با شوک بگم و وقتی رافائل نگاهشو ازم گرفت فهمیدم تو گول زدنش موفق بودم.
دلم میخواست بگم میدونستم و همه چی تموم بشه...از پنهون کاری خسته شدم...تا این رابطه پنهونی باشه احساسات هم پنهون میمونن!
د.ا.ن هیزل:
رافائل با قدم های بلندش سمتم اومد و باعث شد لایه ی کوچیکی از اشک رو توی چشم هاش ببینم.
-چطور تونستی بهم اعتماد نکنی؟چرا بهم نگفتی؟من...من الان چه غلطی کنم؟
با خنده عصبی که کنترلی روی بلند شدنش نداشتم گفتم:
+چرا باید بهت اعتماد میکرد؟ها؟احتمالا الانم میخوایی همه چیو مثل قبل کنی شاید هم بدتر
اون پوزخند تلخی زد و گفت:
-تو نمیفهمی؟میگم من واقعا عاشقتم دیگه اذیتت نمیکنم میخوام کمکت کنم،فقط بهم اعتماد کن
اوه درسته این عشق مزخرفشو فراموش کرده بودم!
به زین نگاه کردم تا شاید چیزی بگه ولی اون فقط سرشو تکون داد انگار یه نشونه بود پس گفتم:
+از کجا بدونم دروغ نمیگی؟
قطره اشک کوچیکی که هیچوقت تاحالا روی صورت رافائل ندیده بودمش،از چشمش پایین چکید و واقعا متعجبم کرد.
-نمیدونم...ولی باور کن نمیگم چون تو تنها کسی هستی که دارم
ناخوداگاه دلم براش سوخت‌،شاید اون نمیخواست اینجوری باشه شاید دنیا اینطوریش کرده!
از طرفی اگه پسش بزنم،زین تو دردسر میوفته...چون ما تنها بودیم و اون هیلی رو یه جورایی از خونه بیرون انداخت!
نتونستم هیچی بگم پس فقط سرمو با لبخندی که به زور شکل گرفته بود تکون دادم و انگار همین برای راف کافی بود چون حالا لباش روی لبام بود!

BadlandsWhere stories live. Discover now