۱۰۷)فیلم ترسناک

250 23 3
                                    


دکتر دستشو جلو آورد و گفت:
_آرچر هستم
دستم رو مشت کردم و جلوی سینم کنار اون یکی دستم بهم قفل کردم.اون با خنده دستشو عقب کشید و گفت:
-هیزل کار رو برای خودت سخت نکن من نمیخوام مجبور به کاریت کنم
اوه اگه اون در پشت سرمون قفل نمیشد همینجا میکشتمش و فرار میکردم!
+شما میخوایین منو بکشین!چه انتظاری داری؟بگم اوه باشه،حتما سرنوشت اینه؟
لبخندش رفته رفته محو شد و گفت:
-فقط دنبالم بیا نمیخوام کسی رو اینجا بیارم تا مثل یه کیسه آشغال بکشونتت!
اون چی گفت؟عاق کثافت!
با قدم های محکم و دست به سینه کنارش راه رفتم تا اینکه محفظه ای شبیه تابوت ایستاده دیدم و بدنم به لرز افتاد.
-یادته اون قرص هایی که رافائل این‌ دوسال بهت میدادن چقدر باعث میشد درد بکشی؟...تا اینکه زین نجاتت داد!
اوه اون خوب از‌ همه چیز خبر داره!
-اون قرصا روند آروم همین آزمایش ها بودن...تو باید درد می کشیدی چون تنها راه فعال کردن خون خاصت درد کشیدنه ولی متاسفانه تو بجاش تصمیم گرفتی به زین اعتماد کنی و همه زحمات این‌ دوسالمون رو نابود کردی و حالا قراره همه اون درد رو‌ توی کمتر از چند روز بکشی!
منتظر نموندم تا حرف دیگه ای بزنه چون مغزم به قدری با ترس پر شده بود که دیگه گنجایش حرف دیگه ای نداشت با سرعت جهت مخالف دوییدم ولی با خوردن به تنه محکمی سمت زمین پرت شدم.
سرمو بالا گرفتم و‌ متوجه رافائل و هیلی و کنارشون که مارسل بود شدم،سرمو روی زمین گذاشتم و ترسم رو با گریه کردن‌ کم کردم ولی فایده ای نداشت چون رافائل دوباره بلندم کرد و در گوشم گفت:
-واقعا دراماتیک بود!
بدنمو مثل‌ توپ فوتبال به سمت آرچر پاس داد و گفت:
-دکتر زود دست به کار شو خیلی وقته منتظر دیدن‌ همچین صحنه ای هستم
+خواهش می کنم...نکن
با‌ جیغ و‌ ناله آویزون یقه دکتر شدم ولی اون جوری بهم نگاه می کرد که انگار لذت می برد،دیگه حتی برام مهم نیست که راف و هیلی ده برابر با دیدنم‌تو این وضع لذت می برن!
آرچر درحالی که بدنمو با خودش سمت اون محفظه میکشوند،درش رو با فشردن دکمه ای باز کرد و با شدت اون‌ تو هلم داد و‌ من همونقدر با شدت تقلا می کردم تا از دستش خلاص بشم ولی وقتی‌ رافائل به کمکش اومد فهمیدم دیگه‌ هیچ شانسی ندارم پس فقط عاجزانه به رافائل نگاه کردم و‌ پشیمون‌شدم...از تمام‌ لحظات زندگیم که زیرکانه برخورد نکردم!
بعد اینکه دستامو با کشی که به خود اون محفظه وصل بود بستن،آرچر به رافائل اشاره کرد و گفت:
-حالا که اینجایی لباس هاشم در بیار
چشمامو بستم و سرمو پایین‌ انداختم تا دیگه اشکامو نبینه ولی نمیتونستم لرزش بدنم رو کنترل کنم.
اون اول کفش‌هام و بعد پایین تنمو برهنه کرد اما وقتی‌ نوبت به بالا تنه ام رسید‌ متوقف شد و باعث شد بخوام چشمامو باز کنم.
-اون قیچی رو بده
رافائل به آرچر اشاره کرد و بعد اینکه قیچی رو گرفت دوباره سمت من اومد و من برای بار صدم تو امروز به شدت ترسیدم اما اون فقط بلوزمو با قیچی پاره کرد تا بتونه بدون باز کرد دستم اونو از تنم در بیاره،آرچر خم شد و کش هایی هم به مچ پاهام بست،افائل از فرصت استفاده کرد و گفت:
-هرچقد ازت متنفر باشم بازم دلم برای بدنت تنگ میشه...بعدا برام رفعش کن
لبمو گاز گرفتم تا صدای گریه ام که حالا بخاطر اون حرفش شدیدتر شده بود در نیاد ولی موفق نشدم و فقط شبیه دیوونه ها اشک می ریختم و گریه می کردم.
-اوف آزمایشی نیست که لازم باشه لباشو بهم بدوزیم؟!
هیلی غر زد و باعث شد کم‌تر سر و صدا کنم فقط چون مشغول زل زدن بهش با تنفر بودم!
آرچر گلوشو صاف کرد و بعد اینکه مطمئن شد رافائل کنار مارسل وایساده،گفت:
-میدونی نازی ها خیلی آزمایش های دردناکی روی آدم ها انجام می دادن که یکیشون آزمایش کم گرمایی بود میخواستن ببین چی باعث شده روس ها اینقدر بدنشون نسبت به سرما مقاوم باشه و حالا میخوام ببینم بدن تو چقدر میتونه دردشو تحمل کنه!
اوه خدا همه حرفامو‌ راجع به دوست داشتن سرما پس میگیرم!
وقتی در محفظه رو بست طولی نکشید تا تنگی نفس بهم دست داد با اینکه مطمئن بودم اونجا اکسیژن هست،شیشه کدر محفظه بهم اجازه دیدن هیچی رو نمی داد ولی مطمئن بودم اون‌دکتر روانی داره یه کاری میکنه!
با شنیدن صدایی کنار گوشم از جام پریدم ولی‌نتونستم زیاد تکون بخورم فقط سرمو کج کردم و فهمیدم سروصدا از همین محفظه ست و وقتی فاصله های دو سانتی کنارم مثل کشو کنار رفتن و یخ‌های معکبی شکل کف زمین ریخت تازه جوابمو گرفتم!
اوه نه من نمیتونم تحمل کن،میمیرم!
+این لعنتی رو خاموش کن!
فریاد بلندم گلومو به درد آورد و وقتی یخ ها به مچ پام رسیدن تقلا کردم که پامو از دست اون کش ها خلاص کنم و سوزشی که زیر اون کش هاست مطمئنا از زخم و‌ کبودیشون خبر میده!
سرعت بیرون ریختن یخ ها بیشتر شد و‌ دیگه جلوی گریه هامو نگرفتم و آرزو می کردم که ای کاش این یه فیلم دیزنی بود و زین قبل اینکه چیزی بشه به اینجا برسه ولی نه مثل اینکه زندگیم شبیه فیلم ترسناکه!
فضا به قدری سرد شده بود که مثل بید می لرزیدم و هر دمی که از دهنم خارج میشد،بخار سرد بود...با رسیدن یخ ها به زیر شکمم بدون هیچ کنترلی جیغ کشیدم و هر لحظه بجای اینکه عادت کنم،سرما برام غیرقابل تحمل تر میشد...ترجیح میدم بمیرم ولی دیگه‌ دردی حس نکنم...مثل همیشه...آره این شعار همیشگیه من بود!
د.ا.ن زین:
-زین الان بیشتر از یک ساعته اونجا نشستی و‌ به اون سرنگ کوفتی نگاه میکنی لطفا تمومش کن!
نگاهمو از سرنگی که تازه کارش تموم شده بود گرفتم و به دراکو که برای بار صدم غر میزد دادم.
+چیکار کنم؟الان هیچ کاری نمیتونم بکنم فقط باید...
بغضی که به گلوم هجوم آورد نزاشت جملم رو ادامه بدم به سختی قورتش دادم و با سرفه مصنویی از خودم دورش کردم و در ادامه جمله گفتم:
+باید منتظر الکس بمونم اون میتونه هیزل رو از اونجا بیرون بیاره...باید بتونه
دراکو رو به روم نشست و با لبخند کمرنگی گفت:
-هی میدونم نگران چی هستی ولی نباش تو که باید بهتر از هرکسی بدونی اون چقدر قویه
آره هیزل من قویه،تحملش زیاده سال ها اون درد رو تحمل کرده و زجر کشیده ولی میتونه اون همه درد رو توی چند دقیقه تحمل کنه؟
+آره درسته...و خیلی هم باهوشه،اگه اون دارو رو اونطرف حصار خونه رافائل نمی نداخت هیچوقت نمیتونستم این سرنگ رو درست کنم.
به سرنگ اشاره کردم و وقتی بیشتر فکر کردم حقیقت مسخره ای برام یاداوری شد و پشت بندش گفتم:
+اما نباید تنها توی اون خونه کوفتی میفرستادمش فقط چون اون فکر میکرد همسایه ها شک میکنن!من چه فکری کردم؟چرا به حرف خودش گوش دادم؟
دوباره فریاد کشیدم و به موهام چنگ انداختم تا آروم بشم ولی‌ فایده نداشت هرلحظه که فکر میکنم چقدر داره درد میکشه بیشتر عصبی میشم.
-اوه بهتره تنهات بزارم انگار دوباره سر پله اول اومدی زین!

BadlandsWhere stories live. Discover now