۴۴)بازیه زندگی

402 25 0
                                    


بعد گرفتن یه دوش مختصر،لباس پوشیدم و سمت آشپزخونه رفتم.
زین پشت کانتر نشسته بود و در حال ور رفتن با گوشیش بود،پس چیزی نگفتم و فقط سمت قهوه ساز رفتم،اون با شنیدن صداش،گلوشو صاف کرد و‌بدون اینکه سرشو بالا بگیره،گفت:
-صبحونه بخور
بدون توجه به حرفش رو به روش نشستم و گفتم:
+میل ندارم یه قهوه کافیه
انگار همین جملم کافی بود تا مغزش قلقک بیاد و بهم نگاه کنه،لبشو روی هم فشار داد و گفت:
-هیزل...صبحونه بخور
دوباره حرفشو تکرار کرد ولی اثری از آرامشی که دفعه پیش توی جملش بود پیدا نبود!
-برات آماده کردم،رو میزه
به پشت سرش نگاه کردم و با دیدن میز صبحونه‌ سرمو تکون دادم،حوصله بحث باهاش رو نداشتم...اونم سر صبحونه،پس فقط اولین وعده این روز مسخره رو خوردم.
میتونم از چشماش بخونم که چقدر از دستم‌ناراحته ولی باهام کنار میاد،واقعا مهم نیست که دیگه بهم حسی نداره من باید بهش بفهمونم که منظوری نداشتم!
حس کردم داره بهم نگاه میکنه...احتمالا از همون نگاه های یواشکیه پس همونطور که با چنگالم ور میرفتم،گفتم:
+متاسفم
وقتی جوابی نشنیدم سرمو بالا گرفتم و قیافه اخموشو دیدم که حالا کنجکاو به نظر میرسه.
-برا...برای چی؟
با‌ یاداوری حرفای مزخرفم بغض مثل یه بوکسور به گلوم حمله کرد و هر لحظه مشت های محکم تری میزد،به سختی آب دهنمو قورت دادمو گفتم:
+بخاطر همه حرفایی که زدم،همونایی که باعث شدن قلبت بشکنه
موبایلشو کنار گذاشت و‌ سرشو تکون داد،با اینکه انتظار عکس العمل دیگه ای داشتم ولی فقط ادامه دادم:
+فکر کنم واقعا از خودم متنفرم چون ادم مزخرفیم،عصبیت میکنم،حرفای مسخره میزنم و بعد همشو پس میگیرم اما میخوام بدونی هیچکس نمیتونه مثل من بهت اهمیت بده...منظورم اینه همه این کارام بخاطر اهمیت زیادیه
وقتی بالاخره احساس سبکی کردم،نفسمو با یه فوت بیرون دادم،اون جوری لبخند زد که انگار جلوی خودشو گرفته تا اینکارو نکنه.
پاشد و سمتم اومد،صندلیمو سمت خودش چرخوند و با زانوش جلوم نشست،وقتی دستشو زیر چشمم کشید متوجه شدم بغضم خیلی وقته که شکسته.
-تو آدم مزخرفی نیستی هیزل...در ضمن اگه من از دستت ناراحت نشم که نمیتونم بفهمم چه موقعی واقعا از دستت خوشحالم!
دستمو گرفت و فشار کوچیکی برای تسکینم بهش وارد کرد،دلم میخواست بهش بگم ازش متنفر نیستم بلکه اون تنهت کسیه که شبیه یه روح سرگردان تو سرم میچرخه،یا بگم فقط با رافائل خوابیدم تا شاید از ذهنم بره...کاش میشد خودش بفهمه،کاش برگرده تو آغوشم!
+اینارو میگی که احساس گناه نکنم ولی من گند زدم به کل هیکلت و گفتم ازت متنفرم چطور میتونم...
لعنتی...!جمله لعنتی اشتباهی رو گفتم!
وقتی دستشو از دستم جدا کرد و با چشم های درشتش بهم زل زد،با ترس آب دهنمو قورت دادم...چرا اینقد دهن لقم؟
-یادته؟
دندونام بهم قفل شده بودن و لحن عجیب و خالی از حس اون همه چیزو ترسناک تر میکرد،وقتی جوابی ازم نشنیدم،بازوهامو تو مشتش گرفت و فریاد کشید:
-جوابمو بده!یادته؟
با فریادش که کاملا خیلاف رفتار معمولش بود به خودم لرزیدم و چشمامو آروم بستم و سرمو برای تایید تکون دادم چون هنوز نمیتونستم دهنمو باز کنم،فکر کنم به شکل غیرارادی بخاطر زیادی حرف زدن بسته شده!
-این غیرممکنه!
اون ولم کرد و به کانتر تکیه داد و با‌ نگاهی که مغزمو سوراخ میکرد ادامه داد:
-رافائل میدونه؟
به سختی زبونمو از سقف دهنم جدا کردم و بعد اینکه سرمو پایین انداختم گفتم:
+به هیچکس نگفتم
اون خنده عصبی کرد و گفت:
-اوه یعنی اینقدر بهم بی اعتماد بودی؟نکنه اینم بخاطر اهمیت زیادی به منه؟
اون زیاد از حد انتظار داره،درک میکنه موش آزمایشگاهی بودن چجوریه؟
+چه انتظاری داشتی؟توهم مثل اونایی
اون به خودش اشاره کرد و گفت:
-اوه ولی یادت نره که پیشنهاد w.o.l رو من دادم وگرنه تا الان زجرکش شده بودی
مثل اینکه یکی اینجا اوایل رو فراموش کرده...همیشه همه چیو به نفع خودش میبینه،کی میخواد بفهمه این زندگیه نه بازی!
+یادم نمیره ولی توهم نباید یادت بره که از اول بخاطر اون داروهای مسخره تو این اتفاق افتاد

BadlandsWhere stories live. Discover now