۱۱۱)پایان خوش

281 37 27
                                    


با حس کردن گرمایی روی صورتم،چشمامو به آرومی باز کردم و دیدن اون چشم های عسلی که توی خورشید می درخشیدن کافی بود تا لبخند بزنم.
زین که انگار منتظر بود بیدار بشم به محض دیدن چشمام فاصله لبامون رو قطع کرد و بوسه نرمی بهم هدیه داد.
-دوست داری امروز چیکار کنیم؟این چندماه درحال ریکاوری از اون همه اتفاق بودیم،فکر میکنم وقتشه یه تکونی به خودمون بدیم
دستمو از روی پیشونیش تا روی موهای بلندش کشیدم و گفتم:
+فرقی نداره میخوام کنار تو باشم
اون دوباره لبمو بوسید و گفت:
-اما با این وضع حوصلم سر میره درست مثل این سه ماه که فقط خوردیم و خوابیدیم...نظرت راجع‌ به یه مسافرت کوچولو چیه؟
سرمو برای تایید حرفش تکون دادم و‌ بعد اینکه به هدبورد تخت تکیه دادم،گفتم:
+مثلا کجا؟
-هرجا تو دوست داشته باشی
خندیدم و سرمو کج کردم:
+بعدا راجع بهش فکر میکنم الان باید بگم که به یه صبحونه مفصل احتیاج دارم
اون خندید و بعد اینکه پتو رو کنار زد،شکمم رو بوسید و گفت:
-اوه درسته تو الان بجای دونفر غذا میخوری
دستمو لای موهاش کشیدم و کف سرشو با ناخن هام‌به بازی گرفتم و گفتم:
+پس برو درست کن،من برای اینکار خیلی سنگین شدم
اون بلند شد و با خنده گفت:
-تو هنوز دو ماهت نشده پس خودت درست کن من باید دوش بگیرم
شونه هامو بالا انداختم و رفتنش رو‌ تماشا کردم،بعد اینکه حس کردم کاملا خستگیم در رفته،از روی تخت بلند‌ شدم و سمت آشپزخونه رفتم ولی قبل اینکه واردش بشم زنگ در به صدا در اومد.
با لبخندی که از صبح‌ روی لبم بود سمت در رفتم ولی وقتی در رو‌‌ باز کردم لبخند روی لبم خشک شد و‌ تنم لرزید.
+رافائل...
اسمشو زیر لبم زمزمه کردم و سعی کردم فکر کنم اون اینجا چه غلطی میکنه...اصلا باید کجا باشه!
-تو هنوز تاوانی پس ندادی
همین جملش کافی بود تا به خودم بیام در رو محکم تو صورتش بستم ولی اون خیلی راحت با دستش مانع بسته شدنش شد.
خواستم با جیغی اسم زین رو صدا بزنم ولی اون با مشتی که به صورتم زد اجازه نداد حرفی از دهنم بیرون بیاد.
بدنم که بخاطر اون مشت روی زمین بود رو سمت دیگه خونه کشیدم.
+زین!
ایندفعه بدون کوچیک ترین تاملی اسمشو فریاد کشیدم و رافائل باز منو خفه کرد ولی نه با سیلی یا مشت اون لگد محکمی به پهلوم زد که باعث شد نفسم بریده بشه و قدرتی برای صدا زدن دوباره اسم زین نداشته باشم.
اون لگدهای محکمشو بدون هیچ توقفی به شکم و پهلوم میکوبید و فقط وقتی تمومش کرد که دیگه جیغی نکشیدم...این درد داره!
رافائل راهشو کشید و توی سالن چرخی زد،گرمای خون رو میتونستم بین پاهام حس کنم و نمیتونستم تشخیص بدم درد جسمم بدتره یا روحم!
-هیزل؟
زین با نگرانی صدام زد و با بالاتنه برهنه از پله ها پایین اومد،با دیدنم چشماش درشت شد،سمتم دویید ولی قبل اینکه بهم‌ برسه متوقف شد و وقتی با زانوهاش روی زمین افتاد تونستم رافائل رو با چاقویی خونی پشت سرش ببینم و همین باعث شد بدون توجه به درد وحشتناک خودم،بدنمو روی زمین بکشم تا به بدن اون که حالا غرق در خون برسم.
+زین؟
اون دستمو با دستای خونیش گرفت و روند نابودیم رو سریع تر کرد وقتی که اشکش در اومد.
-خ...خوبی؟
وقتی حرف زد خون از دهنش سمت بیرون ریخته شد و همین کافی بود تا گریه ام شدیدتر بشه.
+آره توهم خوبی...چیزی نیست
-فکر نکنم...خوب...باشم
من دارم از دستش میدم؟نه این غیرممکنه اون هیچوقت نمیتونه منو ترک کنه!
+عزیزم تحمل کن همه چیز خوب میشه
تلاش کردم با دستم جلوی خونریزیش رو بگیرم ولی شدیدتر از حد انتظارم بود و خودم به سختی نفس میکشیدم پس فقط سعی کردم بلندش کنم ولی بدنش سنگین شده بود.
طعم شوری اشک و تلخی خون تو دهنم حالت تهوع لعنتیم رو بیشتر میکرد و هرچی بیشتر برای تکون دادن زین تقلا میکردم دردم بیشتر میشد ولی اهمیتی نداره،دردی که از زخم اون بهم وارد میشه بدتره!
+زین؟
وقتی دیگه جهت نگاهشو تغییر نداد،صداش زدم اما جوابی نشنیدم حتی نگاهی بهم نکرد.
+زین لطفا بهم نگاه کن!
بلندتر فریاد زدم و سیلی آرومی به صورتش که با وجود خون روش سرد بود زدم اما باز جوابی نگرفتم!
+نه...نه...زین
جیغی کشیدم تا شاید خالی بشم ولی فقط صداش گوش خودمو آزار داد، هنوز زیر دلم درد میکرد ولی نمیخواستم زینو از آغوشم جدا کنم...اون الان خوب میشه!
+خوب میشی زین هیچی نیست
-من تحملت‌ رو تحسین میکنم
با شنیدن صدای رافائل سرمو بالا گرفتم و با نفرت بهش چشم‌ دوختم،میخواستم بلند بشم و بهش حمله کنم اون چاقو رو صدبار تو هر تیکه بدنش فرو کنم ولی دردم این‌ اجازه رو نداد که حتی تکون بخورم.
+ازت...متنفرم
اون‌ خندید و کنارم خم شد و گفت:
-بزار یه پایان خوش بهت بدم،نظرت راجع به مرگ کنار عشقت و همراه بچه تو شکمت چیه؟
دستمو بالا آوردم تا بهش ضربه ای بزنم ولی با حس کردن سوزش عجیبی تو قفسه سینم دستم وسط راه خشک شد،جهت درد رو دنبال کردم و همون چاقو رو‌ توی بدن خودم پیدا کردم،رافائل عقب رفت و روی مبل نشست انگار که سینما اومده،سعی کردم چاقو رو از توی سینه ام در بیارم ولی فقط درد خودمو بیشتر میکردم،اشکی برام نمونده بود تا بریزم،نایی هم نداشتم تا فریاد بکشم پس بعد گرفتن دست زین و‌نگاه کردن‌به چشم هاش که دیگه برقی نداشتن به درد‌ اجازه دادم تا تمام وجودمو تسخیر کنه!

------------------
اخ :)این پارت نوشتنش‌برام واقعا دردناک بود.
میدونم گیج شدین ولی چه فکری میکنین؟آیندست یا همون فلش فوروارد؟یا اینکه خوابه؟

BadlandsWhere stories live. Discover now